هرچندکه خودم هم میتونستم این کارو انجام بدم اماترجیح دادم
مخالفتی نکنم تا بتونم بیشتر از گرمای اغوشش لذت ببرم.
این بار مستقیم به سمت اشپزخونه رفت و تونستم گوین و
دوتاپسر جذاب درست مثل رین رو نشسته پشت میز
غذاخوری ببینم…
هردوتا پسر مثل رین وقدبلند و هیکلی بودن اما خوب بازهم
رین از هردوی اونها قد بلند تر و هیکل بزرگ تری داشت…
چهره ی پسرها شباهت زیادب به رین وگوین داشت به همین
خاطر حدس زدم که ممکنه برادر های رین و گوین باشن…
باورود ما به اشپزخونه توجهشون به ما جلب شد..و
صحبتشونو قطع کردن …نگاه گوین مهربون و ردی از اشنایی
داشت و نگاه پسرا کنجکاو و درکمال تعجب پراز ذوقی عجیب
بود.
رین منو روی یکی از صندلی های خالی گذاشت و خودش
روی صندلی کناریم که بامن زاویه ی نود درجه داشت
نشست..
سلام اروم و ریزی گفتم که خودم به زحمت صداشو شنیدم اما
به نظر میرسید که اونا این صدارو شنیدن چرا که هرکدوم
پرانرژی و با خوشحالی جوابمو دادن.
بعدازمعارفه ی معمول که توسط رین انجام شدمتوجه شدم که
اسم پسرکوچیک تر میگل و پسر بزرگتر گیبه.وهمینطور
میگل برادر کوچیک تر رین و گوین و گیب پسرعموی
اونهاست.
چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد چشم های میگل بود
که رنگی مشابه رنگ چشم های اگرین داشت ولی بازهم
نمیتونستی بگی همون رنگ چشمه
چون که چشم های اگرین تیره تربودن و هم اینکه چشم های
میگل فاقداون خط تیره ی دور قرنیه ی چشم های اگرین بود.
و همه ی این ها باعث شدن که چشم های رین چندین برابر
جذاب تر و وسوسه انگیز تردیده بشن.
یاشایدهم ازدیدمن اینطوری جذاب و خواستنی دیده میشد.ولی
هرچی که بود چشم های رین برای من خواستنی ترین چشم
های دنیا بودن…
درحین صرف غذا متوجه ی نگاه های زیرچشمی و خاص
گوین به گیب بودم
ولی گیب بی توجه به نگاه های گوئن به رین زل زده بود و
درحال صحبت درمورد چیزهایی بودن که من متوجه نمیشدم.
حرفاشون درعین ساده بودن رمزگونه به نظر میرسیدکه این
بیشتر منو گیج میکرد…
بعداز صرف غذا بازهم به کمک رین به پذیرایی خونه رفتم
وبازهم روی همون مبل دونفره ی قبلی ساکن شدم .
و رین هم کنارم نشست و دستشو به دور گردنم انداخت ومنو
به خودش چسبوند.
گوین روی مبل تک نفره ی کنار من نشست و گیب و میگل هم
مقابلمون قرارگرفتند.
نگاه میگل وگیب به دست های رین به دوگردن من بود… ولی
دونگاه کاملا متفاوت…
نگاه گیب پراز یک حس حمایت گرانه و پرازمهربونی و نگاه
میگل دقیقا مثل نگاه گوین پراز شیطنت بود؛
ولی باچاشنی خیلی بیشتر .درحالی که رین درحال نوازش
پشت گردنم باانگشت های دستش بود منم سعی میکردم که
باوجود بازی انگشت های رین با گردن و لاله ی گوشم به
پرحرفی های گوین گوش بدم وفکرمو از شب و بودن بااگرین
توی یک اتاق منحرف کنم.ایناهم که نمیرفتن بخوابن!!!!
…تقریبا مدتی هم ازنیمه شب گذشته بود و اینا هنوز مشغول
صحبت کردن بودند به سختی جلوی خمیازه کشیدنمو گرفته
بودم.
اصلا دلم نمیخواست جلوی گوین و پسرا به اتاق رین برم.
اغوش رین خیلی گرم بودو همین چشم هامو حسابی
خمارخواب کرده بود
ولی گوین مدام و پشت سرهم ازخانواده خاطراتش تعریف
میکرد..
رین هم درحال صحبت با پسراهرچند لحظه یک بار
برمیگشت ونگاهم میکرد و بعددوباره ادامه ی صحبت هاشو
ازسرمیگرفت.
درهمین حین
اصلا نفهمیدم چطور شد که خوابم گرفت فقط یک بار توی این
مدت اون هم یک بار که دراغوش رین درحال بالا رفتن از پله
ها بودیم وبیدارشدم
و بعد دوباره به سرعت خوابم گرفت.صبح حتی قبل از اینکه
چشم هامو باز کنم هم میدونستم کجام و اتفاقات روزقبل رو به
یاد اوردم.
