رمان دچار پارت ۲۲ - رمان دونی

رمان دچار پارت ۲۲

*نسیم کجایی؟🥺 نسیمی که رمان‌های منو pdf کرد. نیستی توی سایت؟
_____________________________

عماد ماشین را مقابل بهزیستی پارک می‌کند و قبل از اینکه پیاده شویم می‌گویم
_یه چیزی می‌خواستم ازتون

نگاهم می‌کند و می‌گویم
_از درآمد کار خلافتون برای گلنار خرج نکنین
_با پول شرکت و ارثیه‌ی پدریم این کار رو می‌کنم
_ممنون. ببخشید که فضولی کردم، مهم بود برام

حرفی نمی‌زند و وقتی از بهزیستی خارج می‌شویم عماد شاکریان پدر معنوی گلنار و دو پسربچه است. حس خوبم قابل وصف نیست و دلم می‌خواهد بغلش کنم ولی فقط به فشردن بازویش وقتی پشت فرمان می‌نشیند اکتفا می‌کنم و می‌گویم
_مبارکه، بابا لنگ دراز

لبخند می‌زند و ماشین را سمت شرکت می‌راند.

«قلبِ یخ‌زده »

امروز سامان من و عماد را برای ناهار دعوت کرده و قرار است با مادرش هم تماس تصویری داشته باشیم.
عماد گوشتخوار بالفطره است و اهل کباب، من ماهی ترجیح می‌دهم و سامان قورمه‌سبزی سفارش می‌دهد.
می‌گوید از وقتی مادرش رفته قورمه‌سبزی نخورده و عماد از من می‌پرسد
_تو آشپزی بلدی؟ منظورم غذاهای درست حسابیه‌ها
_بله بلدم، آشپزی من حرف نداره
_دعوت کن یه روز تا ببینیم و تعریف کنیم
_در اولین فرصت

سامان در حالیکه سالاد می‌خورد می‌گوید
_لطفا تا من نرفتم این دعوت صورت بگیره
_چشم آقا

به زودی می‌رود و واقعا دلم برای انرژی قشنگ و شوخی‌هایش تنگ می‌شود. بعد از غذا می‌گوید که دل مادرش برای من تنگ شده و خواسته که مرا ببیند. تماس می‌گیرد و از دیدن رنگ و روی خوب خانم موحد خوشحال می‌شوم. آنجا حالش بهتر از اینجاست و خدا را شکر می‌کنم.
_اینجا توی آلمان فقط توده‌ی سرطانی رو شیمی‌درمانی می‌کنن، نه کل ناحیه رو. برای همینم خیلی سبک‌تر و راحت‌تره جلسات درمانم
_خیلی خوشحالم و امیدوارم به زودی با سلامتی کامل برگردین
_امیدوارم لی‌لا جان. شماها چطورین؟ عماد شما خوبی پسرم؟

عماد که نزدیک به من نشسته و من از پشت سر سامان هر سه سعی می‌کنیم در تصویر باشیم، تشکری می‌کند و من می‌گویم
_سامان که داره میاد چیزی لازم ندارین براتون بفرستیم؟
_منکه فقط دلم می‌خواست سامان تنها نیاد و توام باهاش بیای. ولی نمی‌دونم سامان حرفی بهت زده یا نه

از حرف خانم موحد شوکه می‌شوم و نمی‌دانم منظورش را درست فهمیده‌ام یا نه! عماد کمی عقب می‌رود و انگار او هم حدس مرا زده. سامان لبخند محوی به مادرش می‌زند و می‌گوید
_هنوز نگفته بودم ولی شما ذهنش رو آماده‌ کردی

مادرش می‌خندد و رو به من می‌گوید
_خب من از اولش که تو رو دیدم شیفته‌ی خانمی و اصالت و قشنگیت شدم. آرزومه عروسم باشی، نتونستم بیشتر از این ساکت بمونم چون می‌ترسم وقت نداشته باشم

