رمان خلسه:
۱۴۸پارت
بعد از سرو شام موزیک لایتی پخش میشد و مهمانها مشغول صحبت بودند که معراج آرام گفت
_یه بهونهای پیدا کن بریم اتاقت
با شیطنت گفتم
_تو که قبلا اتاقمو دیدی
_اینبار نیتم مثل قبل نیست
از آن خندههای تخس قشنگش که عاشقش بودم کرد و سرش را با ژست جذابی سمت مهمانها برگرداند. ادا و حالتش بقدری دلبر و شیرین بود که دلم خواست سریع به اتاقم ببرمش! نگاهی به همه کردم، حواسشان به ما نبود و وقتی موقعیت را مناسب دیدم گفتم
_من میرم، تو یک دقیقه بعد بیا، دوتایی بریم ضایع میشه
به آرامی از جایش بلند شد و با احترام و سرسنگینی سر پا ایستاد تا من از مقابلش رد شوم و بروم.
در اتاقم را باز کرده و هنوز قدم به داخل نگذاشته بودم که آن معراج متین و سرسنگین دستم را گرفت و مانند فنر به داخل اتاقم جهید. با خنده گفتم
_یواش
دستم را کشید و گفت
_درو ببند
در را که بستم دستم را محکمتر کشید و ناگهان بین بازوهای قدرتمند و آغوش گرمش حبس شدم. از حرکت آنیاش به هیجان آمدم و قلبم تند تند زد. بوی خوشش در بینیام پیچید، من هم محکم بغلش کردم و سرم را در گودی گردنش فرو بردم. با نفس داغش کنار گوشم زمزمه کرد
_دیگه زنم شدی و جلوی خودمو نمیگیرم
از لحنش که پر از خواستن و حس تعلق بود سرمست شدم و دستانم را روی سینهاش گذاشتم و گفتم
_نگیر
محکمتر بغلم کرد و لبهایش را روی گردنم گذاشت. از تماس لبهای گرمش با پوست گردنم تنم مور مور شد و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه تا ابد مال منی… عشقم، خانمم، همه چیم تا آخر عمرم
لبهایش را روی گردنم و لالهی گوشم حرکت داد و پشت سر هم چندبار زمزمه کرد
_مال من شدی… مال من شدی
سرم از عشقی که بدنش، دستانش، لبهایش و صدایش به وجودم میریخت گیج میرفت.
دستانم را محکم دور کمرش حلقه کردم و سرم را عقب بردم و به چشماش خیره شدم. چشمهای عسلی زیبایش چراغانی بود. دست کشیدم به ابرویش و گفتم
_نمیدونی چقدر عاشق این چشمام… تو دنیای منی معراج، خیلی دوستت دارم
مست نگاهم کرد و گفت
_حسی که من بهت دارم اسمی براش پیدا نمیکنم، دلم میخواد جونمو برات بدم مارال… کاش میشد توی قلبمو ببینی، عشقت تو دلم به بزرگیه کائناته
محو حرفها و نگاهش بودم که انگشت شصتش را آرام به لبم کشید و گفت
_چه شبها که تا صبح سعی میکردم فکر بوسیدن این لبها رو از سرم بیرون کنم… و حالا این لبهای کوچولوی خوشگل تا آخر عمرم مال منه
من هم نگاهی به لبهایش کردم و گفتم
_تا آخر عمرم تموم جسمم و روحم مال توئه، توام مال منی کاپتان مانی
خندید و جلوتر آمد، لبهایش را روی لبهایم گذاشت و چند بوسهی کوتاه زد و برداشت، مست عشق هم شدیم، پیشانیاش را به پیشانیام چسباند و چشمانش را بست.
_نمیخوام زیاد اینجا بمونیم و آبروم پیش بقیه بره، ولی نمیتونم از لبات دل بکنم مارال
این را که گفت لبهایش را محکم به لبهایم فشرد و با ولع همدیگر را بوسیدیم. ناخودآگاه سمت تختم کشیده شدیم و گرما و فشار بدنش را روی بدنم حس کردم. حرکت دستانش روی تنم لذتبخش بود، همدیگر را دل سیر بوسیدیم و بوسیدیم…
بالاخره لبهای پر حرارتش را از لبهای بیقرارم جدا کرد و نفسی کشید و با چشمهای خمار گفت
_معتاد بوسیدن لباتم مارالی
با خنده گفتم
_اعتیاد خوبیه، هیچوقت ترک نکن
چشمانش خندید و گفت
_قدیما خیلی شیطون بودی، الان که همون برق شیطنت رو تو چشمات دیدم یاد اون مارالی افتادم که بالای درخت بود و شرت صورتیشو دیدم
با خجالت دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم
_معرااااج
بلند خندید و گفت
_الان که زنمی خجالت میکشی ولی اونروز با پررویی میگفتی چرا تو مثل بقیهی پسرا هیز نیستی
_توام کم پررو نبودی، میخواستی ثابت کنی شرتم سفید نیست
جلو آمد و با حشری بازی دستش را به باسنم کشید و گفت
_الانم خیلی دلم میخواد ببینم چه رنگی تنته
از حرکتش گر گرفتم و آهسته گفتم
_معراج… همه بیرونن
دستش را کشید و عقب رفت، بوسهی عمیق و طولانی دیگری از لبهایم گرفت و گفت
_اوفف… پاشو بریم از راه بدرم میکنی… بریم تا حیثیتمون پیش همه به باد نرفته
از روی تخت بلندم کرد و نگاه هیزی به سر تا پایم کرد و گفت
_در اولین فرصت میبرمت خونهی خودمون عروس خانم… من تحمل نامزد بازی و محروم موندن از این خوشگلیات رو ندارم
از اینکه من هم بیتابش بودم و با هر حرف و لمس دستانش گر میگرفتم و میخواستمش خجالت کشیدم و آب دهانم را فرو دادم و آهسته گفتم
_باشه طولش نمیدیم
_رژ بزن، همه رو خوردم، تابلوئه
_وای یادم نبود، صبر کن
مقابل آینه سر و وضعم را مرتب کردم و همان رژ را به لبهایم زدم و معراج هم دستی به لباسها و موهایش کشید و از اتاق خارج شدیم. عاشقانهها و خلوتهای دزدکی و هیجانیمان را دوست داشتم و از هر لحظهی با معراج بودن و به هم تعلق داشتن لذت میبردم.
