…………………………..
ساعت ۱۰ بود ولی من نمیتونستم از رختخوابم جدا بشم.. شب گذشته بعد از اصرارهای مادرم که میخوام خونه ت رو ببینم، دعوتشون کرده بودیم برای شام و مامان و بابام اومده بودن خونمون..
صبحش آهیر گفت که بریم خرید کنیم و من اصرار کردم که بزاره من خودم برم و هر چیزی لازمه بخرم..
ولی ناراحت شد و گفت
_چه معنی داره؟.. مگه من نگفتم پول باباتو تو خونه ی من خرج نکن؟
_پول بابام نیست که.. پول خودمه.. تو حساب شخصی خودم
_کی ریخته به حسابت؟.. بابات
_گیر سه پیچ میدیا آهیر.. فعلا که خونه ی هردومونه.. من و تو نداره
شکلکی درآورد و گفت
_ولی مرد خونه منم
رفتیم مرکز خرید و یه چرخ خرید برداشتیم و دو تایی پرش کردیم..
یه عالمه هم خوردنیهای بچگونه برای من خرید و هر چی گفتم بسه قبول نکرد..
از دیدن لواشک ها و شکلات های فندقی که انداخت توی سبد چشمام برق زد و آهیر خندید..
از اینکه توجه کرده بود و میدونست چیا دوست دارم ته دلم غنج زد و منم برای اون زیتون پرورده برداشتم که دوست داشت..
یه عالمه خرید کرده بودیم و وقتی تو آشپزخونه جابجاشون میکردیم گفتم
_فکر کنم همه ی پول این ماهت رو خرج کردی
_انقدرام مفلس نیستیما خاله سوسکه.. استاد امانی، استاد کلاس بالای گیتار و پیانو مقابلته خانم خانما
به ژست استاد مآبانه ش خندیدم و گفتم
_میدونم چقدر تو کارت حرفه ای هستی
_اگه میبینی زیاد شاگرد نمیگیرم و تدریس نمیکنم از گشادیمه.. و از اینه که من هیچوقت برای خودم پولِ زیاد لازم ندارم.. ولی اگه یه روز پول لازم بشیم بیشتر تدریس میکنم
شام خوبی تدارک دیدیم و وقتی بابا و مامانم اومدن، آهیر به گرمی ازشون استقبال کرد ولی مادرم با دیدن خونه ی کوچیک آهیر اخماش تو هم رفت و قیافه گرفت..
وقتی آهیر و بابام تو هال نشسته بودن و حرف میزدن، اومد پیشم تو آشپزخونه و گفت
_باورم نمیشه پسر مهندس امانی تو این خونه ی قوطی کبریتی زندگی کنه
_چشه مامان؟.. من خیلیم این خونه رو دوست دارم
_کجاشو دوست داری احمق؟.. ما به پسر مهندس امانی دختر دادیم که این باشه وضع زندگیش؟
_مامان من خیلیم راضی ام از زندگیم.. اگه یه کلمه دیگه بگی یا پیش آهیر اخم کنی، دیگه نه من، نه تو
ولی مامانم گوشش بدهکار نبود و انقدر قیافه گرفت و تیکه انداخت به آهیر که آخر شب وقتی رفتن حس کردم تریلی از روم رد شده..
آهیر هم متوجه شده بود و وقتی رفتن گفت
_انگار مامانت انتظار داشت تو عمارت بابام زندگی کنیم
_انتظار بیخود.. من و تو اختیار خونه و زندگی خودمونو داریم.. ولش کن
یه تکه لواشک ترش پرت کردم براش که تو هوا گرفت و خودمم نشستم پیشش روی مبل سه نفره..
_بزن روشن شی.. بقیه رو بیخی
لواشکو گذاشت تو دهنش ولی از ترشیش صورتش تو هم رفت و فحشی به من داد..
_خدا لعنتت کنه بچه.. این چی بود دادی به من؟
_تف نکنیا حیفه.. قورتش بده انقدررر خوشمزه ست
به زور قورتش داد و رفت از آشپزخونه آب آورد..
_فردا میخام برم ملاقات سالار.. دفعه ی پیش که رفتم از تو براش گفتم
_چی گفتی؟.. گفتی زنمه؟
_نه واقعیتو گفتم.. از اسکل بازیات براش تعریف کردم خوشش اومد ازت
_اسکل هفت پشتته.. میخواستی بگی منم دوسش دارم
_اتفاقا گفتم دوست داری ببینیش.. خوشحال شد و گفت کاری کن بتونه بیاد ببینمش
با ذوق گفتم
_فردا منم بیام پس؟
_نه فردا نمیشه.. بزار فردا یه کسی رو که میتونه ملاقاتی تو رو اوکی کنه پیدا کنم، دفعه ی بعد احتمالا ببرمت
دمت گرمی بهش گفتم و به نگین پی ام دادم..
کمی حرف زدیم و بعد من چیزی رو که ذهنمو مشغول کرده بود بهش گفتم..
_میدونی نگین.. حس میکنم عوض شدم.. دیگه اون افرای همیشگی نیستم که همش ادعای پسر بودن میکردم و کسی جرات نداشت دختر بودنمو به رخ بکشه
_بنظرت چیز خاصی باعث شده عوض بشی؟
_مطمئن نیستم.. ولی از وقتی با رابین هودم اینطوری شدم.. مثلا امروز گفت مرد خونه منم و بعدش بهم گفت خانم خانما.. ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم.. انگار قبول داشتم که اون مرده و من زن
_قبلا واکنشت چی بود تو اینجور مواقع؟
_داد و بیداد.. عصبانیت و فحش که به من نگو دختر.. ولی تازگیا ککمم نمیگزه مقابل همچین حرفایی
_مقابل همه یا فقط رابین؟
_اوممم.. فک کنم بیشتر مقابل رابین.. چون منشاء این تغییر بنظرم اونه.. نمیدونم چطوری ولی وقتی با اونم حس دختر بودن دارم.. پوووففف.. باورم نمیشه
_یعنی میگی رابین هورمونهای زنانه ت رو فعال کرده؟ 😂😉
_نه دیوونه منظورم این نبود 🙈
اصلا ولش کن خودمم این روزا از خودم سر درنمیارم
_شوخی کردم.. توام زیاد ذهنتو درگیر نکن.. طبیعت روند خودشو طی میکنه
_یعنی چی؟.. منظورت اینه که طبیعت من مونثه و روند خودش اینه که دارم حس میکنم دخترم
_آره منظورم همینه.. ببین افرا، بنظر من تو سالها از سمانه تاثیر گرفتی و از طرفی هم خواستی خودتو شبیه اون کنی چون خواستی نشون بدی که درکش میکنی و شرایطت مثل اونه..
