رمان خلسه پارت ۱۳ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۱۳

معراج با لبخندی که از لبش پاک نمیشد و مثل همه میخندید بین مبینا و مارال پشت میز قرار گرفت و با صدای “شمعارو فوت کن” کمی خم شد تا شمع ها را فوت کند. با آن پلیور طوسی و کاپشن سیاه و موهای خوش حالتی که آنقدر بلند شده بود که میشد یک دم اسبی کوچک بست، جذاب بود و دل از مارال میبرد. مارالی که طوری او را نگاه میکرد که اگر کسی حواسش به او بود میفهمید که عاشق و دلباخته ی معراج است.
قبل از فوت کردن شمع ها گفت
_اول آرزو کن بعد

معراج مکثی کرد و مارال با لبخند گفت
_میدونم آرزوت چیه، مطمئنم میشه

معراج هم لبخندی به رویش زد و با نگاه عمیقی به دختر سفیدپوش و زیبای مقابلش در دل گفت کاش میشد تو رو هم آرزو کنم دختر شاه پریون، ولی حقش رو ندارم!
معراج منطقی بود و دنبال خیال و رویا نمیرفت… مارال سهم او نبود چون دختر پرویز خان بود و او هم خواهرزاده ی باغبان… شدنی نبود و هر بار که مارال ذهنش را مشغول میکرد با خودش میگفت فراموشش کن، کبوتر با کبوتر باز با باز…
قبل از فوت کردن شمع، مثل همیشه روی خواسته و آرزوی دلش خط قرمزی کشید و به تلاشش برای نابودی حسش به مارال ادامه داد. فقط قبولی در کنکور هوانوردی و خلبان شدن را آرزو کرد و کیک هواپیمای مسافربری را با شوق نگاهی کرد و شمع ها را فوت کرد.
این آرزو را دیگر نمیتوانستند از او بگیرند و هیچ مانعی بینشان نبود… نه فاصله ی طبقاتی، نه پول، نه پرویز خان.
مارال مدام عکس میگرفت و میخواست این خاطره ی قشنگ را حفظ کند. گالری گوشی اش پر از عکسهای معراج بود که بیخبر و دزدکی از او گرفته بود و روزی صد بار نگاهشان میکرد و قربان صدقه اش میرفت. زهرا و شیوا هم عکس میگرفتند و زهرا بخاطر دل دوستش گفت
_مارال یکم نزدیکتر به معراج و مبینا وایسا تو کادر جا بشین عکس بگیرم ازتون

و مارال با خوشحالی تقریبا به معراج چسبید و هر سه لبخند زدند. بعد از بریدن کیک وقتش بود که هدیه اش را بدهد. عینک آفتابی ری بن خلبانی برایش خریده بود و مشتاق بود عکس العمل معراج را ببیند.
_خب الان وقت کادو هاست… مبینا تو کیکو تقسیم کن منم کادو هارو باز کنم
معراج معذب شد و گفت
_بابا چه خبرتونه حسابی چوبکاریم کردین دیگه کادو لازم نبود

بهنام کیکش را از دست مبینا گرفت و گفت
_مزه ی تولد فقط به کادوشه پسر

و جعبه ای از جیب کاپشنش درآورد و به مارال داد.
_به به اولین هدیه مون از آقا بهنامه

بازش کرد و ادکلنی را نشان معراج داد و گفت
_بوی تلخ قشنگی داره

معراج سمت بهنام رفت و مشتشان را به هم کوبیدند و همدیگر را به آغوش کشیدند.
_دستت درد نکنه بهنام زحمت کشیدی
_قابل تو رو نداره خوشتیپ

شیوا پاکتی به معراج داد و گفت
_بخاطر مریضی نتونستم برم بیرون معراج، یه چیزی از طرف من برای خودت بخر
_بابا انقدر جدی نکنین ماجرا رو، بگیرش دختر نمیخواد
_یعنی چی نمیخواد عه بگیرش