وقتی که چشم هامو بازکردم انتظار داشتم که رین رو توی
تخت وکنارم ببینم .اما نه تنها که توی تخت نبود بلکه حتی
توی اتاق هم نبود.
دستمو دراز کزدم و به قسمت خالی تخت کشیدم از سردی
تخت مشخص بود که چندساعتی میشه کسی روش نخوابیده.
ملافه های روی تخت هم کاملا مرتب و بدون چروک بودن که
نشون میده تمام شب رو کسی روش نخوابیده .نمیدونم چه
انتظاری داشتم.
شاید انتظار داشتم وقتی که چشم هامو باز میکنم رین رو کنارم
یا خودمو توی اغوش اون ببینم.ودیدن تخت و اتاق خالی باعث
ناامیدیم شد.اون الان کجاست؟
از تخت بیرون اومدم و بعداز استفاده از سرویس بهداشتی
لباس های خودمو که دیروز شسته بودم رو پوشیدم و تصمیم
به ترک اتاق گرفتم .
خدارو شکر دردپام تقریبا محوشده بود و به جز بانداژ دورپام
و لنگیدن نامحسوسی که هنگام راه رفتن داشتم اثری ازش باقی
نمونده بود.
..خارج شدن از اتاق و بستن دراتاق هماهنگ شد باباز شدن
در اتاق روبرویی و خشک شدن من.
یک دخترزیبا و بلوند که فقط یک تیشرت مردانه ی مشکی
رنگ تنش بود ازاتاق خارج شد و با کنجکاوی منو نگاه کرد.
امامن خشکم زده بود و یک حس تلخ مثل سم توی رگ هام
جریان پیدا کرد.
توی ذهنم مدام داشتم سعی میکردم ارتباطی بین غیبت دیشب
اگرین توی اتاقش و بودن این دختر خوشگل و قد بلند توی
خونه پیدا کنم .
معده ام از استرس و ناراحتی به هم میپیچید و حالت تهوع بهم
دست داده بود تااینکه پشت سر اون دختر میگل از اتاق خارج
شد و باعث شد که نفسمو که حتی یادم نیومد ازکی توی سینه ام
حبس کردم با شدت به بیرون پرتاب کنم.
میگل_””چراجلوی در ماتت برده مگه همش نمیگفتی که
گشنمه خوب راه بیفت دیگه “”.
درحالی که سعی میکرد با دستش دختره درشت هیکلوکنار
بزنه چشمش به من افتاد و گوشه ی لبهاش از دو طرف کش
اومد .
با لیاای بلندی که گفت دختره رو با یک دستش به یک سمت
هول داد و به سمتم اومد .یک دستشو دور بازوم حلقه کرد و
منه شکه رو به سمت راه پله ها کشوند خطاب به اون دختر
گفت:
“”بیا دیگه چرا ماتت برده””.
به محض ورودبه اشپزخونه با گوین و گیب که درحال صرف
صبحانه بودن مواجه شدیم اما میگل بی توجه به اونها و دختر
مجهول پشت سرمون یکی ا زصندلی های دور میزو برام
کنارکشید و مجیورم کرد که بشینم.
برای خودشم صندلی روبه روییم رو بیرون کشید و نشست. یه
دستشو زیر چونش زد و بهم خیره شد.
به جای اینکه از نگاه احساس معذب بودن بکنم از این خیره
سری و دیوونگیش خنده ام گرفته بود .یه جوری نگاهم میکرد
که انگار عجیب ترین پدیده ی خلقت ام!!!
داشتم برای نخندیدن باخودم کلنجار میرفتم که شنیدن صدای
تخسش و حرفی که بابامزگی تمام زد تمام خودداریمو ازم
گرفت وباعث شده که با صدا بخندم.
میگل_””اخیش الان میتونم یه دل سیرنگاهت کنم و ببینم این
دختری که دل داداشمو برده چه شکلیه.تا وقتی که اون کوه یخ
اینجابود که نمیشد نگاهت کرد تا یه ذره بهت خیره میشدم
بااون نگاه میگل کشش چنان نگاهی بهم مینداخت که
هربارازاینکه خودمو خیس نکردم تعجب میکردم””.
به سوزان و اون دختره که مثل من درحال خندیدن بودن نگاه
کرد و گفت:
“”نه اخه خداییش دروغ میگم من دیشب تمام راه های دید زدن
مخفیانه ای که توی تمام این سالها یادگرفته بودمو برای دیدن
این دختر خانوم به کاربردم ولی متاسفانه هربارمچمو بااون
چشمهای لعنتیش میگرفت و باعث میشد تا مدتی نتونم حتی
سرمو بلندکنم که نکنه یه وقت درحال نگاه کردن بهم باشه “”
تو دلم اخمی به لعنتی گفتنش به چشمهای اگرین کردم و براش
زبونی دراوردم که بعدش از فکرهای خودم خندم گرفت و
باعث شد که شدت خندیدنم بیشتر بشه.