**********
یکماه بعد از روز عقد، به خانهی خودمان نقل مکان کردیم و زندگی مشترک من و معراج زیر یک سقف آغاز شد.
۱۴۹پارت
در طول این یکماه معراج با وسواس خاصی دنبال خانه گشت و مرا همراه خود همه جا برد تا خانهمان را بپسندم. نزدیک به خانهی مادرش خانهای پسندیدیم چون الهه خانم تنها بود و معراج هر روز باید به او سری میزد. شب بود که چیدمان کامل خانه و جهیزیهام تمام شد و خانواده و دوستانمان که برای کمک آمده بودند رفتند و من و معراج برای شروع زندگیمان در خانهی جدید تنها شدیم. وسط هال ایستادیم و به خانه نگاه کردیم. هر دو توافق کرده بودیم که دکوراسیون خانه سبک مدرن و ساده باشد و تمام وسایلمان را به رنگ سفید انتخاب کرده بودیم.
خانه پنجره های بزرگی داشت و دلگشا بود و با رنگ سفید مبلها و پرده ها و فرشهای صورتی کمرنگ، دلبازتر و فراختر دیده میشد. ست اتاق خوابمان هم سفید بود و عکس بزرگ و زیبایی از من و معراج در روز عقدمان روی دیوار خودنمایی میکرد. هر دو از مراسم عروسی خوشمان نمیآمد و تصمیم گرفتیم بجای جشن و مراسم، در اولین مرخصی معراج به مسافرتی به نیت ماه عسل برویم.
نگاهم به میز سفید و گلدان نقرهای پر از رزهای صورتی بود که معراج از پشت بغلم کرد و گفت
_اینم خونمون مارالم… خونهی من و تو
دستهایم را روی دستانش که دورم حلقه کرده بود گذاشتم و سرم را عقب به چانهاش فشردم و گفتم
_گاهی هنوزم باورم نمیشه که بالاخره سهم هم شدیم
موهایم را بوسید و گفت
_روزی که توی آلاچیق باغتون برام تولد گرفته بودی گفتی قبل از فوت کردن شمعها یه آرزو کن، یادته؟
_هر ثانیهش یادمه
_اونروز من دو تا آرزو کردم، اولیش تو… که بنظرم داشتنت محال بود، و دومیش خلبانی. منم باورم نمیشه که به هر دو آرزوم رسیدم و الان عشق محالم تو بغلمه و مال منه
در آغوشش چرخی زدم و به سمتش برگشتم، نگاهش در چشمهایم نشست و بدون حرفی، عاشقانه بوسیدمش و انگشتانم لابلای موهایش خزید.
اولین شب با هم بودنمان بود و من و معراج از صبح همانروز که قرار بود اولین شبمان را با هم سپری کنیم هیجانزده بودیم و بیقراری از رفتار و نگاههایمان به هم مشخص بود. دستم را گرفت و با نگاه معناداری مرا سمت اتاق خواب برد. گویی تمام بدنم قلب شده بود و از هیجان نبض میزد. در این یکماه خیلی به هم نزدیک شده بودیم و معراج شیطنتهایی کرده بود ولی بطور واقعی همبستر و زن و شوهر نشده بودیم و برای این شب خاص هیجان عجیبی داشتم. نزدیکی بی حد و مرز با معراج قطعا بزرگترین لذت دنیا برای من بود و از فکرش گویی درون شکمم هزاران پروانه به پرواز در میآمدند.
