دست هایش را به سینه زد و با حرص ادامه داد:
-چیه؟بهت گفته فقط بیا و فکر هیچی رو هم نکن،می برمت فرانسه،آمریکا یا هر جایی که دیگه ریخت اردوان رو هم نبینی؟لابد اون مادر فولاد زره هم بالاخره تونست عروس در خور پسر ته تغاریشو پیدا کنه آره؟ولی بیچاره خبر نداره خانم قبلا چه غلط هایی که نکرده و بدتر از اون شوهرم داره،همچین که دستت رو پیشش رو کنم از صرافت همه چیز می افتی.
با حرص گفتم:
-هر غلطی خواستی بکن ولی من طلاقم رو می گیرم.قصد ازدواج با هیچ کسی رو هم ندارم.
خواستم در رو باز کنم که با دست هولم داد عقب و گفت:
-یه کاری نکن دیوونه بشم طلایه!
اردوان که شراره های خشم در نگاهش بیداد می کرد.گفت:
-دیگه به این فکر نکن طلاقت بدم باید بمونی همین جا زندگی کنی،این که من دارم با گلاره ازدواج می کنم هم هیچ ربطی به تو نداره،اگر بخوای در موردش حرف بزنی من هم می گم چه دختری تحویلم دادند که ماشالله برای خودش خانمی بوده.
من که آه از نهادم برآمده بود با غیظ گفتم:
-ولی تو هیچی رو نمی تونی ثابت کنی من الان چندساله یک زن شوهردارم.
سریع شماره ی گلاره رو گرفتم.اردوان که نمی دونست من دارم به کی زنگ می زنم با فریاد گفت:
-به اون آشغالی که زنگ زدی بگو شوهرم طلاقم نمی ده،پاشو بکشه بیرون.اتفاقا تصمیم داشتم امروز بهش تاکید کنم.
گلاره با صدای خواب آلود ولی نازدار گفت:
-بفرمایید.
-طلایه هستم لطف کن سریع بیا اینجا.
گلاره که می خواست حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.اردوان که بی خیال از مکالمه ی من با گلاره پوزخند می زد گفت:
-خب بگو بیاد،فکر کردی من از شریکم حرف شنوی دارم.اتفاقا چه خوبه بیاد همین جا تکلیف اون رو هم یک سره می کنم تا به ناموس مردم چشم نداشته باشه.
من که در دلم به حماقتش می خندیدم سکوت کردم و منتظر گلاره بر روی مبل نشستم.اردوان که معلوم بود آرامشش را از دست داده و تظاهر به آسودگی می کند،مشغول درست کردن همان معجونش بود و زیر لب از کوروش گرفته تا جد و آبادش را فحش می داد و به موبایلش هم که مرتب تو اتاقش زنگ می خورد توجه نمی کرد.
من لحظه شماری می کردم تا گلاره بیاید و هر چه زودتر مقابل این اردوان خودخواه بایستد و کاری کنم تا بلکه حداقل یک خرده هم به خاطر پشت چشم نازک کردن های دیشبش لجش را دربیاورم.هرچند که تحمل دیدنشان را با هم نداشتم ولی برای رهایی از این مخمصه و ندیدن بدتر از این ها را جلوی چشمم باید تحمل می کردم.
در همین افکار بودم که صدای زنگ خانه بلند شد و قبل از این که اردوان به خودش بیاید و از دیدن تصویر گلاره در مانیتور،عکس العملی نشان بدهد دکمه آیفون را زدم.
اردوان با حرص به سمت آیفون دوید و گفت:
-این اینجا چی کار می کنه؟چرا در رو باز کردی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و رویم را برگرداندم.اردوان با غیظ صورتم را برگرداند و گفت:
-در رو باز نمی کنیم.
با حرص گفتم:
-اتفاقا چرا باز می کنیم،من می خوام بهش بگم می تونه با وجود من تو این خونه زندگی کنه؟صد در صد راحت تره من نباشم پس باید شوهر کله شق آینده شو راضی کنه با زبان خوش دست از سرم برداره.
اردوان آهسته گفت:
-بیا این ور،دست از مسخره بازی بردار من حوصله ندارم که گلاره مسائل خصوصی ما رو بفهمه.
اهمیتی بهش ندادم و گفتم:
-پس خیلی راحت قبول کن از هم جدا بشیم.
اردوان دندان هایش را بهم فشرد و گفت:
-دردت همینه که بری زودتر زن اون بی ناموس بشی؟!
با اخم گفتم:
-لطفا خفه شو دیگه،تحمل شنیدن اراجیفتو ندارم.
اردوان که توقع شنیدن این حرف ها را نداشت چون هیچ وقت کوچکترین توهینی بهش نکرده بودم با خشم گفت:
-چیه بهت برخورد؟!هر چند که باید هم بهت بربخوره بالاخره یکی پیدا شده با هر شرایطی….
صدای زنگ در ورودی به صدا درآمد و اردوان که حالا با غیظ نگاهم می کرد با تهدید گفت:
-یک کلمه هم جلوش حرف نمی زنی.
با اخم گفتم:
-نترس،سیریش تر از این حرف هاست با این حرف ها ازت جدا نمی شه.
اردوان به سمت در رفت.گفتم:
-خودت چمدان هایم را می گذاری بیرون فهمیدی؟
اردوان به سمتم برگشت و گفت:
-بی خود،اصلا برو بالا ببینم.
با پوزخندی گفتم:
-شرمنده ام باید برم.
و با حرکتی سریع در راباز کردم.گلاره با تعجب مرا که مانتو و روسری پوشیده در را می گشودم نگاه کرد و گفت:
-کله صبحی زنگ زدی من بیام اینجا که چی بشه؟
خیلی خودم را کنترل کردم که نگویم زنگ زدم بلکه جلوی این نامزد سمجت را بگیری دست از سرم بردارد،ولی سکوت کردم که اردوان گفت:
-حالا اون بگه تو چرا کفش هات جلو پات جفت بود؟
گلاره با نگاهی که معلوم بود خیلی از دست اردوان شاکی است اول اردوان و بعد مرا نگاه کرد و گفت:
-گفتم شاید خواسته گریه زاری کنه و جشن عروسیمون رو بهم بزنیم،اومدم آب پاکی رو روی دستش بریزم که خیالش راحت بشه.
با پوزخندی به من گفت:
-اگر به من زنگ زدی که وساطتت کنم که جل و پلاست رو نریزه بیرون اشتباه کردی،احمق نیستم هیچ وقت هم من چنین کاری نمی کنم.آخه دختر،این زندگی چه سودی برای تو داره که دست برنمی داری؟!
در حالی که با کفش های پاشنه بلندش در سالن قدم می زد و همه جا را کثیف می کرد ادامه داد:
-دخترجان برو دنبال زندگیت،آخه چطور باید اردوان از دست تو راحت بشه.
از خشم قرمز شده بودم نگاهی خشمگین به اردوان انداختم و به سمت چمدان هایم رفتم و با حرص گفتم:
-اتفاقا پیش پای شما داشتم همین کار رو می کردم.
سریع وسایلم را که خیلی هم زیاد بود برداشتم و خواستم از در بیرون بروم که اردوان بی توجه به گلاره امد جلو و چمدان را از دستم کشید و رو به گلاره که مات نگاه میکرد اخمی کرد و بعد گفت:
-تو دخالت نکن و برو تو اتاق.
گلاره که چشم هایش داشت از حدقه بیرون می زد گفت:
-یعنی چی؟اردوان بذار بره چیکارش داری؟
اردوان که عصبانی تر شده بود با فریاد گفت:
-گفتم دخالت نکن و برو تو اتاق،باید خودم تحویل پدر و مادرش بدم.
با خشم گفتم:
-به تو ربطی نداره که بخوای منو تحویل کسی بدی. رو به گلاره گفتم:
-خب چرا وایستادی زنگ زدم بیایی جلوی نامزدت رو بگیری تا بذاره برم دنبال زندگیم.
اردوان که حسابی بهم نزدیک شده بود با خشم چشم هاشو بهم دوخت و گفت:
-هنوز طلاقت ندادم که سر خود هر غلطی خواستی بکنی.
رو به گلاره کردم و گفتم:
-پس چرا وایستادی منو نگاه می کنی،مگه قرار نیست تا چند وقت دیگه با این آقا عروسی کنی،خب بهش بگو خوشت نمی یاد من بالای سرت باشم،بهش بگو هوو نمی خواهی،چرا مثل مترسک نگاه می کنی.
انگار روی نقطه ضعفش دست گذاشته بودم که گلاره با حرص جلو آمد و گفت:
-اردوان ولش کن،بهت می گم ولش کن.راست می گه وقتی ما با هم ازدواج کنیم من یک روز هم بهش اجازه نمی دم اینجا بمونه،تا همین الان هم قیافه ی نحس شو به زور وعشق تو تحمل کردم،حالا که خودش می خواد بره خب،بذار بره تو هم نگران نباش اگر خانواده ات فهمیدن بهشون بگو دوست داری با انتخاب خودت یه عمر زندگی کنی نه انتخاب اونها.
اشک در چشمهایم چرخید و به زحمت جلوی ریزشش را گرفتم و در مقابل اردوان که خیره نگاهم می کرد سرم را پایین انداختم و سریع گفتم:
-خداحافظ.
بعد در را بهم زدم.اردوان که دنبالم آمد گلاره دستش را کشید و با حالت تحقیر آمیزی گفت:
-به زور که نمی تونی نگهش داری،خب وقتی تو نباشی می ره ولش کن.
با آن همه وسایل مثل غربتی ها کنار خیابان ایستاده بودم و چشم هایم همه جارا تار می دید.سریع به آژانس زنگ زدم دقایقی بعد همه وسایلم را سوار آژانس کردم و به سمت هتل راه افتادم.چقدر آن دقایق برایم سخت بود با این که تا آن سن یک وقت هایی زجرآورتر از آن را هم گذرانده بودم ولی آن لحظه هم مثل کسانی که دیگر به انتها رسیدن و هیچ هدفی ندارن برای خودم اتاق گرفتم و زیر نگاه های کنجکاو مسئول پذیرش هتل سرم را پایین انداختم.
هنوز ده دقیقه نبود راحت و تنها به چشم هایم مجال برای تخلیه داده بودم که اسم شیدا روی گوشیم افتاد سعی کردم صدایم را صاف کنم.گفتم:
-بله،شیدا بالاخره آمدم بیرون.
شیدا که متوجه حال پریشانم شده بود گفت:
-بهترین کار ممکن رو کردی،حالا کجا هستی خودم رو برسونم.
