از حال بد و گریههایش اشکهای من هم سرازیر شد، دو مچ دستانش را چنگ زدم:
_ کیمیااا…اروم، به کسی نمیگم…اروم باش! بذار کمکت کنم…
لحظهای شوکه نگاهم کرد، اما باز هم به خودش امد، دستانش را از دستم کشید و گریه را از سر گرفت:
_ تووو؟ تو میخوای به من کمک کنی؟ چرااا؟ که بیشتر عذابم بدی؟ تهدید کنی؟ چی میخوای؟ مگه چندبار باهات خوب حرف زدم، که بخوای کمکم کنی؟
کلافه از رفتارش به سمت میز ارایشش رفتم، بیبیچکی که روی میز بود را چنگ زدم و مقابل چشمانش گرفتم:
_ ببین اینو کیمیا…این مدرکیه که میتونم باهاش تو رو لو بدم…میبینی؟
ترس در نگاهش نشست، دست لرزانش را به سمتم گرفت، سر به تاسف تکان داده بیبی چک را با فشار محکمی از وسط نصف کردم، تکههای پلاستیکیاش به اطراف پرید:
_ ببین…این مدرکو داشتم و نابودش کردم کیمیا…میخوام کمکت کنم، احمق اگه قباد بفهمه میکشتت!
خیره در چشمانم ماند، انگار میخواست راست و دروغ را از نگاهم بخواند:
_ کیمیا…
به سمتش رفتم، باقی ماندههای ان پلاستیک بی ارزش را روی زمین پرت کرده دستانش را گرفتم:
_ نباید بذاری قباد بفهمه!
بغض کرده خیرهام شد:
_ حورا من…من، چیکار کنم…حورا…
نتوانست حرفش را کامل کند، بغضش ترکید و زار زار اشک ریخت، سرش را به اغوش کشیدم و گفتم:
_ هیسسس…حلش میکنیم دختر، اروم باش…برام تعریف کن، بگو چجوری شد، پسره کیه؟ میدونه؟
_ سعید…اسمش، سعیده…یکی از، یکی از بچههای دانشگاهه…
به ارامی سر از اغوشم کند و درحالی که بینیاش را بالا میکشید اشکهایش را پاک کرد:
_ با هم وارد رابطه شدیم، فکر میکردم…فکر میکردم دوسم داره، چندین بار هم پیشش بودم، بهم گفته بود، گفته بود میاد خواستگاریم و عاشقمه اما…
حرفش تمام نشده باز هم به گریه افتاد. نزدیکتر شد کمرش را ماساژ دادم، به ارامی گفتم:
_ راجب بچه بهش گفتی؟
سرش را به معنای منفی تکان داد:
_ زنگ زدم، جواب نداد…ستایش دوستم، خبر داره اما…خودش جواب نمیده!
آهی کشیدم، به ارامی گفتم:
_ کیمیا اگه پسره نیاد و ازدواج نکنید، قباد بفهمه بارداری…زندهت نمیذاره!
با همان چشمان اشکی به من خیره شد، به آرامی لب زد:
_ چرا میخوای کمکم کنی؟ چی میخوای؟ در ازاش چی ازم میخوای؟
اخم کرده دستش را گرفتم:
_ دختر من برا هیچی انجامش میدم…نمیخوام قباد بلایی سرت بیاره، یا بدتر…میدونی خالهت و بقیه بفهمن چی میشه؟ آبرو برات نمیمونه…
دستی زیر چشمان خیسش کشید، دلم برایش میسوزید…
این دختر را تابحال اینگونه شکسته و سر خورده ندیده بودم:
_ میگی چیکارش کنم؟
دستش روی شکمش بود، منظورش را فهمیدم:
_ خودت چی کیمیا؟ میخوای چیکار کنی؟ دوس داری نگهش داری؟
با چشمان متعجب خیرهام شد، به ارامی گفت:
_ نگهش دارم؟ حورا خودت گفتی اگه بقیه بفهمن چی میشه، حالا میگی دوست دارم نگهش دارم یا نه؟
اخم کرده میان حرفش پریدم:
_ منظورم اینه که دوسش داری یا نه، بهرحال تو مادر این جنینی…احساس تو مهمه، تا وقتی کار از کار نگذشته باید تصمیم بگیری!
اب دهانش را قورت داد و با چشمانی که دوباره داشت لبالب پر میشد، بغض کرده گفت:
_ نمیخوام…نمیخوامش، بچهای که مال یه ادم، خائن و دروغگو باشهرو نمیخوام…
همین کافی بود تا دوباره هق هقش را از سر بگیرد. دوباره سر بر شانهام گذاشت و زار زد.
مطمئنا اگر کسی ما را در این حال میدید، حدس میزد که یا خواهر باشیم، یا دو دوست صمیمی!
کمی زیادی اوضاعمان ضایع بود، اگر کسی بو میبرد قطعا شک میکردند به اینکه چیزی درست نیست و من این را نمیخواستم!
برای همین از خودم جدایش کردم، صورتش را با دستانم قاب گرفته با انگشت شستم اشکهایش را پاک کردم:
_ کیمیا…ارومبگیر، ببین الان بهتره خودتو جمعو جور کنی، نمیخوای که کسی بفهمه هان؟ برات زعفرون دم میکنم فرداشب، نصفه شبی بدون اینکه کسی بفهمه، بخورش که بچهرو بندازی…باشه؟
سری تکان داد، منم راضی از اینکه قبول کرده، از جا برخاستم که مچ دستم را گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه پایان خوشه حورا وقباد میمونن باهم
سلام،،،نمی دونم.. نویسنده ، در مورد ژانر و خلاصه و اینا چیزی نگفته
یکییییی این مثعله رو واسه من حل کنههههههههه
مادر قباد وقتی داشت با گوشی با لالیه حرف میزد داشت میگفت که زودتر با بچه و اینا بیان یعنی قباد باهاش رابطه داشته پس چطوری لاله باکره بوده و دستمال گرفتن؟؟؟؟؟؟یعنی حورا به تین توجه نکرد تا دروغشونو بفهمه؟؟؟؟
شاید دروغ گفتن ،،،شاید اصن قباد با لاله نبوده
منم همین فکرو میکنم
من که میگم بچه رو نمی کشه و میده به حورا تا روی لاله و قبادو کم کنه . (:
امیدوارم اینطور پیش نره که لاله هم بفهمه بعد بره به قباد بگه،کیمیا هم فکر کنه حورا رفته گفته😐
اگه اینم قرارع مثل دلارای کش بیاد همینی که گفتی میشه
واد ده هل