نویسنده نوشت: سلام خدمت تمام همراهان عزیز سکوت قلب. اگه میشه لطف کنید نظرتون رو راجب رمان شده دو خط برام کامنت کنید میخوام ببینم از نطر مخاطبان رمان چطوره! روندش، نوع دیدش، راجب قلمم، راجب ایده رمان و… لطفا برام کامنت کنید این باعث انگیزه بیشتر من برای رمان میشه ممنونم
لبخند میزند.
این روزها یاد گرفته است لبخند زدن را!
و باید بگم لبخند زیباترش میکند!
-میدونستی لبخند قشنگ ترت میکنه؟
ابرویی بالا میاندازد.
-جدی؟ خودم خوشم نمیاد.
چایی ام را سر میکشم.
از چایی سرد شده متنفرم!
-آره؟ حالا چرا خوشت نمیاد؟
پوزخندی میزند.
-این لبخند ها پر از درده. دیدم هیچکدوم دیگه لبخند رو لبتون نیست، لبخند زدم. دیروز سارا تیکه انداخت حالا که اوضاع خرابه میخندی و لبخند میزنی. خواستم بگم لبخند میزنم چون دیگه کسی نیست لبخند بزنه که حال دیگران رو خوب کنه. این لبخند ها نشونه درد درونی نه نشونه حال خوش!
پس بلاخره بیتا هم بزرگ شد!
کاش نمیشد…
-من همون بیتای قبلی رو ترجیح میدم. این بیتای جدید داره یاد میگیره بزرگ باشه. عاقلانه رفتار کنه.
نیشخندی میزند.
-دلت تنگ شده فحش بدم بهت؟
بی حال میخندم که میگوید:
-این خنده تو ام الان از سر بدبختی و بیچارگی.
-بیتا خود قبلی ات باش اونجوری بیشتر آرامش دارم نزار نگران توام باشم! من برم یه سر به اوینار بزنم به زور آرامبخش خوابید.
سری تکان میدهد.
-منم برم یه سر پیش پیمان و ساشا. از صبح درگیر کارای مراسم ان…
دستگیره در را آرام پایین میکشم و وارد اتاق میشوم.
کنار تختش مینشینم و نگاهش میکنم.
رنگ به رو ندارد.
درد از دست دادن پدر و مادرش یک طرف آرشین یک طرف!
آرام دست دراز میکنم و موهایش را نوازش میکنم.
دیدنش در این وضعیت برایم عذاب آور است و میدانم اینها همه شروعش است!
اوینار به این آسانی ها آرام نمیشود.
به او یک روز گفتهام دو چیز در دنیا خواب را از چشمانت فراری میدهد. اولیاش غم زیاد و دیگری خوشحالی فراوان.
اما نگفتم که گاهی فاصلهی این دو حال تا چه اندازه میتواند کم و ناچیز باشد. امان!
نمیدانم چقدر میگذرد در همان حالم که چشمانش باز میشود.
لب های خشک شده اش را از هم فاصله میدهد.
-آب!
بلند میشوم و از روی میز پارچ آب را برمیدارم و کمی در لیوان شیشه ای میریزم.
کمک میکنم بنشيند و لیوان را به دست سالمش میدهم.
او هنوز خوب نشده است.
به خوبی میدانم در راه رفتن مشکل دارد اما عصا به دست نگرفت!
لیوان را روی پا تختی میگذارد و به تخت تکیه میدهد.
کنارش مینشینم و او را سمت خودم میکشم.
سرش را روی سینه ام میگذارد و بی صدا اشک میریزد.
طاقت دیدن گریه هایش را ندارم اما او به این گریه ها نیاز دارد!
بیتا تجربه دارد سر مادرش.
اگر او میگوید یعنی…
-میخوام برم سر خاک.
بوسه ای روی سرش میزنم.
-میبرمت خودم.
مخالفتی نمیکند.
این روزها کلا چیزی نمیگوید. ساکت شده است.
به قول خودش آدم تا اوج درد نرسد، ساکت نمیشود.
تا تمام فکر و خیالش مرگ نشود، ساکت نمیشود.
تا دیگر چیزی از این زندگی نخواهد، قلبش سکوت نمیکند!
هر دقیقه نگرانی ام چند برابر میشود.
میترسم از افکارش که دیگر به زبان نمیآورد.