در حالی که از گریه نفسم بالا نمی آمد و سعی می کردم صدایم را آرام تر کنم که شیدا ناراحت نشود گفتم:
-همون هتل که یه بار اومدیم.
شیدا گفت:
-همون طرف هام الان می رسم.
تا شیدا برسد دوباره های،های،بی هیچ مزاحمی اشک ریختم وقتی شیدا آمد از قیافه ی قرمز و آبلمبو شده ام فریادش به آسمان بلند شد و تند تند شروع کرد:
-تو چرا این قدر احمقی،این مسخره بازی ها چیه که درآوردی؟آخه دختر خوب چی کم داری که با خودت این کارها رو می کنی تو که از اول قید این یارو اردوان زده بودی،حالا برات عزیز شد. به زور هلم داد تو حمام و گفت:
-کلید آپارتمان شاهرخ رو آوردم،حاضر شو بریم یه خرده اونجا رو درست و راستی کنیم،بعد بیاییم چیزهای تو رو ببریم.
با این حال که حال و حوصله ی دوش گرفتن را نداشتم ولی روی حرف شیدا نمی توانستم حرف بیاورم. مخصوصا که حسابی هم عصبانی بود.حالا می فهمیدم یک وقت هایی ازش می ترسیدم و به قول معروف حساب می بردم به نظرم که شیدا خیلی دختر جالبی بود به قول خودش از دخترهای زق زقو خوشش نمی آمد.
می گفت منو بکش ولی جلویم الکی گریه نکن،من هم مجبور بودم با این که دلم خیلی پر بود سکوت کنم.طبق اوامرش سریع حاضر شدم تا برویم آپارتمان شاهرخ را برای اقامت خودمان که معلوم نبود تا چه زمان هست مرتب کنیم،مانده بودم به مامان اینها چه دروغی بگویم تا همیشه،فقط به موبایلم زنگ بزنند.آن قدر دل شکسته و غمگین بودم که راستش دوست نداشتم به هیچ کس جز خودم فکر کنم و به قول شیدا باید همه ی گذشته ها را فراموش می کردم ولی مگر می شد فقط اردوان و حرف هایش و نگاه هایش بود که تو ذهنم می چرخید بعد هم گلاره.
با این حال همراه شیدا برای آماده کردن آپارتمان شاهرخ از هتل خارج شدیم.
****
همه چیزِ خانه را با سلیقه ی خوبی چیده بودیم. شیدا آن قدر سرحال بود و خوشحال، که دلم نمی آمد با غم و غصه های خودم غمگینش کنم. فقط وقت هایی که برای کلاس های رزمی اش می رفت،آخه به تازگی مربّی هم شده بود و چند روز در هفته، کلاس داشت، می نشستم و گریه می کردم، آن هم باید تا وقتی اون می رسید، آن قدر صورتم را می شستم و رنگ و روغن مالی می کردم که نفهمد، هر چند مطمئن بودم از سرخی چشم هایم می فهمد، ولی به رویم نمی آورد.
به مامان اینها گفته بودم دیگه اون شماره را نگیرند، چون خیلی مزاحم تلفنی داشتیم، خط جدید گرفتیم و شماره آپارتمان شاهرخ را داده بودم. بیچاره شاهرخ به سفارش شیدا یک بار هم سر و کله اش آفتابی نشده بود، من که می ترسیدم تو معذورات قرار بگیرم و مجبور شوم روی خوش نشان بدهم، تازه به مرام شیدا بیشتر پی بردم که چقدر دختر با معرفتی است.
دو هفته تعطیلات تمام شده و ترم چهارم هم شروع شده بود، در کنار شیدا بودن، انگیزه ی بهتری برای درس خواندن بهم می داد. تو این پنج روزی که از خانه اردوان به آپارتمان شاهرخ آمده بودم، اردوان چندین بار روی گوشیم زنگ زده بود ولی شیدا اجازه نمی داد جوابش را بدهم، شیدا می گفت:
– می خواد آمارت رو بگیره و اذیتت کنه.
کوروش هم چند بار تماس گرفته بود که شیدا حرفی از مکالمه ی خودشان نمی زد.
دادخواست طلاق را هم داده بودیم، حسابی دلهره داشتم، ولی شیدا آن قدر زیر گوشم حرف می زد که مجاب می شدم، به قول شیدا وقتی گلاره را بگیرد، معلوم نیست رضایت به طلاق بدهد، حداقل الان از ترس گلاره، نمی توانست زیاد اصرار کند یا حداقل دوباره با گلاره طرف حسابش می کردیم. مجبور می شد که بی سر و صدا همه چیز را تمام کند، ولی تا روز دادگاه از روی تاریخ، فقط یک هفته ی دیگر مانده بود. جون به لب بودم، ولی بروز نمی دادم، مخصوصاً که تو دانشگاه هم از دست شایان داشتم دیوانه می شدم، راه و بیراه می آمد و تقاضای خواستگاری آمدن می کرد. کلافه شده بودم و این آخر سری هم گفتم نامزد دارم که باورش نشده و کلی اخم و تَخم کرد که چرا بهش اجازه ی خواستگاری آمدن را نمی دهم.
حال و روزم هر روز نسبت به قبل بدتر می شد. وقتی به دروغ، مامان اینها را فریب می دادم دیگر دیوانه می شدم و زار زار گریه می کردم. شیدا هر روز به هوای گردش و تفریح مرا بیرون می برد و سعی می کرد گریه نکنم ولی دیگر نه حوصله ی خندیدن داشتم و نه چیز دیگری، همین که جلوی اشک هایم را می گرفتم، خیلی بود.
هر روز شیدا سعی می کرد چشم هایم را روی زندگی واقعی بازتر کند، از چیزهایی که دیده و شنیده بود می گفت، از سرگذشت عشق های یک طرفه و گاهی دو طرفه که سرانجامی نداشت، از کتاب و فیلم گرفته تا مجله هایی که پُر از سرگذشت های عبرت آمیز بود، برایم می آورد. یک وقت ها آن قدر با خودم کلنجار می رفتم و حرف های زشت و رفتارهای ناراحت کننده ی اردوان را به خاطر می آوردن تا ازش متنفر بشوم. ولی یاد یکی از لبخندهای اردوان در روزهایی که ادّعای عشق می کرد، کافی بود تا دوباره عشق اش همه ی وجودم را بگیرد. ولی توانسته بودم عقلم را به احساسم ارجح بدانم و به قول شیدا به جای عشق و عاشقی به آینده ام فکر کنم.
بالاخره آن شب که دو روز مانده بود به روز دادگاه و حتماً تا آن موقع احضاریه به دست اردوان رسیده بود، فرا رسید. طبق معمول همه ی شب ها که اول شام می خوردیم که معمولاً هم حاضری بود و بعد هم یک فیلم به سلیقه ی شیدا حالا گاهی شب ها رومَنز بود که من را به خاطرات خوش با اردوان بودن و عشق او می انداخت و بعضی از شب ها جنگی و رزمی و خیلی هم تخیّلی که شیدا عاشقشون بود. بعد هم شیدا می رفت بالای منبر و شروع می کرد از نوک پا تا فرق سر، از من تعریف کردن، بعد هم این که کی لایقم هست و کی لایق نیست و خلاصه کلی حرف های دیگر، ولی آن شب همین که خواست به قول خودش بند صحبت را محکم بچسبد با خنده گفتم:
– شیدا این قدر نگران نباش، من هم به این نتیجه رسیدم که دیگه بهش فکر نکنم. تو دادگاه هم به هر شکل شده ازش جدا می شم، احتیاج به وکیل و این حرف ها هم نیست که تو اصرار داری بگیریم و خودم نرم.
شیدا که انگار چشم هایش آرام گرفته بود گفت:
– خوبه، خدا رو شکر که بالاخره عقل به اون کله ی پوکت نشست، من که زبانم دیگه از کف سرم پِر موتر شده بود، ولی به نظرم باهاش رو به رو نشی، بهتره، حالا باز هم خودت هر چه صلاح می دونی !
– نه خودم باید برم، دوست دارم خودم همه چیز رو تموم کنم.
شیدا که سری تکان می داد، گفت:
– بعید می دونم اردوان سر عقل اومده باشه و به همین راحتی کوتاه بیاد، ولی تو باید مقاوم باشی، یک طوری هم رفتار کن که سر لج نیفته، یعنی یک جوری رفتار کن که حساب کار دستش بیاد و فکر نکنه بی دست و پا هستی و نقطه ضعف داری، یعنی مثل همیشه آبروی خانواده ات را هی تو سرت نزنه.
– خیالت راحت.
با این که خودم زیاد اعتقادی بهش نداشتم و کلی حرف های دیگر هم زدم که مطمئن بشود، طبق معمول روی تخت خواب دو نفره ای که محل خواب جفتمان بود به خواب رفتیم.
آن روز دانشگاه، کلاس داشتم، ولی چون ساعت ده باید دادگاه می رفتم، خیلی زود بیدار شدم و برای آن که به قول شیدا تصویر خوبی ازم داشته باشد، دوش گرفتم و به خودم کمی رسیدم و به همراه شیدا که آن هم نمی خواست تنهایم بگذارد و قید درس و کلاس را زده بود، وارد سالن بزرگ دادگاه شدیم. دیدن آن همه آدم که هر کدام پرونده به دست، مرتب در راهروها از این اتاق به اون اتاق می رفتند، حسابی حالم را خراب کرده بود، خدا می دانست توی همان روز چه زندگی هایی که روزی با عشق شروع شده بود، به پایان می رسید.
نمی دانم چرا احساس می کردم، دارم بدترین کار را در زندگیم انجام می دهم، از همه چیز و همه کس خجالت می کشیدم، هر چی هم شیدا تو گوشم می خواند که باید محکم باشم و اتفاق به خصوصی نمی افتد، فایده نداشت و رنگ پریده ی صورتم و ترسی که توی چشم هایم خانه کرده بود، همه گویای این بود که هنوز نتوانسته بودم روی پای خودم بایستم و همان خنگی هستم که همیشه احتیاج به یک پشتیبان داشت و اِلّا خودم، بی عرضه تر از این حرف ها بودم و هیچ فرقی نکرده بودم.