از اینکه مستقیم از من برای پسرش خواستگاری می‌کند دستپاچه می‌شوم و نمی‌دانم چه باید بگویم. عماد آب می‌خورد و من می‌گویم
_شما به من لطف دارین. ایشالا که صد و بیست ساله می‌شید و ما هم زیر سایه‌تون جمع میشیم

سامان متوجه می‌شود که نتوانسته‌ام جوابی به مادرش بدهم و صحبت را با حرف‌های عادی جمع کرده و خداحافظی می‌کند.
تنش در فضای بینمان مشخص است و هیچ‌کدام حرف نمی‌زنیم. ولی سامان مثل همیشه راحت است و می‌گوید
_می‌دونم انتظارشو نداشتی، چون من تا به حال طوری باهات رفتار نکردم که چنین ذهنیتی داشته باشی. ولی راستش مادرم نمی‌خواد دختری مثل تو رو از دست بدم. منم که از خدامه تو بهم بله بگی و منو بخوای. الان مجبورت نمی‌کنم که جواب بدی، میتونی الان بگی یا تا موقع رفتنم فکر کنی

انگشت‌های منقبض عماد را دور لیوان می‌بینم ولی نمی‌توانم برگردم و نگاهش کنم. از سامان هم خجالت می‌کشم و انگار دیگر همان سامانِ سابق نیست برایم.
ولی حس می‌کنم هر چه زودتر جواب بدهم بهتر است.
گوشه‌ی رومیزی را توی دستم چروک می‌کنم و می‌گویم
_راستش حتی یک درصد هم انتظار چنین چیزی رو نداشتم. ولی خب این باعث افتخارمه و خوشحالم که چنین خانواده‌ی محترمی من رو لایق خودشون دونستن

سامان دستانش را مثل هندی‌ها مقابل سینه‌اش به نشانه‌ی تشکر جفت می‌کند و منتظر بقیه‌ی حرفم می‌ماند.
_و ترجیح میدم الان جوابم رو بهت بدم. تو برای من یه دوست خیلی خوبی سامان. از اون دوستی‌هایی که آدم نمی‌خواد چیز دیگه‌ای توش قاطی بشه، می‌فهمی؟ تو خیلی ارزشمندی برای من، ولی هیچ‌وقت به چشم عشق و رابطه و این چیزها بهت نگاه نکردم

دستم را که کم مانده رومیزی ظریف را پاره کنم در دست می‌گیرد و می‌گوید
_باشه، پس فقط می‌تونم آرزو کنم که کسی که لیاقت خوبی‌های تو رو داشته باشه وارد زندگیت و قلبت بشه

خیلی فهمیده و اصیل است. دستش را فشاری می‌دهم و می‌گویم
_به آقای شاکریان مدیونم بابت داشتنِ دوستی مثل تو

نگاه بی‌اهمیتی به عماد کرده و می‌گوید
_اگه آقای شاکریان هم استخدامت نمی‌کرد من بالاخره یه جایی توی این شهر تو رو پیدا می‌کردم و آشنا می‌شدیم

می‌خندم به حرفش و عماد با غیظ صندلی‌اش را عقب داده بلند می‌شود. سمت دستشویی می‌رود و نمی‌دانم چرا از خواستگاری سامان عصبانی است.
وقتی کاملا دور می‌شود سامان می‌گوید
_مرتیکه کم مونده بود یقه‌مو بگیره

متعجب نگاهش می‌کنم. خوب می‌دانم چقدر عماد را دوست دارد و این حرفش از روی دشمنی نیست. ادامه می‌دهد:
_حالا که رفت میگم. من می‌دونم تو حس‌هایی به عماد داری. این خواستگاری رو هم جلوی چشم اون ترتیب دادم تا بفهمه چقدر برای من و مادرم ارزشمند هستی. نه اینکه خواستگاریم الکی باشه ها، نه، مادرم کاملا جدی بود و اگه پای برادرم وسط نبود من تو رو از دست نمی‌دادم. ولی می‌دونم که تو برای عماد خاص شدی، تو رو می‌خواد. تو هم که دوستش داری، پس من باید هُلتون بدم به هم