از چشمانش که دیگر حسی درونش نیست!
بلند میشود و مانتو اش را برمیدارد.
کمکش میکنم تا مانتو اش را بپوشد.
میبندم جمع شدن چهره اش را از برخود دستم با دستش.
-درد میکنه.
-نه
بهتر بود میگفت دردش از درد قلبم بیشتر نیست!
دستش را میخواهم بگیرم اما یک لحظه پشیمان میشوم.
غیر از پدربزرگش کسی از عقد ما خبر ندارد.
نمیخواهم دراين شرایط جنجال به پا شود.
حداقل تا بعد از مراسم هفتم!
شال مشکی رنگش را روی سرش میاندازم و درستش میکنم.
پشت سرش راه میافتم.
هیوا و پیمان روی مبل نشسته اند.
هیوا سرش را داخل دستانش گرفته است.
با دیدن ما بلند میشود.
-کجا؟
-سرخاک
چشمانش به سرخی میزند.
حال او هم تعریفی ندارد داغان است؛ اما نه به اندازه اوینار!
-نرید. عمو زنگ زد گفت دارن میان اینجا دست تنهاییم اونا هم میان زشته!
اوینار “به درکی” میگوید و به سمت در میرود.
هیوا کلافه نفس عمیقی میکشد.
-هاکان مواظبش باش. میترسم تا چند روز دیگه چیزی ازش نمونه.
سری تکان میدهم میخواهم بروم که نمیگذارد.
-اگه…اگه کسی چیزی گفت لطفا فعلا چیزی نگو.
چه نگویم؟
اینکه اوینار زنم است؟
اینکه دیگر نشان کرده پسر عمویش نیست؟
خیلی وقت است که دیگر نیست اما بعید میدانم عمویش از ترس آبرویش به کسی چیزی گفته باشد!
به ناچار قبول میکنم و دنبال اوینار میروم.
در ماشین نشسته است و سرش را به پنجره تکیه داده است!
میخواهم سوار شوم که در خانه باز میشود.
یکم زود آمده اند.
پدربزرگش با دیدن من اخمی میکند و زیر لب چیزی میگوید.
عمهاش هم از اینکه اوینار در ماشین من است زیاد راضی به نظر نمیرسد.
-اوینار گیانم کجا میری عزیز دل عمه بیا بریم تو.
اوینار نه تنها جوابش را نمیدهد بلکه نگاهش هم نمیکند.
هیوا بیرون میآید و با دیدن آنها هول میشود.
-خوش اومدید عمه.
اوینار میخواد بره سر خاک. هاکان زحمت کشید گفت من میبرمش.
-بیا پایین خودم میبرمش به اقا زحمت نمیدیم. نهایتا منم نتونستم میگم دیاکو ببردت.
از شنیدن اسم دیاکو ناخودآگاه اخم میکنم.
حیف که نمیتوانم حرفی بزنم.
فقط به خاطر اوینار و هیوا!
هیوا آب دهنش را قورت میدهد.
-عمو گیان من دست تنهام شما باید باشید کمکم کنید. دیاکو هم کار زیاد داره باید کمک دستمون باشه هاکان میبرش. هاکان برید شما زود برگردید.
بی حرف سوار میشوم و حرکت میکنم.
-چرا چیزی نگفتی؟
بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:
-نمیخوام تو این شرایط دردسر درست کنم.
-زیاد نمیشه مخفیاش کرد.
-منم نمیخوام مخفی اش کنم فقط منتظرم مراسم هفتم هم برگزار کنیم بعد که اوضاع یکم آروم تر شد پدربزرگت خودش همه چیز رو به همه میگه. راستی مامانم زنگ زد با بابا دو ساعت دیگه پروازشون میشینه.
-باهم؟
-ظاهرا آره. البته سهیلا هم باهاشونه. امیدوارم سالم فرود بیان!
حرفی نمیزند و پنجره را کمی پایین میزند.
قطعه را بعد ده دقیقه پیدا میکنم و ماشین را پارک میکنم.
پیاده میشود و به سمت قبر آرشین میرود.
به ماشین تکیه میدهم و میگذارم تنها باشد.
به این تنهایی نیاز دارد.
بدون توجه به خاکی شدن لباسهایش مینشیند.