مبینا هم با ناشی گری گفت
_هدیه ی منم که کیک و همین جشنه

مارال سریع مداخله کرد تا مبینا با هول شدنش سوتی نداده و گفت
_خب چی بهتر از سورپرایز تولد برای داداشت؟ دستت درد نکنه

خودش سفارش کرده بود به مبینا که هدیه نخرد تا خرج همه چیز بعنوان هدیه ی او محسوب شود و نفهمند مارال خریده. معراج خواهرش را بوسید و باز هم تشکر کرد و گفت
_واقعا خوشحالم کردی خواهری، تا حالا همچین تولدی نداشتم خدایی

مبینا نگاهی به مارال کرد و مارال با حسرت از اینکه معراج واقعیت را نمیدانست لبخند تلخی به مبینا زد.
بارش برف به آرامی شروع شده بود و دانه های درشت برف، زیبایی خاصی به فضای اطراف آلاچیق داده بود.
هدیه ی بعدی از زهرا آمد و مارال بازش کرد. خودکار استیلی بود و معراج کلی تشکر کرد و آهسته به مارال غر زد
_نباید به زهرا میگفتین تولده و به زحمت هدیه خریدن مینداختینش
_انقدر معذب نباش متولد، حالشو ببر

صدای بهنام نگاه مارال را از چشمان معراج جدا کرد و بلند گفت
_خودت چی خریدی ملکه ی برفی؟

مارال با لبخند به چشمان خندان معراج نگاه کرد و جعبه ی هدیه اش را به دست او داد
_خودت بازش کن

معراج در حالیکه جعبه را باز میکرد زیر لب گفت
_زحمت کشیدی باو راضی نبودم

و هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که با دیدن عینک مکث کرد و با تعجب به مارال نگاه کرد
_این خیلی گرونه… چرا همچین چیزی خریدی؟

مارال عینک را از دستش گرفت و از قاب درآورد و به سویش گرفت و گفت
_بزنش به چشمت ببینیم به قیافه ی زشتت میاد یا نه
معراج عینک را نزد و با جدیت گفت
_نه، نمیتونم اینو قبول کنم، نباید میخریدیش

مارال با دلخوری نگاهش کرد و گفت
_قیمتش چه اهمیتی داره معراج، این حرفا چیه، فقط قول بده وقتی خلبان شدی اولین عینکت این باشه

اشتیاق نگاه مارال مجابش کرد و فهمید که این دختر لجباز هدیه اش را پس نخواهد گرفت و اصرار بیفایده است… عینک را به چشمش زد و صدای واو و اوپس همه بلند شد. عینک بقدری به معراج می آمد و جذاب شد که مارال چند ثانیه خیره اش ماند و با شیفتگی نگاهش کرد… بهنام سوتی کشید و صدای “وای چه خوشتیپ شدی” دختران بلند شد.
معراج عینک را از چشمش برداشت و به مارال نگاه کرد
_امیدوارم قبول بشم و این عینکو تو اولین پروازم به چشم بزنم

مارال برای اولین بار بدون پنهان کاری با تمام عشقش نگاهش کرد… جو حاکم طوری احساساتش را برانگیخته بود که نمیتوانست نقاب بیتفاوت همیشگی اش را به صورت بزند و با شیدایی گفت
_کسی رو ندیدم که عینک خلبانی اینقدر بهش بیاد آقا معراج… منتظر روزی ام که بعنوان کاپیتان با این عینک رو چشمت سوار هواپیما بشی و من روی پله ها برات دست تکون بدم