در حالیکه تو مثل اون تمایلات پسرانه و هورمون های بهم ریخته نداری.. همینکه میگی پیش رابین کم کم حس میکنی دختری خودش یه نشونه ست که از هورمونها و تمایلات پسرونه تو روح و جسم تو خبری نیست
_پس چرا سالها دلم میخواست پسر باشم و آرزوم تغییر جنسیت بود؟
_گفتم که، تحت تاثیر دوستت و بخاطر لج کردن با پدر و مادرت.. البته این نظر منه و از چیزایی که خودت برام تعریف کردی به این نتیجه رسیدم.. نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کنم ولی به حرفام فکر کن.. شاید اینطوریه که من میگم.. من دوست دارم تو خوشحال و شاد باشی و چیزایی که تو ذهنت اذیتت میکنه از بین بره.. بنظر من تو امیال دخترونه ت رو انقدر سرکوب کردی که خودتم باورت شده پسری
_نمیدونم نگین.. شایدم حق با توئه.. ولی گیجم و هضم این مسئله برام سخته
_زمان بده به خودت افرا.. درگیر نکن ذهنتو.. زمان حلال همه چیزه
بعد از صحبت با نگین آروم شدم و تصمیم گرفتم زیاد رو این قضیه زوم نکنم و به قول نگین بسپرمش به زمان..
مهم این بود که تو شرایط فعلی خوشحال بودم و آرامش داشتم و اینکه دختر باشم یا پسر مهم نبود..
…………………….
با رضا و نغمه و مسعود تو کافه پاتوقمون نشسته بودیم و رضا سر به سرم میزاشت که شوهرت خیلی خفنه و ممکن نیست عاشقش نشده باشی..
چهار سال بود که دوست صمیمیم بود و از اول دانشگاه همکلاسی و رفیق بودیم، میدونست که احساسات دخترونه ندارم، ولی نمیدونستم چرا بازم میرفت رو مخم و به روم میاورد که حس هایی نسبت به آهیر دارم..
پوفی کشیدم و فحش مردونه ای بهش دادم که خندید و مسعود بهش تشر زد که سربه سرش نزار..
نغمه یه تکه کیک خورد و گفت
_افی ناموسا خیلی بخیلی.. یه بار دعوتمون نکردی بیایم خونتون با همخونه ی ژذابت آشنا شیم
_اوکی، دعوت میکنم یه روز بیایین
فنجون قهوه شو زد به فنجونم و گفت
_دمت گرم.. میخورم به سلامتی شوور قلابی خوشگلت
و قهوه شو سرکشید و من و مسعود خندیدیم و رضا اسکلی حواله ش کرد..
محل هیچکدوممون نزاشت و گفت
_شما پسرین نمیفهمین.. قدر گوهر، گوهری داند
رضا پخخی کرد و گفت
_بابا گوهر شناااس
نغمه آهی کشید و گفت
_هععیییی.. بسوزه پدر عاشقی که درآمد پدرم
مسعود بلند خندید و گفت
_تو اصلا همخونه ی افی رو دیدی که عاشقش شدی؟
_اوهوم.. دیدم.. چهار ثانیه.. دم در خونشون.. همون کافی بود
هر سه مون به حرفش خندیدیم و خودشم خندید..
مسعود تکیه داد به صندلی و یه سیگار روشن کرد و گفت
_میرم شمال.. کیا پایه ن؟
نغمه و رضا سریع گفتن ما هستیم ولی من چیزی نگفتم..
قبلا چند بار باهم رفته بودیم ویلای مسعود اینا ولی اینبار بخاطر آهیر دو دل بودم..
درسته که گفته بودیم به زندگی خصوصی و رفت و آمدهای هم نباید کاری داشته باشیم، ولی نمیدونم چرا مشتاقِ رفتن نبودم..
مسعود نگام کرد و گفت
_چته تو؟.. تو که همیشه بیشتر از بقیه داوطلب شمال بودی
زیرزیرکی نگاش کردم و با انگشتم روی میز خطوط فرضی کشیدم و گفتم
_نمیدونم.. حسش نیست
رضا با خنده ی خبیثی گفت
_دیدی گفتم عاشق اون پسره شدی؟.. بخاطر اون نمیای
از حرفش عصبی شدم و سوئیچمو پرت کردم طرفش..
_زر نزن باو.. من تو فکر عملم، اونوقت تو حرف از چه عشقی میزنی اسکل؟
عملی که دیگه مثل سابق تو فکرش نبودم ولی نمیخواستم بقیه تغییراتمو بفهمن و کولی بازی درآوردم مقابل حرف رضا..
مسعود و نغمه بهش چشم غره رفتن ولی رضا کوتاه نیومد و با همون لحن گفت
_از قدیم گفتن وقتی دیدی یکی بیش از حد به حرفی واکنش نشون داد و عصبی شد بدون که حرفه واقعیت بوده
یعنی رضا راست میگفت؟.. من بیش از حد عصبی میشدم از کنایه های رضا در مورد آهیر؟
اصلا چرا برعکس همیشه که ذوق مرگ میشدم از پیشنهاد سفر شمال، اینبار دلم گرفته بود و نخواسته بودم برم؟
یعنی دلیلش آهیر بود؟!!.. نمیخواستم از اون جدا بشم و برم مسافرت؟!
ترسیدم از این احتمال و سریع رو به مسعود گفتم
_کی میریم؟
……………………………….
وقتی برگشتم، آهیر خونه بود و درس خصوصی داشت با شاگردش..
با سر سلامی کردم و رفتم توی اتاقم.. قرار شده بود سه روز بعد راه بیفتیم و باید به آهیر میگفتم..
وقتی صدای خداحافظیشون رو شنیدم فهمیدم که پسره رفته و از اتاقم خارج شدم..
جلوی یخچال وایساده بود و داشت نوشابه سر میکشید..
رو به من گفت
_چطوری حاجی؟.. میزونی؟
رفتم پیشش نوشابه رو از دستش گرفتم و گفتم
_اینقدر نخور این آشغال اسیدی رو.. معده ت داغون میشه
خودم بقیه شو سرکشیدم و اونم پوفی کشید و گفت
_یه ضرب المثل ترکی هست که میگه انقدر سگ زیاده که نمیشه استخون لیس زد
_منظورت از سگ منم؟
_نه منظورم از استخون نوشابه ست.. تو به خودت نگیر
_هالو خودتی
_باریکلا باهوش.. گرفتی پس
_من دارم میرم شمال.. پنج شش روز نیستم
داشت میرفت سمت اتاقش که وایساد نگاهم کرد و گفت
_با کی میری؟
_با بروبچ
_قبلا رفتی باهاشون؟
_یس
_کجا قراره بمونین؟
_ویلای بابای مسعود.. اگه استنطاقت تموم شد رفع زحمت کن
_باشه.. خوش بگذره
_مرسیت
رفت توی اتاقش و من موندم و دلی که نمیدونم چرا گرفته بود!