رین”””اگه چیزخنده داری هست تعریف کنید شاید منم
خندیدم””
خنده ای که با شنیدن صدای رین قطع شده بود بادیدن قیافه ی
وحشت زده و سکته ای میگل دوباره بلند شد…
وقتی که با خنده به رین نگاه کردم با نگاهی که متوجه ی من
بود جمله ی
قربون خنده هات رو اروم لب زد که باعث شد حرارت گونه
هامو از خجالت احساس کنم.
به بقیه نگاه کردم که ببینم کسی دیده یانه که نگاه میگل رو
خیره ی خودمون دیدم که با شیطنت چندبار برام ابروهاشو بالا
انداخت…
ولی با دیدن رین که نفهمیدم کی به پشت سرش رسیده
بودنوبت من بودکه باخنده براش ابروهامو بالا بندازم
اول با گیجی نگاهم کرد ولی با ضربه ی سنگین دست رین
که به پشت سرش خورد اخ بلندی گفت و یهو از روی صندلی
پرید که این باعث خنده ی بیشترمون شد.
یادم نمیاد که اخرین بار که اینقدر خندیده باشم کی بوده باشه
ولی این خونه و خانواده برام پراز انرژی و حس مثبته.
رین بیخیال میگل شد و اومد روی صندلی کناریم نشست و
وبشقابمو پراز هر چیزقابل خوردنی که روی میز بود کرد و
به اعتراضات منم گوش نداد….
ویک جوری نافذنگاهم کردکه به اجبارشروع به خوردن کرد
م و بعد خودش هم شروع کرد.
داشتم به کلکل های میگل و دختر بلوند جولیا نام گوش میدادم
که درخونه با سرو صدا باز شد و صدای شاد و بلند چند دختر
وپسربه گوشم رسید.
جایی که من نشسته بود به بیرون از اشپزخونه دید نداشت اما
نیازی هم نبود چرا که بعد از چند لحظه چهارپسرو دو دختر
جوون توی درگاه اشپزخونه ظاهر شدن که تونستم گیب رو
از بینشون تشخیص بدم.
ولی بقیه برام نااشنا بودن. پرسرو صدا و یکی یکی سالم دادن
و همشون با کنجکاوی به من زل زدن…حس خوبی نداشتم من
اصلا به اینکه اینطوری زیر ذره بین نگاه باشم عادت نداشتم.
واسه همین یکیم روی صندلیم توی خودم جمع شدم که از
چشمهای رین دور نموند و با اخمی که بهشون کرد باعث شد
حداقل اون نگاه خیره اشونو از روم بردارن.
ولی هر چند ثانیه یکبار زیر زیرکی نگاه میکردن که سعی
کردم بهش بی توجه باشم حتما چون براشون غریبه ام اینقدر
نسبت بهم کنجکاوی
میکنن….
گیب برای یکی از دخترا یک صندلی عقب کشید و ازش
خواست که بشینه که بااینکارش تیره شدن نگاه گوئن رو به
چشم دیدم…
چیز جالبی که بین همه ی افراد جمع شده توی اشپزخونه
صادق بودقد بلند و جثه ی درشتشون بود…
حتی دختراهم همگی چندین اینچ از من قد بلند تر و هیکلی تر
بودن.
که این موضوع یه جورایی اعتماد به نفسمو پایین میاورد.
هیکل من همیشه ریزه میزه و ظریف بود وبااین مشکلی نداشتم
چون حسابی روی فرم بودم.
ولی اینکه توی یک جمعی باشی که همه از تو درشت تر و
برگترباشن یه جورایی ناراحت کننده است.
چون میز اشپزخونه شیش نفره بود بقیه روی صندلی های
اطراف کانتر اشپزخونه و یا تکیه زده به سینک موندن…
و اینطور که ازخودشون شنیدم شروع کردن به خوردن دومین
وعده ی صبحانشون …
پس از معرفه فهمیدم که اسم پسرا جیک سم و رونالد و دخترا
امیلی و ربکا ست…
همشون بچه های مهربون وشادی به نظر میرسیدند
و به غیرازامیلی و جیک که امیلی هم سن من و جیک یک
سال کوچیکتربود بقیه از من چند سالی بزرگ تر بوند
و درکل همه توی یک رند سنی بودن و خودشونو نسل هشتم
صدا میکردن.