گاهی « دوستداشتن » به تن آدم میپیچد
گاهی به چشمها میریزد تا انکار را بیفایده کند
گاهی زندگی را به مرگ
و مرگ را به زندگی وصل میکند
و گاهی از سر انگشتان یک دست میچکد
تا شعری غمگین شود و جهانی را به گریه بیاندازد!
از جعبه دو بطری آب بزرگی را بر میدارم.
یکی از بطری ها را باز میکنم و قبر آرشین را میشورم و با بطری دیگر قبر پدر مادرش را!
از این سکوتش میترسم.
از اینکه دیگر اشک نمیریزد…
نمیدانم چقدر میگذرد که در نگرانی ام به سر میبرم که اوینار بلند میشود و لب میزند: بریم.
میخواهم سوار ماشین شوم که صدای ترمز یک ماشین را میشنوم.
دقیقا روبروی ماشینم!
-دیاکو و رضا!
به سمت اوینار برمیگردم و پوفی میکنم.
در ماشین را میبندم و به طرفشان میروم.
دستانم را در جیبم فرو میبرم و سلام میکنم.
سلامی که خود به زور میشنوم.
-تو اون خونه کسی دیگه ای نبود که با این اومدی.
انگار نه انگار من وجود دارم فقط با اوینار حرف میزند.
دلم میخواهد دندان هایش را خورد کنم.
اونیار نگاهی بهمن میاندازد و میگوید:
-کار زیاد بود هاکان لطف…
-هاکان؟
رضا این را میگوید با پوزخند نگاهمان میکند.
-آقا هاکان لطف کرد بهش زحمت دادم. بقیه مشغول کار بودن.
دیاکو سرد نگاهش میکند.
به چه حقی نگاهش میکند؟!
دستانم مشت میشود برای اینکه بر دهنش نزنم!
اوینار انگار تمام حواسش به حرکات من است.
دستان مشت شده ام را به خوبی میبیند که پر استرس میگوید:
-چون تو نبودی نمیخواستم مزاحمت شوم تو درگیر کارای مراسمی.
-باید زنگ میزدی به خودم. اگه کار داشتم بهت میگفتم نمیتونم. الانم بیا سوار شو با خودمون میایی دیگه زحمت به هاکان نمیدیم!
اسمم را با تمسخر میگوید.
واقعا فکر کرده است میگذارم با آنها برود؟
دهن باز میکنم که اوینار با التماس نگاهم میکند.
لعنتی!
به سمت پژوی آنها میرود و در عقب را باز میکند و مینشیند.
با پا لگدی به ماشینم میزنم و سوار میشوم.
تا کی این بازی مزخرف ادامه دارد؟
من دوام نمیآورم با این وضع…
“اوینار”
-من نمیدونم چه مرگته تو. همش دور و درت این پسره تو هم هیچی نمیگی. یادت که نرفته من اگه دیونه بشم میزنم میکشمش.
از او بعید نیست!
دیوانه شود؟
او همین الان هم دیوانه است!
ترسیدم وگرنه هاکان را تنها نمیگذاشتم.
من طاقت از دست دادن یک نفر دیگر را ندارم
-با توعه اوینار جواب نمیدی؟
-وه تو هیچ ربطکی نیه. (به تو هیچ ربطی نداره)
چقدر دلم تنگ شده بود برای کوردی حرف زدن!
در این مدت فقط چند باری چند کلمه کوتاه به هاکان یاد داده بودم و دیگر هیچ.
با اخم نگاهم میکند که پوزخند میزنم.
-اوینار!حواست باشه چی میگی. رفتی تهران بی ادب شدی!
-به تو هم ربطی نداره دیاکو بی ادب شدم یا نه. بعدم جلو هاکان نخواستم ضایع ات کنم وگرنه همون موقع میگفتم. تو چیکاره منی که زنگ بزنم تو بیایی دنبالم؟ حد خودتو بدون.
رضا قبل از دیاکو میگوید: این بار دومی به اسم صداش میزنی حواست باشه. هر چند معلوم نیست تهران چیکارا دیگه باهم کردید. بر صاحب بودی دی…
نمیگذارم حرفش تمام شود و محکم سیلی به او میزنم.
دیاکو متحیر ماشین را کنار میزند و رضایی که کم مانده است دود از سرش بیرون بزند را نگاه میکند.