خجالت‌زده لب باز می‌کنم تا حسم به عماد را انکار کنم، ولی اجازه نمی‌دهد و می‌گوید
_نمی‌خواد چیزی بگی. فقط خواستم عماد تکونی بخوره، قلبش یخ زده لی‌لا. سال‌هاست نگرانشم. از وقتی تو اومدی امیدوار شدم که این پسر به زندگی برگرده

در شوک حرف‌های سامان هستم. برای عماد خاص شده‌ام؟! برمی‌گردد و دیگر صحبتمان را ادامه نمی‌دهیم. عماد قیافه گرفته و سامان می‌گوید
_خب غذامونو که خوردیم جواب منفیمون رو هم که گرفتیم. پاشید بریم دیگه

قرمز شده‌ام و نمی‌دانم از سامان خجالت بکشم یا برای اینکه نقشه بوده راحت باشم. عماد جلوتر از ما می‌رود و سامان پشت سرش شکلکی درآورده حساب را پرداخت می‌کند.

******

دو سه روزی از خواستگاری سامان می‌گذرد و عماد در این مدت پاچه‌ی همه را در شرکت گرفته و به قول سامان سگ شده. من که جرات پیچیدن به پر و پایش را ندارم و و تنها کسی که از هارت و پورتش حساب نمی‌برد سامان است.
مشغول کار با لپ‌تاپم هستم که وارد اتاق می‌شود و پشت میزش می‌رود.
_مهمونی‌ای که منتظرش بودی دهمین روز نوروز برگزار میشه

چشمهایم از خبری که می‌دهد گرد می‌شود و مستقیم نگاهش می‌کنم. زیر چشمی نگاهم می‌کند و می‌گوید
_هنوزم میخوای بری؟ اونجا هر جور آدمی پیدا میشه‌ها. حتی شاید بدزدنت

مصمم نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_هژار رو هم با خودمون می‌بریم

بعد از چند روز خنده‌اش را می‌بینم که بلند می‌خندد و می‌گوید
_دلت به من قرص نیست به هژار قرصه؟
_منظورم این بود که دو نفر باشین هیچ احدی نمیتونه منو بدزده

فکر می‌کند و می‌گوید
_هر کسی رو اونجا دعوت نمیکنن. برای اینکه بتونم دعوتنامه بگیرم باید یه کار بزرگ بکنم

نگران می‌شوم و می‌پرسم
_چی مثلا؟ کار خطرناک نکنید ها

نوک خودکارش را به میز می‌زند و می‌گوید
_بزرگ از لحاظ بودجه. تو کاری به ایناش نداشته باش فقط به فکر لذت بردنت از مهمانی سران شیاطین باش

تا عید دو ماه مانده و این دو ماه برای من مهمترین روزهای زندگی‌ام است.

******

عماد

ساعت ۲ شب برای بدرقه‌اش به فرودگاه آمده‌ام و حتی موقع رفتن هم بی‌خیال نمی‌شود و می‌گوید
_وقتی برمی‌گردم یه حلقه تو دست لی‌لا انداخته باش، بی‌کفایت

محکم بغلم می‌کند و سامان تنها کسی‌ است که چشم‌بسته به درستی‌اش اعتماد دارم. شانه‌هایش را به شانه‌هایم می‌فشارم و می‌گویم
_من که مثل تو خر نیستم زندگیمو برای یه دختر هدر بدم برادر

چشم غره می‌رود و می‌گوید
_دو هفته بعد کنسرت عرفان طهماسبیه، این دختر رو بردار ببر، دوست داره
_میخوای یه گل سرخ هم بذارم لای لبام براش سِرِناد اجرا کنم؟ بیا برو بچه رمانتیک… این وصله‌ها به من نمی‌چسبه
_پس تا آخر عمرت تنها بمون بدبخت
_توام یه دختر آلمانی پیدا کن شرت از سرمون وا بشه
_چرا که نه! تا برمی‌گردم بچه خوب و سربه‌راهی باش، نیام ببینم گوشه‌ی زندونی ها
_چشم مامان، سفر بخیر

سمت گیت می‌رود. قامت بلندش را نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم روزی که به استقبالش می‌آیم صورتش خندان باشد، نه عزادار مادرش.