در همین افکار بودم که شیدا به پهلویم زد که اردوان هم آمد. اردوان از ترس شناخته شدن مثل وقت هایی که تو بعضی مراکز خرید و یا رستوران ها و اماکن عمومی، عینک بزرگ تیره ای می زد و کلاهی که حسابی چهره اش را محفوظ کند، استفاده می کرد، آمده بود و یقه ی کاپشنش را هم تا آنجا که می شد بالا کشیده بود، تنها بود و چشم های جستجوگرش به دنبال ما می گشت، به گفته ی شیدا سریع دویدیم در راهروی پشتی قایم شدیم تا نوبت مان بشود.
ده دقیقه ای گذشت که به سمت شماره ی اتاقی که ابلاغ کرده بودند، رفتیم. چون باید تنها وارد می شدم و شیدا نمی خواست اردوان ما را باهم ببیند. شیدا کمی بهم قوّت قلب داد و تشویقم کرد همان دعاهایی که موقع گرفتاری های می خواندم برای خودم بخوانم و گفت:
– تو ماشین منتظرت هستم.
وقتی وارد دادگاه که با آن چیزی که من فکر می کردم خیلی متفاوت بود، یعنی یک تریبون بزرگ بود که قاضی نشسته بود و چند ردیف صندلی که با آنچه من تو فیلم ها دیده بودم که چه عظمتی دارد، کاملاً فرق داشت. اردوان قبل از من وارد شده بود و عینک و کلاهش را برداشته بود و در ردیف جلو نشسته بود. یک لحظه احساس کردم که چقدر لاغر شده، یعنی اردوان هم تو این مدت مثل من زجر کشیده بود.
قاضی مردی حدوداً چهل ساله بود، شاید هم جوان تر، گفت:
– بفرمایید.
حسابی ضربان قلبم بالا رفته بود، احساس می کردم دست هایم هم می لرزد و بدتر از آن صدایم بود که وقتی سلام کردم، خیلی تابلو می لرزید، در نهایت ادب با دو صندلی فاصله از اردوان نشستم. اردوان که نگاه زیرچشمی بهم انداخت و گفت:
– یعنی من باید اینجا تو رو ببینم!؟
لال مونی گرفته بودم و معنای حرفش را هم نمی فهمیدم، فقط سکوت کردم. که قاضی پرونده نگاه عمیقی به ما کرد و گفت:
– بسم ا..، خب خانم طلایه مشایخی درخواست طلاق از شما بوده ! چرا می خواهید از همسرتون جدا بشید؟ کدام یکی از موارد حق طلاق را ایشون دارد، دست به زدن، ندادن نفقه، عدم تمکین، و چه و چه و …. ؟ بفرمایید بنده گوش کنم.
تو دلم داشتم خودم را لعنت می کردم، کاش به یک شکل دیگر جدا می شدم، حالا چی باید می گفتم، آب دهانم را قورت دادم و به خودم گفتم طلایه محکم باش. تازه با کلی مِن مِن که اگر شیدا بود اعصابش بهم می ریخت، آهسته گفتم:
– آخه من، یعنی ما، به درد هم نمی خوریم.
قاضی که انگار تو دلش مسخره ام می کرد، با لبخندی گفت:
– اون وقت چرا شما تنها به این نتیجه رسیدید.
من که هاج و واج اردوان را نگاه می کردم، گفتم:
– خودشون هم موافق هستند.
اردوان وسط حرفم آمد و گفت:
– نه حاج آقا، من اصلاً راضی نیستم، من همسرمو دوست دارم، الان هم به احترام ایشون، اینجا هستم، در غیر این صورت نمی اومدم.
قاضی نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت:
– خب، ایشون که هم می دانم ورزشکار بزرگی هستند و هم این قدر برای شما احترام قائل هستند، چرا اذیتشون می کنید؟ امیدوارم قصد تفریح و سنجیدن میزان علاقه نباشد.
عینکش را برداشت و با خنده گفت:
– خب بفرمایید تا ما هم گوش این آقای صولتی رو به خاطر اون پنالتی مهم بپیچونیم.
از نگاه ها و حرف های قاضی که مرا به چشم زن احمقی که برای تفنن، شوهر معروفش را کشانده دادگاه، حرصم در آمده بود و اردوان چه راحت همه چیز را مسخره جلوه داده بود، محکم گفتم:
– نه خیر جناب قاضی، بنده از ایشون می خوام جدا بشم، چون قراره تا چند روز دیگه ازدواج کنند، من خب صلاح دیدم از زندگیشون بیرون برم.
اردوان از روی صندلی بلند شد و گفت:
– نه حاج آقا، ازدواج کدومه، من تو همین یکیش هم موندم، چه برسد به زن دیگه ای.
قاضی که انگار بعد از خستگی های کاری، سوژه ی خنده و تفریح خوبی گیر آورده بود، گفت:
– عجب، حسادت های زنانه، آقای صولتی پس می گویند فوتبالیست ها وضعشون خیلی خوبه، درسته، که خانمتون اذعان می کنه شلوارتون دو تا شده !؟
از ریتم دادگاه حسابی عصبی شدم، با قاطعیت رو به قاضی گفتم:
– حسادت زنانه چیه؟ آقای قاضی ایشون نامزد داره، خودش هم خوب می دونه، خبر عروسیشون رو هم داده، همه می دونند.
قاضی که می خندید، گفت:
– خب آقای صولتی، درست خبر به ایشون رسوندن؟
اردوان سری تکان داد و به ناچاری گفت:
– چی بگم حاج آقا، اگر بنده همین جا به ایشون قول بدم هیچ نامزدی و عروسی در کار نیست، بر می گردند خونه و این بچه بازی ها رو تمام می کنند؟
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود، به قاضی که هنوز حرف هامو باور نکرده بود، نگاه کردم. قاضی گفت:
– خانم مشایخی، شما خانه زندگیتون رو ترک کردید؟
من که از بی زبانی و خنگی خودم حسابی شاکی شده بودم و گریه ام گرفته بود، با بغض گفتم:
– بله، وقتی ایشون می خوان ازدواج کنن، چه لزومی داره من بمونم!؟
قاضی خندید و گفت:
– یک زن نباید با این افکار که درست و غلطش را نمی داند، خانه و زندگی را ترک کند.
با ناراحتی از جایم بلند شدم، گفتم:
– فکر درست و غلط چیه، من خودم همه چیز رو می دونم.
قاضی نگاهی به اردوان که قیافه ی مظلومی به خودش گرفته بود، انداخت و گفت:
– شما آقای صولتی تعهد می دهید خانموتون داره اشتباه می کنه و شما بی اذن ایشون هیچ قصد تجدید فراش ندارید؟
اردوان که جان دوباره گرفته بود، گفت:
– بله حاج آقا تعهد می دم، فقط به ایشون بگید همین امروز برگرده خونه.
قاضی که رو به من کرده بود، گفت:
– من دیگه جایز نمی دونم شما خارج از خانه بمانید. باید همین امروز برگردید و ان حرفها را از گوشتون بیرون کنید. از این حرف ها …
پریدم وسط حرفش و با فریاد گفتم:
– نه من بر نمی گردم، داره دروغ می گه، اگر باور نمی کنید من خودم به نامزدش می گم بیاد دادگاه.
اردوان که نگاه عمیقی بهم می کردگفت:
– من دروغ نمی گم، همین امروز باید برگردی خونه و اِلّا همین جا ازت شکایت می کنم.
و بعد رو به قاضی گفت:
– حاج آقا من می تونم از ایشون به خاطر این چند وقته گذاشته رفته شکایت کنم دیگه؟
قاضی که سری تکان می داد، گفت:
– دخترجان معلومه همسرت، دوستت داره، اگر می خواست زن بگیره این جوری که شما می گید از خداش بود که از دست اولی راحت بشه، پاشو برو سر خونه زندگیت.
– من براتون مدرک میارم، اون وقت قبوله!؟
قاضی رو به اردوان کرد و گفت:
– پاشو برو از دل زنت در بیار، الان ناراحته این حرف ها رو می زنه تو هم نمی خواد به خاطر غیبتش شکایت کنی، حتماً این جوری خواسته بفهمه چقدر بهش علاقه داری؟
با حرص دندانم را بهم فشردم که همه چیز به نفع اردوان تمام شده و حتی قاضی با جمله ی آخرش بهم اخطار داده بود که اردوان می تونه ازم شکایت کنه، با حرص کیفم را برداشتم و گفتم:
– داره دروغ می گه، حرف هاش دروغه، من بهتون ثابت می کنم، به زودیِ زود.
به سمت قاضی که هنوز به چشم یک دختر لوس که خوشی زده زیر دلش نگاه می کرد، رفتم و گفتم:
– وقتی نامزدش رو آوردم، ایشون هم دست از زبان درازی بر می دارند و شما دیگه این جوری نگاه نمی کنید و کاملاً می فهمید من توهّم ندارم.
و با گفتن خداحافظ، از اتاق بیرون آمدم. اردوان سریع پشت سرم آمد و بلند صدایم زد و گفت:
– طلایه صبر کن کارت دارم.
حسابی عصبانی بودم، بی تفاوت از دادگاه خارج شدم، اردوان که خیلی سریع خودش را بهم رساند، دستم را گرفت و گفت:
– پنج دقیقه صبر کن، کارت دارم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– ولم کن، چرا دست از سرم بر نمی داری!؟ مگه نگفتی من آشغالم، مگه نگفتی من کثافتم، مگه هزار تا چیز دیگه نگفتی؟ پس چرا ولم نمی کنی؟ برای چی تو دادگاه دروغ می گی؟ برای چی تو چشم های من نگاه می کنی و منکر همه چیز می شی !؟ من چوب صداقتم رو می خورم و تو همه جا دروغ می گی !
سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم و خونسردتر حرف بزنم، گفتم:
– ببین اردوان، من بد هستم درست، اشتباه کرم درست، به قول تو به بازیت گرفتم درست، اصلاً هر چی تو می گی درست، ولی بیا دوستانه هر کدوم بریم سراغ سرنوشتمون، مگه تو بچه هستی که می خوای لج کنی؟
کمی مکث کردم و لحن دوستانه تری به صدایم دادم و گفتم:
– اردوان باور کن یه زن نمی تونه یه زن دیگه رو تحمل کنه، برای چی می خوای زندگی جدیدت رو هم دچار تزلزل کنی؟ فقط به خاطر لجبازی ! خب بالاخره همه چیز رو می شه، حالا تو امروز تو دادگاه دروغ گفتی، فردا که اسمتون رفت تو شناسنامه هاتون، همه چیز ثبت شد، چی؟ باز هم می تونی دروغ بگی؟
اردوان که تو چشم هایم خیره شده بود، موجی از التماس را به صورتم می پاشید، گفت:
– طلایه، من تو دادگاه دروغ نگفتم، من چنین کاری نمی خواستم بکنم، به خدای احد و واحد قسم می خورم، یه لحظه هم چنین فکری نداشتم، فقط می خواستم تنبیه بشی، آخه خیلی برام دردناک بود، من یه دفعه شوک شده بودم. کلی هم فکرهای ناجور در مورد تو و کوروش کرده بودم، که بعداً باهاش صحبت کردم و فهمیدم اشتباه کردم. طلایه به خدا صد بار زنگ زدم روی گوشیت که همه چیز رو اعتراف کنم ولی جواب ندادی، کوروش هم زنگ زد، صحبت نکرده بودی، به دوستت گفت هر طور شده یک بار صحبت کنیم، ولی انگار قبول نکرده بود، یه جوری حرف زده بود انگار من دشمنت هستم، من نمی تونم تو رو فراموش کنم طلایه، من دوستت دارم، از وقتی رفتی یه شب هم خواب درست و حسابی نداشتم، روزی صد بار سرمربّی بهم گیر می ده، از فکر و خیال بیرون بیام، به خدا همون روز که تو رفتی همه چیز رو برای گلاره گفتم، از عشقم، از این که نفسم به نفس تو بنده، از این که نمی تونم بی تو زندگی کنم، اون هم همان روز برای همیشه رفت، فقط قبل از این که بره پیش عمه اش آمریکا، برای حداحافظی آمد، بعد هم رفت، به خدا دارم می میرم، من با همه ی شرایط دوستت دارم، تو رو خدا برگرد، همه چیز رو جبران می کنم، فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه.
قلبم به شدت می زد و نفسم بالا نمی آمد، با هزار زحمت گفتم:
– دروغ می گی، همه ی حرف هات دروغه، می خوای به زور منو برگردونی تو اون خونه که هرشب تا صبح عذابم بدی، می خوای من برگردم و تقاص چیزی رو که اصلاً دست من نبوده، بگیری، تو می دونی تو اون مدت چقدر عذاب کشیدم؟ تو که ادعا می کردی عاشق دخترهای امروزی و راحت هستی که اسیر تعصبات پوچ نباشند، تو که همش می گفتی خیلی عقاید، دیگه کهنه و پوسیده شده و باید پوسیده هاشو خاک کرد، چی شد ! که یک دفعه همه چیز عوض شد، نگاهت فرق کرد، من که به تو گفتم مقصر نبودم.
بغضم ترکید و به یاد تمام زجرهایی که اردوان بهم روا داشته، اشک هایم روان شد و با گریه نالیدم. اردوان نگاه رنجورش را به چشم هایم دوخت و گفت:
– جبران می کنم، حق با توست، ولی به من هم حق بده، دختری که فکر می کردم از نجابت شهره ی آفاقه، دختری که عاشق نگاه معصومش شده بودم، دختری که توی یک نگاه، همه چیزم شده بود، خیلی راحت تو چشمم نگاه کرد و همه ی باورهامو خط قرمز کشید، اون وقت توقع داشتی چه برخوردی داشته باشم، نگفتی دیوانه شدم، نمی گی کمرم رو شکستی، نمی گی صد بار تو خودم مُردم، تازه بدتر از اون، وقتی که بعد از سه روز جون کندن فهمیدم بیشتر از همیشه عاشقتم و نمی تونم ازت دل بکنم، اول همه چیز رو انکار کردم و پیش خودم گفتم کنار خودش می مونم و فراموشش می کنم، بعد وقتی نتونستم، خواستم به کمک گلاره این کار رو بکنم، وقتی به دانشگاه می رفتی، هزار جور فکر و خیال به جونم می ریختی و اون قدر زجر می کشیدم که تصمیم گرفتم یه کاری کنم تو هم زجر بکشی، با این که خودم مجبور بودم از صبح تا شب سر تمرین باشم ولی به گلاره می گفتم بیاد تو خونه، تا تو هم به اندازه ی من عذاب بکشی، تا بلکه ازت انتقام بگیرم، ولی این جوری هم آروم نشدم، تا روز مراسم خواهرزاده ی کوروش، اون قدر زیبا شده بودی که دلم رو بُردی و دوست داشتم همانجا وسط همه ی آن جمعیت بیام و به عشقم اعتراف کنم، دیدم خانم بزرگ که هیچ کسی رو حتی آدم حساب نمی کنه، اون طور شخصاً اومده جلو برای خواستگاری از تو، داشتم نابود می شدم، فقط یک فکر از سرم گذشت، اون هم این بود که با گفتن اون حرف ها کم نیارم، ولی باز هم آروم نشدم، بدتر عصبی شده بودم، تا ساعت دو صبح تو خیابان ها چرخ می زدم، و مثل دیوانه ها گریه می کردم، شاید اگر هر کسی اون موقع ها منو می دید که بلند بلند با خودم حرف می زنم و گریه می کنم، به مشاعرم شک می کرد. همه چیز عذابم می داد، این فکر که تو و کوروش به همدیگه علاقمند باشید، دیوانه ام می کرد، بدتر از اون فردا صبحش که دیدم چمدان هاتو بستی، می خوای بری، اول فکر کردم داری شوخی می کنی، بعد که دیدم جدّی هستی، گفتم حتماً کوروش بهت گفته و می خواد بیاد دنبالت، می خواستم همونجا به پات بیفتم و بگم منو به کوروش نفروش، ولی دیدم گلاره اومد، اون لحظه احساس کردم یعنی مطمئن شدم خیلی برات بی ارزش هستم که زنگ زدی گلاره بیاد و از دست من راحت بشی و بری دنبال زندگیت، دوست داشتم هر طور شده نگهت دارم، حتی یک بار اومد به ذهنم بگم گلاره گورت رو گم کن و منو زنم رو تنها بذار، ولی از فکر این که توی قلبت دیگه جایی نداشته باشم، پشیمون شدم. بعد از اون رفتم سراغ کوروش، می خواستم زیرزبان کشی کنم و بفهمم شماها چه رابطه ای دارید و به دروغ ترغیبش کنم با تو ازدواج کنه که خیال من هم راحت باشه، ولی کوروش که حتی خبر نداشت تو رفتی، این حرف ها رو بهش زدم کلی شاکی شد . گفت “حیف طلایه نیست که می خوای ازش جدا بشی و حتی بهم اطمینان داد که تو مطمئناً فقط منو دوست داری و کلی حرف های دیگه که مطمئن شدم بین شماها چیزی نیست”. بعد هم هر چی بهت زنگ زدم، جواب ندادی، به کوروش گفتم از طریق دوستانت پیدات کنه، که اون هم نتونست و تنها امیدم به امروز بود که بیایی و به دست و پات بیفتم که برگردی طلایه، به خدا همه ی زندگیم تویی، فهمیدم وقتی که نیستی دیوانه می شم، تو رو خدا برگرد، خواهش می کنم، الان بیشتر از هر وقتی بهت احتیاج دارم.
دوباره شده بودم همان عاشق دیوانه ای که بودم و به چشمان براق مشکی اش زُل زدم اما به حرف شیدا گوش کردم و راه عقل را در پیش گرفتم تا به امروز از احساسم هیچ خیری ندیده بودم. بنابراین با صدایی آرام اما محکم، گفتم:
– نمی تونم …. دیگه نمی تونم بهت اطمینان کنم…. تو به خاطر چیزی که من هیچ تقصیری در رخ دادنش نداشتم، اون طوری مجازاتم کردی، دروغ می گی عاشقمی، چون یک بار اجازه ندادی از خودم دفاع کنم، یک بار باهام همدردی نکردی که اون شب کذایی چی بهم گذشت.
آهی از نهادم بیرون دادم و گفتم:
– آقا اردوان ! اگه من دختر بدی بودم می تونستم تو رو گول بزنم و بدون این که رازم رو بفهمی با هزار تا کلک کنارت بمونم، ولی من نمی خواستم فریبت بدم. اگه دختر بدی بودم، روز خواستگاری با اون وضع، ظاهر نمی شدم. تو که دم از عشق و عاشقی می زنی، حتی بهم اجازه ندادی کل ماجرا رو برات تعریف کنم. چقدر بهم تهمت زدی، تهمت کاری که هیچ نقشی درش نداشتم. تنها اشتباه من که می دونم بزرگ بوده، بچگی کردن و شرکت کردن در مهمانی بود که دختر و پسر قاطی بودن، تازه من اصلاً نمی دونستم، وقتی رفتم توی مهمونی فهمیدم…. من دختر بد و کثافتی نبودم، چون بهترین روزهای زندگیم که با تو بودم و مسافرت رفتیم، در خودم سوختم و عشقت رو پنهون کردم، برای این که نمی خواستم پایبندم بشی، اگر دختری بودم که می خواستم به زور تو رو به دست بیارم، از اول عاشقانه رفتار می کردم و بلد بودم چی کار کنم که تو هرگز پی به حقیقت نبری، همون طور که در مورد گلاره، پی به خیلی حقایق نبردی.
از بهت و سکوت اردوان استفاده کرده و نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
-تو که ادعای عاشقیت می شه این قدر درک نداری که بفهمی من توی اون هچل افتادم،با میل خودم نرفتم.
اردوان که مستاصل شده بود،فوری گفت:
-درک می کنم،می فهمم تو چه وضعی قرار گرفتی و چی پیش اومده بوده…..
پوزخندی زدم و گفتم:
-باز هم داری اشتباه می کنی،تو نمی دونی چه وضعی بوده،تو نمی فهمی چی بهم گذشته وگرنه نمی گفتی وقتی می ری دانشگاه دلم شور می زنه و عذاب می کشم،نمی گفتی برو دنبال خوش گذرونی، اون اتفاق یه حادثه بود نه خوش گذرونی….
اردوان ادامه ی صحبت مرا گرفت و گفت:
-هر طور بخوای جبران می کنم….
سری تکان دادم و گفتم:
-من جبران نمی خوام،مهم اینه که تو منو باور نداری و این برای من خیلی دردآوره….
بعد از این جمله تازه فهمیدم که اشک بی محابا مرا همراهی می کرده و خودم نفهمیدم در همین حین شیدا که اشک های مرا دیده بود به ما نزدیک شد و با فریاد به اردوان گفت:
-چی می خوای از جونش برو گمشو دنبال زندگیت و اون دختره ی آکله!خجالت نمی کشی هی مثل عقده ای ها دنبال انتقام هستی؟پسره ی لات بی آبرو.