رویای قشنگی بود و معراج با لبخند گفت
_انشاالله

زهرا آهنگ “جز تو” از محمد علیزاده را که آن روزها محبوب بود پلی کرد و چشمکی به مارال زد. برف به زیبایی در حال بارش بود و مارال کنار معراج روی مبلهای نیمکتیِ دورتادور آلاچیق نشسته بود و با خنده و خوشی در حال خوردن کیک تولدش بودند. دیگر چه میخواست از خدا… کاش این لحظات تمام نمیشد و همانجا تا آخر دنیا کنار معراج مینشست… شعر و موزیک آهنگ، حرف های دل مارال بود و صدای خواننده که در فضای بینشان میپیچید احساساتش را زیر و رو میکرد… نگاهش را مخفیانه به معراج دوخت و از لبخندش و حرکات جذاب و قشنگش مست شد…

جز تو
کی میتونه عزیز من باشه
کی میتونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیدا شه
همه چیزم
آی عزیزم
همه چیزم…

معراج همه چیزش بود… گاهی با خودش فکر میکرد چطور میشود که کسی دیگری را اینچنین دوست بدارد. اینچنین بیشتر از خود!… چیزی در مایه های بالاتر از جان!
چیستی تو ای عشق!… چیستی که کن فیکون میکنی قلب و روح و همه را… چیستی که با آمدنت دیگر منی نیست و هر چه هست اوست… شب اوست، صبح اوست، دم و بازدم اوست… حتی در خواب هم اوست!
در حالیکه در فکر بود و خیره به دلدار، با لبخندی که معراج به حرف بهنام زد و ردیف دندانهای سفیدش پیدا شد و چشمانش نیز خندید، قلب مارال سرشار از عشق شد و ناخودآگاه زیر لب گفت
_خدایا مارو برای هم بخواه… معراج سهم من باشه خدایا

غرق حال قشنگی بود که با سقلمه ی زهرا که طرف دیگرش نشسته بود به خودش آمد و دید معراج نگاهش میکند… گویی از نگاه خیره و عاشق مارال متعجب بود و میخواست دلیل آن نگاه عمیق را کشف کند!
دویدن خون به صورتش را حس کرد و سریع نگاه از او گرفت. جدیدا زیاد عنان اختیار از کف میداد و رمقی مانده بود تا کوس رسوایی اش نواخته شود! باید محتاط تر میبود تا پیش معراج دستش رو نشود.
هنوز از خجالت و درماندگی سرش را بلند نکرده بود تا جواب نگاه پرسشگر معراج را بدهد که خانم جان به دادش رسید و با آمدنش حواس معراج را پرت کرد.
خانم جان و مهناز خانم به آرامی روی برف ها قدم میگذاشتند و چند قدمی تا آلاچیق مانده بودند که معراج متوجهشان شد و سریع بلند شد و رفت دست خانم جان را گرفت و کمکش کرد.
_پیر شی الهی پسرم… تولدت مبارک
_ممنون خانم جان، خیلی خوشحالم کردین با اومدنتون

خانم جان در حالیکه با کمک معراج پله های برف گرفته ی آلاچیق را بالا میرفت نگاهی به مارال که مثل بقیه سر پا ایستاده بود کرد و گفت
_از بس که این دختر از صبح ناآروم بود و دوندگی کرد منم برای تولدت ذوق زده شدم مادر

مارال لبش را گاز گرفت و زیر لب رو به زهرا زمزمه کرد
_با اینهمه سوتی معراج امروز جریانو نفهمه صلوات

نگاهِ باز هم متعجب معراج روی مارال چرخید و او هم سریع گفت
_خب خانجان چیکار کنم همش تقصیر مبینا بود که میگفت عجله کن میخوام تولد داداشم خوب باشه

بنوعی گاف خانم جان را جمع کرده بود و معراج هم دیگر پا پی اش نشد.
_معراج جان تولدت مبارک باشه پسرم انشاالله موفق و سلامت باشی
_ممنونم خانم خبیری، لطف کردین تشریف آوردین
_گفتیم مام یه سری به جشنتون بزنیم