******

« کسی درونم فریاد می‌زند “می‌خوام بغلت کنم” »

سامان رفته و بهانه‌ی خوبی شده برای من که از لی‌لا کار بکشم و بیشتر کنار خودم داشته باشمش. روزی که در خیابان به او به خاطر خوشگلی‌اش پیشنهاد کار دادم هرگز فکر نمی‌کردم تبدیل به یکی از منشی‌های مهم شرکت شود. خیلی تلاش کرده، کار یاد گرفته، برای شرکت مفید است و به قول خودش حقوقی که می‌گیرد حلالش.
بعضی کارهای سامان را به او سپرده‌ام و حتی وقتی کاری هم ندارد کار می‌تراشم و روزهای تعطیل به خانه می‌کشمش.
این روزها لی‌لای شاد سابق نیست و ذهنش مشغول است. روی میز گرد سالن خم شده و پوشه‌ها را تنظیم می‌کند و من تماشایش می‌کنم. سر تا پا مشکی پوشیده و مشکی عجیب به او می‌آید. بلوز یقه اسکی جذب و شلوار پارچه‌ای پیله‌دار شیکی به تن دارد و پروانه‌ی هدیه‌ی من که دقت کرده‌ام همیشه دور گردنش است با چند انگشتر و النگو و دستبند ظریف در دستانش. موهای روشنش را شل بسته و دلم برای یک بار بوسیدنش ضعف می‌رود.
نیم خیز شده باز. بی‌صدا کنارش می‌روم و با موذی‌گری طوری می‌نشینم که وقتی نشست به جای مبل، پاهای من زیرش باشد. ولی حواسش هست و کنار می‌کشد.
_راحت باش بفرما بشین

سرد و بی‌تفاوت می‌گویم، ولی کسی درونم فریاد می‌زند “می‌خوام بغلت کنم”
متعجب می‌گوید
_چرا باید بشینم بغل شما؟
_به نظر منم نباید بشینی ولی اگه نشستی هم اشکال نداره
_نه ممنون

هم متعجب است از رفتار عجیبم و هم قیافه گرفته. می‌فهمم که این دختر هر چیزی که بخواهم را انجام نمی‌دهد و تا الان اگر خواسته‌ام بغلم کند یا لمسم کند، چون خواسته‌ی خودش هم بوده انجام داده و من فکر کرده‌ام مطیع است.
مطیع که نیست هیچ، حتی چموش هم هست.
چقدر بیشتر می‌خواهمش و وقتی دو بلیط کنسرت را مقابلش روی میز می‌گذارم از خودم ناراضی‌ام. هنوز هم باورم نمی‌شود که برای خودم و یک دختر بلیط کنسرت خریده‌ام. خوب است که سامان خبر ندارد وگرنه کُری‌هایم در فرودگاه را به رویم می‌آورد.

با دیدن بلیط کنسرت عرفان طهماسبی جیغ خفیفی می‌کشد و اگر می‌دانستم این بلیط او را که مدتی‌ست خندان ندیده‌ام اینطور به وجد خواهد آورد، همه‌ی‌ بلیط‌ها را می‌خریدم.
_باورم نمیشهههه مرسییی آقای شاکریان نمی‌دونین چقدر دوست داشتم برم کنسرت عرفان