شاید دلم میخواست اجازه نده.. بگه نرو..
ولی منکه از اون اجازه نمیخواستم.. اگرم میگفت نرو، پاچه شو میگرفتم که تو چیکاره منی که میگی نرو..
بهرحال یه ضدحالی بهش میزدم ولی هیچی نگفت و خیلی راحت فقط گفت خوش بگذره..
شب بود و بعد از شام نشسته بودیم توی هال و هر دومون سرمون توی گوشی هامون بود..
من با نگین چت میکردم و گاهی هم پیج آهیرو چک میکردم ببینم پستی چیزی میزاره یا نه..
حواسش اصلا به من نبود و با گوشیش مشغول بود..
نگین پرسید
_چیکار میکنین
نوشتم
_با رابین نشستیم و گوشی بازی میکنیم.. قراره برم شمال
_اونم میاد؟
_نه نمیاد.. من با دوستای خودم میرم
_دلت میاد تنهاش بزاری بری؟
لبمو جویدم و زیرچشمی نگاهی به آهیر کردم.. متوجه سنگینی نگاهم شد و اونم نگاهم کرد.. چشم ازش گرفتم و برای نگین نوشتم
_راستشو بخوای دو دلم.. یه دلم میخواد برم یه دلم نمیخواد
_چرا.. بخاطر رابین؟
پوفی از سر نارضایتی کشیدم و نوشتم
_نه.. شاید چون دلم مسافرت نمیخواد
یکم دیگه حرف زدیم و نگین گفت که باید بره و بعدا میحرفیم..
هنوز سرم تو گوشی بود که آهیر گفت
_بچه ها از اول تابستون گیر دادن باهاشون برم مسافرت.. ولی من بخاطر تو که تنها نمونی نرفتم.. ولی الان که میبینم تو میخوای بری منم به بابک پیام دادم گفتم مام همین هفته بریم
_چرا قبلا بهم نگفتی؟.. شاید منم باهاتون میومدم
_اونشب تو مهمونی فکر کردم از اکیپ دوستای من خوشت نمیاد
_نه.. بچه های بدی نبودن
_خب اگه دوست داری بیا باهم بریم
_نه دیگه به مسعود و بچه ها قول دادم.. درضمن بهتره یکم دور باشیم و به زندگی خودمون برسیم.. مثل دوقلوهای به هم چسبیده شدیم
نگاه دقیقی بهم کرد و گفت
_باشه.. با هر کی بیشتر بهت خوش میگذره برو
رفت تو اتاقش و من با خودم فکر کردم که هیچوقت توی عمرم با کسی بیشتر از آهیر بهم خوش نگذشته..
ولی چرا بهش نگفتم؟!.. چرا بدم میومد از اینکه اینو به خودم هم اعتراف کنم؟
………………………………
من یک روز زودتر از آهیر راهی شمال شدم و وقتی با ساک توی دستم دم در باهاش خداحافظی میکردم ازش پرسیدم که اونا کجا میرن..
_مام میریم شمال
_عه.. کجای شمال؟
_نمیدونم.. یا میریم ویلای مجتبی یا یه جایی هست تو جنگل که من خیلی دوست دارم، میریم اونجا.. از تصمیم بچه ها خبر ندارم
درو باز کردم و گفتم
_هر جا که میری خوش بگذره رفیق
مشتمونو مثل همیشه به هم زدیم و آهیر لبخندی بهم زد و گفت
_مواظب خودت باش
_توام همینطور.. خدافظ
………………………………
دو روز بود که تو ویلای لوکس و باحال مسعود اینا تو محمود آباد بودیم و مسعود هر چی که دختر و پسر میشناخت ریخته بود تو ویلاشون..
غر زدم بهش که فکر میکردم فقط خودمونیم و چرا لشکر کشی کردی.. اونم گفت چهارتایی که حال نمیده.. شمالو باید پرجمعیت بیای که خوش بگذره..
۱۵ نفر بودیم ولی به اندازه ی ۳۰ نفر شلوغ پلوغ میکردن و منی که قبلا از همه شون تخس تر و شلوغ تر بودم، اینبار سرسنگین بودم و همش غر میزدم..
_افی ناموسا حالمونو گرفتی از بس غر میزنی.. چی میخوای آخه بشر؟ نونت کمه آبت کمه؟
نغمه ازم شاکی بود و خودمم نمیدونستم چیم کمه..
انگار چیزی گم کرده بودم و ناقص بودم.. ولی چی، نمیدونستم..
عصر بود که همگی رفتیم ساحل و من کنار مسعود راه میرفتم که ناگهان حس کردم بین یه دسته پسر آهیرو دیدم!
یهو داد زدم
_عه.. آهیره
مسعود و نغمه گفتن
_کو؟.. مگه آهیر شماله؟
با شوق رفتم طرف اون پسرا و بلند گفتم
_آره اونم با دوستاش اومده
تا رسیدم به پسری که فکر کرده بودم آهیره، سرشو برگردوند و دیدم اون نیست!
بدجور دلم گرفت و تو ذوقم خورد.. نمیدونم چرا انقدر خوشحال شده بودم که اونجاست..
با بیحوصلگی برگشتم پیش بچه ها و گفتم
_اون نبود.. اشتباه دیدم
رضا و نغمه نگاه معناداری به هم کردن و من نگاهمو ازشون دزدیدم..
شب وقتی توی ساحل دور هم نشسته بودیم و علی یکی از دوستای مسعود گیتار میزد، حس کردم دیگه میدونم چیم کمه و بخاطرش غر میزنم!
آهیر کم بود!..
آهیر نبود و پازل دنیای من ناقص شده بود..
فکر نمیکردم تو این مدتی که باهاش بودم اینقدر بهش عادت کرده باشم و نبودنش اینقدر تاثیر بزاره روم..
من رسما دلتنگ آهیر بودم!.. ناخودآگاه تو کوچه خیابونای محمود آباد دنبال آهیر میگشتم و کار به جایی رسیده بود که توهم زده بودم و فکر کرده بودم دیدمش!
گوشیمو از جیبم درآوردم و رفتم تو اینستاگرام.. مثل همیشه ناخودآگاه پیج آهیرو سرچ کردم و بالاخره بعد از مدتها دیدم پست گذاشته..
