رمان زادهٔ نور پارت 62 - رمان دونی

ـ نه بهم سیدی آموزشی داده مواظبم .

میان مغازه ها می چرخیدند و ویترین ها را نگاه می کردند که چشم خورشید کت و شلوار مردانه اسپرت خاکستری رنگی که تن مانکنی بود را گرفت .

دست امیرعلی را فشرد و نگاه او را سمت خودش کشید .

– چیه ؟

– قشنگه .

امیرعلی ایستاد و نگاهش را درون ویترین دو دهنه و بزرگ مغازه چرخاند که همه جایش تنها لباس مردانه دیده می شد و خبری از لباس زنانه نبود .

– لباس مردونه فروشیه آفتاب خانم نه زنونه ……… بیا بریم .

– می دونم …….. منظورم اون کت و شلوار قهوه ایه هست …….. از کی تا حالا فقط دارید برای من خرید می کنید ……… به نظر من این کت و شلوار خیلی بهتون می یاد . هم شونه هاتون پهنه هم قدتون بلنده ، به نظرم خیلی خوب تو تنتون میشینه .

امیرعلی با ابروان بالا رفته نگاهش را سمت کت و شلوار درون تن مانکن کشاند .

ـ من کت و شلوار زیاد دارم .

خورشید اندفعه اصرار بیشتری به خرج داد …….. او که پولی نداشت تا به عنوان تشکر هدیه ای در خور شأن او بخرد ، اما لااقل می توانست با پول او برای خودش کت و شلواری انتخاب کند .

ـ می دونم . اما ……. این یکی خیلی فرق می کنه …….. این انتخاب منه .

امیرعلی نگاهش کرد …….. این دختر بی نظیر بود ……. این دختر انگار ذاتاً بلد بود چگونه هر لحظه او را برانگیخته و حالش را آشفته کند ……… نگاهش را از او گرفت و به دور و اطرافش انداخت و با حرصی ملموس زبانش را پشت پشت دندان های بالائی اش کشید و دست خورشید را فشرد ……… بسیار دلش می خواست بی خیال آدمان دور و اطرافش می شد و میان همین پاساژ آنگونه او را میان سینه و بازوانش می گرفت و به خود می فشرد تا جیغ تمام استخوان های او را در بیاورد ………. خورشید نگاهش کرد و دستش را تکان داد .

– بریم شما پروِش کنید ؟

ـ بریم آفتاب خانم .

داخل رفتند و خورشید میان رگال های بسیار کت و شلوار می چرخید تا کت و شلوار مورد نظرش را پیدا کند ……… کت و شلوار را بیرون کشید و مقابل سینه پهن امیرعلی بالا گرفت و با لبخند نگاهش کرد ………. امیرعلی جذاب ترین مردی بود که در تمام طول عمرش دیده بود ………. فکر می کرد امیرعلی تنها در این کت و شلوار عالی می شود …….. اما حالا که توجه می کرد ، می دید امیرعلی با آن جذابیت ذاتی و ظاهری اش ، می تواند در تک تک کت و شلوار های این مغازه به یک شکلی بدرخشد .

امیرعلی اما نگاهش تنها به دو گوی زمردی براق و خندان او بود ……… توجه های خورشید همیشه زیر پوستی بود ، اما توجه اینبار خورشید با تمام دفعات گذشته اش فرق می کرد …….. یادش نمی آمد آخرین باری که با لیلا به خرید آمده بود به چه زمانی بر می گشت . تنها یادش می آمد چند باری که به لیلا گفته بود با هم برای خرید به بیرون بروند ، لیلا هر بار با آوردن بهانه ای از همراه شدنِ با شانه خالی کرده بود ……… و از یک جایی به بعد دیگر هرگز لیلا را برای خرید در تنگنای همراهی با خود قرار نداد ……… هر چند از تنهایی خرید کردن متنفر بود و دلش می خواست همراهی داشته باشد ، اما دیگر هرگز به لیلا چیزی نگفت .

ـ به نظرم این کته تو تنتون فوق العاده است …….. شما واقعا شونه های خیلی پهنی دارید .

امیرعلی نگاه از چشمان او گرفت و به کتی که او مقابلش گرفته بود داد .

ـ خوبه ، ولی سایزش چنده ؟

خورشید نگاهی به داخل یقه کت انداخت .

ـ ایکس لارژ ……. فکر کنم اندازتونه .

امیرعلی نگاهی به اطراف انداخت ……… خبری از مرد فروشنده نبود ……. مردِ پشت صندوق هم سرش درون گوشی اش بود …….. امروز خورشید بیش از اندازه با دل و عواطف مردانه اش بازی کرده بود …….. در یک آن قبل از اینکه خورشید بفهمد چه شده ، خم شد و گونه ا را محکم و خشن بوسید و سر عقب کشید ……… خورشید هنگ کرده با چشمانی گشاد شده از این عکس العمل خشن او نگاهش را بالا برد و به چشمان مغرور او که انگار لبخند پیروز مندانه ای هم درونش دیده می شد ، رساند .

امیرعلی مرد قانون مندی بود و هرگز از روابط این چنینی در بیرون از خانه خوشش نمی آمد و عقیده داشت هر کاری جایی دارد ………. اما خورشید امروز بدجوری بر روی اعصابش رفته بود و اختیار را از کف او ربوده بود .

ـ دختر جون بنده دو ایکس هستم .