ذوق زده به بلیط‌ها نگاه می‌کند و من هنوز تکلیف خودم را با این دختر نمی‌دانم. چند روز پیش با آرش مرادی در مورد لی‌لا حرف زده‌ام. به کاظم سپرده بودم اگر باز هم مقابل شرکت آمد سریع خبرم کند. لی‌لا سپرده با آرامش دکش کنم و با دعوا و مرافعه برایش دشمن نتراشم. او پسر یکی از پولدارترین بازرگانان تهران است و می‌گوید عاشق لی‌لا شده و قصدش ازدواج است. حرفش حالم را بد می‌کند و نمی‌فهمم این حسی که روز خواستگاری سامان از لی‌لا هم به جانم افتاد چیست. فکر می‌کنم حسی فقط از سر خودخواهی است و نمی‌خواهم چیزی که متعلق به خودم می‌دانم را کسی دیگر بخواهد. آرش به قدری پافشاری می‌کند و حتی از من برای جلب رضایت لی‌لا کمک می‌خواهد که مجبور می‌شوم چیزی بگویم که شاید برای همیشه از شرش خلاص شویم.
_خانم یزدان‌پناه یه دختر تنها و بی‌خانواده‌ست آقای مرادی. توی پرورشگاه بزرگ شده، می‌دونستی؟

چشم‌هایش کم مانده از کاسه بیرون بپرد و با لکنت می‌گوید
_نه، در واقع به جز دو سه جمله با من حرف نزده اصلا
_خب حالا می‌دونی. بازم اصرار داری برای خواستگاری ازش؟

کلافه سری تکان می‌دهد و می‌گوید
_فکر نمی‌کنم. خانواده‌م قبول نمی‌کنن. خودمم شاید به مشکل بخورم با این مسئله

می‌رود و من در حالیکه داخل شرکت برمی‌گردم، زمزمه می‌کنم
_ریدم به عشقت، نامرد

« شراب ناب »

رفتن به کنسرت عرفان طهماسبی با لی‌لا تجربه‌ی قشنگی است که این حس را مدیونِ سامان هستم. در ردیف سوم نشسته‌ایم، کل سالن و لی‌لا غرقِ خواننده و صحنه و موزیک هستند، و من غرقِ لی‌لا هستم. شادی و همخوانی‌اش با عرفان و بقیه دیدنی است. در آهنگ بندری سالن به هوا می‌رود و لی‌لا رو به من با ادا و خنده می‌خواند:

_هر جا که بِرُم ساز دلُم کوک صداته
دل و دینُم چشاته

با خنده نگاهش می‌کنم و همراه بقیه دستمالی را در هوا تکان داده و می‌خواند:
_چشم و دلُم روشن
این چه یاریه
هوار هوارُم
شدی دار و ندارُم

تماشای شادی‌ امشبش، مثل لذت نوشیدن یک شراب ناب، مثل لذت یک سکس فوق‌العاده است.
اواسط کنسرت دستم را گرفته و با چشم‌های ستاره‌بارانش به خاطر این سورپرایزم تشکر کرده.
و در پایان وقتی سوار ماشین شده‌ایم تا برسانمش می‌گوید
_اون سوال مشهور، پنج کاری که قبل از  مرگ دلت می‌خواد انجام بدی، اگه از من می‌پرسیدن یکیش کنسرت عرفان بود
_واقعا خیلی خوب بود
_خییییلی. دیدین همه توی سالن دلشون می‌خواست برقصن. کاش روزی بتونیم از صندلی‌ها بلند بشیم و برقصیم. مجبور به حبسِ شادی توی دستامون نشیم

امشب شادی‌اش و حرکاتش مستم کرده و مخمور نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد به خانه ببرمش و پشت ویترین کمدم گذاشته درش را قفل کنم.
دارم رفته رفته به جای سیر شدن از او تشنه‌ترش می‌شوم. قانون من این نبود!