هنوز یک ساعت هم از پستش نگذشته بود.. یه عکس از دریا بود و یه گوشه ش نوشته بود
… با هیچ کسم میل سخن نیست
سه نقطه رو آخر جمله میذاشتن، ولی آهیر اول جمله گذاشته بود و فکر کردم که بجای کلمه ی “دلتنگم” سه نقطه گذاشته و دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست رو سانسور کرده!
یعنی به نیت یلدا گذاشته بود این پست رو؟.. ولی با یلدا که خیلی وقت بود کات کرده بود و تا حالا همچین کاری نکرده بود..
ضمیر ناخودآگاهم گفت نکنه اونم دلتنگ منه؟!
با این فکری که از سرم گذشت انگار تو قلبم رعد و برق زد!.. دلم هری ریخت و احساس کردم گونه هام قرمز شد..
چه واکنش دخترونه ای!.. چقدر سریع داشتم یه دختر کامل میشدم!
کی آهیر اینقدر مهم شد برام که با فکر دلتنگیش گر گرفتم!
ناخودآگاه پستشو لایک کردم و از هولم به نگین پی ام دادم..
_نگیییییین
کجایی؟ 👀
یه عکس از ساحل و بچه ها که دور هم نشسته بودیم گرفتم و براش فرستادم..
کمی بعد آنلاین شد و جواب داد..
_خونه م.. داشتم درس میخوندم
میبینم که حسابی خوش میگذره بهت 😍
براش نوشتم
_جات خالی
بد نیست..
ولی خوش نمیگذره
_چرا؟
_نمیدونم..
نگیییین
_ها؟
_من دلم تنگه 😑
_واسه کی؟
_ولش.. 😪
تو چطوری؟
_منم دلم تنگه
_جدی؟
تو واسه کی؟
_ولش
_عه تلافی میکنی؟
_آره 😆
_نامرد 😑
_نامرد تویی که نگفتی دلت برا کی تنگ شده
_اوممم.. برا آخیر ☹
_آخیر دیگه کیه؟
_همون رابین
_اسم رابین آخیره؟.. این دیگه چه اسمیه؟
_نه بابا اسمش آهیره 😁
من گاهی بش میگم آخیر
_هوممم.. پس اسم شوهر جانت آهیره
خب بهش زنگ بزن
_زنگ بزنم بگم چی؟.. نمیتونم بگم دلم برات تنگ شده
_چرا نمیتونی؟.. شاید اونم دلش برا تو تنگ شده باشه
_اتفاقا پست گذاشته نوشته با هیچکس میل سخن ندارم
_ریدی به شعر 😂
دیدی گفتم اونم دلتنگته؟
هیجانزده شدم و نوشتم
_راس میگی؟.. آخه شاید هم دلش برا یلدا تنگ شده
_یلدا خر کیه؟.. ک..ن لقش👎
_مثل آهیر فحش میدی😂
_مگه فقط آهیر شما فحش میده؟ 😏 عجبا
غرق چت با نگین بودم که مسعود سقلمه ای به پهلوم زد و گفت پاشو داریم میریم..
از نگین خدافظی کردم و کنار بچه ها راه افتادم تا سوار ماشین بشیم که گوشیم زنگ خورد..
آهیر بود!.. با دیدن اسمش بازم دلم هری ریخت و به خودم تشر زدم که چه مرگته شورشو درآوردی..
نفسی کشیدم و سعی کردم با لحن بیتفاوتی جواب بدم..
_الو
_سلام جوجه اردک زشت
_سلام آخیر.. خوبی؟.. یاد ما کردی همخونه
_دو روزه هیچ کس تلپ و تلپ دنبالم راه نیفتاده، کمبودت رو حس کردم گفتم یه زنگی بزنم
خواستم بگم منم کمبود تو رو خیلی حس کردم.. حس کردم کوهی که پشتم بود، دیگه نیست..
ولی نگفتم.. بجاش خندیدم و گفتم
_ولی من کمبود تو رو حس نکردم.. راستش اصلا یادم نبودی.. شرمنده دیگه
بلند خندید.. گفتم
_زهرمار.. به چی میخندی؟
_هیچی.. مهم نی.. خب کجایی؟.. خوش میگذره؟
_خیییییلی.. جات خالی.. اومدیم ساحل.. آتیش و گیتار و این چیزا
_خوبه پس.. مزاحمت نشم.. مواظب خودت باش
_باشه.. مرسی از زنگت.. بایز
کاش میشد بهش بگم چقدر به موقع زنگ زده و چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم.. ولی نتونستم بگم..
چرا نمیتونستم بگم؟.. مگه رفیقم نبود؟.. مگه رفیقا برای هم دلتنگ نمیشدن؟.. خب همخونه م بود بایدم دلم براش تنگ میشد.. پس چرا معذب بودم و نمیتونستم بهش بگم؟
چرا مثل مسعود و رضا تو بیان احساسات رفاقتیمون باهاش راحت نبودم؟..
صدایی از ضمیر ناخودآگاهم گفت
“شاید چون حسم به آهیر رفاقتی نیست!”
با پشت دست زدم تو دهن ضمیر ناخودآگاهم و سعی کردم دیگه به آهیر فکر نکنم..
………………………………
وسط جنگل بودیم و علی و مسعود برای هم کُری میخوندن که کدومشون میتونن از درخت مقابلشون بالاتر برن..
نگاهی به درخت کردم.. نور خورشید که از لابلای شاخ و برگش با سماجت راهی پیدا میکرد تابید و چشممو زد..
دستمو روی پیشونیم سایه بان کردم و دیدم خیلی بلنده ولی جا پاهای خوبی داره.. میشد بالا رفت..
_من از هردوتون بالاتر میرم
با حرفی که گفتم مسعود و علی و بقیه ی بچه ها با تعجب نگام کردن و ترانه گفت
_میفتی افرا.. بیخیال شو
ولی نغمه با شوق گفت
_افرا میتونه.. من رو برد تو شرط میبندم افی
مسعود مخالفت کرد ولی من از رو نرفتم و گفتم
_یالا.. بریم
اول علی رفت و همگی از پایین تشویقش میکردیم.. بالاخره یه جایی وایساد و گفت که دیگه نمیتونه و نخی رو که دستش بود بست همونجایی که توقف کرده بود..
بعدش من خواستم برم که مسعود نزاشت و گفت
_من میرم اگه شاخه ها محکم بودن میگم توام بری
چسبید به تنه ی درخت و خودشو بالا کشید.. رفت و رفت تا اینکه از علامت علی گذشت و کمی بالاتر اونم متوقف شد..
نخ علامت خودشو بست و اومد پایین..