وقتی قدم به اتاق خوابمان گذاشتیم دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و به هم خیره شدیم و گفت
_بالاخره این شب رسید
سرم را به سینهاش تکیه دادم و چشمایم را بستم. با نفس عمیقی بوی خوشش را به ریههایم کشیدم و گفتم
_بوی خوشت مستم میکنه
خم شد گردنم را بوسید و لبهایش را روی گردنم حرکت داد. چشمهایم را باز کردم و نگاهمان به هم گره خورد. حالت نگاهش عوض شده بود و قلبم از جایش کنده شد.
با صدای دورگهای آرام گفت
_میخوامت…
با تاییدی که از نگاه عاشقم گرفت، دستش روی زیپ لباسم لغزید و برم گرداند. ضربان قلبم بالا رفت و نفسم در سینه حبس شد. کمی بازش کرد و لبهایش را روی پشت لختم گذاشت و بوسید.
ولی مکث کرد و بقیهاش را باز نکرد
_خیلی خسته شدی امروز، میخوای برو یه دوش بگیر بخوابیم
در صدایش التماس و تمنا موج میزد ولی آنقدر فهم و درکش زیاد بود که از شبی که برای رسیدنش، روزشماری کرده بود، میخواست بخاطر خستگی من بگذرد.
برگشتم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و لبهایش را بوسیدم. لبانش گرم بود و سریع جواب بوسهام را داد. باز هم بوسیدمش و زمزمه کردم
_منم میخوامت…
احساس کردم که گر گرفت و نفس عمیقی کشید و دکمههای بالایی پیراهنش را باز کرد. جذاب بود و قلب من در حال انفجار… حرکتی به سرش داد و موهای پریشانش دل مرا آشوب کرد. غرق تماشایش بودم که بازوهایم را چسبید و سرش را جلو آورد و لبهایم را بوسید… و دستش روی آستین لباسم رفت!
وقتی پیراهنم به کل از تنم روی زمین افتاد، با چشمهای تبدارش از سر تا پا نگاهم کرد و با نفسش گفت
_خیلی زیبایی
اولین بار بود که با لباس زیر و تا آن حد عریان مقابلش ایستاده بودم و مطمئن بودم تپشهای قلبم را روی سینهام میبیند. دستم ناخودآگاه روی دکمه های پیرهنش رفت و بازشان کردم، خودش پیرهن را از تنش بیرون کشید و روی زمین انداخت.
او خیره به من و من خیره به او… بالاتنهی عضلانی جذابش زیر دستانم بود. معراج از همان سالها بخاطر شرایط ویژهی خلبانی همیشه ورزش میکرد و بدن ورزیده و خوش فرمی داشت. چقدر حسرت لمس و اینگونه بغل کردنش را کشیده بودم.
ولی دیگر نه پنهان کردن احساس، نه غرور و نه خجالت هیچکدامشون لازم نبود. معراج شوهرم بود و مال من بود.
Mhr.nz:
۱۵۰پارت
از زمین بلندم کرد و لبهایم را با حرارت به دهانش کشید. پاهایم را دور کمرش حلقه کردم و همدیگر را با ولع بوسیدیم.
وقتی روی تخت افتادیم و رویم خیمه زد، نگاه تبدار و بیقرارمان به هم گره خورد و شبی آغاز شد که تا صبحش خواستن و به هم پیچیدن و عشق بود.
معراجم، مردی که با تک تک سلولهای بدنم و تمام زوایای روحم عاشقش بودم، وجودم را تسخیر کرد و دخترانگیهایم را عاشقانه به تصرف خویش درآورد و با هم یکی شدیم…
وقتی چشم به زیباترین صبح زندگیام باز کردم، در آغوش معراج بودم و از پشت محکم بغلم کرده بود.
صدایش هنوز توی گوشم بود که تا صبح گفته بود “خیلی زیبایی… مارالم… عاشقتم… دیوونهم کردی…”
و با هر زمزمهاش غرق بوسه و لذتم کرده بود. دردناک بود ولی دردی آمیخته با لذت که معراج با رعایت و احتیاط دردش را برایم کم کرده بود. با هر حرکتش مکث کرده بود و نگران شده و پرسیده بود “درد داره؟ میخوای ادامه ندیم؟” و من لبم را گاز گرفته و گفته بودم “خوبم عشقم”… و او لبم را از بین دندانهایم بیرون کشیده و بوسیده بود و مثل گرداب در هم غرق شده بودیم.
هرم نفسهایش از پشت به گردنم میخورد و با یاد شبی که گذرانده بودیم گر گرفتم. این مرد شب گذشته با هر حرکتش وجودم را به آتش کشیده بود و من با حس ناشناخته و جدیدی که با هر لمسش در بدنم بوجود میآمد، عاشقانه خواسته بودمش و همراهی کرده بودم.
