رمان خلسه پارت ۳۳ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۳۳

رمان خلسه:
۸۸پارت

با بیحوصلگی به معراج و پریا نگاه کردم ولی معراج بیشتر از ۳۰ ثانیه نرقصید و سریع دست دختر را رها کرد و مقابلش خم شد و تشکر کرد.
دختر بیچاره تعجب کرد از کوتاهی رقص ولی به رویش نیاورد و او هم لبخندی زورکی زد و کنار رفت.
معراج برگشت و روی مبل نشست، کامیار گفت
_تو که نمیخواستی برقصی چرا اسمتو نوشتی؟

معراج بدون اینکه به من نگاه کند گفت
_بخاطر یه احتمال

از حرفی که زد دلم هری ریخت و با خودم فکر کردم یعنی ممکن است آن احتمالی که میخواست من باشم؟

افرا در حالیکه ظرف میوه را روی میز میگذاشت نگاهی به معراج کرد و کنارم نشست و گفت
_سگ تو روحم که به ذهنم نرسید اسم تو رو با معراج بنویسم

پایش را فشردم که آهسته تر حرف بزند و معراج نشنود. صدای آهیر که موزیک را قطع کرد و همه را برای شام دعوت کرد توجهمان را جلب کرد.
تعدادمان زیاد بود و بعضی ها پشت میز نشستند و من و لیلی و کامیار غذایمان را در بشقاب کشیدیم و برگشتیم سر جایمان. معراج پشت میز نشسته بود و با فرید حرف میزدند که کمی بعد دیدم با چیزی در دستش به سمت ما آمد.
فلفل پاش کوچک را مقابل من گذاشت و اصلا به رویش نیاورد که این کار را بخاطر من کرده و رو به لیلی گفت
_تو برو بشین سر میز راحت بخور من اینجا میشینم

از اینکه اینقدر حواسش به من بود که برایم فلفل سیاه آورده بود قلبم قیلی ویلی رفت و ناخودآگاه نیشم باز شد.
عاشق اینچنین توجهاتی از مرد زندگیم بودم و این اهمیت دادنهای کوچک بنظرم بزرگترین نشانه ی محبت و توجه بودند. محسن در طول دوران نامزدی حتی یک بار هم چنین توجهی به من نکرد و حتی نمیدانست چه چیزهایی دوست دارم و هر چیزی که خودش دوست داشت برایم میخرید یا سفارش میداد.
معراجی که بعد از سیزده سال تازه داشتم زوایای شخصیتی جدیدش را میشناختم رفته رفته جذاب تر و دوست داشتنی تر میشد در نظرم و بیشتر دلباخته اش میشدم.
لیلی گفت
_نه من راحتم همینجا، ممنون شما برو غذاتو بخور

چقدر دلم میخواست بگویم تو هم پیش ما غذایت را بخور، ولی زبان لعنتی ام به این حرفها باز نمیشد. فلفل سیاه را روی غذایم ریختم و با گوشه ی چشم معراج را نگاه میکردم که دیدم بشقابش را از روی میز برداشت و پیش ما برگشت.
کنار من روی مبل نشست و رو به کامیار گفت
_خیلی خوشم اومده از اینجا، فردا صبح بریم یه گشتی بزنیم ببینیم اگه ویلای فروشی خوب بود به فکر خریدنش باشم
_آره منطقه ش ارزش خریدن داره خیلی آرامش بخشه

هنوز هم با من حرف نمیزد و قیافه میگرفت برایم و من نمیدانستم چگونه این دیوار یخی بینمان را آب کنم.
بعد از شام باز هم بساط رقص و موزیک را ادامه دادند و من از ترس اینکه اسمم با یکی از پسرها برای تانگو دربیاید تصمیم گرفتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم.
به افرا که از بازوی آهیر آویزان شده بود و از آهنگ لایت عاشقانه لذت میبردم گفتم
_من میرم بیرون یکم هوا بخورم دلم نمیخواد با کسی برقصم حواست باشه جایگزین کن کسی رو به جام
_باشه عزیزم برو