اردوان که شاکی شده بود با غیظ گفت:
-به تو چه ربطی داره تو زندگی ما دخالت می کنی؟اصلا همه چیز زیرتوست به چه حقی زن منو پنهان کردی؟از زندگی زنم می ری بیرون والا ازت شکایت می کنم.
اردوان آن قدر عصبانی بود که رگ های گردنش بیرون زده بود و با فریاد حرف می زد رو به من گفت:
-طلایه به این بگو تو زندگیمون دخالت نکنه!
حرصم درآمده بود به شیدا که دوست صمیمی و غم خوارم بودتوهین کرده بود.گفتم:
-من زن تو نیستم،تو هم حق نداری به شیدا توهین کنی.
اردوان به سمتم آمد تا دستم را بگیرد شیدا که استاد رزمی بود با یک حرکت اردوان را به عقب راند و با حرص به اردوان که اوهم با فن جالبی حرکت او را مهار کرده بود خیره شد و گفت:
-واقعا که حیف لقب ورزشکار که روی امثال شماست،شنیده بودم بعضی فوتبالیست ها خیلی مغرورن اما فکر نمی کردم به این حد برسن.حالا هم برو گمشو،طلایه دیگه به اون خونه بر نمی گرده برو با همون مترسک جونت بگو و بخند راه بنداز،طلایه هم احمق نیست برگرده این چیزها رو ببینه و تحمل کنه فوتبالیست بی لیاقت بی جنبه. شیدا به سمتم آمد وگفت:
-بریم.
اردوان به دنبالمان راه افتاده بود گفت:
-طلایه من دوستت دارم،بفهم،عاشقتم دیوونه آخه تو زنمی،تو رو به هر کسی می پرستی نرو طلایه جون مامانت.
بدون این که توجهی به حرف هایش کنم به دنبال شیدا می رفتم که فریاد زد:
-هیچ وقت طلاقت نمی دم،حرف های این دیوونه رو گوش نده.
وقتی سوار ماشین می شدیم گفت:
-دست از سرت برنمی دارم.
و رو به شیدا گفت:
-ازت شکایت می کنم باید زنم رو بدی حالا وایستا ببین!
شیدا بی اهمیت بهش ماشین را روشن کرد و گفت:
-هرچیزی لیاقت می خواد که تو نداشتی،هیچ غلطی هم نمی تونی بکنی شکایت هم خواستی بکن من که در نرفتم اتفاقا منتظرتم آقای جوگیر شده ی خودشیفته.
اردوان که برای آخرین بار از پنجره ی ماشین نگاهم می کرد و انگار چشم هایش خیس شده بود در اوج استیصال به دنبال ماشین شیدا چند قدمی دوید و بعد ایستاد تا زمانی که در پیچ کوچه پیچیدیم،در آیینه دیدم که ایستاده و به رفتن ما نگاه می کند.
چند روزی از دادگاه گذشته بود.روزی هزار بار موبایلم زنگ می زد و جوابش را نمی دادم.
بابک هم به شیدا گفته بود که اجازه بدهد تا با خانواده شان برای خواستگاری به خانه اشان بروند.شیدا هم قبول کرده بود البته با کلی موعظه و ترغیب من،ولی خودش هم راضی بود.
هر روز به همراه شیدا به دانشگاه می رفتیم و از آن موقع که فهمیده بودم گلاره از ایران رفته و توسط نهال هم مطمئن هم شده بودم حال و روز بهتری داشتم.شیدا هم از وقتی که حرف های اردوان را برایش تعریف کرده بودم دیگر مثل سابق نسبت بهش آن قدر تند نبود و شبی یک ساعت نصیحت نمی کرد که اردوان اله و بِله و باید ازش جدابشم.
چند روز بود که هر موقع از دانشگاه بیرون می آمدیم اردوان تو ماشین جدیدش طبق معمول که عینک و کلاه می گذاشت نشسته بود و بی هیچ حرفی ما رو نگاه می کرد بعد هم تامسیری دنبالمان می آمد ولی شیدا با دست فرمان خوبش گمش می کرد اما این تعقیب و گریزها به همانجا ختم نشد،بلکه عده ای هم اردوان را شناخته بودند و فهمیده بودند که هر روز به انتظار چه کسی می آید و می رود،دوباره به شایعات قبل در مورد من و اردوان دامن زده بودند و از همه بدتر هم شایان بود که یک روز وقتی تنهایی از سلف داشتم برمی گشتم و شیدا هم برای تحقیقش به کتابخانه رفته بود و مریم و فرشته هم نبودند جلویم را گرفت و مثل همان دفعه که مریم از طریق رضا بهش جریان اردوان را رسانده بود عصبانی بود و با حالت زشتی گفت:
-به به خانم مشایخی!چه عجب وکیل مدافعتون نیست،می خواستم بگم راست می گن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها،خانم مشایخی.
تمام جسارتم را جمع کردم چون از این مسخره بازی هایش خسته شده بودم گفتم:
-ببخشید آقا شایان می شه بفرمایید زندگی خصوصی من چه ربطی به شما داره؟!انگار شما قصد ندارید این مزاحمت هاتون رو تموم کنید،شما به من پیشنهاد ازدواج دادید و من هم رد کردم حالا شما از جون من چی می خواهید که راه و بیراه جلوم سبز می شین.
شایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت:
-واقعا آن قدرها هم که مردم در موردتون فکر می کنند بی زبان نیستید،انگار شما بیشتر بی لیاقت هستید، من با تمام وجودم به شما ابراز احساسات کردم ولی شما به هیچ می گیرید الان هم هر روز می بینم که طرف می یاد سراغتون هر چند ناکام می ره ولی انگار زیاد هم بهش بی میل نیستید.
دیگر داشتم کفری می شدم پسره ی فضول هر چی می گفتی باز ساز خودش را می زد.با حرص گفتم:
-به شما ربطی نداره که تو مسائل شخصی من کنکاش می کنید،مطمئن باشید هیچ وقت جواب مثبتی از من نمی شنوید من اصلا به شما فکر هم نمی کنم فقط حالم از این سیریش بازی هاتون بهم می خورده این همه مدت خسته نشدید دنبالم آمدید و هیچ چیز عایدتون نشد.خب،برید سراغ زندگیتون.
با حرص ازش جدا شدم و شایان بلند داد زد تا به گوشم برسد:
-بالاخره عایدم می شه حالا می بینی اگر من تو رو از رو نبردم.
می خواستم به دفتر حراست بروم و از دستش شکایت کنم ولی ترسیدم آن هم حرف هایی بزند که برایم بد شود،آخه اگر می گفت جریان چیه و اصل موضوع چطوره درسر می شد.
در حالی که از خشم می لرزیدم و دیگر حوصله ی دانشگاه را نداشتم،زدم بیرون و همان طور که تو دلم داشتم به خودم و شایان و هر چی آدم سمج بود فحش می دادم متوجه بوق ممتدی که کنارم می خورد شدم حوصله نداشتم برگردم داشتم با خودم فکر می کردم یه مزاحم خیابانی است که اردوان از ماشین پیاده شد و گفت:
-طلایه،طلایه خواهش می کنم وایستا،بی معرفت حداقل بذار پنج دقیقه ببینمت دیگه پنج دقیقه که حق دارم زنم رو ببینم.
می خواستم همه ی دق و دلیم را سر اون که با رفت و آمدهایش باعث دردسرم شده بودم خالی کنم،به سمتش برگستم.هنوز بدنم می لرزید و آشفته بودم وصورتم از عصبانیت قرمز بود،اردوان که متوجه شده بود گفت:
-چی شده؟چرا ناراحتی،اتفاقی افتاده؟!
معلوم بود نگران شده و همان طور خیره نگاهم می کرد که با فریاد گفتم:
-از دست تو دیگه،بس که علافی،باید از هر کس و ناکسی حرف مفت بشنوم مگه تو کار و زندگی نداری بیست و چهار ساعت اینجا بیکار وایستادی؟!
اردوان که حالا حسابی بهم نزدیک شده بود در حالی که تو چشم هایم نگاه می کرد گفت:
-چی شده کدوم کس و ناکسی جرات کرده به تو حرف بزنه؟
من که دیدم او خیلی موضوع را جدی گرفته و رگ های گردنش از خشم بیرون زده گفتم:
-هیچی به تو مربوط نیست فقط لطف کن از پست دادن دم دانشگاه دست بردار.
انگار حرف مرا نشنیده بود با اخم همان اخم هایی که جرات نمی کردم یک کلمه هم به غیر حقیقت چیزی بگویم کفت:
-گفتم کدوم ناکس حرف زده؟
-هیچ کس،اصلا به تو چه ربطی داره!
حسابی عصبانی شده بود.گفت:
-طلایه دارم باهات جدی حرف می زنم یا می گی یا همین الان می رم تو اون خراب شده تکلیف همشون رو روشن می کنم،مثل این که منو نشناختی،زودباش بگو کی؟
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
-آهان حتما همون شایان آره؟!
در حالی که با غیظ اسم شایان را تکرار می کرد گفت:
-شایان درسته؟!
و بدون این که منتظر جوابی از من باشد به سمت دانشگاه به راه افتاد.من که ترسیده بودم دنبالش دویدم تا نگذارم برود و جلوی آبروریزی را بگیرم ولی ماشالله چنان تند می دوید که من به هن هن افتاده بودم و بهش نرسیدم و جلوی چشم هایم گم شد.
بعد از چند دقیقه با سر و صدایی که از طرف آب خوری داشنگاه می آمد متوجه داد و فریاد اردوان شدم،وقتی جلوتر رفتم اردوان را دیدم که یقه ی شایان را گرفته و با مشت و لگد به جانش می زد که دونفر از حراستی های دانشگاه رسیدند.
اردوان را به زور از شایان که رنگ و رویش پریده بود جدا کردند و چنان با سلام و صلوات آقای صولتی،آقای صولتی می کردند انگار رئیس جمهوره ولی اردوان بی اهمیت به آنها فریاد می زد.
-دیگه نبینم دور و ور زنم بگردی،دفعه ی دیگه فکت رو خرد می کنم.
من که زانوهایم سست شده بود،همان طور که نگاه می کردم اما خانمی که توی حراست بود زد به شانه ام و با اخم نگاهم کرد که از ترس نزدیک بود غش کنم گفت:
-شما طلایه مشایخی هستید؟
زبان خشک شده بود با سر حرفش را تایید کردم که گفت:
-تشریف ببرید داخل حراست.