دستانش را که دور شکمم لختم حلقه کرده بود، آرام در دستم گرفتم. نمیخواستم بیدارش کنم، سه ساعت بیشتر نبود که خوابیده بودیم. آرام به سمتش برگشتم که در خواب نگاهش کنم ولی با دیدن چشمهای باز و قرمزش تعجب کردم
_معراااج
زمزمه کرد
_جونم
_کی بیدار شدی؟
_نخوابیدم
چشمایم چهارتا شد و گفتم
_یعنی چی که نخوابیدم؟
صورتش را در گودی گردنم فرو کرد و گفت
_تا صبح نگاهت کردم… به گذشتهها فکر کردم و به اینکه چطور شد که این فرشته مال من شد و تو بغلم خوابیده… تا صبح نگاهت کردم و سیر نشدم
دستهایش را بالا آوردم بوسیدم و گفتم
_دیشب واقعا مال تو شدم و این قشنگترین حس دنیاست… تموم عمرم فقط تو رو از خدا خواستم… تو بهشت منی معراج
محکمتر بغلم کرد و کل بدنش را به بدنم فشرد و کنار گوشم گفت
_توام بهشت منی… نمیدونستم اینقدر سکسی و لوندی دخترِ خان
از حرفش که تداعی کنندهی نزدیکی و عشقبازی دیشبمان بود داغ شدم و خجالت کشیدم. سرم را در سینهاش فرو بردم و گفتم
_خجالتم نده عوضی
بلند خندید و دستانش روی بدنم در نواحی مورد علاقهاش چرخید و گفت
_عاشق این خجالت کشیدناتم، ولی فایدهای نداره میبینی که تو مشتمی و الان بازم دلم خواست اتفاقات دلچسب دیشب رو تکرار کنیم
لعنتی… با حرکات دستهای گرمش و لبهای داغش تحریکم میکرد ولی درد داشتم و مطمئن نبودم که بتوانم بعد از سکس هات دیشب دوباره وارد رابطه شوم. از تردیدم و لمس زیر شکمم گویا موضوع را فهمید و با نگرانی گفت
_اوف مارال درد داری؟ حواسم نبود ببخشید عزیز دلم
و سریع تنش را عقب کشید و فقط نوازش دستانش را روی شکمم باقی گذاشت.
_نه عشقم دردم زیاد نیست
_هیس… هیچی نگو، امروز فقط میخوابی روی تخت و من نوازشت میکنم، شلوغی نمیکنم قول میدم، حتی شاید کاچی هم بپزم برات
خندیدم و گفتم
_آخه تو کاچی بلدی؟
_سرچ میکنم
_نمیخواد، خانجان حتما برام میفرسته، الان سر و کلهی افرا پیدا میشه
در وان حمام، داخل آب گرم در آغوش معراج دراز کشیده بودم و او شکمم را آرام میمالید و گردنم را میبوسید. میاندیشیدم که آیا چیزی زیباتر از وصال یار وجود دارد؟ قطعا نه!
تمام ساعاتمان با معراج به خوشی میگذشت و از هم لذت میبردیم. بعد از شبی که بینمان گذشت و جسما و روحا مال هم شدیم عشق و احساسم به معراج چندبرابر بیشتر شده بود. حس میکردم معراج هم مثل من است و بعد از سکس و یکی شدنمان با عشق و شیدایی بیشتری نگاهم میکرد و هر دقیقه در آغوش هم بودیم و از شدت دوست داشتن در همدیگر ذوب میشدیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی هیچکدوم هیجان و جذابیت در پناه آهیر نشدن
برررررررین بنده خدا پارت گذاشته 😏😏😏😑😑😑😑
حالا میاد کلی منت میذاره بعدم میگه دایناسورا بهمون حمله کردن نتونستم بنویسم 🤣🤣🤣🤣
دیدین که همیشه یه بهانه داره
چقدم تکراری شده بهانه هاش
چی میشه رد بشی از کوچمون نویسنده؟😕
شما هایی ک میاین ب نویسنده بی احترامی میکنین
شما ها اگه عُرضه داشتید خودتون رمان مینوشتید .
بعدشم نویسنده داره پارت اخر رو مینویسه و ب ی زمانی احتیاج داره ک ی پارت خوب و با کیفیت ارائه بده
بلاخره نویسنده ها بجز نوشتن رمان کارهای روزمره زندگی هم دارن ما ک نمیتونیم اونا رو قضاوت کنیم
حالا یکم صبور باشین دیگه
😂😂😂وایییی
اینجا بمب ترکیده
اگه میخواین از روند پارت گزاری گلایه کنین مشکلی نی ولی دیگه نگین رمان بده🥲خیلی رمان قشنگیه که
😂😂مگه حتما توی یه رمان پسره باید دختره رو قطع عضو کنه یا چمیدونم پسره سه تا زن بگیره از لج دختره بعد آخرش با اون ازدواج کنه؟😂😂😂😂😂😂
زندگی عادی و رئال بود دیگه….نزدیک به واقعیت
دوس ندرین نخونین !
کسی چاقو گرفته بیخ گردنتون؟!
کسی چاقو نگرفته زیر گلومون ولی وقتی مابی خبر از اینکه نویسنده رمان خلسه یه نویسنده بی مسئولیت با نوشته های تکراریه شروع میکنیم به خوندن این رمان دیگه حتی اگه خودمونم نخواییم ادامه بدیم حس کنجکاویمون اجازه نمیده از خوندن دست بکشیم😑
😂کرانچی آشنا میزنی
طرز تایپ کردنت آشناست برام بلا😂😂
😒
خب ؟
از یه طرف میگید هیجان نداره :///
از یه طرف میگید کنکجاویم؟
حالا اگه حس کنجکاویتون گل کرده یه گوشه بشین بخون!