ژاکت نازکم را که به پیشنهاد معراج در ساک گذاشته بودم روی تیشرتم پوشیدم و بدون جلب توجه بقیه از در پشتی آشپزخانه بیرون رفتم.
هوای شب جنگل خیلی مطبوع بود و خنکی دلچسبی داشت. سرم را بلند کردم و به ماه و ستاره هایی که بخاطر تمیزی هوا درخشش بینظیری داشتند نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. نور چراغهای بیرونی ویلا، فضا را روشن کرده بود و درختان و گلهای اطراف به خوبی دیده میشدند. کش مویم را که بالای سرم گوجه ای بسته بودم کشیدم و موهایم را باز کردم، ریشه ی موهایم را که دردناک شده بود ماساژ دادم.

_موهات هنوزم مثل اونوقتا بلنده

با شنیدن صدای معراج از پشت سرم غافلگیر شدم و برگشتم و نگاهش کردم. دستهایش در جیب ها، جلوی در پشتی آشپزخانه ایستاده بود و نگاهم میکرد.
با دیدنش ریتم قلبم تغییر کرد و دستی به موهای پخش شده روی گردنم کشیدم.
_چقدر طبیعت اینجا قشنگه، صبحش یه جور زیبایی داره شبش یه جور
_آره… آرامش و فضای شبش بینظیره. میخوای اینجا ویلا بخری؟
_اگه قسمت باشه، صبح بریم ببینیم موردی هست یا نه
_البته اینجا رو هم مثل ملک خودت بدون، آهیر خیلی ازت خوشش اومده مطمئنم بهت کلید میده که هر وقت خواستی خودت بیای
_میدونم خیلی محبت داره، بامعرفتن دوستات، برعکس خودت

اخم کردم و به چشمان عسلی قشنگش که خیره ام بود نگاه کردم
_قدیمام میگفتی چرا با من دشمنی؟ همیشه سطحی قضاوت میکنی آدمو

با یادآوری قدیم رنگ نگاهش تغییر کرد و نرم شد انگار و گفت
_راست میگی، یه چیزایی فهمیدم راجع به اونروزا که باعث شدم بدونم باهام دشمن نبودی

فهمیدم که به حرف مبینا در مورد تولدش اشاره میکند و قلبم آمد به دهانم. نمیدانستم چه باید بگویم و چگونه کارم را توجیه کنم.
دید که لالمونی گرفتم و قرمز شدم و خودش ادامه داد
_اون تولد خاطره انگیز رو تو برام گرفته بودی. کیک هواپیما، تزئین آلاچیق، دعوت دوستام

نگاهش کردم و سعی کردم لبخند بزنم ولی نشد.

۸۹پارت
دستش را از جیبش درآورد و انگشتش را جلو آورد و طره ای از مویم را از جلوی چشمم کنار زد!
خاطره ی آنروز که روی تاب نشسته بودم و همین حرکت را انجام داده بود در ذهنم تداعی شد. آنروز هم مثل الان از تماس دستش با مویم مست شده بودم و روزها در خلسه ی آن کارش به سر برده بودم.
نگاه قشنگ و مهربانش را از چشمانم برنداشت و با آنهمه هیجان و شیدایی که از رفتارش به جانم هجوم آورده بود آب دهانم را قورت دادم.
دستش را از مویم عقب کشید و گفت
_اون شبی هم که تو زیرزمین تنبیه شدم تو بودی که برام غذا و لباس آوردی و مثل یه موش قایم شدی که من نفهمم کار توئه

لبم را گزیدم و سعی کردم اضطراب و ترس از رسوایی ام را نفهمد.
_خب رفیقم بودی حواسم بهت بود

نگاهش… وای نگاهش که چه حرفها زد با چشمهایم، ولی قفل زبانمان باز نشد.
کاش عشق را زبان سخن بود…

صدای موزیک ملایم از داخل به گوش میرسید و صدای خواننده که عاشقانه میخواند به اوج رسید. معراج قدمی جلوتر آمد و گفت
_امشب یه رقص بهم بدهکاری

چه میکرد با قلبم؟!… لرزش دستانم را با قفل کردنشان به هم مخفی کردم و فقط نگاهش کردم.
دستش را جلو آورد دستم را گرفت و آرام سمت خودش کشید، و دست دیگرش را روی کمرم گذاشت.
وقتی بدنمان مماس هم شد و قلبم قلبش را حس کرد دیگر جانی در کالبدم نمانده بود!
دستم را روی شانه اش گذاشتم و سعی کردم از بوی خوش ادکلنش بیتاب نشوم.

