رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 16 - رمان دونی

 

 

دلم میخواست تا وقتی حال و اعصابم میزون نشده نرم خونه اما نشد.

بهار و نورهان آرامشم بودن و از این آرامش به کی پناه میبردم که باهاش برابری بکنه!؟

کفشهام رو از پا درآوردم و به همراه کیف و سوئیچ و چیزای دیگه پرت کردم رو میز و قدم زنان از رارهرو عبور کردم.

نورهان روی یه پتو کنار کاناپه رو زمین خواب بود و  بهار هم…نمیدونم!

نمیدونم کجا بود.

نفس عمیقی کشیدم و با حالی خراب به سمت نورهان رفتم.

کنارش رو زمین زانو زدم و به صورتش خیره شدم.

تمام وجودم خواهان این بودن که هرچه راجب اون شنیدم دروغ باشه اما به چیزی ، یه حس بدی هم بهم تلنگر میزد که اگه راست باشه چی !؟

چرا مابه هرکی دل میبندیم داستانش میشه این !؟

 

 

بوسه ای روی گردنم نشست ودستهای ظریفی دور بدنم حلقه شدم.

عطر تنش تو مشامم پیچید و

صداش کنار گوشم طنین انداز شد:

 

 

-خسته نباشی!

 

 

چطور همچین موجودی میتونست درحق من و خودش همچین کاری کنه!؟

نه…برای من باورنکردنی بود.

بله…دور از باور بود بهار عزیزم جفاکار باشه!

اما…اما اگه…

آخ! امان از این اما و اگرها که میشن خوره و میفتن به جون آدم.

 

دوباره بوسیدم و بعدهم گفت:

 

 

-همین پنج دقیقه پیش خوابید! خیلی منتظرت بود

 

 

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش…

 

*بهار*

 

 

نیما، امروز نیمای هر روز نبود!

احساس میکردم  ذهنش مشغول موضوع مهمی هست.

موضوعی که بهمش ریخته بود و برده بودش توی فکر و  کاملا هم مشخص بود در تلاش هست  نمیخواد بروزش بده!

 

عاشق غذاهایی بود که من میپختم خصوصا اگه اون غذا ماهی شکم پر  باشه اما…اما اون فقط چند قاشق برنج خورده بود اون هم به زور.

بیشتر داشت با غداش بازی بازی میکرد اون هم درحالی که  مشخص بود اصلا اینجا و تو این حال و هوا نیست!

 

ظرف ترشی لیته رو کنار بشقاب غذاش گذاشتم و پرسیدم:

 

 

-نیما…دیگه ماهی شکمپر دوست نداری؟!نکنه بدمزه اس؟

 

 

از فکر بیرون اومد و دستپاچه جواب داد:

 

 

-هان !؟ چی ؟ نه نه…خیلی هم خوشمزه اس…

دستت درد نکنه

 

 

اگر چه این رو گفت اما همون موقع دستمالی از جعبه بیرون کشید و اونو خیلی آروم به کنج لبش فشار داد و بعد هم آهسته گفت:

 

 

-ممنون! من برم یکم استراحت کنم!

 

 

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-ولی توکه  هیچی نخوردی نیما!

 

 

نگاهی به ظرفهای پر غذا و ماهی خوش رنگ دست نخورده اس و بعد بی میل و بی رغبت گفت:

 

 

-گشنه ام نیست!

 

 

پرسیدم:

 

 

-شرکت شام خوردی!؟

 

 

نفس عمیقی کشید و جواب داد:

 

 

-نه…ولی گشنه ام نیستم.خستمه…میرم یکم استراحت کنم

 

 

اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

تعجبم بیشتر شد.

حالا دیگه مطمئن بودم نیما یه چیزیش هست و مثل هرروز شاداب و قبراق نیست.

چیزی نگفتم و چون اون چیزی نخورد منم خیلی نتونستم غذا بخورم  و مشغول جمع کردن وسایل و  شستن ظرف و ظروف شدم…

 

درو کنار زدم و به هوای اینکه نیما خواب هست پاورچین رفتج داخل اما خواب نبود.

کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید و همزمان بیروم رو تماشا میکرد.

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-فکر کردم خوابیدی!

 

 

سرش رو چرخوند سمتم ولی هیچی نگفت.

خم شدم و وسایل نورهان رو یکی یکی از روی زمین جمع کردم  و همزمان پرسیدم:

 

 

-نیما احتمالا مشکل خاصی پیش اومده !؟

 

 

سیگار رو از لای لبهاش بیرون آورد و جواب داد:

 

 

-نه! چطور مگه !؟

 

 

اسباب بازی هارو تو سبد قرمز رنگ انداختم و بعد به سمتش رفتج و جواب دادم:

 

 

-هیچی…همینطوری…آخه حس کردم تو فکری

 

 

اگرچه همه جوره واسه من همچین چیزی   مشخص بود اما وقتی خودش انکارش میکرد چیکار میشد کرد؟

لبخند زدم و با عوض کردن بحث، اشاره ای به سیگار توی دستم کردم و  گفتم:

 

 

-میخواستم نورهان رو بیارم تو اتاق ولی با این دودی که جنابعالی راه انداختی همونجا بخوابه بهتره!