******

« خدایا از بلا حفظش کن »

لی‌لا

این روزها سعی می‌کنم با کسانی که دوستشان دارم بیشتر وقت بگذرانم. بیشتر به پرورشگاه می‌روم تا از بچه‌ها برای کاری که می‌خواهم بکنم انرژی گرفته و مصمم‌تر شوم. نوسازی ساختمان تقریبا تمام شده و بچه‌ها به اتاق‌هایشان برگشته‌اند. از دیدن حمام و توالت جدید و تمیز، دیوارهای سفید سالن که با طرح‌های کارتونی نقاشی شده‌اند، و پوسترهای بزرگ باربی و اسپایدرمن و باب اسفنجی روی دیوارهای اتاق‌های بچه‌ها از خوشحالی گریه کرده‌ام. تخت‌ها همان تخت‌های فلزی قدیمی زمان ماست ولی برای همه‌ی بچه‌ها تشک و روتختی و ست خواب نو و قشنگ خریداری شده. انگار همان ساختمان دلگیر و طوسی شده از چرک و کهنگی نیست و جایی دیگر است. روشن است و انگار نوری تابیده.
خانم علوی هم خوشحال است و بعد از سال‌ها می‌بینم سر ذوق آمده و موهایش را رنگ کرده. بغلش می‌کنم و چند دقیقه همانطور نگهش می‌دارم. وسط سالن چشم‌هایم را می‌بندم و از ته دل کسی یا کسانی را که مسبب این کار خیر هستند دعا می‌کنم. خدایا از بلا حفظشان کن. یلدای کوچک هم به تقلید از من دست‌هایش را بلند می‌کند و می‌گویم
_یلدا بگو خدایا اون کسی رو که این لحاف سیندرلا رو برام خریده از بلا و بدی حفظ کن

عاشق لحاف شده و با زبان شیرینش تکرار می‌کند. خانم علوی هم با لبخند و دقت نگاهم می‌کند. این روزها درسا را هم زیاد بغل می‌کنم و می‌گوید
_چرا دائم‌الپریود شدی لیلو؟ این احساسات فوقش ده روز توی ماه اتفاق میفته، برای تو دائمی شده

تنها کسی از عزیزانِ انگشت‌شمارم که حسرتِ آغوشش را دارم و نمی‌توانم بغلش کنم عماد است. بعد از آن نزدیکی و بغل هیگیایی در وان، هیچ تماس فیزیکی نداشته‌ایم و گاهی دلم می‌خواهد به خانه‌اش بروم و بدون هیچ حرفی میان بازوانش بخزم. ولی ممکن نیست.

آخرین باری که مرا برای اضافه کاری به خانه‌اش خواست آن دختر لوند، شبنم آمد. کاش آنجا نبودم و نمی‌دیدم. ولی خودش اصرار کرده و گفته بود که کار عقب‌افتاده داریم و به بهناز هم زنگ زده تا بیاید ولی جواب نداده.
توی سالن مشغول بررسی بارنامه‌ها بودیم و از کیکی که زری خانم برایمان آورده بود می‌خوردیم که آیفون به صدا در آمد و زری خانم به عماد گفت
_شبنم خانمه آقا، باز کنم؟

قیافه‌ی عماد در هم رفت و گفت
_باز کن

معذب گفتم
_می‌خواید من برم
_نه، چرا؟

نشستم و او دست‌هایش را فرو کرده در جیب‌های شلوار اسلش طوسی‌اش کنار میز ایستاد تا شبنم بیاید.
صدای پر از ناز و ادایش را شنیدیم که قبل از ورود عماد را صدا زد.
_عماد جوووون

عماد مرا نگاه کرد و من به بارنامه‌ی توی دستم زل زدم.
وارد که شد با دیدن من انگار مودش صد و هشتاد درجه عوض شد و اخم کرد و گفت
_پس با عروسک جدید مشغول هستی که نه زنگ میزنی نه جواب میدی بهم

از ناراحتی لبم را گزیدم و عماد گفت
_این حرفا برای دهن یه زیرخواب خیلی زیادیه

من به جای آن زن از خجالت آب شدم و اصلا سرم را بلند نکردم.
_لعنت بهت عماد
_اگه حرفات تموم شد میتونی بری

