۱۴۴پارت
افرا و لیلی با شنیدن خبر خواستگاری به خانهی مارال حمله کرده بودند و در اتاقش مشغول انتخاب لباس و کفش برای او بودند.
از کارها و هیجانشان خندهاش میگرفت و با لذت به جر و بحثشان نگاه میکرد.
_ببین لیلی بزار قرمز بپوشه چشم مادرشوهره رو اول کاری دربیاره
_نه افرا باید رنگ ملایم بپوشه، همین پیرهن آبی عالیه به نظر من
_نه بابا این خیلی سادهست
_ساده خوبه، مگه هوله قرمز مجلسی بپوشه برا خواستگاری آخه؟
_معلومه که هوله، سیزده ساله منتظر این روزه
مارال کوسن روی پاتختیاش را پرت کرد سمت افرا و در حالیکه هر سه میخندیدند گفت
_عوضی رو ببینا
ساعتی بیش تا آمدن معراج و خانوادهاش نمانده بود و لیلی و افرا رفته بودند و مارال با هیجان در آشپزخانه به استکانها و وسایل پذیرایی که با خانم جان آماده کرده بودند نگاه میکرد تا چیزی کم و کسر نباشد.
_برو یکم بشین مادر ده بار اینارو مرتب کردی
خانمجان به اضطراب و هیجانش که با شادی قشنگی ادغام شده بود نگاه میکرد و مدام ته دلش برای خوشبخت شدنش دعا میخواند.
_استرس دارم خانجان، همشونو میشناسم ولی حتی معراج رو انگار اولین باره قراره ببینم
دستی به موهای پرپشت مشکی و زیبای نوهاش کشید و گفت
_این استرس عادیه مارالم، هر دختری تو مراسم خواستگاریش هیجانزده میشه، فقط مواظب باش چاییها رو نریزی روی معراج
_وای خانجان نگو اینطوری، بدتر دست و پام میلرزه
مادربزرگش خندید و به یاد مراسم خواستگاری خودش آهی کشید و سری تکان داد. چقدر زمان زود گذشته بود. گاهی که در آینه خودش را مینگریست باورش نمیشد که آن پیرزن با پوست چروک شده و چشمهای پیر خودش است. آن دختر جوان و شاداب با پوست صاف و سفید و چشمهای درشت و کشیده کی به این حال درآمد؟!… چقدر سالها با عجله و سرعت میگذشتند و رد و اثرشان را روی روح و جسم باقی میگذاشتند.
انگار همین چند روز پیش بود که منصور را برای اولین بار در مراسم خواستگاریش دید و بعد هم عروس او شد. هیجانهای امروز مارال را پنجاه سال پیش از سر گذرانده بود و بخوبی همهی جزئیاتش را به یاد داشت.
گذر عمر… گذر سریع زمان… باور کردنی نبود!
وقتی مارال کفشهایش را نیز پوشید و از اتاقش خارج شد نگاهی به سرتاپای او کرد و گفت
_هزار ماشاالله عروس خانوم
مارال لبخندی زد و گفت
_هنوز که عروس نشدم خانجان، بزار بیان حالا
_میشی، من تو چشمای پسرم مهراچ دیدم که ممکن نیست تو رو رها کنه
معراج با دسته گل زیبایی در دست، و مبینا با شیرینی و چند بستهی هدیه در دستانش، پشت سر الهه خانم و مش حسن وارد خانه شدند.
پرویز خان در حالیکه به سختی سر پا بود همراه خانم جان به اسقبالشان رفت. نگاه معراج از بدو ورود به خانه دنبال مارال میگشت و وقتی خانم جان سمت سالن پذیرایی تعارف و هدایتشان کرد صدای آرام مارال را شنید که سلام کرد. سمت صدا برگشت و با دیدن مارال گویی هزاران پرنده در قلبش به پرواز درآمدند.
به مارال که پیراهن آبی تنگ و ساده ای پوشیده بود با کفشهای استیلتوی فیلی رنگ، و موهای مشکیاش را به درخواست او باز گذاشته بود و آرایش کمرنگی داشت، خیره مانده بود. مارال از خیرگی نگاهش خندهاش گرفت ولی خندهاش را خورد و به الهه خانم و مش حسن خوشامد گفت. مبینا که متوجه عاشقی و شیدایی برادرش بود با خنده و صدای آهسته گفت
_داداش نمیشینی؟
معراج نگاهش را از مارال گرفت و تک سرفهای کرد و گفت
_بله بفرمایید
وقتی کنار داییاش نشست و به خوشامدگویی پرویزخان جواب داد متوجه شد که مارال با مادرش سلام و احوالپرسی میکند و دعا کرد که مادرش دست از اذیت و طعنه زدن به این دختر برداشته باشد و ناراحتش نکند.
ولی وقتی بعد از چند دقیقه مارال با سینی چای در دست از آشپزخانه خارج شد با دیدن لبخند محوی که روی لبش بود خیالش راحت شد و دکمهی کتش را باز کرد.