 

 

چون اینو گفتم دیگه به کشیدن اون سیگار ادامه نداد.خاموشش کرد و بی هوا پرسید:

 

 

-بهار…

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-جونم…

 

 

مرموزانه پرسید:

 

 

-چیزی هست که تو بخوای به من بگی ولی فرصت نشده باشه!؟ یا یادت رفته باشه با هر چیز دیگه ای که نشد به من بگی؟

 

 

میخواستم از اتاق برم بیرون که برم پیش نورهان اما وقتی نیما اون سوال عجیب رو پرسید ایستادم و دیگه قدم بعدی رو برنداشتم.

خیلی آروم چرخیدم سمتش و بهش خیره شدم.

نمیدونم چرا همچین سوالی پرسید اما هرچی بود به نظرم عجیب بود و حس خوبی لز شنیدنش بهم دست نداد!

 

بعد از چندوقیقه زل زدن به چشمهاش پرسیدم:

 

 

-چی مثلا !؟

 

 

جاسیگاری توی دستش رو کنار گذاشت و از پنجره فاصله گرفت.

چندقدمی اومد سمتم و بعد هم گفت:

 

 

– هرچی…هر چیزی که مهم باشه و تو بخوای بگی ولی نگفته باشی! یا فکر کنی من ندونم بهتر باشه!

 

 

به زور لبخندی تصنعی زدم و بعد هم با حالتی دستپاچه جواب دادم:

 

 

-نه…

 

 

ابروهاش به آرامی از چشمهاش فاصله گرفتن.

چشمهایی که زوم شده بودن رو شمایل من.

آهسته پرسید:

 

 

-مطمئنی !؟

 

 

منو واقعا گیج و سردرگم کرده بود.

آخه دقیقا چی رو میگفت ؟

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-اهوم…

 

 

پی ماجرارو نگرفت.سری جنبوند و بعد هم به سمت تخت رفت….

 

 

 

اگرچه دیگه  از اون سوالهای در ظاهر ساده اما عجیب نپرسید اما خب به نحوی ذهن من رو کمی به خودش مشغول کرده بود.

انگار نیمایی نبود که هر روز می دیدم!

یه آدم حواس پرت بود که ذهنش هرجایی جز توی زمان حال هست!

عجیبتر اینکه حتی خیلی هم حوصله نورهان رو نداشت و این واسه من از هر چیزی عجیبتر بود آخه نیمایی که من میشناختم تو هر شرایطی حتی وقتی اگه سخت ترین و خسته کننده ترین روز رو هم گذرونده باشه باز واسه نورهان تا لحظه ای که اون خسته بشه و خودش نخواد وقت میگذاشت!

اینبار اما  نشسته بود رو کاناپه  و خیره شده بود به تلویزیون هر بارهم که نورهان سمتش میومد یه لبخند زورکی تحویلش میداد و اونقدر بچه رو تحویل نمیگرفت که اون خودش راهش رو کج میکرد و با اسباب بازی هاش مشغول میشد.

سعی کردم خیلی بهش سخت نگیرم.

همه ی آدما که همیشه حالشون خوب نیست و با  حوصله نیستن.

مثل خود من!

مثل هر آدم نرمال دیگه!

 

واسه اینکه کمی حالش رو جا بیارم واسش از اون کیکهای مورد علاقه اش آماده کردم و همراه با چایی براش بردم.

کنارش نشستم و چایی و کیک رو روی قسمت چوبی کاناپه گذاشتم و گفتم:

 

 

-اینم کیک مورد علاقه ات با یکم سوختگی! چون میدونم اینجوری دوست داری گذاشتم یکم بیشتر بمونه…

 

 

دستش رو زیر چونه اش گذاشت و بدون اینکه نگاهم بکنه آهسته گفت:

 

 

-امممم باشه …مرسی!

 

 

لبخند عریضی زدم و چنگال رو تو یه تیکه کیک فرو بردم و گفتم:

 

 

-نوش جون! بیا بخور که گرمش بیشتر میچسبه!

 

 

چنگال رو به سمتش گرفتم و  اون انگار که نتونه جلوی خودش رو اسه نزدن بعضی حرفها بگیره  حین گرفتن چنگال پرسید:

 

 

-ما دیروز یا امروز مهمون داشتیم!؟

 

 

و این بازم یکی از اون سوالهای عجیب و درهم برهم نیما بود که من نمیفهمیدم دقیقا هدفش از پرسیدنشون چی هست.