مبینا برشی از کیک برای هر کدامشان در بشقاب گذاشت و معراج کیک خانم جان را به شخصه مقابلش روی میز قرار داد. هر دو همدیگر را خیلی دوست داشتند و مانند نوه و مادربزرگ بودند. رابطه و حسی که خانم جان هرگز با بابک نداشت. ولی معراج طور دیگری بود، با معرفت و خوش قلب بود و خانم جان بیشتر از همه عزت نفس و پاکی اش را دوست داشت. در زمانه ای که بیشتر پسرها در آن سن و سال بدنبال دختر و سیگار و خیابان گردی بودند، معراج پسر مورد اعتماد و بامرامی بود، و با اینکه همیشه دستشان تنگ بود و فرزند خانواده ی ثروتمندی نبود ولی غرورش سر به فلک میزد و در رفتار و کردارش آنچنان عزت نفسی وجود داشت که خانم جان لذت میبرد و در دل دعایش میکرد که عاقبت بخیر شود.
دخترش مهناز خواسته بود مبلغی پول در پاکت بعنوان هدیه بگذارد تا معراج به سلیقه ی خودش چیزی بخرد، ولی خانم جان منصرفش کرده و گفته بود
_معراج خوشش نمیاد، بجای پول یه چیزی هدیه بده
_چرا مامان؟ الان همه هدیه ی نقدی به هم میدن

پارت ۴۳

_همه آره، ولی تو چون زن پرویزی و خانم عمارتی مهراچ خوشش نمیاد مثل یه زیردست از تو پول هدیه بگیره
_باشه، بالاخره شما معراجو بهتر از من میشناسی، ولی نرفتم بیرون و چیزی بعنوان هدیه ندارم براش
_مهم نیست هیچی ندی بهتر از اینه که پول بدی بهش، خیالت راحت باشه من میدونم اخلاقشو

خانم جان در حالیکه بشقاب خالی کیک را روی میز میگذاشت از کیف دستی که همراهش بود کتاب قطوری درآورد و رو به معراج گفت
_اینم هدیه ت پسرم

معراج با اشتیاق کتاب را از دست خانم جان گرفت و با نگاهی که به جلدش کرد چشمانش برق زد. مثنوی معنوی مولانا بود و از جلد کتاب مشخص بود که قدیمی و با ارزش است.
خانم جان از علاقه ی معراج به کتاب خبر داشت و مثنوی شوهر مرحومش حاج منصور را لایق معراج دانسته بود.
_این کتاب مال حاج منصور خدابیامرزه مهراچ… میدونم چقدر کتاب دوست داری

معراج با قدردانی نگاهش کرد و خانم جان کمی خم شد و دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
_خانم جان این فوق العاده ست خیلی شرمنده م کردین
_دشمنت شرمنده مادر، تو لایقشی که بهت دادمش
_معراج من نتونستم چیزی برات بخرم طلبت باشه
_این چه حرفیه خانم خبیری مارال و خانم جان از طرف شمام زحمت کشیدن شرمنده م کردن

مارال چقدر ارتباط معراج را با خانواده اش دوست داشت… از نگاه کردنش زمانیکه با محجوبیت و ادب با مادر و مادربزرگش حرف میزد سیر نمیشد. آرزو کرد که ایکاش با پدرش هم روابط خوبی داشت، ولی معراج از پرویز خان خوشش نمی آمد و پدر هم توجه چندانی به او نداشت.

دو روز بعد از تولد، معراج مارال را مقابل در بزرگ باغ دید که از مدرسه می آمد و از او پرسید
_تولد تو کیه مارال؟… میدونم اردیبهشته ولی روزش یادم نیست

مارال از اینکه معراج ماه تولدش را میدانست ذوق کرد. همینکه معراج مغرور و بیتفاوت ماه تولدش را میدانست برای او خیلی مهم بود.
_۱۷ اردیبهشت… چرا پرسیدی؟