_دلم میخواست از قرعه اسم تو دربیاد برام… باید مجازات میشدی که نخواستی باهام بیای شمال

در عمق چشمانش نگاه کردم و گفتم
_اگه خیلی میخواستی باید مثل افرا تقلب میکردی، در ضمن رقصیدن با تو مجازات نیست
دستش را دور کمرم محکم تر پیچید و گفت
_من آدمِ تقلب نیستم، چیزی که میخوام رو به هر نحوی به دست میارم، میبینی که

و به من که در قفس آغوشش گرفتار بودم اشاره کرد. ناخودآگاه دستش را محکمتر گرفتم. گرمی دستش و گرفتن آن دستی که سالها آرزویم بود، عالمی بود!

موزیک زیباتر شد و نت ها اوج گرفتند و معراج هر دو دستش را دور کمرم پیچید و فاصله‌ی بینمان به صفر رسید! چه حالی داشتم فقط خدا میدانست. در آغوش کسی بودم که روز و شبم با خیالش گذشته بود و عمری داده بودم پای عشقش.
چه میشد اگر امشبی را با قلبم راه میامدم و جلویش را نمیگرفتم؟ یک امشب مسلما حقم بود بعد از آنهمه حسرت سالیان… شاید این رقص دیگر تکرار نمیشد.
دیوار و مانع همیشگی ام را از بینمان برداشتم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم.
نگاهش در عمق چشمانم رنگ تعجب و رضایت گرفت و گویا او هم راحت تر شد و عضلات منقبض بازوهایش شل شدند.
با ریتم ملایم موزیک، آرام حرکت میکردیم و نفسهایمان به صورت هم میخورد، دستانم دور گردنش بود و دیگر چه میخواستم از زندگی!
از گرمی دستانش دور کمرم و گرمی هرم نفسش گر میگرفتم و ناخودآگاه بیشتر در آغوشش فرو رفتم.
حصار دستانش را دورم تنگ تر کرد و کنار گوشم زمزمه کرد
_خوشحالم که پیدات کردم مارال

موزیک زیبا، تاریکی و تنهایی شبِ جنگل، نزدیکی بیش از حد و در آغوش هم بودن، باعث شده بود کنترل کاملی روی رفتارم نداشته باشم و با حرفی که زد سرم را در گودی گردنش فرو کردم.
_منم خوشحالم… خیلی بیشتر از اونی که بتونی فکرشو بکنی

بیشتر در آغوشم کشیدنش مدهوش کننده بود. با هر حرف و نزدیکی ام بیشتر بغلم میکرد و گویا او هم نمیخواست این شب و این رقص را از دست بدهد.
ضربان قلبم را مطمئنا حس میکرد چون من تپش های محکم و تند قلب او را روی سینه ام حس میکردم.
قشنگترین شب عمرم بود، نبود؟… کاش زمان همینجا متوقف میشد و من در آغوش معراج مدفون میشدم.
دستش را از کمرم جدا کرد و روی موهای پخش شده روی کمر و شانه هایم کشید.
بینی ام مماس سیبک گلویش بود و آرزو کردم که لبم را به سیبک گلویش بکشم… ولی شدنی نبود و فقط پیشانی ام را به شاهرگش چسباندم.
گردنش داغ بود و قلب من در حال انفجار! کاش تمام نمیشد این رقص…
با تماس صورتم با گردنش انگشتانش را در کمرم فرو کرد و نفس عمیقی کشید. او هم بیقرار بود یا من زیادی مست بودم که اینطور حس میکردم؟
سرم را بلند کردم و از آن فاصله ی نزدیک به چشمانش زل زدم. بدون مژه زدن خیره ام بود و گفت
_یاد روزی افتادم که خبر قبولی کنکورم رو بهت دادم