اینطورکه فهمیدم همگی یک نسبت فامیلی دور و نزدیک باهم
داشتند و از بچگی باهم بزرگ شدن…
همگیشون سعی میکردن یه جورایی منو داخل بحث هاشو
بکشن ومنم فرصت اینو نداشتم به اینکه من وصله ی ناجور
این فکرکنم.
چیزی که بیشتراز همه بهم احساس قدرت و اعتمادبه نفس
میدادنگاه خیره و گرم رین بود
که باعث میشد باخیال راحت تری با بقیه هم صحبت بشم و
توی بحث هاشون شرکت کنم.
متوجه بودم که نگاه رین وقتی که خودمون تنهاییم با زمانی که
بقیه پیشمونن زمین تا اسمون فرق میکنه و لایه سختی روی
انعطاف
چشم هاش قرار میگیره…
ولی نمیدوم چطور و ازکجا ولی میتونستم اون گرما و محبت
توی چشم هاشو حتی از پشت دیوار سنگی که دور خودش
کشیده هم ببینم.
امیلی_””لیا مایه زمین مجهزبرای اموزش مبارزه و مهارت
های رزمی داریم بعداز صبحانه هم قراره که همه باهم بریم
اونجا البته افراد بیشتری هم میان خواستم ببینم توهم دلت
میخواد همراه مابیای؟””
با شک و تردید به رین نگاه کردم تا نظرشو درباره ی این
دعوت غیرمنتظره بدونم.
اروم چشماشو به عنوان تایید روی هم گذاشت و لب زد:
“”لازم نیست نگران باشی منم اونجاام “”
همین حرفش باعث ارامشم شد به سمت امیلی برگشتم که
متوجه شدم همه ساکت شدن و منتظر شنیدن جواب منن.
خواستم جواب مثبتمو برای همراهیشون بگم که یهویاد چیزی
افتادم وگفتم:
“”خیلی دلم میخواد همراهتون بیام اما قبل از اون باید بامادر
بزرگم صحبت کنم مطمئنن تا الان هم خیلی دیرکردم و اون
الان خیلی نگرانم شده””
رین_””لازم نیست به اون موضوع فکرکنی من صبح با مادر
بزرگت صحبت کردم وهمه چیزو براش توضیح دادم گفتم که
شب دوباره باهاش تماس میگیریم و میتونن با خودت صحبت
کنن””.
امیدوارم که بتونه از چشمام قدردانیمو ازش به خاطر به
فکربودنش بخونه…
سم_””خوب حالا که مشکل مادر بزرگ هم حل شد فکرمیکنم
دیگه مشکلی نباشه پس لیاهم امروز با ما به زمین تمرین
میاد…””
بااین حرف سرو صدای شادی بچه ها بلند شد….
واقعا نمیفهمیدم که چراینقدر به من بها میدن اما دلیلش هرچی
که میخواد باشه دوست دارم که ازاین خوشی که نصیبم شده
لذت ببرم
********
فصل هشتم: زمین تمرین
از صبح که بیدارشدم حتی یک لحظه هم نتو نستم با رین تنها
بمونم ازش بپرسم که شب گذشته رو کجا بوده.
جدا از حس ناامیدی که به خاطر تنها بودنم توی اتاق داشتم
حالا شرمندگی این فکرکه باعث شدم اون نتونه راحت توی
اتاق خودش بمونه هم به ناامیدیم اضافه شده.
ارزو میکردم که میتونستم اونو برای چنددقیقه هم که شده
تنها داشته باشم تا بمتونم باهاش صحبت کنم.
ولی این کار باوجود تقریبا دو جین پسرو دختری که
اطرافمون بود تقریبا غیرممکن به نظر میرسید.
و حالا که به زمین تمرین رسیدیم حتی بیشتراز قبل هم شدن
و در عرض کمتراز چند دقیقه دورمو دخترا و پسرایی گرفتن
که خودشونو بهم معرفی میکردن و سعی میکردن باهام حرف
بزنن.
تنها کاری که از من برمیومدتکون دادن سرم و ابراز
خوشحالی کردن از دیدنشون بود.
سعی میکردم که اون همه اسمو یه جورایی توی ذهنم ثبت کنم
ولی کارخیلی سختی بود.
بااخطاری که رین داد همه سریع سرتمریناتشون برگشتند …
تمریناتشون از چیزی که فکرمیکردم سخت ترو جدی تر بود.
هرگوشه از زمین افرادی مشاهده میشدند که با یک وسیله ی
مبارزه درحال جنگیدن و مبارزه بودن…
میتونستم افرادی رو که درحال جنگ تن به تن در گوشه ای از
زمین و کسایی رو که درحال مبارزه باابزار های جنگی مثل
شمشیرو نیزه و نانچیکو …بودند رو ببینم.
قسمتی از زمین هم با وسایل مختلفی مثل ادمک های چوبی
میله های بارفیکس و چندینو چند وسیله ی ساده و پیشرفته
دیگه پوشیده شده بود.