معراج من و منی کرد و گفت
_همینطوری، به ذهنم رسید

میخواست برای تولد مارال هدیه ی خوبی بخرد و عینک آفتابی ری بن اهدایی او را تلافی کند… آدمی نبود که از پول و امکانات دختر پولداری سوءاستفاده کند. تا اردیبهشت چهار ماه باقی بود و تا آن موقع باید پولی پس انداز میکرد. تصمیم گرفته بود از طریق تدریس خصوصی ریاضی و انگلیسی پولی دست و پا کند و باید دنبال شاگرد میگشت.
در مدرسه به چند نفر از همکلاسی هایش که همیشه در به در معلم خصوصی بودند پیشنهاد کرد با قیمتی کمتر از معلم ها به آنها درس بدهد و آنها هم با خوشحالی پذیرفتند.
از خود مارال هم پرسید که کسی از دوستانش نیازی به تدریس خصوصی دارد یا نه.
_میخوای تدریس کنی؟
_آره
_داییت که نمیزاره کار کنی، تو چرا اینقدر دنبال کار کردنی معراج؟
_کار کردن که عار نیست، غیرت مرد به کار کردنه… داییم اگه مانع نمیشد من حتی کارگری هم میکردم، ولی نمیتونه دیگه مانع درس دادنم هم بشه
_خب بیا همه ی درسامو با من کار کن
_چرت نگو مارال، تو نیازی به تدریس خصوصی نداری و درسات عالی شده
_داداش زهرا لنگ ریاضی و فیزیک بود، بزار از زهرا بپرسم بهت بگم

به این ترتیب روزها و ماه ها گذشت و بهار رسید و اردیبهشت آمد… یک هفته به تولد مانده، معراج با پولی که پس انداز کرده بود دستبند طلای ظریفی برای مارال خرید که کنار قفل زنجیرش حرف M آویزان بود و پیچ و خم های قشنگی داشت.
آنروزها همه جا حرف جشن تولد مارال بود و همه ی اهالی باغ در حال آمادگی سور و سات مراسم بودند. معراج از آنهمه بریز و بپاش و تشریفات خوشش نمی آمد و سعی میکرد از قضایا دور باشد.
پرویز خان به مناسبت پانزده سالگی دخترش سنگ ‌تمام گذاشته بود و میخواست جشنی شایسته ی دخترش برگزار کند. از چند روز قبل آدم هایش در باغ رفت و آمد میکردند و همه چیز را برای روز تولد آماده میکردند. پرویز خان به مش حسن گفته بود به گلها و تزیین باغچه خیلی اهمیت بدهد و از معراج هم برای این کار کمک بگیرد. ولی مش حسن به معراج نگفته بود چون میدانست معراج عصبانی میشود و فحشی نثار خانِ پیزوری میکند.
مارال قبل از همه کارت دعوت معراج را برایش برده بود. برخلاف مبینا و شیوا که اسمشان را در کارت دسته جمعی با خانواده ی مش حسن نوشته بود، کارتی مخصوص خود معراج نوشته بود و به دستش داده بود.
_معراج چهارشنبه تولدمه، اینم کارت دعوتته

معراج نگاهی به کارت دعوت انداخته و گفت
_من نمیام تو اون شلوغی مارال
_عه معراج یعنی چی؟… بخدا دیگه باهات حرف نمیزنم اگه نیای
_خب حرف نزن
_خیلی بیشعوری… بیا دیگه، اصرار میکنم
_من از اینجور مجالس خوشم نمیاد دست از سرم بردار بچه