خورشید نفسی گرفت و پلکی زد ……… بوسه امیرعلی خشن بود و حسی از نشان دادن زور آزمایی مردانه اش داشت ، اما نمی توانست منکر لذت عجیب غریب در این زور نشان دادن ها شود ……… وابسته اش شده بود ……. خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد وابسته این مرد عجیب و غریب و دوست داشتنی اش شده بود …….. سعی کرد با این خجالت ها و شرم هایش کنار بیاید و سرخ نشود ………

اما مگر می شد ؟؟؟ مگر امکان داشت ؟؟؟ با همان گونه های رنگ گرفته که انگار ابرهای صورتی رویشان نشسته بود لبخند شیرینی زد و باز سمت رگال ها چرخید تا کت هم سایز با او را بیرون بیاورد .

امیرعلی شلوار کت را از داخل چوب لباسی اش بیرون کشید و خرید ها را به دست خورشید داد و خودش به سمت اطاق پرو رفت و قبل از اینکه در را ببندد گفت :

ـ جایی نرو پشت همین در وایسا .

ـ چشم هستم .

اما با بسته شدن در اطاق پرو سمت قفسه های پیراهن ها رفت و پیراهنی لیمویی روشنی از فروشنده طلب کرد و با کمربندی چرم قهوه ای سوخته سمت اطاق پرو برگشت و در زد .

ـ پوشیدید ؟

امیرعلی لای در را بار کرد . شلوار را پوشیده بود و داشت درون آینه شلوار در پایش را نگاه می کرد .

– چطوره ؟

خورشید به پاهای کشیده و ران های پر و عضلانی او نگاه کرد و ته دلش پیچ خورد .

– خیلی خوبه ……… تو پاتون خوبم وایساده …….. میشه اینا رو هم بپوشید ؟

امیرعلی به پیراهن و کمربند درون دست او نگاه انداخت .

ـ تو هم سلیقت خوبه ها خورشید …….. رو نکرده بودی .

خورشید باز هم خندید و پیراهن و کمربند را سمت او گرفت و دقیقه ای بعد امیرعلی با تیپ و ظاهری جدید از اطاق پرو بیرون آمد و خورشید نگاهش روی امیرعلی میخ شد و حس کرد تمام جانش به آنی فرو ریخت .

ـ ببینم آفتاب چیز دیگه ای نداری بدی من بپوشم ؟

خورشید لب پایینش را به دهان کشید و خندید و شانه هایش را بالا داد و با ضربانی بالا رفته و شیطنتی کم سابقه به آن طرف مغازه اشاره کرد .

ـ چرا یه پیژامه هم اون طرف چشمم و گرفت برم براتون بیارمش ؟

نمی دانست چه دردی است که وقتی به او و سینه های فراخ و پهنِش و یا آن قد بلندش نگاه می کرد هیجان خوش آیندی همچون برقی 220 ولت سرتاسر وجودش را در می نوردید و می لرزاند ……… امیرعلی سر سمتش خم کرد و از میان دندان هایش غرید :

ـ کاری نکن با این شیرین بازی هات وقتی به هتل برگشتیم برات گرون تموم بشه .

خورشید باز هم با همان لبان گزیده شده خندید ……… اگر سه چهار روز پیش بود ، امیرعلی را کبریت بی خطری می دانست که تهدیدهایش همان طبل تو خالی بود ………. اما از دیشب انگار همه چیز تغییر کرده بود ……. حتی امیرعلی هم انگار دیگر امیرعلی سابق نبود ، پس باید در مقابل این تهدیدات بیشتر احتیاط می کرد .

در دلش ریسه بسته بودند و ساز و آواز به راه انداخته بودند . دیشب امیر علی قول داده بود بلافاصله بعد از دادخواست طلاقِ لیلا ، او را به عقد خودش در بیاورد .

ـ جدا خیلی بهتون می یاد ……….. شما زیادی جذابید .

امیرعلی با نگاهی مغرور و خود پسند با ابروانی بالا رفته نگاهش کرد و ضربه ای با نوک انگشتش به بینی او زد .

ـ می دونم ……. از نگاه شما دخترا راحت میشه همه چیز و خوند .

با باکس بزرگ پیراهن و کت و شلوار انتخابی خورشید از مغازه بیرون آمدند ………. امیرعلی بیشتر کیسه های خرید را در یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش دست خورشید را میان دستش گرفته بود و هر از گاهی فشاری به دست او وارد می کرد ……… امیرعلی دستش را بالا آورد . باور نداشت زمان به این سرعت گذشته باشد .

ـ اوه اوه ساعت نزدیک یک و نیمه ….. بریم یه جا ناهار بخوریم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zahra
zahra
2 سال قبل

ببخشید کسی نمیدونه اسم واقعی شخصیت خورشید چیه؟

~M
~M
2 سال قبل

خیلللللللللیییییی قشنگ بود ♥❤❤❤💖💖💖لطفا ی پارت دیگه 🥺

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

پارت خیلیییییی کم بود ولی خیلی قشنگ بود بازم پارت بگذاریدددد

Sh
Sh
2 سال قبل

این پارت واقعا خیلی خوب بود اصلا عالی بود 👌👌💖
ولی خیلی خیلی کم بود خواهشا پارتا رو بیشتر کنید یا اینکه در روز دو تا پارت بگذارید ما ۲۴ ساعت منتظر پارت بعدی میشیم آخرش هم نزدیک یه صفحه پارت میگذارید ✖✖✖لطفا لطفا پارتا رو بیشتر کنید✖✖✖

Zhra
Zhra
2 سال قبل
پاسخ به  Sh

کاش ازین عشقا یکی نصیب ما میشد انگار اینچیزا فقط ت داستاناس 🙂
منک ب عشقم نرسیدم و حسرتش بدلم موند انشالله خورشید داستان ماهم حسرت امیرعلی ب دلش نمونه ♡

‌
2 سال قبل
پاسخ به  Sh

اره واقعا موافقم

حدیث
حدیث
2 سال قبل

ای جان یه پارت دیه هم بزار خعلی کوتاه بود هعیییی
یه پارت دیه بزار خبببببببب

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x