همه تشویقش کردن و رو به من گفت
_تا جایی که من رفتم شاخه ها محکمن.. ولی اگه بالاتر بری شاخه ها نازکتر میشن.. بهتره کله خر بازی درنیاری و بالاتر نری
پوزخندی بهش زدم و آستینای بلوزمو دادم بالا و رفتم سمت درخت..
راحت بود و به چابکی شاخه ها رو انتخاب میکردم و پامو محکم میزاشتم روشون..
از نخ علامت علی و مسعود گذشتم و صدای کف و سوت بچه ها بلند شد..
داد زدم
_گفته بودم میبرم
مسعود داد زد
_باشه بردی.. بیا پایین نرو بالاتر
ولی هر چی بالاتر میرفتم ویو قشنگتر میشد و جنگل سرسبز زیر پام بود..
بالاتر رفتم و روی یه شاخه وایسادم و اطرافو دید میزدم که یهو احساس کردم چیزی شکست و صدا داد و زیر پام خالی شد!
در حال سقوط آزاد بودم و صدای فریادهای بچه ها رو میشنیدم !
وقتی بشدت خوردم زمین احساس کردم پای راستم شکست و لبمو محکم گاز گرفتم تا مثل دخترا داد نزنم..
……………………………….
دکتر گفت پام سالمه و نشکسته ولی شدیدا ضرب دیده و نباید بهش فشار وارد کنم..
داشتم با نگین چت میکردم و بهش گفتم که از درخت افتادم که تلفنم زنگ خورد..
آهیر بود و از اینکه ۲۴ ساعت نشده بازم زنگ زده بود تعجب کردم..
صداش کمی سراسیمه و هول بود و سلام علیکی کرد و حالمو پرسید..
گفتم خوبم ولی نغمه که داشت از کنارم رد میشد بلند گفت
_خوب نیست.. از درخت افتاده
آهیر شنید و با نگرانی گفت
_تو بالای درخت چه گوهی میخوردی؟
از نگرانی و عصبانیتش خوشم اومد و با خنده گفتم
_ریلکس بابا.. طوری نشده
_شر و ور نگو.. منکه میدونم مثل میمون بالا رفتی از درخت.. صددرصد طوری شده
_دِ میگم نشده.. میخوای تصویری بزنگم پامو نشونت بدم؟
_لازم نکرده.. قطع کن
بدون خدافظی تماسو قطع کرد و من تعجب کردم که شصتش از کجا خبردار شد و زنگ زد!
دلم نمیخواست قطع کنه و دوست داشتم یکم باهاش حرف بزنم.. ولی انگار عصبانی بود که بدون حرفی قطع کرد..
از حرصم بهش پیام دادم و نوشتم
“من زخمی ام الاغ.. باید یکم نازمو میکشیدی، نه اینکه عین گوسفند قطع میکردی”
سند کردم و زیر لب بیشعوری نثارش کردم..
یک ساعتی میشد که با آهیر حرف زده بودم و منتظر بودم جواب پیامم رو بده که گوشیم زنگ خورد و صدای آهیرو شنیدم که گفت
_آدرس ویلارو بده ببینم
با تعجب گفتم
_میخوای چیکار؟
_اومدم محمودآباد.. سریع بگو آدرسو
اومده بود اینجا!.. یک ساعته اومده بود و نمیدونستم کجا بوده و خودشو رسونده.. هنگ کرده بودم و با هیجان آدرسو بهش دادم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ناااازیم
.
ناااز ناازم
زوووود بیاااا
.
بهم بگو آجی نسیممو تو دیدی
.
منم میخخخخواااام
.
گفت ازت بپرسم…
.
میپرسم…!!!
.
.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
اون نگفته تو قعر وجودم جذب دلم شده…
ولی میخوام تصورش کنم با تصویر پشت نگاهم ♥♥♥♥♥
.
خییییییلی عالی بود مهرنازم خسته نباشی گلم مثل همیشه فوق العاده و جذاب بود احساسات قشنگ همراه ب لبخند ب لبم نشوند عاشق خودت و قلمتم بانو جان😘😘😘😘😘❤❤❤❤❤❤
جیییگر کی بودی توووو ؟؟؟؟
.
آجی زهرای خوشگل من چطوره؟؟؟؟
یکی جانم فدات بشم من نمیشناسمت قشنگم اسمتو بهم بگو باشه؟
من خوبم خوشگلم تو خوبی؟ اگه تو منو میشناسی پس قطعا منم میشناسمت ولی الان اسمت مبهمه برام لطفا بگو کی هستی باشد؟ 🙏
قللللبم♥
.
بهت گفته بودم که چقققدر دوستت دارم آیااا ؟؟؟؟
هااان؟؟؟!!!
.
آهان گفتم؟؟؟
.
مهم نییییست!!!
.
مهم الانه …
من الان نیاز مبرم دارم بهت بگم ناااااز نااااز خییییییلی دوستت دارم….♥
فدااات آجی ♥
.
مهر .ناازم میگه بهت…
.
بووووس رو لوپای خوردنیییت
.
هخخخخخخ
.
فهمیدیااااا
هخخخ
به رو خودت نیار…
باشه قشنگ ترینم بوس رو چشمای هسته هلویی یشمی خودت با اون لپ های هلوییت❤❤❤❤💋💋💋💋💋
باشه قشنگم یکی دوروز نمیتونم بیام روبیک بهم بگو اومدم میبینمش😘😘😘
فدات بشم دلبرم😘😘😘😘
مهری آجی چن روزه از شدت مومن بودن مرتاض شدم انقد ک ب افریده های جیگر خدا نگاه میکنم ب مرحله خلسه رسیدم و با دیدن شون فکم ب زمین میچسبه و جسمم از زمین ب هوا پرواز میکنه🤣🤣🤣🤣🤣
مرحله قشنگ و جذابیه ارزو میکنم توهم تجربش کنی😛😛😆😆😆😆😆
🙈🙈🙈🤣🤣🤣🤣🤣
سلام نگین قشنگم …منم مثل مهرنازم کاملا این عقیده رو رد میکنم که پدر مادر عزیزت منتظر کسی بهتر از آقا شایان هستن…البته این برتری که اونا میخوان بستگی به اینکه از چه لحاظ باشه از دید اونا داره…از نظر تحصیلات که گفتی تحصیل کرده هست.خوبی و خانواده دار بودنشون.که خدا رو شکر نسبت دارن و اخلاقش که شما میتونید از این نسبتی که هست و با رفت و آمدها بیشتر متوجه خلاقیات و رفتارش باشین.هر چند کسی که بخواد میتونه درونیاتشو اونوجوری که خودش میخواد نشون بده .نه اونطوری که هست…به هر حال ازدواج بر عکس تصوری که جونای امروز دوست دارن همه چی رو زودی جفت و جور کنن یل طولایی داره…ولی چه بسا خیلیا منتظر بهتر ترن و اتفاقا پیش میاد .