نه اینکه بیای به نویسنده بی احترامی کنی!
گرفتی؟گرفتین؟
کاش میشد بلاکش کرد تادگ نتونه رمان بنویسه تا خواننده هااینقداذیت نشن یکمی خودشم اذیت بشه بعنی واقعا متاسفم واس همچین رمان نویس اقا تو ی رمان مینویسی نمیای ک چیز خاص ب دردبخور بنویسی اینقد نازمیکنی و ادا اطفال درمیاری تومطمئنی فقط خودت مشکل داری تورندگی بقیه ندارن بقیه ده برابرش دارن اما سرقولشون وایمیستن حرف میزنن عمل میکنن نکه اصن ی پیام نده ک من فلان روز پارت میذارم هرچقدم توهین بکنن بهت حقته
اون حتما دلیلی داره که نمیتونه زود بزود پارت بده… شمام یکم درک کنین …
چجوری میتونه با ادمین حرف بزنه نمیتونه بیاد اینجاحداقل بگه کی پارت میده خبرش
مام نگفتیم پارت بده فقط زمان دقیق مشخص کنه نه اینکه فقط گفته دیر میده مثلا دو هفته دیگه یه ماه دیگه
حرفت خیلی بی منطقه !!!!
اولا درست صحبت کن !😶
دوما منم مثله شما منتظرم ولی دیگه دلیل نمیشه بیام بگم چرا دیر میدی چرا فلان ،چرا بهمان؟! یعنی چی وقتی جای نویسنده نیستین نظر ندین !!!
مگه میشه چرت و پرت بنویسه!!!
نویسنده میخواد پارت آخرشو با تمرکز و قشنگ ارائه بده .. یعنی چی این حرفا، نویسنده چند بار گفته که آقا/خانم محترم من پارت آخر رو دیرتر میزارم یا هفته دیگه میزارم ! ما پولی به نویسنده ندادیم بابت رمانش،و قبل ها هم گفته بود برای دل خودش مینویسه ، پس درست نیست اینطوری برخورد کنید ! شخصیت خودتون زیر سوال میره
من توهین نکردم همه ادما مشکل دارن ایندلیل نمیشه زیر قولش بزنه
مگه تعهد نامه امضا کرده؟ که بزنه زیرقولش!؟
شما تو زندگی بقیه نیستین که !
اگه خودتونم بودید دوست داشتید اینطوری باهاتون برخورد بشه؟! یک لحظه خودتو بزار جای نویسنده ! 💔
ما بیشتر مشکل داربم ولی دلیل نمیشه ک اینجوری رمان نصفه رهاکنیم و خواننده ها سکوت کنن بعدشم میتونه بیاد بگ فلان روز فلان ساعت پارت جدید مطمئنم الان داره این نظریات میخونه و ازمن توصیع بهش بقیه م رمان مینویسن اما بوقتش ب ساعتش همش ساعت تغییر نمیدن روزی ی پارت میذارن ماراضیم ب همون پارت کوچیک نگفتیم تاحالا حرفی نزدیم اعتراضی نکردیم اما الان دگ واقعا گندش دراومده نزدیک ب ۳ هفته س ی رمان مگ چقد طول میکشه اونم ی پارت ن بیشتر نگفتیم بیا کل رمانت بنویس بده الان بخونیم ی پارت ها ؟
خیلی دیگه مسخره است اینطوری همه رماناتومینویسی اصلاارزش قائل نیستی واسه خواننده هات اینطوری پیش بری دیگه کسی سراغ رمانهات نمیادبخونه دیگه به نظرمن رمان ننویس
رمان هاش اگه یکی رو بخونه شاید بد نباشه ولی همشون رو بخونی متوجه میشی چقددد این نویسنده تکرار داره تو رمان هاش😑
دیگه واقعا خسته شدم از منتظر پارت اخر موندن
نویسنده اکه قد نوک سوزن برا خواننده ها ارزش قائل باشه لااقل میاد میگه فلان روز پارت میدم
الان دو هفته گذشته و ایشون هنوز پارت ندادن!
الان که فک میکنم مزه پارت اخرم از بین رفت..