نگاهم به اردوان بود که به سمت حراست می رفت و شایان با پوزخندی نگاهم می کرد،نفسم بالا نمی آمد به دنبال انها به سمت دفتر حراست روان شدم.
آن لحظه ان قدر منقلب بودم که انگار برای جرم بزرگی دستگیرم کردند انگار وزنم زیاد شده بود و به پاهایم غل و زنجیر بود که نمی توانستم گام بردارم ولی به هزار زحمت وارد اتاق حراست که همیشه سعی می کردم از بیست متری اش هم رد نشوم،شدم.
اردوان و شایان که روی صندلی نشسته بودند با دیدن من سر بلند کردند در نگاه شایان حالتی بود که انگار منو رسوا کرده و حالا هم نشسته تا با آبروریزی تمام مرا سکه یک پول کند و به قول شیدا حال بگیرد. ولی اردوان با نگاهی که از آن کلی پشتیبانی و محبت می بارید،بهم قوت قلب می داد.
مسئول حراست رو به من گفت:
-خانم مشایخی موضوع چیه؟فکر نمی کنید تو دانشگاه که مکان مقدسی هست این مسائل خیلی وقیحانه باشه؟
من که زبانم بند آمده بود نگاهی مستاصل به اردوان که چرا این فضاحت و آبروریزی را درست کرده،کردم که اردوان صدایش را صاف کرد و گفت:
-جناب آقای …. ببخشید اسم شریفتون رو هم نمی دونم!
رئیس حراست که حجتی نام داشت گفت:
-حجتی هستم.
اردوان گفت:
-بله،اقای حجتی بنده هم نسبت به محیط دانشگاه همین نطر رو داشتم که اجازه دادم همسرم برای تحصیل بیاد ولی انگار بعضی ها خیلی راحت بگم ناموس سرشون نمی شه و هر چی هم یکی بهشون بی اعتنایی می کنه باز خجالت نمی کشن،این آقا هم چندین مرتبه خانم بهشون تذکر دادند ولی انگار حرف تو گوششون نرفته تا امروز که دیگه من کنترل خودم رو از دست دادم.
رئیس حراست که به شایان نگاه بدی می کرد گفت:
-درست می گن ایشون!آخه خجالت نمی کشی برای ناموس مردم اون هم تو این محیط مزاحمت درست می کنی؟
شایان نگاه مسخره ای بهم انداخت و گفت:
-آقای حجتی کدوم زن،کدوم ناموس ایشون دروغ می گن،خانم مشایخی چند ترمه که همکلاسی ما هستند ولی شوهر ندارند ایشون دروغ می گه خودش هم یه مزاحمه و هر روز می یاد دم دانشگاه وا می ایسته و خانم مشایخی رو تعقیب می کنه.
رئیس حراست که با حرف های شایان به شک افتاده بود گفت:
-یعنی چه؟!آقای صولتی حتما ایشون همسرتون هستند؟
اردوان با خونسردی به شایان نگاهی کرد و گفت:
-بله چند ساله،منتها چون شرایط من یه خرده متفاوته،خودتون که درک می کنید!؟نخواستیم تو دانشگاه برای همسرم مشکل ساز بشه،چیزی نگفتیم من هم هر روز مجبورم هر وقت میام دنبال همسرم منتظر بمونم و از این اطراف دور بشیم و بعد سوار ماشین خودم بشه.
رئیس حراست که سری تکان می داد گفت:
-بله حق با شماست.
و بعد رو به شایان گفت:
-حالا فهمیدی جریان چیه؟!ازشون عذرخواهی کن.
شایان که مسخره می کرد گفت:
-اقای حجتی اینها گفتند و شما هم باور کردید چطور می خوان ثابت کنند؟من چند ساله خانم مشایخی رو می شناسم اصلا اسم شوهر نبوده آخه نامزد دوستم با ایشون دوسته،چطور این همه رفت و آمد کردند نفهمیدند ایشون شوهر دارن!اون هم ایشون،من هم جسارتی نکردم فقط از ایشون خواستگاری کردم و خودشون هم خوب می دونن.
و با لحن متفاوتی رو به من گفت:
ـدروغ می گم خانم مشایخی؟خب،من به ایشون علاقه دارم از ترم اول،حالا هم فقط خواستگاری کردم.
اردوان با عصبانیت گفت:
-تو غلط کردی که خواستگاری کردی وقتی کسی بهت محل نمی ده!
هر لحظه عصبانی تر می شد که رئیس حراست گفت:
-آقای صولتی خواهش می کنم.
بعد رو به شایان گفت:
-دیگه تمامش کن خجالت بکش.
شایان با اخم نگاهم کرد و گفت:
-پس این شوهرته،آره؟
من که از آن موقع یک کلمه هم حرف نزده بودم گفتم:
-آقای حجتی مثل این که ایشون شک دارند،لطفا داخل پرونده ی من فتوکپی شناسنامه ام را و وضعیت تاهل و اسم همسرم رو بهشون نشون بدید تا خیالشون راحت بشه و حداقل دست از سرم بردارند.
آقای حجتی انگار خودش هم به شک افتاده بود خیلی سریع داخل کامپیوترش کد دانشجویی مرا جستجو کرد و بعد انگار خودش هم خیالش راحت شده بود گفت:
-بفرمایید،این هم اسم اردوان صولتی به عنوان همسر قانونی ایشون،لطف کنید ازشون معذرت خواهی کنید و دیگه مزاحمت ایجاد نکنید در غیر این صورت از اختیاراتم استفاده می کنم و حیفه از بقیه از تحصیل تو این دانشگاه متاسفانه محروم بشید.
شایان که به وضوح حالتش عوض شده بود و مثل گیج ها یک نگاه به من و یک نگاه به اردوان می کرد کاملا دهانش از تعجب باز مانده بود که اردوان گفت:
-لطف کنید بهشون سفارش کنید همه چیز همین جا بمونه،اگر موضوع فاش بشه خانمم اذیت می شن، آخه شما که بهتر می دونید ما یه روز،روز شانسمونه و یک روز برعکس هواخواهان هم که منتظر یک ریسمان هستند که بهش چنگ بزنند و حرف های دلشون رو خالی کنند.
آقای حجتی رو به شایان گفت:
-متوجه شدی اقای صولتی چی گفتند؟
بعد رو به اردوان گفت:
-خب،آقای صولتی حالا که خانمتون تو داشنگاه ما هستند یه چندتایی از این بلیط های ویژه را هم به ما برسونید،بلکه ما هم به طور ویژه خدمت برسیم.
اردوان خوب بلد بود چطور باب صمیمت را باز کند و به قول شیدا خوب بلد بود مخ بزنه،چنان با آقای حجتی گرم گرفته بود که بعد برامون چای آوردند و شایان را هم با کلی تاکید و تعهد و سفارش بیرون کردند من هم در عالم فکر و خیال های خودم غرق بودم که الان شایان چطور خبرگزاری می کند و در یک ساعت چه حرف هایی پشت سرم خواهد زد.که اردوان انگار حرف هایش به پایان رسید،از جا بلند شد و به من گفت:
-خانم بریم انگار مخفی کاری ها چندان ثمر نداشت هیچ باعث دردسر هم شده،هم برای آقای حجتی و هم برای خودمون،بهتره دیگه همه واقف بشن هم ایشون رو اذیت نکنن و هم خودت رو.
از این همه زیرکی اردوان لجم درآمده بود ولی جرات حرف زدن هم نداشتم.سری تکان دادم و سکوت کردم که آقای حجتی گفت:
-خانم مشایخی از این به بعد هر کاری،مشکلی چیزی پیش آمد روی ما حساب کنید. شماره ی همراهم را هم دادم خدمت همسرتون کافیه یه زنگ بزنی.
من مثل عقب افتاده های لال،سری تکان دادم ولی اردوان خداحافظی پر ملاتی کرد و از اتاق حراست که کابوس همه ی دانشجوها بود خارج شدیم تا دم دانشگاه را که مجبور بودم به همراه اردوان که نه کلاهی به سر گذاشته بود و نه عینکی به چشم بروم،با این که ساعت درسی بود و عده ی کمی روی بعضی صندلی های حیاط نشسته بودند ولی خیلی از پسرها و حتی دخترها برای گرفتن امضا و همچنین عکس با دوربین های گوشی هاشون جلو آمده بودند و غوغایی برپا کرده بودند که من فقط حرص می خوردم و هیچ جور هم نمی توانستم از زیر آن همه نگاه های پرسشگر بگریزم که اردوان بعد از آن که خنده ای نشان داد و به همه فهماند که با من در ارتباط است رضایت داد و از دانشگاه خارج شدیم.
وقتی از حیاط دانشگاه کاملا دور شدیم با غیظ گفتم:
-این مسخره بازی ها رو برای چی درآوردی؟حالا همه ی دانشگاه فهمیدن.
دوباره از غرور و خودپسندی بیش از حدّش شاکی شده بودم، نگاه غضب آلودی کردم و گفتم:
– اون حلقه مال وقتی بود که روی دیگه ات رو بهم نشون نداده بودی، ولی حالا وضعیت فرق کرده، من هم هیچ نظر مساعدی بهت ندارم.
با این که از حرفم مطمئن نبودم، گفتم:
– دیگه دوست ندارم ببینمت، اگه واقعاً به حرف هات اعتقاد داری و می گی که واقعاً بهم علاقه داری، برو دنبال زندگیت، من هیچ تمایلی به برگشتن به اون خونه و زندگی کنار مردی که با خودش هم رو راست نیست و به خاطر یه انتقام و کینه ی احمقانه، آن همه آزارم داده، ندارم.
نگاه رنجیده اش که حالم را دگرگون می کرد به نگاهم دوخت و گفت:
– طلایه، خب من اشتباه کردم، الان هم دارم اعتراف می کنم، خب تو هم یه خرده گذشت کن، یه وقت هایی آدم عصبانیه، یه کارهایی می کنه، حالا که چیزی نشده ! هر دو حرفامون رو زدیم و تموم شد.
لبخندی به صورتم زد و گفت:
– حالا تو هم این قدر خودت رو لوس نکن، من که می دونم ته دلت داری برام ضعف می کنی.
