رمان سال بد پارت 114 - رمان دونی

 

 

 

***

 

اسکاچ را محکم به لبه های فنجان ها کشیدم و سر تا تهشان را کف مالی کردم . بعد زیر جریان خنک آب، آن ها را شستم . با دقت به فنجان ها نگاه کردم تا مطمئن شوم ردّ رژ لبم روی فنجان باقی نمانده … بعد شروع کردم به خشک کردنشان . پس از آن حوله را دور و بر سینک کشیدم .

 

صدای معترض شهاب را از توی سالن شنیدم :

 

– آیدا جان … تشریف نمیاری ببینمت ؟! … همش توی آشپزخونه بودی !

 

حوله ی آشپزخانه را روی کمد رها کردم و با نفس خسته ای … رفتم بیرون .

 

شهاب روی کاناپه دراز کشیده بود . با دیدنم می خواست از جا برخیزد … که به سرعت گفتم :

 

– بلند نشی ها !

 

و دستم را روی شانه اش گذاشتم و وادارش کردم دوباره دراز بکشد ‌. صورت شهاب از درد مچاله شد … اما صدای ناله ای از گلویش بر نخواست .

 

– اینهمه وسواست برای چیه ؟! … نیم ساعت اومدیم همدیگه رو ببینیم ها !

 

پای کاناپه نشستم و گفتم :

 

– بعد که مامانت برگشت خونه و فنجونای کثیف رو دید … میخوای بهش چی بگی ؟ … اصلاً میگی ردّ رژ لب مال کیه ؟!

 

– مامان من خودش می دونه تو میای اینجا ! از من میشنوی … اصلاً عمداً خونه رو خالی کرده که تو بیای !

 

پشت پلکی برایش نازک کردم :

 

– به به ! عجب ننه ی روشنفکری ! خونه خالی میکنه واسه گل پسرش ! … حالا تا وقتی ما نامزد بودیم که همش دماغش توی چِش و چالمون بود !

 

شهاب پلک هایش را روی هم فشرد و آهسته خندید :

 

– آیدا … به خدا نفس کشیدن هم برام دردناکه ! منو نخندون توی این وضعیت !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_625

 

 

نفسی گرفتم و آخرین موچی نوتلایی باقیمانده در جعبه را برداشتم و گاز زدم . شهاب نگاه می کرد به من … عمیق و با محبت . از آن مدل نگاههای مخملی و نرمی که قبل از این اتفاقات زیاد در چشم هایش می دیدم . گفت :

 

– چند روز پیش مادرم از پایین اومد … نشست کنار تخت من ! شروع کرد گریه کردن ! می گفت آیدا بهت وفا نداره … تا دید گرفتار شدی و مریض … ولت کرد !

 

با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم . لابد منظورش از همان روزی بود که سوده دم آپارتمان ما آمد و بابا اکبر دست به سرش کرد ! … به یاد لحنش افتادم و با انزجار گفتم :

 

– عجب آدمیه مادرت ! از یه طرف میاد به من میگه بیا بالا آشتی کن با شهاب … از طرف دیگه چغولیمو می کنه !

 

– من بهش گفتم آیدا هیچوقت منو ول نمی کنه ! ول کنه هم حق داره ! … اونی که توی این رابطه گند زد به همه چی، من بودم !

 

دستش را دراز کرد و انگشتانش را نوازش وار روی گونه ام کشید . ادامه داد :

 

– ولی قول می دم از این به بعدش رو درست کنم !

 

خواستم چیزی بگویم … صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنیدم . قلبم درون سینه ام آوار شد . نگاه حیرانی با شهاب رد و بدل کردم :

 

– اومدن ؟ به این زودی ؟!

 

از جا جستم و تند پای پنجره دویدم و به پایین نگاهی انداختم . زن همسایه بود که از خرید برگشته بود ! نفس راحتی از گلویم خارج شد !

 

– خدا رو شکر ! همسایه است !

 

همان جا به دیوار تکیه زدم . شهاب گفت :

 

– الکی نگرانی ! کسی بیاد … هستی بهمون خبر می ده دیگه !

 

گفتم :

 

– آره !