جواب منفی معراج به دعوتش کل ذوق و شوقش را برای جشن تولدش از بین برده بود ولی امیدش را از دست نمیداد و روزی سه چهار بار از معراج میخواست که به جشن تولدش بیاید و او هم میگفت نه که نه!
ظهر روز تولد، مارال همراه مادرش به آرایشگاه رفت و موهای سیاه پرپشتش را بطرز زیبایی موج دار و خوش حالت درست کردند و تاج گل طبیعی بنفشی روی سرش فیکس کردند. تنها آرایشی که مادرش اجازه داد رژ لب کمرنگی بود که لبهای کوچک زیبایش را خوش فرم تر نشان داد و عصر آنروز مارال با آن لباس پرنسسی یاسمنی یک عروسک واقعی بود.
اکیپ تشریفات همه چیز را آماده کرده بودند و به هر جزئیات و تزئینی رسیدگی میکردند. رنگ تم جشن بنفش و یاسمنی بود و گلهای طبیعی جای جای باغ و اطراف سنگفرش باریک را بسیار زیبا کرده بود.
بادکنک های بنفش در جایگاه ویژه ی مارال و پشت میز بلند نقره ای بطور زیبایی دیزاین شده بود و از درختهای پشت سر جایگاه نیز چراغ ها و فانوس های کوچک رنگارنگ آویزان بود.
ولی بین اینهمه تلالو و درخشش، چشم مارال مدام دور باغ میگشت و فقط در جستجوی معراج بود. معراجی که گویا غیب شده بود و اثری از او نبود. مادر و پدرش فرصتی برای پیگیری معراج به او نمیدادند و مدام برای کاری صدایش میزدند.
_مامان جان بیا مدالتو بندازم دور گردنت تا یادم نرفته
مادرش مدال برلیانی به شکل گل دور گردنش انداخت و سفارش کرد که با دوستانش مثل تولدهای سابق ورجه وورجه نکند و متین باشد چون دیگر بزرگ شده و عیب است.
چیزی تا آمدن مهمانها نمانده بود و هنوز هم از معراج خبری نبود. دلش دیگر طاقت نیاورد و سمت خانه ی مش حسن راه افتاد. ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که پدرش دستش را گرفت و گفت
_پرنسس من چه خوشگل شده… کجا داری میری دوستات اومدن

مارال با ناراحتی از اینکه باز هم نتوانست سراغ معراج برود، نگاهی سمت در ورودی کرد و زهرا و الناز را دید که وارد باغ شدند و بناچار مسیرش را به سوی آنها عوض کرد.
دو ساعتی از شروع مهمانی میگذشت و همه مدعوین آمده بودند و مجلس حسابی گرم و شلوغ بود. حضور خانمهای شیک با لباسهای شب و غرق طلا و جواهر، و آقایان با کت و شلوار رسمی و کراوات، جشن تولد را به مجلس مهمانی رسمی مبدل کرده بود و بوی ادکلنهای گرانقیمت گوناگون گویی تمول مهمانان و صاحب مجلس را گوشزد میکرد.
دختران و پسران جوانی که با لباس فرم یکدست مشغول پذیرایی از مهمانان بودند، مدام از خانمی که مسئول تشریفات بود دستور میگرفتند تا کم و کسری در پذیرایی نباشد. گروه ارکستر با شور و گرمی مشغول اجرای آهنگهای شاد بود و تعدادی از میهمانان وسط محوطه ی باغ روی پیست مخصوص همراه با رقص نورهای سفید و بنفش در حال رقص و شادی بودند.
مارال پشت میزی کنار زهرا و الناز نشسته بود ولی روحش جایی اطراف خانه ی مش حسن پرسه میزد… معراج نیامده بود و چشم دختر به راهش مانده بود. میدانست که بیرون باغ نیست و در خانه است. حضورش را حس میکرد… مثل همیشه که بودنش را احساس میکرد و نمیدانست این مسئله مربوط به حس ششم است یا حس قلبش!
پوفی کشید و موهای مواج سیاهش را از روی شانه ها به پشت انداخت.
زهرا نزدیکش شد و بخاطر صدای بلند موزیک بیخ گوشش گفت
_بلند شو یکم برقص، اینهمه آدم بخاطر تو اومدن مثلا تولدته
با گوشه چشم نگاهی به زهرا کرد و گفت
_برقصم؟… چی میگی تو زهرا؟… معراج نیومد، من این آدمارو میخوام چیکار
الناز که در حال کف زدن برای رقصنده ها بود نگاهی به آن دو کرد، از اول شب شاهد کلافگی و بیحوصلگی مارال بود. کمی سمت او خم شد و گفت
_خیلی تابلو دمغی… دیدی که حتی باباتم متوجه حالت شد پرسید چی شده. پاشو یه دوری بزن بین مهمونا ضایع نشه