مارال به همه چای تعارف کرد و در آخر برای معراج آورد و او از اینکه هر دو هیجانزده بودند تعجب کرد و با احتیاط استکان را از سینی برداشت و نگاهی به چشمهای مارال کرد و گفت
_دست شما درد نکنه
مارال هم نگاه عمیق و عاشقانهای به او کرد و “خواهش میکنم” آهستهای که در جوابش گفت یحتمل عاشقانهترین زمزمهها را در خودش پنهان داشت.
وقتی کنار خانم جان نشست معراج نگاه از او گرفت و به حرفهای داییش و پرویز خان گوش کرد.
پرویزخان در هنگام ورود مش حسن را در آغوش گرفته بود و احوالپرسی گرمی کرده بودند. ولی هر دو اشاره ای به اتفاق ناگوار سالها پیش نکردند و به رویشان نیاوردند. شاید هر دو احساسات هم را میدانستند. پرویز خان پشیمان بود و مش حس گذشت کرده بود.
صحبت ها کم کم از حواشی روزمرگیها و احوالپرسیها به سوی دلیل اصلی جمع شدنشان کشیده شد و مش حسن گفت
_حالا که نظر هر دو طرف به هم مثبته و حرفها به خوبی و خوشی زده شده بهتره بقیه رسوم رو هم همین امروز به جا بیاریم تا امر خیر جوونها عقب نیفته
معراج از داییاش خواسته بود
۱۴۵پارت
تا بلهبرون و قرار و مدار عقد را هم در همان مجلس خواستگاری صحبت کنند و به درازا نکشد. مش حسن به عجلهی خواهرزادهاش خندیده بود و گفته بود خیالت راحت باشد.
در مورد مهریه حرف زدند و مش حسن گفت
_دخترم مارال رو از روزی که بدنیا اومد میشناسم، به خوبی و خانمیش بیشتر از دختر خودم اطمینان دارم، هر چقدر مهرش باشه رو تخم چشمامون جا داره و کمه براش
مارال به مهربانی مش حسن لبخندی زد و تشکر کرد و معراج با شیفتگی نگاهش کرد. دلش میخواست بگوید تمام دنیایم و حتی جانم را برای مارال میدهم ولی با صدای پرویزخان توجهش به او جلب شد و دید که با لبخند نگاهش میکند. بارها نگاه شیدا و صادق معراج را به دخترش دیده بود و بعد از اینکه از او شنیده بود که در گذشته بخاطر فقرشان و فاصلهی طبقاتی از مارال دور شده و او را سهم خود ندانسته بود، مردانگیاش برایش ثابت شده بود.
_در مورد مهریهی مارال، برای اولین بار توی عمرم میخوام به مادیات اهمیت ندم. البته من تاجرم و هیچوقت کاری نمیکنم که به ضررم تموم بشه، اگه این کار رو میکنم به اعتبار و پشتوانهی غیرمادی طرف حسابم اطمینان دارم که میکنم. خواستهی من بنا به خواستهی حاج خانم ۱۴ سکه هست و بنظرم مارال هم موافق باشه
نگاهی به مارال کرد و وقتی لبخند رضایت و پر از آرامشش را دید رو به خانم جان کرد و گفت
_پس بگیم مبارکه
معراج گفت
_ولی پرویزخان اینطوری نمیشه، من راحت نیستم
خانم جان قبل از همه جواب داد
_پسرم تو برای ما ثابت شدهای، منکه از سالها قبل ذات پاکت رو میشناسم و همه جوره بهت اعتماد داریم
معراج نگاهی به دایی و مادرش کرد و گفت
_دایی
مادرش حرفی نزد ولی مش حسن گفت
_پرویزخان اجازه بدید مقدار مهریه بیشتر باشه، مقداری که شایستهی دخترمون باشه
پرویزخان دستش را به معنای پایان موضوع بلند کرد و گفت
_شایستگی دختر به مقدار مهریهش نیست، به مردونگی شوهرشه. مبارکه حسن، کاپیتان توام روی حرف من دیگه حرفی نزن، شیرینی رو بیارید دهنمونو شیرین کنیم
مادر معراج رو به مارال گفت
_شیرینی تعارف کن دخترم، مبارکه انشاالله
تاریخ عقد را برای پنج روز بعد تعیین کردند و آن پنج روزی که با رفت و آمد برای خرید حلقه و آینه شمعدان و آزمایش گذشت زیباترین ساعات عمر مارال و معراج بود. از خوشی در پوست خود نمیگنجیدند و دست هم را رها نمیکردند. معراج برای روز عقد ساعت شماری میکرد که مارال شرعا و رسما متعلق به او شود و بدون هیچ محدودیت و معذوراتی او را به آغوش بکشد و آنطور که دلش میخواست و رویای هر شبش بود ببوسدش و از آن دلبرِ سالها کام دل بگیرد.