پارت اخر سال ۱۵۰۰ منتشر میشه🥴
چطوره که نویسنده میتونه با ادمین حرف بزنه ولی نمیتونه بیاد اینجا دوخط چرت و پرت بنویسه مارو راحت کنه همچین میگه حس نوشتن نیست انگار میخواد غزل بسراد
والا ویکتور هوگو اینقد سر خواننده هاش منت نذاشت که این خانم و طرفداراش منت میذارن واسه نوشتن چهار تا خط
سلام
من به مهرناز پیام دادم حالش خوب بود
فقط گفت مشکل دارم ،،،میخوام پارت آخر رمانم رو با تمرکز بنویسم ،،دیر میزارم
♥️♥️♥️
اوکی پس ما همچنان منتظریم🙂
برو بابا با رمان نویسنای مذخرفت عرضه نداری ننویس اقا کسی مجبورت نکرده اما وقتی مینویسی تااخربرو
عزیزم چرا توهین میکنیی
همین حرفت رو میتونی مودبانه بگی🙂
یجوری میگی انگار پارت اوله خوبه پارت اخره
از نویسندگی هیچی حالیت نیس نیا اینجا زر بزن
باید با تمرکز یچیز خوب بنویسه ک خود تو بعدا نیای ایراد بگیری
از نویسندگی هیچی حالیت نیس نیا حرف الکی بزن باید با تمرکز بنویسه ک همین خود شما بعد نیای ایراد بگیری
#ادم _باشیم
برو اول یاد بگیر مزخرف چجوری نوشته میشه بعد بیا به نویسندگی یکی دیگه عیب پیدا کن!
سلام مهرناز جونم خوبی؟
مهرناز جون مشکلی چیزی پیش اومده؟
الان دو یا سه هفته اس پارت و نذاشتی لا اقل بیا جواب کامتا رو بده ما رو از خماری در بیار
شما همه از مسئولیت پذیری و درک و این چیزا حرف زدید
ولی آیا کسی از شما گفت هرکسی آیدی نویسنده رو داره بده بریم حالشو بپرسیم؟
مهرناز اگر مشکلی براش پیش نیومده بود اولویت اولش همیشه خواننده ها و رمانش بود سر ساعت پارتا رو میزاشت اونم ن ۴ تا خط چرت و پرت
یه پارت طولانی و قشنگ مینوشت
حالش خوب نیست حتما حتما براش اتفاقی افتاده که ۲ هفته و ۲ روز منتظر موندید وگرنه مهرناز گفت هفته ای یه بار پارت میزاره و گذاشت
منم به امید پارت اومدم ولی دیدم پارت نیس نگران شدم☺
بی انصاف نباشید نامردا یه بار(( بی خبر)) پارت نداده
اونایی که چهار خط چرت و پرت مینویسن اصلا نویسنده نیستن لطفا اگر هم میخوای مقایسه کنی با نویسندههه ها مقایسش کن
👊ودرضمن نوشتن محتوای با معنا و سر موقع وظیفه کسیه که خودش رو نویسنده میدونه در غیر این صورت اصلا نویسنده نیست
ببنید جناب
با توجه به اینکه یکی از بچه ها گفت ک مهرناز گفته دوهفته بعد پارت میده ما رو حرفش حساب باز کردیمو چیزی نگفتیم
بعدشم اگه اتفاقی افتاده بود که دو نفر از بچه ها نمیومدن بگن مهرناز گفته یکم طول میکشه تا رمان رو بزارم
ما مشکلی با مهرناز خانم نداریم ولی اگه یه بار دیگه کامنتا رو بخونید متوجه میشید که اکثر بچه ها یه زمان مشخص میخوان
«این تیکه رو منظورم با کساییه که بی خودی میگن رمان مهرناز مزخرفهه»
اینم بگم که اصلا رمان مهرناز رمان مزخرف یا کلیشه ای نیست خیلی هم عالیه
پارت گذاری نامناسب رو که نمیشه گذاشت پای بد بودن رمان
هیجانشم به اندازه کافی هس
رمانایی هم که حالا عملیاتهای +۱۸ رو قشنگ بازش کردن اصلا هیجان انگیز نیست فقط به خاطر اینکه یه سریا سنشون کمه همچین چیزایی از نظرشون هیجان انگیزه
تازه هم اگه رمان بد بود چرا از اول اعتراض نکردید😏
من خودم به شخصه نمیتونم پارت احساسی توی یه هفته تحویل بدم چون استعدادم بیشتر توی نوشتن مطالب فلسفی، منطقی و شخصیتیه
فقط به خوندن نوشته های احساسی علاقه دارم و شرایط مهرناز رو موقع نوشتن پارت نمیدونم
ولی با توجه به شناختی که از خودش داره یه زمان مشخص بده ما ممنونشیم
من رمانای دیگه ای هم میخونم مثل رمان دلارای مقدار پارتها خیلی کمه ولی هر روز سر ساعت ۶ و نیم تا ۷ رمان رو میزاره
اوایل به کم بودن رمان اعتراض میکردم ولی بعد از گذشت چند مدت با خودم گفتم درسته این بنده خدا کم پارت میده ولی خداوکیلی بدقولی نمیکنه خودشم وقتی اعتراضهای بچه ها رو دید گفت که همینقدر در حد توانمه
ما فقط از مهرناز یه روز مشخص میخوایم
فاطمه جان شما که با مهرناز در ارتباط هستید میشه ازش بپرسید که این مدت طولانی حد اکثر چقدره؟
عزیزم بهش پیام دادم زمان دقیقی نگفت
فقط گفت دیر میزارم
اگه بگم خب باش گلم مشکلی نیست من میرم یه ماه دیگه میام به سایت سر میزنم که دروغ گفتم
نمیتونم از خوندن کامنتا بگذرم😑😂
ولی خب مثل اینکه اعتراض بی فایدس
باید منتظر بمونیم ببینیم کی مهرناز پارت میزاره💔
مهرناز عزیزم نصف موهام تو همین سن کمم سفیده دیگه ادامشو حیفه سر حرص خوردن سفید کنم ک سر بیست سالگی بهم بگن پیر دختر😁فقط امیدوارم بتونی با تمرکز کامل اخرین پارت از آخرین رمانت رو یس تنکیو خدمت ما قرار بدهی🙂
مشکل ما همین زمان دقیق هست
تا کی اینجوری میخواد بلاتکلیف بزاره
اوکی،باشه،هنوز حس و حال نوشتن سراغت نیومده و میخوای با تمرکز بنویسی مشکلی نیست ولی بیا لااقل زمان بگو، بگو فلان روز پارت میزارم..