و با حالت مغرورانه ای ادامه داد:
– این بازی دوستانه را هم لغو کن، بی نتیجه می مونه با چهار آسیب دیده روی دستت، اصلاً دست بردار دیگه، ما این قدر به هم دیگه میایم، بهت قول …
گونه هایم از حرص قرمز شده بود، بی اهمیت به نگاه مات اردوان وسط حرفش آمدم و گفتم:
– دیگه نمی خوام این طرف ها ببینیمت، تو هم طبق معمول همه چیز رو یه بازی ندون، این دفعه همه چیز جدّیه، یعنی اون دفعه هم بازی نبود، تو به چشم یه بازی نگاه می کردی، ولی الان بهت می گم، من مثل تو نیستم، این قدر قشنگ فکر نمی کنم، همه چیز جدّیه، من دیگه دوست ندارم آدم خودخواه، خودشیفته ای که تا این اندازه همه چیز و همه کس رو از خودش پایین تر می بینه و به خودش اجازه ی هر رفتاری رو می ده، تحمل کنم. در ضمن اگر ادعای عشقت می شه، دیگه هرگز دوست ندارم، اینجا ببینمت.
در حالتی که صورتم را بر می گرداندم، آهسته ادامه دادم.
– می خواستی خودی نشون بدی و همه حساب کار دستشون بیاد که اومد، حالا برو دنبال زندگیت.
از ماشین پیاده شدم. اردوان هم که با جملات آخر من حسابی تو هم رفته بود، خیلی سریع از آنجا دور شد.
من هم سریع به سمت محل زندگی خودم و شیدا به راه افتادم. حوصله ی شیدا را نداشتم، حتماً تا حالا به گوشش رسیده بود که اردوان چه گُلی کاشته، من هم قدرت قانع کردنش را برای آن که باور کند من قلباً راضی به این کار نبودم، نداشتم، چون شیدا در این چند روزه چندین بار گفته بود، بی خود نگو دلت پیش اردوان نیست که چشم هایت داره داد می زنه، من هم ترجیح می دادم، هیچی نگم، با جریان امروز هم حتماً بدتر می شد، ولی خب چه اهمیتی داشت که شیدا چه فکری می کند، اصل خودم بودم که از کاری که کرده بودم، پشیمان شده بودم. شاید اردوان راست می گت، حالا همه چیز درست شده بود، اون باید با شرایط من کنار می آمده، پس من چه اعتراضی داشتم، ولی خودم هم نمی دانم چرا همین حالت حرف زدنش، ناراحتم کرده بود، احساس می کردم می خواهد یک عمر به چشم زنی که بهش با تخفیف نگاه کرده و بهش رسیده، نگاه کند. نمی دانم چطور بگویم ولی حالت نگاهش را وقتی یک جوری صحبت می کرد انگار دارد یک جنس دست دوم و بی مقدار را می خرد و من باید ممنونش هم باشم، اصلاً دوست نداشتم، کاملاً تو صحبت هایش بوی ارفاقی که در قبولی من می خواست بکند، به مشامم می رسید و همین باعث می شد به چشم های قشنگش که برق خودپسندی داشت و هنوز برایم زیباترین بود، نگاه کنم و با کمال اعتماد به نفس بگویم، نمی خواهم ببینمت.
در صورتی که اون خوب فهمیده بود، دارم برایش ضعف می کنم، برای دوباره کنارش بودن، برای داشتن خنده ها و نگاه های بی نظیرش و برای یک روز برگشتن به آن خانه که کعبه ی آمالم شده بود، غش می کنم، ولی نمی خواستم حقیر بشوم، نمی خواستم همش با تحقیر بهم نگاه کند، دوست داشتم مثل قبل باشد، همان موقع ها که از عشقم هم مطمئن نبود، همان موقع هایی که فکر می کرد کوروش امکان داره جایش را بگیرد، نه این که تا این حدّ به خودش و عشقم مطمئن باشد که آن طور با تعجب بهم نگاه کند و بگوید حالا من همه چیز را پذیرفتم، مشکل تو چیه؟ آره همین چیزها بود که باعث شد علی رغم میل باطنی ام، حرف هایی بزنم و کارهایی را بکنم که در چنین مخمصه ای گیر بیفتم و خودم، خودم را ملامت کنم.
از آن روز به بعد اردوان دیگر دور و ور دانشگاه پیدایش نشد، فقط آن شب به روی گوشیم یک پیغام گذاشت به این متن:
” واقعاً خانمم، مطمئن هستی که نبودم بیشتر راضیت می کند؟”
من هم با کمال غرور برای این که ضربه ی محکمی بهش زده باشم، جواب فرستادم:
” بله، حتماً.”
هیچ وقت عادت به پیغام رد و بدل کردن نداشت، تازه کلی هم بدش می آمد و وقتی می دید یک عده مدام در حال پیغام فرستادن هستند، کلی غُر غُر می کرد، حتماً خیلی حرف هامو جدی گرفته بود که حتی نخواسته بود باهام حرف بزند. با این حال آن شب متوجه نشدم و فقط غرورم بود که به او جواب داد. ولی فردای آن روز وقتی هر روز به امید این که مثل همه ی آن روزها کنار دانشگاه منتظرم بماند با تمام وجود دو تا چشم داشتم، چهار تا هم قرض می کردم تا بلکه ببینمش ولی هیچ اثری از آثارش نبود. با این که خودم ازش خواسته بودم، ولی انگار بدترین اتفاق دنیا هر روز برایم تکرار می شد. سعی می کردم به روی خودم نیاورم و همین که می دانشتم یعنی اطمینان داشتم اردوان همیشه دوستم داشته، برایم کافی بود.
به عید نزدیک می شدیم، شیدا با بابک نامزد کرده بود و اکثر روزها به همراه هم بیرون می رفتیم. من هم به یاد روزهایی که با اردوان مثل نامزدهای خودمختار زندگی می کردم، می افتادم و لحظه های تنهایی ام را با درس و بعد هم با روزنامه و مجلات ورزشی پُر می کردم، تا بلکه کوچک ترین خبری از اردوان به دست بیاورم، چون از آن روزی که همه ی دانشگاه متوجه شده بودند که اردوان همسرم است، چپ و راست سیل دانشجویانی بود که دورم جمع می شدند و هر کدام می خواستند مثل خبرنگاران جواب سؤالات عجیب و غریب شان را از من بگیرند که من هم همیشه وا می ماندم و فقط ابراز بی اطلاعی می کردم، ولی از موقع که من مرتب اخبار ورزشی و مخصوصاً اخبار مربوط به تیمش را دنبال می کردم و برای خودم کلی شده بودم کارشناس فوتبالی و از همه چیز سر در می آوردم. بعضی موقع ها تا دیر وقت می نشستم و برنامه های مخصوص فوتبال را نگاه می کردم، که باعث خنده ی شیدا می شد و به من لقب مجنونِ مغرور را می داد، در این مدت که فهمیده بود اردوان، گلاره را جواب کرده، کلی هم نظرش نسبت به اردوان عوض شده بود.
روزهای آخر دانشگاه هم با نزدیک شدن به سال نو، آن قدر تُق و لُق بود که نه من حوصله ی رفتن داشتم و نه شیدا، بابک هم که با نامزد شدن با شیدا دیگر کاملاً تابع شیدا بود. خدا را شکر از آن جریان حراست به بعد، شایان از چند متریم راهش را عوض می کرد، بابک هم دیگر زیاد باهاش صمیمی نبود. یک روز گفت:
– شایان یه جورهایی از این که من به شیدا رسیدم و خودش به خواسته اش نرسیده، اخلاقش عوض شده، خیلی با حرف هایش آزارم می ده.
شیدا هم که از آدم های حسود و طعنه زن بیزار بود، فکر کنم بیچاره بابک را تهدید کرده بود که سراغ شایان نرود و محلش هم نگذارد. بابک هم که بله قربان گو بود. بابک پسر خیلی جدّی ولی مهربانی بود، شب هایی که با شیدا شروع به تمرین ورزش رزمی می کردند و شیدا هم یک کتک سیر، الکی الکی به بابک که سعی می کرد دل نامزدش را نشکند، می زد، آن قدر می خندیدیم که بعضی موقع ها اشک از چشمانم سرازیر می شد، تا این که یک هفته به عید مانده بود. دیگر حسابی بی قرارِ اردوان شده بودم ولی به روی خودم نمی آوردم، یک شب وقتی بابک از ما خداحافظی کرد و رفت، شیدا که این اواخر، اخلاقیات مهربان بابک خیلی رویش تأثیر گذاشته بود و تا حدّ زیادی از اون خشونت که توی رفتارش بود، کم شده بود و یک وقت هایی خودش هم اعتراف می کرد که قبلاً خیلی خشک و بی احساس بوده و باید روی رفتارهایش به عنوان یک زن، تجدید نظری بکند، تا آنجایی که از حرف هایش متوجه شدم حالا دوست داشت زیاد جلوی بابک، مردانه رفتار نکند. برعکس همیشه که اون با حرف هایش من را راهنمایی می کرد، حالا من بهش می گفتم چه کاری درسته و چه کاری غلط و راهنمایی اش می کردم.
آن شب بعد از رفتن بابک، شیدا که ابتدا با گفتن فردا بریم یک مقدار رخت و لباس بخریم، حرف را آغاز کرده بود، گفت:
– طلایه، اردوان دیگه بهت زنگ نزد؟
با این که خودم هر روز منتظر تماسش بودم، گفتم:
– چه اهمیتی داره؟
شیدا دوباره مثل گذشته ها که چشم هایش غمگین می شد، حالت خونسردی به خودش گرفت و گفت:
– تو غلط کردی مجنونِ مغرور، دیگه جلوی من یکی فیلم بازی نکن.
خواستم سر به سرش بگذارم، چون تا بابک می رفت اون هم رفتارش عوض می شد. گفتم:
– اِ، اِ …. شیدا، غلط کردی یک غلط، فیلم بازی نکن هم دو تا، بخوای جلوی بابک سوتی ندی باید تو تنهایی خودمون هم رعایت کنی.
شیدا اخم کرد و گفت:
– تو نمی خواد ملّا لغتی بشی واسه ی من، دارم می گم اگر این قدر دوستش داری، اون هم دوستت داره، برای چی لجبازی می کنید. اردوان که عشقش رو ثابت کرده، خودت می دونی من همیشه صلاحت رو می خوام. اون موقع که اون هم از سرِ نفهمی رفته بود با اون آکله خانم و مثلاً می خواست حالِ تو رو بگیره، خودم بهت گفتم، ترکش کن، تمامش کن، ولی حالا که فهمیدم اون هم به نوعی مجنونِ مغرور بوده و فقط قصدش تخلیه روانی بوده، تو هم دیگه این قدر رو قوز نیفت، یه دفعه به خودت میای، عمر و جوانیتون رو الکی هدر دادی.