 

اما احساس بدی ته قلبم شروع به گزش کرد ‌. من و شهاب تمام عمر عاشق هم بودیم … اگر احساسمان اینقدر رسمیت نداشت که مثل دزدها به دیدنش آمده بودم و با هر صدایی از جا می پریدم … پس واقعاً یک جای کار را اشتباه رفته بودیم !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_626

 

 

با ناراحتی گفتم :

 

– شهاب ! … به نظرت این وضعیت درسته ؟! آخه مگه ما کی هستیم ؟! …

 

نفس خسته ای کشیدم و با لحنی ناراحت ادامه دادم :

 

– خسته شدم شهاب ! هم خسته شدم … هم حس حقارت دارم !

 

راه رفته را با قدم هایی سست و مردد برگشتم … و اینبار لبه ی میزِ جلو مبلی نشستم . شهاب دست دراز کرد و سعی کرد انگشتانم را بگیرد .

 

– آیدا ! … آیدا گوش بده ببین چی می گم ! … یه دوستی دارم از دوران خدمت … تهران زندگی می کنه ! … گفت می تونه برام یه کار درست و حسابی جور کنه ! …

 

لبخند غمگینی زدم . ته دلم انگار گلی پژمرده بود … با گرمای هیچ خورشیدی دیگر سر پا نمی شد !

 

شهاب ادامه داد :

 

– فقط یکم دردم کمتر بشه … میام خونه تون خواستگاری ! ایندفعه عقد می کنیم آیدا ! … نه نامزدی … نه صیغه ! فقط عقد رسمی ! بعد دو تایی می ریم از این شهر ! …

 

نگاه می کردم به دستانش که در جستجوی من بود . انگشتانش را گرفتم … و شهاب باز با سرعت ادامه داد :

 

– یه آپارتمان پنجاه متری رهن می کنیم … توش پر از گل و گیاه ! مبلای رنگی ! ظرفای سفالیِ آبی ! … تو دوست داری … مگه نه ؟! … مگه نه آیدا ؟! هر روز صبح می ریم سر کار ‌‌… عصر بر می گردیم ! … با هم خوشبخت می شیم آیدا ! … تو با من خوشبخت می شی !

 

تند حرف می زد … دستپاچه ! … او هم مثل من احساس کرده بود که دیر کرده ؟ …

 

– من تو رو خوشبخت می کنم آیدا ! به جون خودت قسم … تو بدبخت نمیشی با من ! … من خوشبختت می کنم !

 

نگاهش کردم ‌… و قطره اشکی روی گونه ام سُر خورد .

 

– من خیلی دوستت دارم شهاب ! … اما حالم خوب نیست ! … حس می کنم دیگه هیچوقت خوب نمیشم !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_627

 

 

دستش میان انگشتانم سرد شد … و در نگاهش احساسی فرو ریخت ! … دیدم که نفسش را برای چند ثانیه ای حبس کرد … و وقتی شروع کرد به حرف زدن، صدایش از ناامیدی رنگ باخته بود !

 

– اینطوری نگو !

 

مکثی میان کلماتش افتاد … باز گفت :

 

– وقتی اینطوری حرف می زنی … من پاک خودمو می بازم ! همه چیمو می بازم ! …

 

با بی قراری خواست از جا برخیزد … باز مانعش شدم . فوری اشکم را پس زدم و گفتم :

 

– باشه شهاب ! ببین … گریه نمی کنم ! از این حرفا هم دیگه نمی زنم !

 

– من که گفتم همه چی رو درست می کنم ! فقط بهم مهلت بده ! … نگفتم ؟ … گفتم عقد می کنیم می ریم تهران …

 

به سختی جلوی خودم را گرفته بودم تا نزنم زیر گریه .

 

– گفتی شهاب جان ! گفتی ! … بی خیال !

 

– من باید چیکار کنم آیدا ؟ … چیکار کنم که حالت خوب بشه ؟

 

درمانده بود … خسته و شاید ترسیده ! چقدر حس بدبختی می کردم از اینکه نمی توانستم او را در آغوش بگیرم حتی ! … یا سر روی سینه اش بگذارم ! چه احساس تنهاییِ وحشتناکی می کردم … حتی در حضور او ! …

 

اینکه می ترسیدم حرف هایم را حتی به شهاب بگویم … باعث می شد احساس خفگی کنم !

 

– بس کن شهاب … بس کن عزیزم ! بیا همین چند دقیقه ای که کنار هم هستیم، حرفای خوب بزنیم !

 

بغضِ هجوم برده به گلویم را پس زدم … به سختی ادامه دادم :

 

– معلوم نیست باز کِی همدیگه رو ببینیم !

 

او چیزی نگفت … و من دست سالمش را بالا بردم . گونه ی تب زده ام را به کف دستش چسباندم … .

 

***

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x