و به لبهایم نگاه کرد!… آن بوسه ی تصادفی را میگفت. تنها باری که لبهایمان هم را حس کرده بود و همدیگر را بوسیده بودیم.
قلبم با حرفش طوفانی تر شد و من هم به لبهایش نگاه کردم. چقدر بوسیدن آن لبها را میخواستم، کسی نمیتواند بداند!
نگاهمان باز هم به چشمهایمان بازگشت و اینبار چشمان زیبایش خمار بود. اختیار زبانم دست خودم نبود دیگر…
_اونروز فراموش نشد که بخواد به یاد بیاد. سیزده سال توی مغزم تکرار شد

نگاه عمیقش چشمانم را درنوردید و به روحم رسوخ کرد. دستش را به پیشانی ام و موهایم کشید و گفت
_پس چرا خرابش کردی؟

با صدایی که گویی از قعر چاه می آمد گفتم

🐞:
۹۰پارت
_ازت جدام کردن معراج… هر چیزی که از تو داشتم بابام پاک کرد، گمت کردم

به تمام جزئیات صورتم تک تک نگاه کرد و گفت
_دیدم بابات گوشیت رو گرفت… ولی من برات نشانی گذاشتم مارال، آدرس و چند تا شماره تلفن گذاشتم برات

از چیزی که شنیدم دهانم باز ماند و از حرکت ایستادم! هاج و واج نگاهش کردم و دستانم از دور گردنش باز شد.
_چی میگی معراج؟ چه آدرسی؟ کجا گذاشتی؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت
_مگه تو پیداش نکردی؟
_نه… من و خانجان کل تبریز رو، هر جایی که ممکن بود ردی از تو پیدا کنیم گشتیم
_تو دنبال من گشتی؟

با صدایی که میلرزید گفتم
_خیلی زیاد

کلافه دستی به موهایش کشید و گفت
_من قبل از رفتن، بالای درخت برات یه چیزی گذاشتم

درونم انقلابی به پا شده بود و ناخودآگاه لبه ی پنجره نشستم. به روزهایی که بعد از رفتنش بیمار شده بودم فکر کردم. روزهایی که در به در دنبال ردی از او میگشتم و این جستجو و انتظار سالها طول کشید غافل از اینکه معراج قبل از رفتنش در خاص ترین جایگاهم برای من نشانی گذاشته بود!
شوک بزرگی بود و ناخودآگاه به گریه افتادم. سالهایی که بیهوده از دست رفته بود. حسرتی که از پا انداخته بود.
دست و پایم سر شده بود و اشکهایم بی اختیار روی گونه هایم روان میشدند. معراج هم سردرگم بود و با دیدن گریه ام کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد.
_هیس… گریه نکن

سرم را به شانه اش فشردم و گفتم
_بعد از شب تولدم دیگه هرگز بالای اون درخت نرفتم
دستش را به دستبندم کشید، دستبندی که خودش به دستم بسته بود و آن قفل هیچوقت باز نشده بود.
_شبی که این دستبندو بهت دادم… بالای درختت

بینی ام را بالا کشیدم و گفتم
_آره، همون شب
خم شد روی صورتم و با لبخند تلخ و شیرین و مهربانی نگاهم کرد و گفت
_تو که همش اون بالا زندگی میکردی میمون، چطور نرفتی دیگه؟

چه باید میگفتم؟ نمیشد بگویم بعد از رفتن تو بیمار شدم و بعدها هم نخواستم خاطره های با هم بودنمان را در آن مکانها خراب کنم و به این دلیل نرفتم.
سرم را از شانه اش بلند کردم و اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_نمیدونم چرا نرفتم واقعا

با نوک انگشتش اشکم را از گونه ام برداشت و گفت
_اینهمه سال فکر میکردم پیداش کردی و برات مهم نبوده که زنگ نزدی
_کاش پیداش میکردم
_باغ هنوز مثل سابق حفظ شده؟
_آره، چطور مگه؟ یعنی میگی بعد از اینهمه سال مونده پیامت؟
_ممکنه مونده باشه، بخاطر حفظ شدن کاغذ از بارون به سبک نقشه ی گنج گذاشته بودمش تو یه شیشه و درشو بسته بودم