سریع پیاده میشوم و به آن طرف خیابان میروم.
دست بلند میکنم برای گرفتن ماشین که کسی صدایم میزند.
الین!
با بغض بغلم میکند و من بی حس نگاهش میکنم.
-باورم نمیشه اوینار خوبی؟ دیروز چند بار اومدم ببینمت گفتن حالت خوب نیست. بابت فوتشون تسلیت میگم عزیزم.
آرشینم برادرم!
در بیمارستان اشاره ای کرده بود به الین.
اینکه به آرشین ابراز علاقه کرده است.
آرشین گفته بود دختر بدی نیست.
شاید اگر الان زنده بود…
به خودم میآیم که دیاکو را روبرویم میبینم. عصبی است. میترسم. نه برای خودم فقط برای کسی که الان تمام زندگی ام شده است!
الین را از خودم جدا میکنم و آرام لب میزنم: یادته بچه بودیم تا در خونه مسابقه دو میزاشتیم؟ الان دقیقا وقتشه!
با تعجب نگاهم میکند و بعد متوجه دیاکو میشود که به سمت ما میآید.
سری تکان میدهد.
یک…دو…سه!
دستم را میگیرد و شروع به دویدن میکند.
جانی برای دویدن ندارم. الین است که مرا میکشد.
خسته دستم را از دستش جدا میکنم و روی زمین مینشینم.
دیاکو را نمیبینم و نفس راحتی میکشم.
الین نفس نفس میزند.
نگاهم به سمت لباس هایش میرود.
بر عکس همیشه ساده ترین لباس تنش است و سیاه رنگ!
از سیاه متنفر است اما حال..!
آرایش ندارد. دختری که از خانه بیرون نمیرفت مگر آرایش داشته باشد الان صورتش بدون هیچ چیزی است!
بلند میشوم.
-عوض شدی الین.
لبخند تلخی میزند.
-من همونم اما تو عوض شدی. دلم برات تنگ شده بود.
بغض صدایش یعنی دلش فقط برای من تنگ نشده است.
-آرشین رو میبینی تو من؟
متعجب نگاهم میکند و بعد زیر گریه میزند.
میدانستم!
آرشین اشاره هایی کرده بود اما همه ماجراهایشان را نگفته بود.
در آغوشم محکم میفشارمش.
حال خودم داغان است.
اما حال الین بدتر من است.
او عاشق شده بود.
از همان پونزده سالگی اش!
عشقش جلوی چشمانش نابود شده است.
پشتش را نوازش میکنم.
هاکان بودن را یاد گرفتم.
در اوج نابودی و ویرانی با دیگران همدردی کنی!
کنار هم راه میرویم و او حرف میزند.
از آرشین.
اینکه آرشین بیشتر وقتش را با او بوده است حسادتم صد برابر میشود.
یاد روزی میافتم که مادرم برای او میخواست خواستگاری برود!
“-آرشین نمیشه نرید؟
-چرا جوجه؟ مامان میگه دختره خوبیه ها
با بد خلقی روی تختش نشستم.
-حاضرم الین رو بگیری اما اینو نه. بدم میاد ازش.
خنده ای کرد.
-زشته؟ یا رفتارش خوب نیس؟
-زیادی مهربونه! تو اونو داشته باشی من و به کل فراموش میکنی.
خنده اش شدت گرفت که زهرماری نسارش کردم.
محکم بغلم کرد و بوسه ای روی سرم نشاند.
-حسودی اوینار داشتیم؟ نگران نباش هیچ کسی جای دخی کوچولوی غرغرو حسود خوشگل ما رو نمیگیره…”
دلم میخواهد زجه بزنم.
خاطراتی که روزی عامل خوشی روزگارم بود حال ذره ذره ابم میکند
-الی آرشین راجب من چیزی نمیگفت؟
تلخ میخندد.
میخندد اما اشک از چشمهايش پایین میآید.
-همیشه میگفت مگه میشه تو توی حرفاش نباشی. یه سری هم گفت اوینار اینا رو تا همه رو نگم براش خوابش نمیبره!
احساس میکنم قفسه سینه ام در حال شکفتن است!
سر کوچه مان میرسیم.
کوچه پر از ماشین است و جلوی در صندلی چیده اند.
هاکان با دیدن من سریع به سمتم میآید.