هرچیزی که اینجا درحال اتفاق افتادن بود خیلی جدی تراز
چیزی بود که من فکرشو میکردم.
میتونستم به خوبی ببینم که مبارزات تن به تن چقدرجدیه و
اسیب هایی که به هم وارد میکنند واقعیه یا حتی مبارزه با
شمشیر که بازو و پا و سینه ی افراد زخمی شده ولی بازهم
ادامه میدادن و متوقف نمیشدن.
محو جنگیدن دو دختر بانیزه بودم که با ضربه ی ارنجی که
گوین بهم زدبا تعجب به سمتش برگشتم!!.
گوین_””اونجارو “”
با تعجب به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم که بادیدن رین که
درحال صحبت با یک دختر خیلی لوند وخوش هیکل بود
خشکم زد.
حرف زدنشون باهم مشکلی نداشت ولی اونطور که اون
دخترداشت رینو دست مالی میکرد و تن و بدن خودشو به رین
میچسبوند خونم روبه جوش اورد…
وقتی به خودم اومدم که دیدم توی چند قدمیشونم و دارم به
سمتشون میرم.
رین دقیقا روبروم قرار داشت و اون دخترهم که پشتش بهم
بود مشغول دستمالی کردنش بود.
رین که انگار زودترحضورمو احساس کرده بود حرفشو قطع
کرد و نگاهشو بالا و به سمت من گرفت که با چند قدم سریع
دختره رو دور زدم و کنار رین ایستادم.
دختر که از انگارازحضور من شکه شده بود با بهت نگاهم
میکرد و منم مشغول انالیزکردنش بودم…
دخترموهای خرمایی و چشمای سبزخیلی زیبایی داشت که
باعث برانگیخته شدن حس حسادتم شد.
دستمو دوربازوی رین انداختم وتیره شدن چشم هاشو دیدم…
اره دختر این پسر مال منه بهتره فاصلتو باهاش حفظ کنی!!.
نمیدونم چطور به خودم همچین حقی میدادم ولی میدونستم که
رین مال منه..
شاید بخاطربوسه و گرمی نگاهش بهم باشه که همچین فکری
میکنم ولی هرچی که هست الان فقط میخواستم حدود اون
دخترو براش مشخص کنم.
اون بوسه برای من خیلی معنی داشت و اگه برای اون هیچ
معنی نداشته باشه نمیدونم بعدش چطورباید جواب دلمو بدم.
ولی الان مهم ترین کار برام اینه که مطمئن شم این دختر
دیگه خودشو به رین نمیچسبونه و باهاش لاس نمیزنه.
نگاه خاص رین بیشترین اعتماد به نفسو برای این رفتاربهم
میداد…
همون
نگاهی که احساس میکردم لذت و خنده ی پنهانی رو از این
رفتار من درخودش پنهان کرده .
دست ازادمو به سمت اون دختر گرفتم و گفتم:
“”سلام من لیام باشما قبلا اشنا نشدم””
با مکث دستشو به سمتم دراز کرد و محکم دستمو فشرد.
“”سلام منم جسیکام دختر خاله ی رین ویکی از مربی های
کمپ””
… اصلا حس خوبی به این دختر خاله ی تازه رو شده
نداشتم…
یه جورایی احساسم شبیه حسادت بود.
زمانی که یکی از پسرهای مبارز جسیکاروصدا زد بااکراه
مارو ترک کرد وتونستم یه بار دیگه بارین تنها بمونم…
حس شیری رو داشتم که به محدوده اش تجاوز شده و حالا با
خارج کردن متجاوز اون حس غرور و شادی درونم موج
میزد .
بارفتن جسیکادستمو از دور بازوش برداشتم و نگاهمو به چند
پسری که درحال شنا رفتن روی زمین بودن دوختم….
هرچند که برام جذابیتی نداشت اما توی این لحظه حاضربوم به
هرچیزی نگاه کنم اما به رین گاه نکنم و این کارمم چند دلیل
داشت.
یکی اینکه به خاطر عکس العملم خجالت میکشیدم و دومین
دلیلمم ناراحتیم بود…
اون حداقل باید از قبل به من میگفت که قراره تنها توی اتاق
بمونم و اون اونجا نباشه…..
ومهم ترین دلیلم این بود که امروز اجازه داد که اون دختر
اینقدر بهش نزدیک بشه و خودشو بهش بچسبونه و عملا
باهاش لاس بزنه و اونم هیچ عکس العملی مبنی بر
دورکردنش ازخودش نشون نده .
“” _لیا””
سعی کردم به صداکردن اسمم بی توجه باشم وجوابی ندم که
بازهم پچ پچ وار اسممو صدا زد که باعث لرزیدن قلبم شد .