با بی میلی صندلی اش را عقب کشید و از پشت میز بلند شد. نگاهی به مسیر سنگفرش خانه ی مش حسن کرد و وقتی باز هم او را ندید نگاهی به مهمانان و جمعی که در حال رقص بودند کرد.
نگاه پدرش را از جایی بین میهمانان شکار کرد که به او دوخته شده بود.
لبخندی به پدرش زد و پرویز خان تصنعی بودنش را به راحتی تشخیص داد. نمیدانست چطور ممکن است دخترش در روز تولدش و در چنین جشن باشکوهی بیحوصله و دمغ باشد. هنوز نگاه نگرانش به او بود که رویا از بین جمع رقص کننده ها خارج شد و دست مارال را گرفت.
_دختر دایی عروسک من چرا نمیرقصه؟ بیا وسط ببینم دختر تولد

مارال لبخندی به دختر عمه اش رویا زد و دنبالش بین بقیه رفت. با ورود مارال به پیست رقص صدای سوت و کف بلند شد و دختران و پسران جوان دورش حلقه زدند و مشغول رقص دسته جمعی شدند. همراه هر کدامشان یک دور رقصید و از وقفه ای که بین آهنگها پیش آمد استفاده کرد و سریع خودش را از آن شلوغی بیرون انداخت.
تشعشعات رقص نور چشمش را اذیت میکرد، چشمانش را کوچک کرد و اطراف را در پی معراج با نگاه کاوش کرد.
نبود… باز هم نبود… نیامد… گفته بود نخواهد آمد ولی مارال امید کوچکی داشت که دیگر آن هم داشت از بین میرفت. پدرش با یکی از دوستانش که با خانواده اش آمده بودند دور یک میز ایستاده بود و صحبت میکردند. با نزدیک شدن مارال متوجه دخترش شد و دستش را گرفت و گفت
_پرنسسِ من بیا میخوام با آقای محبی و خانواده شون آشنات کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

الهی بگردم کاش معراج میومد این طفل معصوم انقد چشم ب راه نمونه آخه🙁🙁🙁
دست و پنجه ات طلا مهری نازنینم❤❤❤❤💋💋💋💋

...
...
2 سال قبل

واایی مهرناز جون من از الان ذوق🤩😍 پارت فردا رو دارم صبح زود بزار هااا
پارت دیروز هم عالیی بود ببینیم معراج قراره چه جوری کادو بده😍

.
.
2 سال قبل

قانونا باید اومده باشه ها پارت چهارده

..
..
2 سال قبل

منتظر پارت بعدیم

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

به به چه هدیه ای مارال داد😂😍 چه جشن تولدیییی شبیه جشن تولد دختر عمو من برای دختر ۳ سالش بود که چند سال پیش قبل کرونا گرفتن براش😐
خیلی پارت جذابی بود😘 مهرنازی این عینکه بوداره هااا😂

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

همه چیز این پارت بوداره انقدر که میشه قشنگ بوش رو حس کرد 🤣

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلاااام مهرناز جونم
خوبی عزيزم
مثل همیشه معرکه بود😍❤️
چرا معراج نیومد منم مثل مارال منتظرش بودم ☹️😢 هی گفتم الان میاد الان میاد اما نیومد 😑☹️
منتظر پارت جدیدم دستت طلا مهرناز جون♥️✨