-اونیار کجایی تو؟
-ببخشید. رضا زر مفت زد منم یکی زدم تو دهنش از ماشین پیاده شدم. اینم الین همون که تعریفش رو کرده بودم.
هاکان خوشبختمی میگوید.
شیفته همین رفتارهایش هستم. اینکه خوب میداند چگونه با هر کس رفتار کند.
الین متعجب هاکان را نگاه میکند که هاکان میگوید: من هاکانم و خب…
حرفش را قطع میکنم.
-شوهرم.
الین متحیر نگاهم میکند: شوخی قشنگی بود.
-شوخی نیست جدی گفتم!
نگاهش بین منو و هاکان میچرخد و اخر سر لب میزند: خب فکر کنم باید توضیح بدی!
***
هر لبخندی را که نمیشود قاب کرد. هر برق نگاهی که به دل نمینشیند.
هر آغوشی که امن نیست.
دوستداشتن باید اصیل باشد.
آدماش باید ریشهدار باشد.
تا در او بمانی و پای رفتن نداشته باشی.
اینکه زندگی را در چشمانش ببینی.
اینکه حافظهی عاطفیات را پاک کند و از نو خاطره بسازد.
اینکه قدرت آدمیتاش تو را در کنارش نگه دارد.
اینکه تردیدت را کنار بگذاری.
اینکه دیگر به عقب برنگردی.
هرگز به عقب برنگردی
این است معجزه عشق!
هاکان با اینکه سعی میکند از من دوری کند باز هم تمام حواسش به من است.
از چهره اش خستگی میبارد.
دلم برگشتم به حال قبلمان رو میخواهد.
چه ایده ها که نداشتیم.
رویاهایمان نابود شده است!
الین ظرف خرما را میگرداند و گاه و بیگاه منو هاکان را نگاه میکند.
هنوز باورش نشده!
هیوا کنارم مینشیند و سرش را روی شانه ام میگذارد.
-اوینار خواهری چیزی نخوردی بیا بریم یه چیزی بخور مرگ من. اگه دوست نداری تا بگم هاکان ببردت بیرون رستورانی جایی چیزی بخور…اصلا هر چی میخوای بگو زنگ بزنم بیارن برات.
حرفش را قطع میکند راجب هاکان.
تا کی کسی نفهمد.
تا همه اینجا هستند بزار بفهمند.
بزار هر چه میخواهد بشود همین الان بشود!
-باهاکان میرم بیرون
بلند میشوم و بدون توجه به حرفهایش به سمت هاکان میروم.
کمی آن طرف تر عمو و پدر بزرگم ایستاده اند و حرف میزنند
پارت ۲۵
با دیدنم به سمتمان میآیند.
-خوبی؟
سری تکان میدهم و رو به هاکان میگویم: میایی بریم بیرون نمیتونم این فضا رو دیگه تحمل کنم.
علاوه بر عمویم حالا نگاه و حواس های خیلی ها به ما جمع شده است!
عمه ام کمی مرا عقب میکشد.
-چرا به اقا زحمت میدی. هر جا میخوای بری میگم ببرنت. پسر عمه هات پسر عموهات چه نیازی هست با یه غریبه بری.
هاکان اخم میکند و چیزی نمیگوید اما من…
-برای شما غریبه است عمه برای من از همه شما نزدیک تره.
دیاکو دستش بالا میرود تا روی صورتم فرود بیاید اما هاکان دستش را میگیرد.
-دهنتو ببند بی حیا. چطور جلوی پسر من که چند ساله نشون کرده اید اینجوری حرف میزنی.
پوزخندی به زن عمو میزنم.
-من یادم نمیاد هیچوقت گفته باشم بین من و پسر شما غیر نسبت خونی چیزی دیگه ای هست.
عموی بزرگم با عصبانیت میگوید: دختره چشم سفید چشم داداشم روشن با این بچه تربیت کردنش.
دندان روی هم میفشارم.
-اسم پدرمو به زبون نبارید وگرنه تضمین نمیکنم دهنم بسته بمونه.
رضا برای دفاع از عمویش جلو میآید.
-ببند دهنتو. شما برو بیرون ما باید یه سری مسائل خانوادگی رو روشن کنیم.
دست هاکان را محکم میگیرم.
-هر چی میخوای بگی همین الان بگو. چون اون بره منم باهاش میرم.