اینجوری ملت بلاتکلیف باشن هیجان رمانت بالا نمیره!
من نمیدونم چرا اینجاتا اسم هیجان میبری همه فکر میکنن منظور رابطه جنسیه😑من خودم بیش از صد رمان رو تاحالا خوندم رمانای خوب اصلا روتین نیستن هیجان هم دارن تو هر ژانری که باشن چه عاشقانه چه طنز چه اجتماعی…..نویسنده اگه نویسنده باشه خودش خوب بلده از راه درست داستانش رو هیجان بده و از دور تکرار در بیاره
پارت آخر : پرویز خان دار فانی راوداع گفت و خان جان هم از غصه پرویز سکته کرد و مرد الهه خانم هم از حسادت خودش راکشت معراج و مارال در عشق هم ذوب شدند و مارال به خاطر پیر دختری دیگر بچه دار نشد معراج باتمام عشقش به مارال به خاطر بچه باهستی ازدواج کرد و مارال از غصه دق کردومرد معراج و هستی هم دختردار شدندواسمش را مهستی گذاشتندو تا آخر عمر باخوبی وخوشی زندگی کردند🍭پایانی متفاوت😂😂ودور از انتظار😂😂😂😂
پایان قشنگی بود😂😂
خدایی ۲۸ سالگی پیر دختریه اخه🤔😧
نه برا طنز نوشتم
😐😅
😂😂😂😂😂
کسی که شرایطش رو نداره چرا میاد رمان مینویسه ؟؟؟؟
اولا شرایطشو کاملا داره سه تا رمان بسیارعالی رو نوشت و منظم پارت گزاری کرد و زیر هر پارت به تمام کامنت ها جواب داد.
این چهارمین رمانشه
دوما وسط رمان براش مشکل پیش اومد میتونست اصلا رمانو ادامه نده انتظار درک کردن نویسنده رو ندارم ازت ولی لطفا حرف هم نزن
یعنی چی میتونست ادامه نده؟کسی که میاد اینجا و شروع میکنه رمان نوشتن موظف رمانش رو به پایان برسونه تو هر شرایطی . اینکه براش مشکل پیش اومد ونتونست رمان رو به موقع بنویسه یعنی شرایطش رو نداشته😑 تعریف تو ازنداشتن شرایط چیه؟
شرایط نویسندگی
یه رمان کلیشه ای که کلا از همون ابتدا اول و آخرش مشخص بود دیگه این همه اعتراض نداره ☺ نویسنده عزیز نوشته هات بسیااار آبکی و کلیشه ایه که ففط مورد تایید یه مشت بچه اس برو اول نوشته های هما پور اصفهانی .شادی قربانی.گیسو خزان و نویسنده رمان دختر نسبتا بد رو بخون بعد بیا رمان بنویس تو رمانات تکرار زیاد داری و توصیف ادبی زیاد به کار میبری 😒داستان رمان هات هم روتین و بدون هیجانه😬
ببین عزیزم
من خودم بیشترین انتقاد رو تو اینچند روز زدم
که پارت گزاری افتضاحه و ایشون بایدددد در قبال خواننده هاشون مسئول باشن.
ولی الان که دیر پارت داده دلیل نمیشه که بی انصافی کنیم و در مورد داستانشم وقتی خوبی انتقاد کنیم. انصافا داستان خوبی دارن رماناش..
درسته خلسه یکمنسبت به بقیه رماناش ضعیف بود ولی داستان خوبی داشت و الان نامردی چون دیر پارت داده از داستانشم انتقاد کنیم.
ببین ما حق اعتراض داریم.. همونقد که حق تعریف و به به و چه چه و حمایت داریم حق انتقاد هم داریم و هر موقع ما انتقاد کردیم نویسنده اخر پارت طعنه کنایه زد..
این که پارت اخره و دیگه تموم شده، ولی من کاری ندارم اصلااااااااا تو پارت گزاری نظم نداشتن. اول هر روز پارت میداد. بعد کرد سه روز درمیون چون از یه جایی به بعد داشت کلمه به کلمه مینوشت ما گفتبم باشه اشکالی نداره،
بعد از سه روز کرد یک هفتههه..