هیجانزده شدم و صاف نشستم و گفتم
_وای معراج دلم میخواد همین الان برم تبریز ببینم هنوزم هست یا نه

خندید و گفت
_الان نمیشه اومدیم مسافرت مثلا و داره خوش میگذره بهمون. ولی وقتی برگشتیم یه پرواز تبریز برمیدارم با هم میریم

قلب و روحم تحمل آنهمه خوشی را نداشت و باز هم اشکهایم از چشمانم جوشید. دو دستش را روی صورتم گذاشت و زیر چشمانم را پاک کرد و گفت
_یاد آهنگ ابی افتادم که میگه کی اشکاتو پاک میکنه

با بغض آمیخته به خنده گفتم
_یکم بخونش
خندید و زمزمه وار خواند

کی اشکاتو پاک میکنه
شبا که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه
وقتی منو نداری
شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره

عاشقش بودم خدایا… میتوانستم برایش بمیرم! چه بود این حجم دوست داشتن دیوانه وار؟!
وقتی ۱۴ سالم بود یکبار دستانم را به آسمان بلند کرده و با گریه گفته بودم “خدایا ما را برای هم بخواه” و بعد از گم کردنش قطع امید کردم از تعلق داشتن معراج به من و من به او…
و آن لحظه چشم در چشم معراج، در حالیکه صدای قشنگش در گوشم بود، باز از ته دل از خدا او را خواستم…

 

 

*دوستان این پارت ناقص بود هنوز و قرار بود یکشنبه بزارم ولی انقدر به خودم حال داد که خواستم زودتر بزارم شما هم بخونید.

در ضمن تصویر پارت رو هم یکی از دوستان عزیز و خواننده های همیشگیم طراحی کرده و ازش ممنونم😊🙏

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
59 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

الان هفت روز گذشته چرا پارت جدید نمیزاری
ب قولت عمل نمیکنی بعد میای میگی چرا اعتراض میکنن
تازه بعد یه هفته ی پارت کوتاه میزاری

باران
2 سال قبل
پاسخ به  ..

عزیزم میدونم رمان رو دوست داری ولی دفعه ی قبل بخاطر چندتا از خواننده های رمان مثل شما که میگید به قولش عمل نکرده طریقه پارت گذاری تغییر کرد و از ۳ روز یه پارت به هفته ای یه پارت تغییر کرد (در ضمن وقتی مهرناز پارت گذاریو تغییر داد گفت همینجور که شما درکم نمیکنید من هم هر هفته یه پارت میزارم و وقتایی هم نتونم اصلا نمیزارم)

الان عزیزم از شما و بقیه ی خواننده هایی که قصد اعتراض دارن خواهش میکنم دوباره کاری نکنید مهرناز پارتگذاری رو به ماهی یه بار تغییر بده

عزیزان شما دارین حق بقیه ی خواننده هایی که اعتراض نمیکنن رو ضایع میکنید!

.....
.....
2 سال قبل
پاسخ به  باران

والا ما ک اعتراض نمیکردیم دیگه صبرمون تموم شد اخه آدم اینقدر بد قول یه رمانهایی هستن هر روز پارت میزارن بعد مهرناز خانم پارت نمیزاره هیچ سر ما هم منت داره ما اگه خانندها نبودیم اون الان رمانش اینقدر معروف نمیشد باشه آدم مشکل داشته باشه ما بهش حق میدیم ولی بزار بیاد بگه مثلا دوستان من تا یه ماه نمیتونم پارت بزارم اصلا بزار بگه یه سال به ما هیچ ربطی نداره ولی بزار بگه تا ما هر روز نیایم سایت چک کنیم ک آیا خانم ملکه انگلستان پارت گذاشته برامون یا ن دیگه خسته شدیم آدم اینقد بدقول تو عمرمون ندیدیم

..
..
2 سال قبل

الان هفت روز گذشته چرا پارت جدید نمیزاری
ب قولت عمل نمیکنی بعد میای میگی چرا اعتراض میکنن

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل

مهرناز کجایی تو دختر😕
حالت خوبه؟!
😕

...
...
2 سال قبل

مهرناز جونم کجایی؟خوبی؟

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  ...