خیلی اروم و نوعی که فقط خودم میشنیدم هومی زیر لب گفتم
که یهو بازومو گرفت و منو چرخوند که روبروش قرار
بگیرم.
با گرفتن چونم سرمو بالا داد و تشویقم کرد که نگاهش کنم .
اما من بازهم به هرجایی نگاه میکردم به جز چشماش چون
میدونستم بااولین نگاه کل دلخوریمو فراموش میکنم…
میدونستم که این رفتارم خیلی بچه گانه است اما نمیدونم چه
بلایی سرم اومده بود که دلم میخواست اینجوری ناز کنم و یه
جورایی دلخوریمو بهش نشون بدم ….
صورتمو با دست هاش قاب گرفت و اینبارمجبورم که که به
چشماش نگاه کنم…
از دیدن خنده و سرخوشی توی چشم هاش کاملا شکه شدم…
با چهره ای سرگرم شده و پراز خنده نزدیک صورتم و به
نوعی که حرارت نفس هاش بهم میخورد پچ زد:
“” عروسک من از چی ناراحت شده که نگاه و چشای
قشنگشو ازم دریغ میکنه ؟هوم؟””
از تعریفش ذوق زده شدم ولی چیزی بروز ندادم و بازهم
بدون حرف فقط نگاهش کرد.
سعی کردم تمام دلخوریمو بانگاهم بهش نشون بدم.
انگشت شصتشو نوازش وارانه روی صورتم کشید وپچ پچ
وارگفت:
“” شیرینم به من بگو چی باعث این نگاه دلخور و
روگرفتنت شده؟ “”
“”چیزی نیست من فقط یکم شکه ام همین “”
“”هرچندکه میدونم راستشو نمیگی ولی اینجا جاش نیست بعدا
“”
باید حتما دلیل رو گرفتنتو بهم بگی
هرچندکه توی دلم گفتم هرگز اما برای ادامه ندادن بحث سری
به معنای تایید حرفش تکون دادم.
کاملا مشخص بودکه قانع نشده اما دیگه چیزی نگفت و با
گرفتن دستم منو به سمتی از زمین که جسیکا و یک دختر
دیگه درحال مبارزه بودن کشوند.
تعداد زیادی از بچه ها از جمله گوئن و امیلی هم دورتا دور
زمین مبارزه رو گرفته بودن و با تشویق کردن هرکدومشون
اونهارو
برای ادامه ی مبارزه و برنده شدن تشویق میکردن.
رین منو به قسمتی از زمین که نسبتا خلوت تر بود کشوند و با
دقت مبارزه ی اونا رو زیر نظر گرفت.
دوتا دختر با قدرت زیادی به هم حمله میکردن واینقدر
حرکاتشون سریع وحساب شده بود که به سختی میتونستم
مبارزشونو با چشم دنبال کنم .
بااین وجود به راحتی میشد به برتری قدرت و مهارت جسیکا
به اون دختر پی برد.
با شنیدن زمزمه ی زیر لب و اروم رین توجهمو از زمین
مبارزه به اون برگردوندم.
رین_””صدبار بهش گفتم بیشتر روی دفاع از پهلوی چپت
کارکن ولی بازهم مثل همیشه کارخودشو انجام میده””..
اول فکرکردم که این هارو خطاب به من گفت اما بااولین نگاه
متوجه شدم که توجهش کاملا به زمین مبارزه است و این هارو
ناخوداگاه و برای خودش تکرارکرده.
یه جورایی مطمئن بودم که رین این هارو درباره ی جسیکا
گفته به همین دلیل برگشتم و اینبار با دقت بیشتر به مبارزه و
عکس العمل های جسیکا دقت کردم و بعداز مدت زمان
کوتاهی کاملا به حرف رین رسیدم….
باوجود اینکه جسیکا کاملا با مهارت و حساب شده حمله
میکرد اما توی دفاع ضعیف عمل میکرد و اگه میتونستی
جلوی حمله ی اونو بگیری و مجبور به دفاعش کنی به راحتی
ضعیف و صدمه پذیر میشد.
به خصوص از جناح چپ بدنش و حتی چند بار هم از این
قسمت از بدنش ضربه خورد ولی انگار شدت ضربه ها کافی
نبود و مشخص بودکه رقیبش از این ضعف اون مطلع
نیست…
چون این موضوع چیزی نبود که به راحتی قابل مشاهده و
فهمیدن باشه و منم اگه حرف های رین و زوم کردن روی این
موضوع نبود به هیچ وجه متوجه ی این موضوع نمیشدم .
همونطورکه کاملا مشخص بود جسیکا برنده ی این مبارزه شد
وباعث بلند شدن صدای تشویق هاشد.