بازم اونجا انتقاد کردیم ایشون نوشت هرکی دوست نداره نخونه و نویسنده های دیگه از من بهترن برین اونارو بخونین..
یعنی اصلااا انتقادپذیر نیستن.
بعد کرد یک هفته به یک هفته من دیدم اصلاا روز مشخصی نداره..
ی روز پنجشنه میزاش پیش خودت میگفتی خب پس پنجشبه ها پارت میده..
یهو میومدی تو سایت میدیدی سه شنبه س ایشون پارت دادههه.. عههه.. مگه پنجشنبه نبود؟؟؟
میدونی اینا بی نظمیه ولی بنظرم با این حال داستان های خوبی دارن رماناش
ما حق نداریم وقتی داریماعتراض میکنیم به طرف بی احترامی کنیم..
من بی احترامی نکردم فقط انتقاد کردم در ضمن من این رمان رو چند روز پیش شروع کردم به خوندن ودر جریان پارت گذاری و اینا نبودم به نظرم اصلا قلم نویسنده جالب نیس از خیلی نویسنده ها بهتره ولی از خیلی هاهم عقب تره وپارت آخر رمانش ارزش اعصاب خوردی نداره
اکثر رمانهای ایرانی همینه بدون محتوا و تکراری
و نویسنده هایی پرمدعا و انتقاد ناپذیر
فقط انگار هنر میکنن از روی دست هم کپی میکنن
اگه بشینه براتون عملیات های +۱۸تایپ کنه با هیجان میشه؟؟؟؟
کی گفت عملیات +18تایپ کنه ؟ اون ذهن منفی توئه که هیجان رو تو عملیات18+میبینه😂😂
والا اگه هیجان دیگه ای میخوایید که رمانو از اول بخونید پر از هیجانه
شاید برای تو که توی خوندن رمان آماتوری هیجان داشته باشه ولی برای من نداره
هیجان چه ربطی به عملیات داره اخهه:/هیجان اسمش روشه اینکه یه اتفاقی بیوفته که خواننده انتظار نداشته باشه یا هر چیز دیگه ای
واقعا متاسفم مگه رمان پلیسی یا جناییه که میگی هیجان !!!
این رمان عاشقانه اس و سراسر حس خوب و عشق خالصه ،قلم بسیار قوی،محتوای بسیار آموزنده و زیبا
حالا که دیگه خوندیش آخرشه اینطوری میگی! متاسفم اول فکر کنید و بعد حرف بزنید روی منطق لطفا 😊 توصیف ادبی زیاد داره!! پس بیاد چرت وپرت و فحش بنویسه خوشت میاد؟! 💔
من همین چند روز پیش به طور اتفاقی این رمان رو خوندم واز خوندنش هم پشیمونم چون برام جالب نبود!!!!تمام رمان های خوب توهر سبکی که خوندم چالش و اتفاق های جالب داشت که به داستان هیجان میداد نه اینقد روتین و یکنواخت و قابل حدس اگر نویسنده یک نویسنده خوب باشه بلده رمانش رو هیجان بده یا حد اقل از روتینی در بیاره حالا تو هررر سبکی که باشه
نخون!
من اگه رمانی رو شروع کنم اگه بد ترین رمان دنیا هم باشه بایددد تمومش کنم اگر نه دیگه پشت دستمو داغ کردم رمانای این نویسنده رو نخونم😒
پس حرف اضافه نزن اوکی
داری میگی از اولش مشخص بود آخرش ….؛بعد داری زر میزنی من رمانیو شروع کنم تا آخرش میرم؟
گفتم که اگه رمان بد هم باشه من تااخرش میرم اگه آبکی باشه و آخرش مشخص باشه تا آخرش میرم هرررر ایرادی داشته باشه تا اخر میخونم چون عادت به نصفه ول کردن ندارم ولی تو اونقدر کودن هستی بعید میدونم بفهمی چی میگم
..
من با عزیزانی که معتقدند باید پارت گذاشته بشه یا حداقل مهرناز خانم زمان مشخص کنه کاملا موافقم
اما ما نویسنده هایی داریم که ماهی دو خط میزارن ، نصفه ول میکنن ، نصف رمان پارت میزارن بقیه میفروشن
من از رمان گرگ ها در پناه اهیز طرفدار مهرناز خانم بودم با تمام ناراحتیم مطمن هستم دلیل موجه وجود داره که پارت نذاشتن لطفا صبور باشید
منم رماناشونو خوندم تمام رماناشون پارت گذاری منظمو طولانی بود و خیلیم مسئولیت پذیر برای همینه که از همچین نویسنده ای انتظار نداریم ما هم نگفتیم حتما پارت بزاره گفتیم فقط زمان دقیقو اطلاع بده همین
عزیزم بله هستن از این نویسنده ها که میخوان کاسبی کنند ولی من کاری با اینا ندارم چون مهرناز حتی نگفته ک میخوام پارت آخرو بفروشم
اونایی هم که ماهی یه بار میزارن اونم دو خط حداقل اونا زمانو مقدار رمانشون مشخصههه👌🏻🙂