مهرنازی چرا جواب نمیدی عزیزدل خوبی؟

《¿》
《¿》
2 سال قبل

یه سوال مگه نگفتید هر یکشنبه پارت جدید این پارت رو که پنجشنبه گذاشتید یکشنبه هم پارت نداشتیم؟

یوهان
یوهان
2 سال قبل
پاسخ به  《¿》

چرا پارت نمیزاری…؟

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

وای مهرنازی لطفا پارت بعدیو زودتر بزار به خدا دق کردم از بس هی اومدم تو سایت که شاید زودتر پارت جدیدو گذاشته باشی🤤

♕♕♕
♕♕♕
2 سال قبل

وای نمیدونم چرا با اینکه میدونم آخر هفته پارت جدید میزاری هی میام که ببینم پارت حدید گذاشتی یانه
دل آدمو با رمانای خوشگلت میبری

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

مهرناز جونم حالت خوبه قشنگم
نگرانت شدم

𝓂.𝓍¹₄
𝓂.𝓍¹₄
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

مهرناز منو کاشتی رفتی
منتظر پارت گذاشتی رفتی
دروغ نگم میخواستی پارت نذاریُ رفتی 😂

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

دمتون گرم مهرناز خانم خیلی عالی بود رمان های دیگری هم دارید و اگر دارید باید از کجا بخونمش . خیلی پارت خوبی بود

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل
پاسخ به  مهدیه

عزیزم مهرناز جان ۳ تا رمان دیگه داره
رمان بر دل نشسته
رمان گرگ ها و در پناه آهیر هر سه هم توی همین سایت موجود هستند

آیهان
آیهان
2 سال قبل

سلام خوب هستین من عاشق رمان هایی که نوشتین هستم بعداز رمان پناه آهیر نمیدونستم که چه رمانی نوشتیم تااینکه تصادفی رمان خلسه رو خوندم عالی هستش حتی بیشتر ازعالی تورو خدا بازم پارت بزارین ۱ دونه درهفته کمه خواهش🙏🙏🙏خیلی زیبا مینویسین لطفاهوای مارو که عاشق نوشته هاتون هستیم داشته باشین ممنون

Mobina
Mobina
2 سال قبل

مهرناز جون اصلا رمان بیخی خود سالمی عایا؟ 😕نکنه کرونا مرونا گرفتی😳😱

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

خدا نکنه

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

چرا به خاطر اینکه چن نفر اعتراض کردن ماها ک انقدر طرفدار همه رماناتیم باید تو خماری بمونیم 😓

رها
رها
2 سال قبل
پاسخ به  Rom Rom

دقیقا.. 🥺

مریم موسوی
مریم موسوی
2 سال قبل
پاسخ به  Rom Rom

آفرین

عسل
عسل
2 سال قبل

سلام مهرناز جون خوبی؟!
میشع بیای حداقل جواب بدی نگران شدم..

Mobina
Mobina
2 سال قبل

مهرناز آخه چرا پارت نمیزاری😭😭😭😭😭😭😭😭😭

...
...
2 سال قبل

مهرناز جونم پارت بعدی رو کی میزاری؟

سام
سام
2 سال قبل

سلام مهرنازجون،لطفابادل ماراه بیاومثل سابق حداقل سه روزیه باریه پارت بزار،به خاطریه تعدادمحدودماروتوخماری نذارلطفا😅😅

Mobina
Mobina
2 سال قبل
پاسخ به  سام

آره مهرنازی لدفااا😢

‌
2 سال قبل

چرا پارت و نمیزاری؟!🗿

پرنسوک
پرنسوک
2 سال قبل

خواهشا پارت جدید بزار

مریم موسوی
مریم موسوی
2 سال قبل

نویسنده نگو ک باید یه هفته دیگه صبر کنیم؟!😭😭

‌
2 سال قبل

پارت و کی میزاری🦴

دسته‌ها
59
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x