عمه ام هینی میکشد و هیوا خودش را میرساند.
-به چه حقی… استغفرلا آقاجون اجازه بدید من این دختره…
حرفش را قطع میکنم.
-مشکلش چیه عمو؟ شوهرمه دوست دارم دستش رو بگیرم عیبش چیه؟
جمع در سکوت فرو میرود.
-اگه باورتون نمیشه از اقاجونتون بپرسید. اون بهتر میدونه. هاکان شوهر قانونی منه و از این به بعد هر کی بی احترامی بهش بکنه با من طرفه. اقاجون شما زحمت بکشید براشون توضیح بدید. توضیح بدید که چه جوری پسرتو خورد کردی به خاطر اینکه دلش میخواست دخترش خوشحال باشه. بگو که چه جوری نابود کردی خانواده اش رو. بگو تقصیر من بود مرگشون که اگه نمیگفتم پدرم شبانه راه نمیافتاد بیاد سنندج. هيچوقت نمیبخشمتون.
به سمت در میروم و کفشهایم را میپوشم.
هاکان پشت سرم میآید.
-اوینار صبر کن ببینم.
میایستم تا به من برسد.
-هر جا میخوای بری باهام میریم.
-بیا. هر جا ميخوای بیا ببینم تا کی میخوای تحملم کنی!
***
“هاکان”
چهار ماه میگذرد!
حالش روز به روز بدتر میشود.
حرفی نمیزند.
چیزی نمیخورد.
به زور چند قاشق غذا خورد که فقط ولش کنم.
میترسم تنهایش بگذارم.
از اینکه بلایی سرخودش بی آورد.
چند بار ناهید آمده است اما اوینار هیچکس را نمیخواهد ببیند.
هیوا هم کلافه شده است از دستش.
حال خودش خراب است اوینار هم…
بیتا چند ساعتی که به مطب میروم پیشش میآید.
حرفی نمیزنند. فقط حکم یک نگهبان را دارد!
میگویند زندگی همیشه سخت ترین جنگ هاش رو تقدیم قوی ترین سربازهاش میکنه… ولی من دلم نمیخواست یک سرباز قوی باشم، دلم میخواست یک گل فروشِ عاشق باشم، سر کوچهای که تو در آن زندگی میکنی اما حال نه من آن گل فروش هستم و نه تو دختری که عاشقانه هر کاری برای باهم بودن میکردی!
به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد.
نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.
همین جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند، می خواهد پر بکشد!
جلوی آیینه خودم را نگاه میکنم.
چقدر این روزها همه عوض شده ایم!
منی که دیگر نمیخندم و دختری که روی تخت خودش را به خواب زده تا مرا نبیند!
“اوینار”
و باز هم یک روز مثل روزهای دیگر!
هاکان قبل اینکه برود، صبحانه را حاضر میکند و کنار تخت میگذارد.
خودم را به خواب میزنم تا برود اما انگار او از من زرنگ تر است!
– نگران چشماتم بچه. به زور روهم نگهشون داشتی باز نشه.
بچه!
اگر بچه ام چرا مرا انتخاب کرد؟
چرا گفت دوستت دارم؟
چرا وقتی میداند هنوز بچه ام با من ازدواج کرد ؟
چشمانم را باز میکنم و او را میبینم که در حال بستن دکمه های پیرهنش است.
از آیینه چشمکی میزند.
– صبح به خیر بانو.
چیزی نمیگویم و بی حس نگاهش میکنم.
– حالا که بیداری پاشو صبحانهات رو بخور. چایی سرد میشه.
همیشه همین است.
با اینکه میداند نمیخورم اما اماده میکند!
روی تخت مینشینم و لقمه ای را برمیدارم و در دهانم میگذارم.
حس بیخود بودن را این روزها زیاد دارم.
حداقل او نداشته باشد!
برمیگردد و لبخندی میزند.
– آخ اگه بدونی چه انرژی گرفتم!
نوش جونت.
شیرینی زیاد عسل منزجر کننده است اما به خاطر او میخورم.
شاید آخرین دیدارمان باشد!
پیشانی ام را میبوسد و از اتاق خارج میشود.
او هم از من متنفر است.
میدانم از دستم کلافه است.
