سه چهار روز گذشت …….. سه چهار روزی که یک لحظه هم حرف های سروناز از سر او بیرون نرفت ……. با شنیدن صدای زنگ خانه نگاهش سمت ساعت که دوازده را نشان می داد ، کشیده شد ……… تا آمدن امیرعلی زمان زیادی باقی مانده بود . سمت اف اف رفت و صورت نا آشنا سه دختر را درون قاب آیفون تصویری دید .
ـ بله ؟
ـ سلام ……… درو باز کن .
خورشید دقیق تر به تصویرشان دختر نگاه کرد .
ـ شما ؟
دختر عقبی سر جلو کشید و چشمانش درون دوربین اف اف برق زد .
ـ دوستای لیلاییم .
خورشید شاسی را فشرد و گوشی را سر جایش گذاشت .
نفس عمیق کشید و نگاهش را به راه پله داد …………. باید خودش بالا می رفت و لیلا را صدا می زد ……. پله ها را سلانه سلانه بالا رفت و جلوی اطاق در بسته اش ایستاد و در زد .
ـ بله ؟
خورشید راضی ، از پشت همان در صدایش را بلند کرد و در را باز ننمود .
ـ دوستاتون اومدن ………… پایین هستن .
ـ خیلی خب .
خورشید پشت چشمی برایش نازک کرد و پایین رفت ……. سه دختر با همان تیپ های عجیب غریب همانند لیلا از در وارد شدند و خورشید برایشان با احترام سری تکان داد و به سمت مبلمان های سلطنتی هدایتشان کرد .
با شنیدن صدای کفش پاشنه بلند لیلا بر روی پله های سنگ مرمر نگاهش را از دختران گرفت و سمت آشپزخانه رفت تا شربت خنکی برایشان درست کند .
صدای بگو بخند بلندشان را به راحتی می شنید ………….. تا حالا در این دو ماه و خورده ای که در این خانه زندگی کرده بود ندیده بود لیلا اینگونه بخندد . صدای قهقهه های مستانه اش در کله سالن بزرگ خانه می پیچید و گوشش را پر می کرد .
سینی شربت با آن لیوان های پایه بلند مجلسی با احتیاط بلند کرد و سمت سالن رفت و ابتدا جلوی لیلا خم شد و لیوان را کنار دستش گذاشت . نمی خواست جلوی این مهمان ها گزک دست لیلا بدهد تا باز هم باعث تحقیرش شود …….. نگاهش را بار دیگر روی دخترانی که حالا با تاپ های دو بنده باز و پشت گردنی و دکلته زیبایشان نشسته بودند ، چرخاند .
ـ پس میوه و شیرینیت کوش ؟
خورشید صاف شد و سینی را به شکمش چسباند .
ـ الان می یارم .
ـ بدو ………… فقط اینجا مفت می خوره و مفت می خوابه .
خورشید حرصی ابروانش را در هم کشید …….. اگر جواب این زن را نمی داد قلبش از حرص صد تکه می شد .
ـ من از صبح که از خواب بیدار می شم مدام کار می کنم تا زمانی که بخوام بخوابم . شما بالا هستید و نمی بینید وگرنه من اینجا مفت نمی خورم و مفت نمی خوابم .
لیلا عصبی دندان روی هم فشرد .
ـ دختره پاپتی برای من زبون درازی می کنی ؟ گمشو از جلو چشمام .
خورشید در حالی که از حرص از درون می لرزید به سمت آشپزخانه پا تند کرد …………… با خود گفت اگر یک روز هم از عمرش باقی مانده باشد حقه این زن عوضی را کف دستش می گذارد .
ساعت یک و خورده بود که با شنیدن صدای لاستیک های ماشین بر روی سنگ ریزه های حیاط ، خورشید به سمت پنجره آشپزخانه هجوم برد ……… تنها مرد این می توانست از او در این خانه حمایت کند .
تند از آشپزخانه بیرون رفت و سمت در ورودی پا تند کرد و در را با ضرب باز نمود ………. امیرعلی که پله آخر ایوان را بالا می آمد با یکدفعه ای باز شدن در ابرو بالا رفت .
ـ خوبی ؟
خورشید خجالت زده از کارش لبخندی زد و نگاهش را به کیف امیرعلی داد و خم شد و کیفش را به سرعت از او گرفت .
ـ سلام ، ممنون ……. خسته نباشید .
کنار رفت و گذاشت امیرعلی وارد شد ……….. امیرعلی با شنیدن صدای زنانه چند نفر نگاهش را سمت خورشید گرداند و کفشش را با صندل های رو فرشی اش تعویض نمود .
ـ مهمون داریم ؟
خورشید پشت سرش رفت و کتش را از روی شانه هایش پایین کشید .
ـ دوستای لیلا خانم اومدن .
امیرعلی پفی کشید و سمت سالن قدم برداشت که خورشید به سرعت مقابلش ایستاد .
ـ وایسید وایسید .
امیرعلی خسته گردن کج کرد .