ولی دل کنارش آرامش نیست.ازلحاظ تحصیلات هم که سطح شعور هیچکس مبنی بر درس خوندن بیشترش نیست…پدر مادر گلت حق دارن برا دسته گلشون که خانم دکتر آینده هست بهترینها رو بخوان و این دسته گل رو باید دست کسی بدن که کنارش پژمرده نباشه.بلکه هر روز غنچه بده و زندگیش شکوفه بارون باشه….تبادل نظر بهترین نقطه ی عطفه برای روشن شدن خیلی از مسائل .پس حتما سعی کن با آرامش و نهایت احترام ازشون دلایلشون رو بپرسی.موقعیت خانوادگی و سطح تحصیلات پدر مادرت و توقعات هم خیلی تو نظراتشون که مثلا چون خودشون سطح و تراز بهتری دارن باید فلان کس بیاد با فلان موقعیت هم دخیله…
اما باید به اینم فکر کرد.که اگه این موقعیتم از دست بدن شاید دیگه کسی هم کفو و مهمتر از اون هم عقیده با این شرایط پیش نیاد…پس اگه متوجه شده باشی از حرفام…اخلاق و رفتار و روحیات و امتیازات در کنار هم عقیده بودن و هم کفو بودن مهمه…(((چون خیلیا همه چی تموم بودن اما هم عقیده نبودنشون باعث نادیده گرفتن تموم اون امتیازهایی که بهش میبالیدن شد و دست از زندگی مشترک کشیدن))).من خودم پدرم به دلیل شرایط خانوادگیم و موقعیتهاییی که بود منتظر بهترتر بودن …با وجود تمووووم بهتر تر تر بودنهایی که همسرم داشت و داره…اما از این نظر من خیییلی متفاوت بودم که تجربه ی خودمو بگم.ولی سعی کردم حرفایی که حس کردم به دوست عزیزم بگم رو بگم که شاید کمکی کرده باشم…
نگین گلی اون ور خوندم گفتی خیلی کنجکاوی اسمم رو بدنی…
عزیز دلم من اگه با اسم یکی میام شاید یکی از چند دلیلش این باشه که دلم میخواد گاهی اگه حرفی میزنم راحتتر باشم…
اتفاقا گاهی با اسم خودمم میام…البته فقط اسمم رو تغییر میدم نه ایمیل رو هرچند اگه میخواستم میتونستم از طریق گوشی دیگه م و ایمیل دیگه بیام ولی اینطوری که بعضی لز دوستانم میدون کیم قشنگتره…هرچند زیادم تفاوتی نیست تو حرف زدنم هخخخخ
.
ولی گلکم اگه دلت بخواد اسممو بدونی مشکلی نیست میگم♥
نه عزیزم😘
توهمون یکی خودم بمون
به نظرم اینطوری راحت تر میتونم باهات صحبت کنم☺☺
.
.
.
درباره اون موضوع مرسی که تجربیاتت رو انقدرزیبا دراختیارم گذاشتی
راستش باچیزهایی که شما گفتید کاملا موافقم میخوام ازاین به بعد با عقلم دربارش تصمیم بگیرم
.
.
.
پدرومادر من جفتشون دندانپزشک هستن وباهم توی دانشگاه آشناشدن الان هم کلینینک دارن وهمکارن
امامطمئنم تحصییلات هم دلیلش نیست چون اونم داره دندانپزشکی میخونه و اینکه پدر ومادرم همیشه میگن مال دنیا ارزش نداره هرشغلی داشته باشی وتوی هرشهری که باشی فقط شخصیت وانسانیتت مهمه
ای جااان پس من همون یکی میمونم…یکی یکی ،یکی یدونه ست یکی هخخخخ
.
عزییز دل من …کاری نکردم که خوشگلم♥
.
آفرین به پدر مادرت و نظرشون..خوب پس با این طرز تفکر حتما میشه منطقی صحبت کرد باهاشون …
.
جالبه پدر مادر منم همکارن تو شغلشون و همینطور استاد دانشگاه ..
ولی کاش همکار نبودن.پدر منم بخاطر شغل همسرم و خاستگار دیگه م که پزشک بودمخالف بود…البته همسرمم تحصیلاتش دکترای حقوق و بین الملل هست…اما شغل پر دردسری داره…که من بهش افتخار میکنم♥♥♥♥
.
نگین نازنینم آرزو میکنم روز و روزگارت خوش باشه…و در کنار بهترین بهترین باشی…با دل خوش قشنگ من♥
مرسی یکی جانم💖
انشالا که همیشه درکنار همسروکیلت شاد وخوشبخت باشی😍😘
جااانم گلکم
.
مرسی خوشگلم♥
.
همسرم از ترم آینده قراره دانشگاه حقوق و رشته های مرتبطش رو تدریس کنه…
.
انشاالله توام به اونچه که خیرته و صلاحته پروردگار مهربونم تو تقدیرت قرار بده..آمین
.
آمین❤❤
خیلی عالی بود…این پارت هم مثل نوشته های قبلیت فوق العادس عزیزم….همین طور پر قدرت ادامه بدی انشاالله
سالروز ازدواج دو پیوند آسمانی
.
♥
.
ماه و خورشید…♥
حضرت زهرا سلام الله و حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام رو
به همه ی عزیزان دلم تبریک میگم…♥
.
انشاالله به یه نگاهشون به همه ی آرزوها و خواسته های قلبیتون برسین…
امیدوارم به نورانیت این ماه (ذالحجه)
و به یمن این روز پر از خیر و برکت
ازدواج توعم با آرامش و زندگی درخشانی برای همه دختر پسرهای سرزمینم اتفاق بیفته…و خوشبخت بشن…آمین♥
وایییی دمت گرم با رمانت دستت طلا بوس رولوپت
ولی اگه میشد پارتاروبیشترمیکردی وهروز میزاشتی خیلی عالی میشد بازمم دستت طلا بوس بوس
سلام نگین جانم🌹
خوبی آبجی کوچیکه ی قشنگم؟😍
.
کامنت رو پارت قبلی دیدم،
ای جان من که سپیدان نیومدم تا حالا، ولی همین که برف داره یعنی محشره دیگه😍😅
.
اصفهان یه چند سالی هست که خیلی کم برف میاد و متأسفانه هوای آب و هوای خشکی داره پیدا میکنه، بعد مدت ها امروز آب اومد به زاینده رود
.