متوجه شدم که جسیکا در حال درخواست برای مبارزه ی
بعدیه
…
اما انگار اون دنبال شخص خاصی میگشت که با دیدن ما یهو
چهرش باز شد و با یک لبخند زیبا ولی مکارانه به سمت
مااومد…
اصلا از لبخندش حس خوبی دریافت نکردم و باعث شد که
خودمو بیشتر به رین بچسبونم.
وقتی به دو قدمی ما رسید متوقف شد و روبه من گفت:
“”لیا…نظرت درباره ی یه مبارزه ی کوچیک چیه؟””
باتردید نگاهش کردم…احساس کردم که درست نشنیدم..
.منظورش از مبارزه ی کوچیک چیه؟یعنی اون میخواد با من
مبارزه کنه؟
اما چرا من ؟مطمئنن رقیب های قدرت مند تراز من هم اینجا
برای اون وجود داره!!!.
هرچی فکرمیکردم نمیتونستم دلیلی برای این کارش پیدا کنم به
جزء رین…
احساس میکردم که این کار رو برای نشون دادن خودش به
رین انجام میده و همین هم باعث شد که حرص و عصبانیت
زیادی رو نسبت به اون توی دلم احساس کنم…
میدونم که دقیقا میخواد چیکارکنه. میخواد منو پیش رین یک
دختر دست و پا چلفتی و ضعیف نشون بده …
رین_””بهتره یه رقیب دیگه برای خودت پیدا کنی …لیا برای
مبارزه اینجا نیست “”.
“”_ رین این فقط یک مبارزه ی دوستانه است نگران نباش
قول میدم که صدمه ای به دوست دخترت نرسه””.
تمسخری که پشت این حرف ها پنهان بود باعث
تشدیدعصبانیتم شد .
“”_یالا لیا نکنه میترسی…نگران نباش قول میدم که بهت
سخت نگیرم این فقط یک مبارزه ی دوستانه است..””.
رین_””اگه خیلی به مبارزه علاقه داری چطوره من رقیبت
بشم ها؟قول میدم که خیلی بهت سخت نگیرم “”!!!
خشم پنهان درون صدای رین واقعا ترسناک بود.به جسیکا که
با شنیدن این حرف به وضوح ترسیده و رنگ پریده شده بود
نگاه کردم و همزمان دواحساس متفاوت بهم دست داد.
حس سپاسگذاری و لذت ازاین حمایت اشکار رین و حس
عصبانیت از فکراینکه توی ذهن اون من چیزی جزء یک
دختر ضعیف واسیب پذیرنیستم.
زمانی که جسیکا قصد عقب نشینی و برگشت به زمین مسابقه
رو داشت برای برگردوندن غرورشکسته شده ام باصدایی رسا
و بلند گفتم:
“”قبوله…””
به صدای هشدار دهنده ی رین که اسمموصدا زد توجهی
نکردم وتمام حواسمو معطوف چهره ی شکه ی جسیکا کردم.
اوه اره دخترخانوم قراره بیشترازاین هاهم شکه بشی وقتی که
ببینی خیلی بیشترازاون چیزی که فکرشو میکنی توانایی مقابله
باهاتو دارم !!!.
من به مهارت و قدرت خودم واقف ام و اینو مدیون اجبارهای
پدر و مادرم برای یادگیری مهارت هایی برای دفاع از خودم
هستم هرچند که هیچ وقت نیازی بهشون نداشتم.
اما فکرمیکنم که الان وقت سنجیدن خودمه.
جسیکا به نوعی که انگاربه چیزی که شنیده شک داشته باشه
محتاطانه پرسید:
“” چی؟ … “”
لیا_””گفتم قبوله…دعوت به مبارزه ات رو میپذیرم…””!!!.
حرف هامو محکم و بدون لغزش گفتم وسعی کردم به نیشخند
مکارانه ای که روی لب هاش شکل گرفت بی توجه باشم.
این تصمیمیه که گرفتم حتی اگه شکست هم بخورم
بهترازاینطور خوار شدن مقابل رین و بقیه است و حالا هم که
حواس همه متوجه ماشده برای پس گرفتم حرفم خیلی دیره.
بدون نگاه کردن به رین پشت سر جسیکا به طرف میدان
مبارزه قدم برداشتم که سرو صدا و هیاهو بچه هارو بلند کرد.
وقتی که مقابل جسیکا قرار گرفتم تونستم رین روکه دست به
سینه به یکی از ستون های چوبی داخل زمین تکیه زده بود
رو ببینم…
متاسفانه نمیتونستم چیزی از احساساتش رو ازداخل صورتش
بخونم.
نمیدونستم از اینکه برخالف میلش دعوت به مبارزه ی
جسیکارو قبول از دستم عصبانیه یانه .
امیدواربودم که ناراحت نشده باشه.