ـ دیگه چیه ؟
خورشید معذب پلک زد ……….. می خواست زودتر از امیرعلی داخل برود و به دوستای لیلا ورود او را اطلاع دهد تا فرصتی برای پوشاندن خودشان داشته باشند .
ـ نه که شما نبودید …… اینه که دوستای لیلا خانم بنده خداها مانتوهاشون و درآوردن و الان لباساشون چیزه ……….. یه کمی …….
مانده بود چه بگوید که امیرعلی پوزخند تمسخر آمیز یک طرفه ای زد .
ـ خیلی خوب برو بگو من رسیدم .
خورشید تند وارد سالن شد و سمت دوستان لیلا رفت و بدون اینکه به لیلا نگاه بیندازد اطلاع داد که امیرعلی آمده و منتظر حرکتی از آنهایی که ریلکس در مبل فرو رفته بودند شد .
امیرعلی داخل آمد و خورشید برای آنی حس کرد گونه هایش از خجالت و شرم داغ کرد ………. چیزی را که می دید باور نداشت …………. همان دختر زیبا و شیک پوش بدون اینکه تمایلی به پوشاندن خودشان داشته باشند ، با همان لباس هایی که جا به جای تنشان را به نمایش گذاشته بود ، ایستادند و سلام و احوال پرسی کردند ……… و لیلا تنها با همان لبان خندان آنها را نگاه می کرد . بیشتر در صورت لیلا دقیق شد . نه ، واقعا هیچ خبری از اخم در صورت او نبود .
امیرعلی سرسری با همان سردی و جدیت همیشه گی اش با آنها سلام و علیک کرد و راهش را به سمت پله ها کج نمود ……….. خورشید شوکه ، ایستاده کنار پله ها و کیف و کت امیر علی به دست ، تنها با همان چشمان زمردی گشاد شده اش ، دوستان لیلا و بدتر از همه لیلای خونسرد را نگاه می کرد ……… امیرعلی از کنارش رد شد .
ـ اینجا خشکت نزنه …….. بیا بالا .
خورشید آب دهانش را پایین فرستاد و نگاهش را از جمع زنانه درون سالن گرفت و دنبال امیرعلی از پله ها بالا رفت .
امیرعلی داخل اطاق شد در را برای ورود خورشید باز گذاشت و خودش را خسته روی تخت انداخت و لبه تخت نشست …….. خورشید سمت چوب لباسی رفت و کت را آویزانش کرد و کیفش را پایینش گذاشت .
ـ خورشید .
ـ بله ؟
امیرعلی به اخم ریز نشسته میان ابروان او نگاه کرد و در همان حال که بند چرم ساعت مچی اش را از دور مچش باز می کرد پرسید :
ـ حالا چرا تو برای من اخم کردی ؟
خورشید زیر چشمی نگاهش کرد .
ـ اخم نکردم که .
امیرعلی نگاه دقیق و موشکافانه ای به او انداخت …….. انگار از تک تک افکار نشسته در درون ذهن او باخبر بود .
ـ پس من اخم کردم ؟
خورشید شانه ای بالا انداخت و نگاهش را کامل سمت امیرعلی چرخاند .
ـ حالا چی شده ؟
خورشید نگاهش را سمت دیگری سوق داد و پرسید :
ـ لیلا خانم خیلی وقته با این خانما دوستن ؟
امیرعلی همراه با نفس عمیقی سری به معنای تایید تکان داد .
ـ تو دوره دانشجویی با هم آشنا شدن .
ـ موجشون موج مثبت نیست .
امیرعلی بی اختیار نگاهش با ابروان بالا رفته سمت او چرخید ……. لبخند زیر پوستی نامحسوسش هم نم نمک روی لبانش نمایان می شد ……. حرف های قلمبه سلمبه جالبی از این دختر می شنید :
ـ به خاطر موجشون اخم کردی ؟ می گفتی موجشون و درست می کردم . شاید موج رو موج شده .
خورشید ابروانش را در هم تاب داد و اخمی بر پیشانی نشاند .
ـ جدی گفتم …….. من خیلی به موج آدما اعتقاد دارم ……. اصلا این مطلبم به لحاظ علمی تایید شدست .
– اوکی …….. حق با تو هستش ، حالا منظورت و بگو .
ـ می گم …… چرا اونجوری بودن ؟
ـ یعنی چی چرا اونجوری بودن ؟
ـ همون اونجوری دیگه .
و ناتوان و شرمزده از باز کردن جمله اش ، لبانش را بر هم فشرد ……. امیرعلی نگاهش کرد و لبخند یک طرفه اش بیشتر از قبل نمایان شد ……….. چنین حالت خود درگیرانه ای را تا کنون از خورشید ندیده بود .
ـ چه شکلی خوب ؟
خورشید با دیدن لبخند امیرعلی ابروانش بی اختیار بیشتر از قبل در هم پیچید .
ـ حرف من که خنده دار نبود ………. شما چرا می خندید ؟
ـ بیا برو پایین دختر ……. من دارم از گشنگی ضعف می کنم تو اینجا ایستادی برام از موج و فرکانس حرف می زنی ؟ ……….. برو غذام و بیار بالا ………. بعداً هم می شه در این مورد مفصل حرف زد .