نسیم بهاری
نسیم بهاری
2 سال قبل

سلام مهرناز جون جونم😍
خیلی خوب بود عزیزم، بسی کیفور شدم😍❤❤

ذهن بی نهایت پویا و خیال پردازم😌یه حدسایی در مورد اون عینک خلبانی ری بن که هدیه مارال بود، میزنه…. اگه اینجور نیست میخوای یکم مرغ خیالم رو بفرستم تو ذهنت یه دو تا پر بزنه تا اونی که حدس میزنم بشه😜😂

پر قدرت به پیش بری خانم نویسنده محبوبم💪🍫🍬😘

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام مهرناز جون خوفی خوشی سلامتی سالمی همچی رو به راهه خدار و شکر😍
مثل همیشه عالییییییی بود ولی حرصم میگیره از مبینا آخه خنگ خدا تو باید به معراج یواشکی می گفتی تولد کار مارالِ نه تو😑😑😑
آخخخخخخخ یعنی از دست این معراج چی میشد میرفت تولدش و دلش و شاد میکرد😐😐😐
ولی مثل همیشه عالی پرفکتو😉😄😘

alagol
alagol
2 سال قبل

واااااو بازم مث همیشه عااالی تو رماناتون اول در پناه اهیر بعد این بعدشم گرگها بر دل نشسته هم خوب بود ولی چون یه ذره زیاد رویایی بود با سلیقه من جور نبود .. خداییش با اینکه یه روز در میونه ولی زیاد مینویسید حداقل شبیه رمانی دیگ ده سانت ده سانت بینش فاصله نیس خسته نباشی نویسنده عزیز

hani
hani
2 سال قبل

اولین مشکل همین خانواده محبی هس سرهمچین چیزی احتمالا معراج میزاره میره
مهرناز جون قلمت حرف نداره 🙂

یلدا
یلدا
2 سال قبل

باز هم مثل همیشه زیبا 😍کلا وقتی این رمانو میخونم حس و حالم عوض میشه . فقط کاش تو تولد مارال نصفه نمیموند . خیلی ذوق زدم ، نمیتونم تا دوروز دیگه صبر کنم کاش پارت هاتون رو زود تر بزارین
به هر حال خیلیییییییی رمان قشنگیه ❤❤❤❤❤❤

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

حالا که فکرش رو میکنم میبینم ارزشش رو داشت که منتظر بمونم خیلی عالی بود دیشب اولین نفر خوندم ولی کامنت نزاشتم
من یک سوال داشتم چند روزه ای یک بار پارت میزاری؟

ن
ن
2 سال قبل
پاسخ به  ناشناس

ی روز در میون میزاره

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل
پاسخ به  ناشناس

من ایا بزنم زیر گریه یا نه چقدر قشنگ شدددد ای خداااا دارم میمیرم از کنجکاوی مث همیشه عالی ابجی مهرنازم راستی چ جالب منم متولد اردیبهشتم!!

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل
پاسخ به  Nazanin

اوه مونده عشقم ولی بازم مرسی جیگر طلااا

زهرا
زهرا
2 سال قبل
پاسخ به  ناشناس

لطفاً دیگه هی دیرترش نکن من طاقت نمیارم آخرش دیدی من مردم از صبر کردن ها

..
..
2 سال قبل

زیباست و ما منتظر پارت های بعدی

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

این آشنا شدن با خانواده شون بو دارههههههه

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل
پاسخ به  مهدیه

به نظر من یکی از علت هایی که معراج بی خبر رفته همین خانواده هست البته این نظر منه

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

ابوالفضل😐
برای یه عروسی انقدر تجملاتی و زرق و برق دار نمیکنن که برای تولد اینجوری کردن مگه میشه مگه داریم؟

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل
پاسخ به  مهدیه

رمان هست واقعیت نیست که میخواد نشون بده که چقدر پرویز خان دخترش رو دوست داره و البته چقدر اینا پول دارن

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  مهدیه

آرع خب…
بعضی اندازه ی عروسی خرج میذارن برا تولد…
واقعیته…

..
..
2 سال قبل
پاسخ به  R

پارت چهارده کی میاد😟

دسته‌ها
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x