شبنم که از عصبانیت دستانش را مشت کرده بود، جلو آمد مقابل من ایستاد و مجبور شدم نگاهش کنم. انگشتش را جلوی صورتم تکان داد و گفت
_منو ببین مادموازل، الان اینجا نشستی دو ماه دیگه دم دری، از تو خوشگل‌تراش رو دیپورت کرده از زندگیش

نفرتش را روی سرم می‌بارید و من با ناراحتی به عماد نگاه کردم. جوابی به آن زن نداد و خودم گفتم
_من کارمندشون هستم خانم

زن پوزخندی زد، بلند شدم و رو به عماد گفتم
_من برم آقای شاکریان
_بشین، شبنم میره

و بلند زری خانم را صدا زد و گفت
_زری خانم شبنمو همراهی کن تا دم در. بعد از اینم درو براش باز نکن. کارم باهاش تموم شده

شبنم با عصبانیت در حالیکه صدای پاشنه‌ی چکمه‌های ساق بلندش روی سنگ کف خانه طنین می‌انداخت، از سالن خارج شد و من با ناراحتی موهایم را پشت گوشم زدم.
عماد خونسرد و بی‌تفاوت روی مبل نشسته مرا نگاه می‌کرد ولی من کل آن شب به عماد و زنان پشت پرده‌ی زندگی‌اش فکر کردم و نتوانستم بخوابم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 ساعت قبل

شما چنین خوب چرایین؟😂❤️
عالییییییی…
تیکه کنسرتوی کجایِ دلم بذارممم؟؟✨😂 والا ما هرچی در میاریم خرجِ کنسرتِ عرفان میشه😁 ای کاش یه عمادی پیدا میشد واسمون بلیت میگرف…

Zohre
Zohre
2 ساعت قبل

خسته نباشی تو چرت و پرتی سرهم کردن واقعا

هیفا
هیفا
2 ساعت قبل

نمیدونم ما دخترا چرا اینطوریم
پسر سالم و رد میکنیم
اونی که هوله و خلافه رو میچسبیم

ماه
ماه
2 ساعت قبل

وای ک چقدر این رمان دلچسب و زیباست😍❤️
مهرناز عزیز بینظیری خدا قوت 😘😘

آرین
آرین
3 ساعت قبل

مثل همیشه زیبا ،خسته نباشی مهرناز جانم🌹❤️

mobina
mobina
3 ساعت قبل

ژاذاااب بوودد😍دمت گرمه مهرنازی

Mamanarya
Mamanarya
4 ساعت قبل

هوس کردم پاشم آهنگ گلو بند رو بذارم و ی دل سیر قر بدم💃💃💃💃 منم یکی از ۵ تا آرزوی قبل مرگم رفتن ب کنسرت عرفانه😁😁😁
خداااروشکر شر شبنم خانوم هم کم شد😉😂
عالی بود مهرناز عااااااااالی و به موقه دمت گرم نویسنده ی محبوب من🥰❤️😍

Bahareh
Bahareh
4 ساعت قبل

مرسی مهرناز جون بی‌صبرانه منتظر فردا میشیم تا پارت بعدی

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ساعت قبل

خیلی قشنگ بود خواستگاری مامان سامان چه شوکی به عماد وارد کرد نمیدونم تا کی میخواد دست دست کنه ممنون مهرناز بانو قلمت مانا عزیزم🙏😍👏👏

نازنین
نازنین
5 ساعت قبل

ممنون مهرناز جان عالی بود

یلدا
یلدا
5 ساعت قبل

احسنت به قلم زیبات..

استعدادت تو نوشتن مثل یه اسب زیبای وحشیه، رامش کن وبدرخش…

پناهی
پناهی
4 ساعت قبل
پاسخ به  Ebham

سلام خودتون هم میتونید پی دی اف بزنید رمان هاتون رو

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x