خورشید با حسی که انگار مورد تمسخر قرار گرفته باشد ، با همان چهره در هم لبانش را برهم فشرد و بی حرف از اطاق خارج شد .
امیرعلی لباس عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا خورشید بالا بیاید ، که خورشید هم زیاد طولش نداد و با سینی غذا وارد اطاق او شد . سینی را کنار امیرعلی لبه تخت گذاشت .
ـ با موبایلت کار می کنی ؟
ـ زیاد نه ………… آخه نوشته هاش انگلیسیه …… منم که خیلی نمی فهمم .
ـ دوست داری کلاس زبان بری؟
خورشید متعجب به امیرعلی نگاه کرد . کلاس زبان برود ؟
ـ کلاس زبان ؟
ـ آره زبان انگلیسی …….. اونجوری هم می تونی بخونی هم بفهمی .
خورشید لبخند زد . درس خواندن ، حالا به هر صورتی که باشد را دوست داشت .
ـ نمی دونم ……… آخه تا حالا بهش فکرم نکردم .
ـ خوب حالا می تونی بهش فکر کنی . گفتی تا چندم خوندی ؟
ـ دوم دبیرستان ……. تجربی بودم .
امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد .
ـ زبانت چطور بود ؟
خورشید بدون فکر به سرعت زبان باز کرد …….. همیشه درسش خوب بود . شاگرد اول کلاسشان بود و نمراتش اکثرا بیست .
ـ همیشه خوب بود …… آخه من اکثرا شاگرد اول کلاس بودم .
امیرعلی قاشق به دست گرفت و برنجش را این طرف و آن طرف کرد .
ـ به نظر من بری خوبه ………… وقت آزادم که اینجا زیاد داری می تونی از این تایمت برای زبان خوندن استفاده کنی . نظرت چیه ؟
خورشید ذوق زده نگاهش کرد .
ـ خوبه .
ـ بعد از ظهر کارم کمه ……. تو نت برات دنبال یه موسسه خوب می گردم .
خورشید قدر دان لبخندش را بازتر کرد و هیجان زده انگشتانش را در هم گره زد و فشرد ……. درس خواندن و ادامه دادن و لااقل دیپلم گرفتن ، یکی از آرزوهای طول و درازش بود ……. چهار سال بود که سمت درس که هیچ …… سمت کتابی هم نرفته بود .
امیرعلی به لبخند نشسته بر لبان صورتی رنگش نگاه کرد و نگاهش را بالا کشید و به چشمان او رساند ……… خیلی راحت می توانست هیجان نشسته در چشمان چراغانی شده اش را ببیند .
ـ خورشید .
ـ بله ؟
ـ می تونم یه چیزی ازت بخوام ؟
خورشید که همچنان همان لبخند دندان نمایش را بر لب نگه داشته بود نگاهش کرد و با کمال میل برای او سر تکان داد .
ـ بفرمایید آقا حتما .
امیرعلی به روسری روی سر خورشید نگاه کرد .
ـ می شه ازت خواهش کنم روسریت و برداری ؟ …….. البته امیدوارم برات سوء تفاهم ایجاد نشه ……. باور کن موهای تو زیباترین مویی هست که من تا بحال دیدم ………… صاف و بلند و خوشرنگ ………… واقعا حیف نیست که تو این گرما اون موها رو زیر اون روسری پنهونش می کنی ؟ منم که محرمتم ………… پس فکر نمی کنم که مشکلی وجود داشته باشه . البته امیدوارم ناراحتت نکرده باشم ……… حرفم به خاطر خودتم هست .
خورشید تنها شوکه خیره او شده بود ……. آنچنان شوکه که انگار مغز و زبانش هر دو با هم از کار افتاده بودند ……….. لبخند که هیچ ، آن برق نشسته در نگاهش هم رنگ باخت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه خود خورشید قبلا به امیر علی نگفته بود که رشتش ریاضی فیزیکه؟؟
الان چرا بهش گفت علوم تجربی؟
سلام ممنون به خاطر رمان قشنگتون ولی زود زود پارت بزارید دلمون ضعف رفت😔😔😔
درسته لیلا دختر ازادیه و به زندگیش اهمیت زیادی نمیده ولی اخه امیرعلی و خورشید کم کم دارن به سمت خیانت کشیده میشن
جان هر کسی دوست داری پارت بزارررر چقد داشت قشنگ میشدااا خعلی باحاله ادامه بده خانم نویسنده عالیییی
هر روز مقدار پارت داره کمتر میشه ها
حواسم هست🤣😂
ممنون🌼نویسنده اینجوری یه جوریه،کاش نمیذاشتی سر هفته یه پارت از هفت روز میذاشتی،اینجوری هر روز تو خماری ارضی هم نمیشی،از داستانم هیچی نمیفهمی
چقد کم بود…
مرسی خیلی قشنگ بود
خیلی خوشحال میشم وقتی میام و میبینم به موقع پارت ها گذاشته شده😍 ممنون به خاطر احترامی که به خواننده هاتون میزارین🌺