حلقه و جواهرات زیبایی برایش خرید و هنگامی که در آینهای که انتخاب کرده بودند نگاهشان به هم خورد دستش را فشرد و آهسته، طوری که بقیه نشنوند گفت
_عاشقتم دخترِ خان… کی فکرشو میکرد دختر شاه پریون آخر قصه نصیب پسر فقیر عاشق بشه؟
مارال با تمام عشقی که در قلبش بود به چشمهای معراج خیره شد و گفت
_مطمئنم در طول تاریخ هیچ کس اینقدر که من تو رو دوست داشتم و دارم نتونسته کسی رو دوست داشته باشه معراج… هیچ کس
چند ثانیه در چشمان هم غرق شدند و معراج نگاهش را به لبهای مارال دوخت و گفت
_برای داشتنت ساعت شماری میکنم مارال، اگه بدونی چطور میخوام قورتت بدم فرار میکنی
مارال با هیجان و خجالت خندهی بیصدایی کرد و به دور و بر نگاه کرد و گفت
_معراااج!
_جووون دل معراج
به شیطنت و لحن حشریاش خندید و گفت
_اینطوری ندیده بودمت تا حالا
_بزار عقد کنیم ببین چیا میبینی ازم
از حرفها و شوخیهای معراج هم خندهاش میگرفت هم خجالت میکشید، از طرفی هم با تصور چیزهایی که منظور معراج بود گر میگرفت و سعی میکرد به آنهمه نزدیکی با او فکر نکند تا ضربان قلبش آرام بگیرد.
دوستان این کوتاهه چون بقیهی پارت قبلیه. پارت ۴۶ کوتاهتر از همیشه بود گفتم دو روز بعد میزارم بقیهش رو)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چند روز درمیون پارت نمیزاری نزار
ولی لااقل همین ی هفته همکه پارت میزاری درست بزار
درسته بلاخره ممکنه برای هرکی مشکل پیش بیاد ولی لااقل بگو مثلا فلان روز پارت داریم انقد چشم انتظار نمونیم..
بنظرم من نظم داشتن تو پارت گزاری هم خیلی مهمه…
مهرنازی خواهش میکنم پارت جدید رو بزار لطفااااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
مهر نازی،تو لو خدا ضد حال نزن
تو لو خدا پارت بزااار😭😭
من پنجشنبه تیزهوشان دارم تولوخدا برام دعا کنین😭
منم ازمون تیز هوشان دارم 😅😅😅
پارت نداریم؟؟؟🥺🥺🥺🥺🥺🥺
منم دقیقا حس ترو دارم احتمالا الهه خاااااانمممممممم جادوگر باز یه کارایی بکنه زنک پدر سگ
پس پارت کوووووو نویسنده🔪😐
مهرنازی میشه لطفا پارت بعدی رو همون سه شنبه بزاری لطفااااا🥺
فقط من بدبینم یا شما هم مثل من منتظر یه اتفاق بد هستید؟ 🤨 لیلا خانم قراره یه بلای بدی سر این مارال ما بیاره. نگید نگفتی
لیلا کیه؟؟چرا یادم نمیاد همچین اسمی
یدونه لیلی داریم اونم دخمل خوبیه لیلا کیه؟؟
تازه رمانو شروع کردم اسما رو جا به جا نوشتم.
الهه خانم😭
ن گلم این آرامش قبل طوفانههه
خیلی خوبه مهرنازییییی 😍
انرژی با خوندن این رمان میگیرم خیلی قشنگه
پارت بعدی رو زودی لطفا بزار البته اگه بتونی
سلام عزیزم
چیزی که بتونم حسم رو منتقل کنم ندارم که بگم فقط میتونم بگم مرسی بابت همه زحماتت عزیز دلم 😘❤️
دستت طلا مهرنازی جووووونم😘😘😘😘❤❤❤❤❤❤❤
واااای چقدر عالی داری پیش میری فقط خواهشا یهو عقد بهم نخوره که واقعا ضد حال بعد این همه مدت 😘😘👌👌👌💖💖🌸
بر بکس این آرامش قبل طوفانه
کرم داری ضد حال میزنی😂😂😂
مهشید داره کرماشو میریزه😂
خداکنه این هستی یه وقت سر و کلش پیدا نشههههه
وااای نگووو
هستی بتمرگ سر جات وگرنه میام خفت میکنماااا
مهرنازی رمان چشم سیاه و دوست داشتی رو کجا خوندی آخه تو نت نیست هر چی نگاه میکنم
عااییی بود
ولی حس میکنم یه اتفاقی قراره بیفته که عروسی اینا عقب میفته مثلا پرویز خان میمیره یا مادر معراج یه کاری میکنه نمیدونم یه همچین چیزی
چرا حس میکنم. این نقشه مامان معراج اخه به طور عجیبی همه چی ارومه.
این مهرناز بلا،خدا می دونه چه خوابی واسمون دیده.
عالی بود گلم خدا قوت🤲
دقیقا😂
عشقی به ولا.. 💙
عالیییی بيد.. 💙 ❄️ ❤️🔥
مرسیی یعنی یه هفته دیگه باید صبر کنیم🥺🥺 میشه این چنتا پارت آخری رو زود به زود بزاری؟البته اگه اخریا باشه😂💋