در مورد موضوعی هم که پایین اشاره کرده بودی، نظر من هم مثل نازی جان هست، با این حال خوشحالم میشم اگه بتونم کمکی بهت بکنم🌹
مواظب خودت باش خانم دکتر😘😘😘
سلام عزیزم❤
مرسی آجی بزرگه توخوبی؟😍
من اصفهان اومدم اما اونموقع زاینده رود خشک نبود
.
.
.
درمورد اون موضوع هم به نظرم زمان میتونه همه چی رو درست کنه یا من به دلیل مخالفت پدرومادرم پی میبرم یا شایداونا بخوان باتصمیم موافقت کنن
خوبم خدا رو شکر عزیزم🌹
.
بله نگین باید هم به پدر مادرت زمان بدی هم به آقا شایان که اگر لیاقت دختر گلمون رو داشته باشه بتونه نظر پدر و مادر عزیزت رو جلب کنه.
.
موفق باشی آجی کنم😍❤
انشالا☺
همچنین عزیزم 😍توهم موفق باشی🌹🌹
سلام نازی جانم🌹
خسته نباشی خانم نویسنده
چقدر خوبه که آهیر از یه طرف در نقش نگین، داره از احساسات درونی و واقعی افرا مطلع بشه، از طرف دیگه به عنوان خود آهیر داره با حوصله و آرامش به این احساسات، جهت میده.
ولی احساس می کنم آهیر هنوز به افرا به دید همسرش نگاه نمی کنه، بیشتر به عنوان یه دوست داره کمکش میکنه یا نه؟ اگه از زبان آهیر بیشتر برامون بنویسی که عالی میشه💚💛💙
.
آرامش خاصی داشت این پارت
دستت درد نکنه که باعث میشی برای چند دقیقه هم که شده حالمون خوب باشه🌹
انشاءالله حال دل خودت هم خوب باشه دوست خوبم😘❤
خواهری من فکر میکنم آهیر
دیدش نسبت به رفیق بودن تغییر کرده…
یعنی تمیلات درونیش نسبت به افرا عوض شده .اما با این کارش داره سعی میکنه افرا رو متوجه این احساس کنه.
بیشتر احترامی که به وجودش میزاره باعث دوریشه…تا وقتی که با حرفهاش و راهنمایهاش در قالب نگین بودن اونو متوجه این گرایش دو طرفه خودشون کنه…خود افرا هم فقط داره پنهانش میکنه…
این از دلتنگی پستی که گذاشت تو پیجش معلوم بود…از نگرانی پای افرا…حتی وقتی بهش گفت با هرکی بیشتر بهت خوش میگذره توقع داشت نظرش عوض شه…آهیر احساساتش رو دلره کم کم بروز میده.
جنس نگرانیش تغییر کرده…
کی؟؟؟
.
من؟؟؟
.
یا یکی؟؟؟
.
یا خواهری یکی؟؟؟
هخخخخخخخخخ…
من پر از خنده ام امروز …
تو جانی جاانا…مهم اینکه که لذت برده باشی نفسی♥
اووف
.
یکی به قربونت…
.
یکی هااااا
هخخخخ
ممنون یکی جان با احساسم😍❤
♥
.
♥
ممنون نازی جانم🌹
.
بابا همه میان پیش برای تحلیل
از روابط سیاسی کشورها گرفته تا بازار بورس و ارز دیجیتال و برنامه قطعی برق و آب و …
اصلا کیم جونگ اون رهبر کره شمالی کشورش رو با تحلیل های من اداره میکنه😂😂
.
نسیم خوش تحلیل😌
.
معلومه که حالم خوب میشه با خوندن رمانت نویسنده جانم😘
.
مواظب خودت باش منم برم به بقیه ی تحلیل هام برسم😂😂
مهرناز جون خسته نباشی داره به جاهای خوب و هیجانی میرسه …مهرناز جون من هنوزم بعضی وقتها رمان بردل نشسته و گرگهارو میخونم از بس که قشنگ بودن.مخصوصا رمان گرگها عالی بودن .این رمانتم مطمئنآ فوق العاده میشه.🦋🦋🦋🦋
نسیم خواهری ♥
گفتی اگه دوست داشتم از چهرم بگم که بتونی تصورم کنی….
.
خوب تو هر چی بخوای من دوست دارم اگه بتونم انجامش بدم….خواعری پر هز آرانشم♥
تو خیییلی از تصوری که کردی لطف داری…
ولی میترسم بگم تو ذوقققت بخوره
هخخخخخ
.
این اولین باره دارم کلی میگم.قبلا بچه ها میگفتن حزئی گفته بودم هخخخ
خووب اول بادآب وتاااب بگم دلتو نزنم هخخخخ
موهام که خرمایی و حالت داره….یذره تغیر رنگ دادم برا عروسیم که چون مجبور شدم بخاطر دلایلی تا سر شونه هام کوتاه کنم .
بخاطر زود رشد بودنشون دوباره همون رنگ خودشون شدن .چون قبلا خییییلی بلند بودن…خیلیاااا هخخخخ
بقول عششقم گندمزاری بودن واسه خودشون چون تارهای گنمیم قاطیشونه…
.
چشمامم درشتن حالت گرد دارن خمار نیستن حیف هخخخ درست شبیه هسته ی هلو عن ور قلمیده نیستناااااا هخخخخخخخخ فقط حالت پلکام شبیه هسته ی هلو هستش که نصفش کرده باشن..
.
رنگشونم مثل چشای بابامه تقریبا ولی قسمت رنگی چشای بابام دقییییقا دو تکه ست قسمت پایینش عسلی میشی.قسمت بالایی آبی توسی…در کل یشمی دیده میشه…اما چشمای من یشمی هستن و دورشون حاله ی آبیه بستگی داره چی ببپوشم و کجا باشم اگه فضای باغچه باشم سبز تیرن.روسری آبی بپوشم آبین
لباس سبز عدیسمو بپوشم رنگشون میشه قهوه ای زیتونی…در کل یشمی دیده میشه هخخخخ
.
حالت صورتم نمیدونم گرده .تخم مرغیه .کشیده ست هخخخ .با رو سری کشیده دست.بدون روسری گرده..در کل میگن حالت تخم مرغیه.
چال دو طرف لب دارم.
یکی کوچولو یکی عمیق.فقط با خنده عمیق پیدان البته هخخخ..
پوستم روووشن بووود…از وقتی اومدیم اینجا پریید هخخخخ
چون پوستم نازک و حساسه.
بخاطر رنگ قهوه ای ابروهام بعضیا میگن بورم .اما نیستم….