یک سال از ازدواجمان میگذرد اما تنها رابطه ما بوسیده شدن پیشانی ام توسط او یا گرفتن دستم است!
من هم میدانم او نیازهایی دارد اما به روی خودش نمیآورد.
“فکر کردی هاکان احمقه دختر افسرده و بدبختی رو مثل تو بخواد”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
امشب پارت داریم؟
انشالا فردا
بابت تاخیر عذرخواهی میکنم کمی از برنامه عقب افتادم
سلام
باید بگم النازی انقدر زوق میکنم وقتی از رمانت تعریف میکنن😍😍
سلام ثنا جون
خخ تو ذوق میکنی ببین من دیگه چه جوری میشم😂😂
کلا ذوق میکنم وقتی که میبینم یکی از یه رمان تعریف میکنه
ایده رمانتو واقعا خیلی دوس دارم
شخصیت ها واقعا جذابن و من خیلی خوب میتونم ارتباط بگیرم باهاشون
روند داستان هم خوب بود
ولی من یجایی واقعا نفهمیدم ک چی شد و چرا اونطور شد🤔!
خلاصه بگم که بنظرم آینده خیلی خوبی داری الی جونی!❤
سلام آبانم
مرسی از نظرت
خوشحالم که دوست داشتی
کجا رو نفهمیدی
سلام
قربانت❤
همونجایی ک داشت ب اوینار تجاوز میشد
اصا با ناهید کجا رفته بودن که اوینار رفت طبقه بالا..
راستش من فکر کردم داره خواب میبینه و بعد یخورده گیج شدم!!😶
رفتن تولد یکی از دوستاشون
تولدم تو خونه بود دیگه
منم نظرمو بگم با اجازتون
البته بار ها گفتم
رمانت محشره
بدون اغراق
بدون تعریف الکی
نظراتی که دوستان دادن واقعا به جاست
خیلی خیلی قلم خوبی داری
و اگه بخوای همینطوری ادامه بدی آینده خوبی در انتظارته
چون یه نویسنده با گذشت زمان تجربه بیشتری به دست میاره
و یه جورایی زمان و قدرت نویسندگی رابطه مستقیم دارن رو هم دیگه
خیلی ممنونم عزیزم
خوشحالم که تونستم دوستان خوبی مثل شما داشته باشم و حمایت های شما باعث میشه من انگیزه بگیرم برای نوشتن
بوس بهت!
هعیی اوینار چقد شبیه منه!
عزيزم انشالا حال هردوتون خوب شه! مخصوصا تو که آرزومه
خداروشکر عقد کردن خیالم راحت شد!
عا وگرنه دردسر داشتیم دوباره
سلام
عالیه 🤩
خیلی از رمانت خوشم اومده
قلم خیلی خوبی داری
رمانت حس خوبی به ادم میده
باهاش میخندی
باهاش گریه میکنی
در یک کلام بخوام بگم بدجور درگیر رمانت شدم و اینکه زود زود پارت میزاری خیلی خوبه
همینجوری ادامه بده
فقط یه چیزی
هاکان و اوینار رو از هم جدا نکن
سلام عزیزم
خیلی ممنونم از لطفت
امیدوارم تا آخر خوشت بیاد
نه بابا این دو تا چسبیدن بهم بخوام جداشون کنم منو میکشن.خخ
سلام
عیدتون مبارک💐💐💐
تویه کلام رمانت عالیه النازعزیزم.خوشم میادازشخصیت های رمانت هرکدوم تونوع خودشون جذابن…
امیدوارم موفق باشی عزیزم
فقط چندپارته؟؟تقریبی البته
سلام عزیزم.
عید شماهم مبارک.
امیدوارم سال خوب و پر برکتی برات باشه.
فدات شم گلی لطف داری
همین طور عزیزم خوشحالم کردی با کامنتت
زیاد نمونه احتمالا دو پارت یا سه تا دیگه مونده
رمانتون جالبه ولی میشه تا حدودی حدس زد چی میشه😄
این یکی از مشکلات بارزش حق با شماست و متاسفانه مشکل از من کمبود وقتم هست در هر حال ممنون از اینکه کامنت گذاشتید
الی جون خسته نباشی ✨قلمت خیلی خوبه احساساتِ رو خیلی خوب به نمایش گذاشتی
🌟🌟
.