انتظار دارم که درک کنه که این مبارزه برای من تبدیل به
چیزی بیشتر از یک مبارزه ی دوستانه و معمولی شده.
این حس مبارزه طلبی از لحظه ای که جسیکارو نزدیک رین
دیدم بهم دست داد و تبدیل به چیزی ترسناک و مخفی بین من و
اون شده…
کاملا از نگاه مکارانه و پراز کینه اش هم کاملا مشخصه که
اونم از این موضوع اگاهه …
هرچی که هست دو طرفه است…
سعی کردم همه ی فکرهای اضافی رو از ذهنم پاک کنم و
روی مبارزه ی پیش روم تمرکزکنم .
با یک نگاه به اسمان متوجه ی ابرهای سیاهی که اونو
پوشونده بودن شدم.
تابستون وبارون؟
اگه جایی غیر از اینجا بود شاید تعجب میکردم ولی از زمانی
که به یاد دارم اب و هوای این منطقه به همین صورت بوده .
تابستان و زمستون هم نداره هر لحظه ممکنه ابرها اسمان رو
در بربگیرن و چند لحظه ی بعد از سرتا پا خیس اب باشی .
نگاهمو به جسیکا که به نظر بی توجه به تغییر اب و هوا بود
دوختم.
مقابلش گارد گرفتم و منتظر شدم. بعد از چند لحظه بایک
حرکت سریع به طرفم هجوم اورد .
با ارنجم ضربشو دفع کردم وبعدهم ضربه ی بعدی و ضربه ی
بعدی.
اونقدر سریع و حساب شده ضربه میزد که کاری جزء دفع
ضربه ها و دفاع از دستم ساخته نبود.
از هر ده ضربه تقریبا شیش تا رومیتونستم دفع کنم و بقیه
دردناک و محکم به تن و بدنم اصابت میکردن .
با ضربه ناغافل بعدیش به قفسه ی سینه ام تعادلمو از دست
دادم وبا پشت به روی زمین افتادم.
سعی کردم که به درد عمیق قفسه ی سینه و کمرم توجهی
نکنم و از زمین بلند شم.
وقتی که تونستم سر پاهام بمونم نا خوداگاه نگاهم به سمت
رین کشید شد که با دیدن حالش شک
عظیمی بهم وارد شد.
ازاین فاصله هم میتونستم دست های مشت شده ی کنارپاش و
رگ های برامده ی پیشونی و گردنش رو ببینم .
حالت بدنش جوری بود که انگار اماده ی خیز برداشتن و حمله
است. و از اون فاصله با چنان خشم عمیقی به جسیکانگاه
میکرد که مطمئن بودم قابلیت خورد کردن گردنشو داره .
اما جسیکا غافل از عصبانیت و خشم رین ضربه ی بعدی رو
محکم تر به پهلوم وارد کرد که یک لحظه از شدت درد خم
شدم و توی همون حال هم تونستم رین رو ببینم که به سمت
میدان مبارزه میاد…
قبل از رسیدنش به زمین مسابقه کمرمو راست کردم و مچ
دست جسیکاروکه اماده برای ضربه ی بعدی بود رو گرفتم و
به شدت به پشت سرش پیچوندم وپشتش قرار گرفتم و با پاهام
به پشت زانوش ضربه ای وارد کردم باعث خم شدن و افتادنش
به روی زانوهاش شد.
به رین نگاه کردم که چند قدمی زمین مکث کرد و نگاهم کرد.
چشمامو اروم به معنای ارامش براش باز وبسته کردم
اینطوری ازش خواستم که خودشو کنترل کنه …
درسته که نمیتونستم درک کنم که چرا اینقدر اشفته و خشمگینه
اما سعی کردم که بااین کار بهش نشون بدم که همه چیز
مرتبه…
تقریبا مطمئن بودم که دلیل عصبانیتش صدمه دیدن منه اما
نمیتونستم بفهمم که چراایقدر براش مهمه و باعث کلافگیش
شده …
اگه بحث نسبت ها باشه جسیکا که جزوی از افراد خانواده ی
اونه پس چرا فقط از صدمه دیدن من عصبانی و ناراحت شده.
افکارمو کنارزدم تا سرفرصت بهشون رسیدگی کنم الان
چیزمهم تری برای تمرکز دارم .
حواسمو به جسیکا که حالا دیگه از روی زمین بلند شده بود
برگردوندم.مثل یک گاو وحشی عصبانی بود و چهره اش از
خشم قرمز بود. دقیقا همون حالت هایی که انتظارشونو داشتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای من از الان عاشق اگرین شدم
عزیزم رمانت خیلی قشنگه ادامشو تو تلگرام میزارید ؟ اگه میشه لینک رو میدین چون زدم تو کانالتون نبود اصلا
نه عزیزم همین جا میزارم هر روز