کنج لبمو دادم بالا و جواب دادم:

 

 

-نه بابا! مهمونمون کجا بود.قرار بود کسی بیاد!؟

 

 

بدون اینکه کیک رو بخوره چنگال رو کنار گذاشت و جواب داد:

 

 

-نه …همینطوری پرسید

 

چقدر من از سوالهای همینطوری که روشن و مشخص نبودن بدم میومد.

دقیقا مثل این سوال نیما…..

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

 

 

-کیک نمیخوری!؟

 

 

سری تکون داد و گفت:

 

 

-چرا…چرا میخورم‌…

 

 

اگرچه اینو گفت اما بازم خیره شد به تلویزیون.

نورهان به سمتش اومد و دستهای تپلش رو روی زانوهای نیما گذاشت.

خوشحال شدم که لااقل اون باعث شد رو صورت درهم نیمای که مثل هرروزش نبود لبخندی بشینه.

خودم رو بهش نزدیک کردم و بهش چسبیدم.

بوسه ای روی صورتش نشوندم و آهسته کنار گوشش پرسیدم:

 

 

-نورهان رو بخوابونم بریم اتاق خواب ؟ هان ؟

 

 

سرش رو چرخوند سمتم و زل زد تو چشمهام.

لبخندم رو  عریض تر کردم و اینبار سر انگشتامو آهسته و آروم از بازوش تا ساعد دستش  پایین آوردم و دوباره گفتم:

 

 

-هااان !؟ بریم !؟

 

 

بجای جواب دادن به این سوال بی هوا و بی مقدمه پرسید:

 

 

-بهار..یه چیزی بگم راست و حسینی جواب میدی !؟

 

 

نمیدونم چدا تا همچین سوالی پرسید دچار استرس شدم.

انگار این سوال همیشه قرار بود پشتبندش سوالهای بدتری به گوش برسه همینش بود که به آدم اضطراب میداد….

 

 

 

دیگه به نوازشش ادامه ندادم.

سعی کردم اون استرس بیخودی رو از خودم دور نگه دارم تا حالم رو بیخودی خراب نکنم و بعد هم جواب دادم:

 

 

-من به تو دروغ نمیگم!

 

 

تکرار کرد:

 

 

-پس اگه بپرسم راست و حسینی جواب میدی

 

 

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

 

-آره… بپرس!

 

 

نفس عمیقی کشید و بعد لبهاش رو باز کرد و چند لحظه ای تو همون حالت موند ولی بعد بالاخره پرسید:

 

 

-تو  واقعا منو دوست داری؟

 

 

تا لبهامو که کردم که فی الفور جوابشو  بدم خیلی زود  دستشو بالا گرفت و گفت:

 

 

-ببین فقط میخوام قبل اینکه خودت این جواب رو بدی یه چیزی رو بهت بگم…من اهل چاخان و دروغ نیستم. من به اصرار بابا اومدم خونتون خواستگاری اونم نه واسه اینکه دلم پیش رویا بود نه…واسه اینکه دیگه دلم نمیخواست ازدواج کنم یا دست کم  اون زمان اینکارو انجام بدم..من بدگمان شده بودم و عصبی.

شرایط خوبی رو نگذرونده بودم چون در حقم کار خوبی نشده بودم و تو خودم توانایی ورود به یه رابطه ی دیگه رو نداشتم اما بعدش  فهمیدم که دوست دارم و میتونم برای تمام عمر این حست رو کنارت داشته باشم.

من عاشق توام و عاشق بچه مون و عاشق خانوادمون ولی تو چی؟

تو این زندگی هستی چون که زن منی و از من بچه داری ؟

به جون مادرم و به جون نورهان اگه بگی آره ذره ای ازت دلخور نمیشم…جواب صادقانه ات اونقدر برام با ارزش که حتی اگه جوابت اون باشه دلم آشوب نمیشه!

 

 

اون حرف میزد و من همینطور متعجب تماشاش میکردم.

نمیدونستم باید چیبگم و حتی نمیدونستم چرا یهو هوس کرد همچین چیزایی بپرسه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من همان نیلوفرم به صورت pdf کامل از نیلوفر فنودی

        خلاصه رمان : ” نیلوفر” یک دختر هفده ساله که از کودکی باید تابع قوانین پدرش عمل کنه، قوانینی که نیلوفر رو مجبور به ازدواج با یک مرد رذل و هوس باز می‌کنه! ( رمان در سبک ازدواج اجباری نیست) و اینجا نیلوفر قصه‌ی ماست که باید میون خوشبختی خانواده‌اش و کشیدن پرده‌ای سیاه بر روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
TORKI
TORKI
2 سال قبل

خیلی دیر دیر پارت میزاری
آدم از فضولی دق میکنه
میشه هر روز پارت بزاری یا اگه هفته ای یه بار میزاری زیاد باشه ؟

《¿》
《¿》
2 سال قبل

وایییییی تورو خدا زود به زود پارت بزار یا لااقل بعد از یک هفته میزاری زیاد بزاررررررر دارم از فضولی و هیجان میمیرم😢😢😢

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x