فقط لطفا هاکان و اوینار و جدا نکن از هم 😉
فدای شما گلی
فدا سرت
قوربونت
الی عشقم خیلی قشنگ بود😍❤
مرسی رز عریزمممم
.
کاش بقیه نویسنده ها متوجه باشند که اینقدر فشار روحی و ذهنی ب افراد جامعه هست که حداقل با نگارش یه رمان خوب کمی باعث انتقال حس خوب به بقیه بشن .
ممنون از شما
ممنون از شما که دارای درک و فهم بالا هستید و به بنده حقیر کلی انرژی دادید
وای الی عالی بود خسته نباشی عزیزم
منم نظرم با کوثر جون تقریبا یکیه
و خیلی ممنونم بابت پیشنهاد جالبت
فدات شم عزیزم
الناز جون عصا😉
شرمنده کیبوردم مشکل پیدا کرده درستش کردم.
یکی از دوستانم که ویراستاری میکرد کاری براش پیش اومده دست تنهام
میگما پارت بعدی کیه؟
😢🥺
قبل اینکه این پارت رو بخونم…
سلام 🙂 راستش من رمان های زیادی خوندم ، از رمان هایی که با جزئیات هستند و انگار نویسنده نمیخواد فقط تمومش کنه خوشم میاد مثل این رمان چون این وقت گذاشته و اهمیت دادن رو خیلی خوب میشه توی تک تک جملات حس کرد….. رمان برخلاف خیلی رمان های عاشقانه دیگه صرفا کلیشه ای نیست و خیلی جاها سرشار احساساتی هست که میشه کامل حس کرد ، خیلی جاها به وضوح لبخند زد و خیلی جاها گریه کرد….. اینکه فاصله پارت گذاری ها خیلی طولانی نیست خیلی خوبه و اینکه واقعا اندازه پارت ها هم مناسبه… خلاصه اینکه خسته نباشی عزیزدلم با این قلم قشنگت
سلام خیلی متشکرم که توجه کردید و همره بنده هستید.
خیلی خوشحال شدم از درک زیباتون. من موقع نوشتن دقیقا چنین چیزی میخواستم به خواننده منتقل شه و این کامنتتون نشون میده در کارم موفق بوده ام.
ممنونم قشنگم کامنتت کلی بهم انرژی داد
سلام.
قلم خوبی دارید.
زیبا و روان مینویسید .
تا الان جذب رمانتون شدم چون خیانت و روابط پیش از حد و فریبکاری توش نبوده.
اگهبر همین روال باشه که عالی.
ولی اگه قرار بر خیانت و …. باشه دیگه رمانو دنبال نمیکنم.
اینم بگم که نه من بلکه دوستای گلم هم رمانتونو دنبال میکنن.
همگی نظر عالی دارند.
ممنون از شما.
تا الان که فوق العاده بوده جان من خیانت و ….توش نزار
سلام بسیار ممنونم.
من صرفا رمان نمینویسم بلکه سعی دارم زندگی واقعی رو شرح بدم و خب خیانت توش جایی نداره.
نه اینکه بگم خیانت تو واقعیت نیس بلکه هست زیادم هست اما من و مردم جامعه ام حداقل الان نیازی به خوندن این موضوعات مزخرف نداریم. نمیدونم حالا تا چه حد موفق شده ام!
خیالتون راحت انقدر موضوعات جامعه وجود داره که میشه راجبش نوشت خیانت آخرین موردی که بنویسم!
جان شما سلامت باشه گلی!
مرسی از همراهی خودت و دوستانت برام قوت قلب بود کامنت زیبات
ممنون . حداقل خیالم راحت شد .
بعد از یه روز که با فشار کاری زیاد و خستگی از روزمرگی میشینم پای رمان
ذهنم کمی راحت میشه که قرار نیست بازم دعوا و جنجال و …. ببینم
حد اقل انرژی میگیرم بارمان بسار عالیتون.
و میبینم هنوزم هستن افرادی که با تمام وجود سعی بر این دارند که حداقل باری بر دوش دیگران رو بردارند
خواهش میکنم
بله حق با شماست. متاسفانه الان دوره ای شده اکثرا خودمون درگیر و غرق در مشکلاتیم اگه یه رمان نتونه حس خوب منتقل کنه اون رمان به درد نمیخوره!
من فداتون شم خیلی خوشحالم کردید