اووم قدم 1/67
وزنمم شصت بود الان شدم 49هخخخخ کشیده تر شدم.بهتررررر هخخخ
آااب رفتم …و اینکه
مامانیم میگه پشت و روت میخنده و چشات برق مییزنه….فککککنم چشمم زده
هخخخخخخ.آاااا و در آخرم بگم حجاب میگیرممممم …
.
حالا واگه متوجه شدی تصورم کن…هخخخ
.
قطعا شکل خواهری خوشگلم باداون ژنای خوشگلترش نیستم
هوووم؟؟؟؟؟
اوووه خداای من بد جوری رفتم تو حس خودم .
متوجه نشدم چقققدر زیاد شد….هخخخخخخخ
.
دیگه کااامل گفتم …بی ریاااا
هخخختخ
سلاااااام خواهری عزیز مهربونم🌹
.
ای جان از مهربونیته که خواسته ی منو اجابت کردی، ممنون ازت❤
.
حالا من این همه خوشگلی و دلبری و نازی و خانومی رو چجوری تصور کنم آخه، چیکار با قلب من کردی خواهر؟😍
.
ماشاءالله هزار ماشاءالله همه چی تمووووم، از تصورات من خیییییلی خیییییلی ماه تر و ناز تری که عزیز دلم😍😍😍😍
.
اسفند دود کن برای خودت و شوهرخواهرم، چشم بد ازتون دور باشه انشاءالله
.
چند وقت دیگه انشاءالله دوباره موهایت میشه همون گندمزار خوشگل، تپلی میشی و ماه
وای چه جیگر خوردنی ای بشه خواهرزاده ی من😍😍😍😍
.
ممنون ازت حالا دیگه باهات حرف که میزنم قشنگ تو ذهنم تصورت میکنم آجی😍
.
مواظب خودت و قلب مهربونت باش عزیز دلم❤❤❤
سلام از من بهارکم ♥
.
کاری نکردم که آجی جون و دل♥
.
مرسی نسیمم تو لطف داری…اوووه چققدر ماشاالله هخخخخ
نه بابا من چشم نمیخورم…ولی سر به سر مامانیم زیاد میزارم…
.
آره حتما دوباره بلند میشن…
عشق جان خودش کوتاهشون کرد چققدر مصخره بازی درآوردیم .
یه کاسه بزرگ گذاشت گفت دورشو میزنم هخخخ
.
آخرش گیسشون کرد و قیچی کرد به تاج تختنون آویزونشون کرد اونجا قشنگترن هخخخ
.
وزنم از اینم کمتر شده بود..چون اشتهامو از دست دادم یه مدت…الان چهار کیلو اضاف شدم هخخخخ…همشم بخاطر بستنی و شیرینی..
مرسی آرامشم …خیییلی خوبی …خیلی دوستت دارم آجی♥
.
عزیز دلمی😍
.
راستی گفته بودی شبیه من هستی یا نه
نه بابا من کجا تو کجا آخه خواهر خوشگلم😅
.
البته نازی جان یه نصفه صورت منو دیده، بگو برات بگه ولی تو ماشاءالله ماااااهی ماه عزیزم😍
.
من قدم 172 و وزنم 64 هست و منم حجاب میذارم عزیزم.
.
خیلی خیلی مواظب خودت باش خواهر نازم😘😘😘😘
ای جوووون
قربون اون خوش قدو بالاییت بشم من♥
.
پس مثل نازیم قدت بلنده ♥
.
اوه من باید کفش پنج سانتی بپوشم تازه بشم هم قد خواهریم هخخخ
.
جان و دلمی آجیم تو دلربایی کهربایی آهنربایی تونستی منو بربایی هخخخخخ
.
جذذذذب دلمی خواهریم…قطعا تو زیبایی همتا نداری…♡
.
هستم آجی .تمام سعیمو دارم میکنم…روحیه مو حفظ میکنم…
توام مراقب خواهری مهربون من باش♥
.
یکی یدونه ی یکی♥
باید بگی داشتیم…!!!!
.
هخخخخخ
.
فدای چشمات به خوشگلی تو که نمیشدم رنگین کمونم
.
♥♥♥♥♥♥♥
نههههههه
.
باااااشه
.
چشششششم
.
دااااریممممم
خوبشم داریمممم…
.
اصلاا بقول عشق جان من تکم تک دونه ام یکی یدونه ام…خدا باااادققققت نشسته سر فرررصت منو درستم کرده هخخخخخخخ
.
جووونمی توووو رفیق قلبم♥
مثل همیشه عالی بود
خسته نباشی نویسنده ی عزیز🌸
مهرناز جون مثل همیشه کارت حرف نداشت و عالی بود . واقعا حالم خوب شد با خوندن این پارت.همیشه موفق و خوشحال باشی.
چه پارت خوبیه😍
چه آهیر بدجنسه ها میگه دلت برای شوهر جونت تنگ شده 😂😂😂از دست رفته دیگه😂🤣
مرسی مهرناز جون مثل همیشه عالییی😘👌🏻
اها مهرناز جون اگه میشه ایموجی بکار ببر تو پارتا خیلی خوبه😍
یکی از جذاااابترین پارتایی بود که امروز گذاشتی….
.
مرسی سالار…♥
بله که وااااقعااااااا…
.
پس چییییییی
.
منم خوشحالم که نویسنده خووووششششگلم اینقدر خوب مینویسه…آرزو میکنم اونقدر آرامش داشته باشی که همیشه همینطور باشه.
مهرنازم چه خوبه که هستیی
چه خوبه که مینویسییی
تا وقتی بود بردل نشسته بعد گرگها حالا این آهیر دلبرر خواستنسییییی😍
که وقتی رمان تو لیست هست وقتی خستم میگم میرم میخونم خستگیی از تنم میره همینم هست😍🥺♥️
خسته نباشی نویسنده قشنگم
واااای خیلی خوب بود مهری جوونم🥰😘
توروخدا توروخدا زود ب زود بزار مهرنازی😍😍😍 خسته شدم از اینکه هر روز سایتو چک کنم😂😂
حالا نه اونقدر دیگه…
خودتو خسته نکن عزیزممم❤
لایک ستاره بانو😊
مرسییییی
واقعا خیلی رمان خوبی داری…دستت درد نکنه عزیزم انشالله مشکلی برات پیش نیاد که همینطوری پر قدرت ادامه بدی
خیلی رمان خوبی
مثل نوشته های قبلیت
عاشق طرز فکر و نوشتنتم….خیلی مشتاقم باهات چت کنم….اومممم تلگرام داری؟
اگه داری خیلی ممنون میشم آیدیتو بدی عزیزم
عالییی