لبخند زدم و گفتم:
– خودم هم دلم یه ذرّه شده، ولی نمی تونم خودم را خُرد کنم.
شیدا که کوسن روی مبل را به سمتم پرتاب می کرد، گفت:
– بمیری، دلت یه ذرّه شده، اون وقت یه جوری رفتار می کنی انگار تازه از دستش راحت شدی.
با اخم گفتم:
– خب، چیکار کنم، یه حرفی زدم، اون هم جدّی گرفته، با اون همه ادّعای عاشقی، فکر نمی کردم عقب بکشه.
شیدا سری تکان داد و گفت:
– پس عاشق تر از این حرف هاست، وقتی مطمئن شد واقعاً داره مزاحمت می شه، دیگه نیومده، هر چند بدون خودش الان داغون تره.
با بی حوصلگی گفتم:
– فکر نکنم، و اِلّا یه سری، سراغی چیزی ازم می گرفت.
شیدا که می خندید، گفت:
– حالا از کجا مطمئنی که هیچ سر و سراغی نگرفته !؟
گوش هایم تیز شده بود، با هیجان پرسیدم:
– شیدا خبری شده؟ به تو زنگ زده، تو رو خدا بگو !
شیدا یک ابرو شو بالا برد و گفت:
– خاک بر سرِ هولت کنند، یعنی این قدر بی قرارِ یه خبر ازش هستی، اون وقت …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– شیدا اگر چیزی می دونی بگو، اگر نه که خوابم می یاد.
شیدا کنارم روی مبل نشست و گفت:
– کوروش سر شبی زنگ زده بود، کلی مقدّمه چینی کرد و خلاصه گفت، حالِ سرکار خوبه یا نه؟ چرا چند روزه دانشگاه نمی ریم.
من با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
– یعنی چی؟ مگه کوروش هر روز می اومد دنبالمون !؟
شیدا گفت:
– نه، خُل جان، اردوان می اومده، ما متوجه نمی شدیم، حالا هم حتماً چند روزه دست از پا درازتر برگشته، نگران شده از کوروش خواسته آمار بگیره.
به یک باره قلبم لبریز از شوق شده بود، گفتم:
– یعنی همیشه می اومده، پس چرا من نمی فهمیدم !
شیدا که با بی حوصلگی جواب می داد، گفت:
آره، مارمولک بخواد کسی نشناسدش صد تا راه بلده، اگر بلد نبود از دست این مردم یه روز راحت نداشت.
با هیجان پرسیدم:
– خُب، چی گفتی؟
شیدا که روی کاناپه ولو می شد، گفت:
– هیچی، گفتم کلاس ها تمام شده، به آقای جاسوس هم بگو، دست از مسخره بازی ها برداره، اگر کاری داره، خودش به گوشی طلایه زنگ بزنه.
– خب چی گفت؟ قبول کرد؟
شیدا که زیر سرش کوسن ها را می چید، گفت:
– من هم به خاطر همین ازت پرسیدم که زنگ زده یا نه؟
امیدم را از دست داده بودم، گفتم:
– شیدا نمی دونم چه غلطی باید بکنم، از یک طرف حتی فکرش را هم نمی کنم جلوی اردوان که آن قدر خود شیفته و کله ی پُر بادی داره، باید کم بیارم، آخه هر حرکت نسنجیده ای کنم، سریع دستم رو می خونه، از طرفی هم برای عید دیگه نمی دونم چه کار کنم، برم اصفهان پیش مامان اینها یا این که نرم، اصلاً چه بهونه ای برای نبود اردوان بیارم؟
شیدا ساکت بود و به حرف هایم با نهایت دقت، گوش می داد، گفت:
– یه وقت هایی به زندگیت فکر می کنم، به نظرم خیلی عجیب میاد، ولی به نظر من یعنی تا آنجایی که زمانه نشان داده، آخر هر زندگی را خود آدم ها درست می کنند. حالا چه خوب، چه بد. من قبول دارم که اردوان خیلی خودخواه و به قول تو خود شیفته است، این رو از همان شبی که با مریم اومدیم خونه اش فهمیدم، یعنی از اون همه عکس های ریز و درشتی که به در و دیوار کوبیده بود، کاملاً معلوم بود، مخصوصاً وقتی بعدها تعریف کردی چه حرف هایی بهت زده بود و چه رفتارهایی که موقع ازدواج باهات داشته، البته می دونی این عادیه برای یه همچین آدم هایی که یه جورهایی به یک باره به جایی می رسند که برای خودشون هم قابل باور نیست، تازه شاید این خوب خوبشون باشه که حداقل عاشق شده، بقیه که دل هم نمی بندند. الان هم باید قبول کنی که این آدم شوهرته و بهم دیگه هم علاقه دارید، به نظر من اگه بهت زنگ زد، بهتره باهاش راه بیای، درسته که خیلی زرنگه و شاید بفهمه تو هم دیگه طاقت دوریشو نداری ولی به قول بابک، تو عشق، اون هم عشق هایی که راه درست رو پیش گرفتند، مثل زن و شوهرها، داشتن علاقه بهم همچین بد هم نیست، اصلاً یک وقت هایی اعتراف به عشق و علاقه، خوب هم هست.
– یعنی تو فکر می کنی اردوان بهم زنگ بزنه؟
شیدا چشم هایش برق زد و گفت:
– آره، مطمئن هستم، تو هم این قدر خودت رو آزار نده و با خودت روراست باش.
می دونی طلایه، به تو که نگاه می کنم، می فهمم تو مغزت چی می گذره، همون روز که تو دادگاه، چشم هاتو دیدم، فهمیدم بدجوری دلت هوای برگشتن داره، راستش اون روز می خواستم بهت اجازه ندم به حرف دلت گوش بدی، ولی وقتی از طریق کوروش مطمئن شدم که گلاره رفته یعنی اردوان به شکل خیلی بدی بهش گفته بره، چون زنشو دوست داره، دیگه اون موقع بود که تازه فهمیدم این جنگولک بازی ها برای عشق بوده. اردوان انگار خیلی دلواپس بوده، کوروش گفت، به احتمال زیاد به اردوان می گه فردا خودش به گوشیت زنگ بزنه، کوروش می گفت، اردوان خیلی بی قراره طلایه است، داره دق می کنه ولی به خاطر این که فکر کرده مزاحم زندگی طلایه است، جلو نمیاد. من هم با اجازه ی خودم گفتم؛ طلایه حق داره اردوان رو نبخشه، به خاطر رفتارهای بچه گانه اش، ولی من با طلایه صحبت می کنم بگو فردا صبح زنگ بزنه.
از حرفی که شیدا زده بود، از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم، با خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم شیدا را در آغوش گرفتم، شیدا که طبق معمول از این کارها بدش می آمد، خندید و گفت:
– فقط تو اجازه داری منو این طوری آبلمبو کنی، و اِلّا خودت می دونی با بقیه چه برخوردی می کنم.
من هم با شیطنت خندیدم، گفتم:
– یعنی حتی بابک؟
شیدا خندید و گفت:
– می دونی طلایه، تو این مدت دوست نداشتم در مورد بابک برات حرف بزنم، می ترسیدم یاد عشق جونت بیفتی، حالِت گرفته بشه، ولی می خوام یه اعترافی بهت بکنم، بابک از اون چه که فکرش رو هم بکنی بهتره، اصلاً زندگیمو یه رنگ دیگه ای کرده، شاید باورت نشه، تازه می فهمم، عشق یعنی چی، وقتی تو برای اردوان بال بال می زدی، با این که گلاره وسط بود، می گفتم آخه این عشق چیه، راستش انگار تا به حال تو خواب بودم.
– امیدوارم به پای همدیگه پیر بشید، تو لیاقتت همین بود، به نظرم بابک خیلی پسر خوبیه، البته خیلی هم خوشبخت، که یه کسی مثل تو نصیبش شده، می دونی شیدا، تو هم خیلی خوبی، خوبتر از هر چیزی که فکرش رو بکنی، اگر تو نبودی من شاید جرأت خیلی چیزها رو نداشتم، و چه بسا مثل همیشه خنگ بودم و الان داشتم با هوو جونم سر می کردم.
شیدا اخمی کرد و با شیطنت گفت:
– تو هم، نه بابا، چی می گی؟ الکی ! اولاً خودم چشم هاشو در می آوردم، دوماً اردوان هیچ وقت این کار رو نمی کرد، فقط می خواست باهات لجبازی کنه و این بازی یه خرده کِش پیدا کرد.
– در هر صورت ممنونم، چون یک روز دیگه هم نمی تونستم اونجا بمونم.
– حق داشتی من وقتی خودم رو جای تو می ذارم، اصلاً نمی دونم تو چطور تحمل کردی !؟ الان هم تا هر وقت خواستی می تونی اینجا بمونی، حتی وقتی ازدواج می کنم، چون شاهرخ کارهاشو کرده، داره می ره کانادا پیش عموم اینها، راستش اون هم دیگه دل و دماغ موندن نداره، آخه در مورد تو، آبِ پاکی رو من ریختم روی دستش.
با ناراحتی گفتم:
– آخه چرا به خاطر من؟ وای من خیلی بدم.
شیدا سرش را تکان داد و گفت:
– نه طلایه، تو چیکاره هستی ! اون هم باید بره دنبال زندگیش، اصلاً برای این حرف ها خیلی بچه بود، بهتره بزرگ بشه، بعد برای زندگیش تصمیم بگیره، تو هم بی خودی خودت رو ملامت نکن، تقصیر تو چیه، اون عاشق یه زن شوهر دار شده.
حسابی از دست خودم که برادر بهترین دوستم را رنجانده بودم، غمگین بودم، گفتم:
– از طرف من ازش عذرخواهی کن، تو که شرایط منو بهتر می دونی !؟
راستش اگر با اردوان هم به توافق نرسم، دوست ندارم پای شاهرخ به زندگیم باز بشه، که باید و شاید بکر و ناب نباشه، شاید باورت نشه، ولی شاهرخ برام مثل علی خودمون می مونه، از همان روزی که به عنوان برادرت معرفی کردیش، همین حس رو داشتم.
شیدا پوزخندی زد و گفت:
– عجب، تو به چشم برادری نگاه کردی و اون به چشم خانم بچه ها.
و زد زیر خنده. با خنده گفتم:
– خودت رو لوس نکن، شرمنده تر از این حرف ها هستم که به خوشمزگی هایت بخندم.
شیدا روی کاناپه پرتم کرد و گفت:
– برو خانم شرمنده، فعلاً استراحت کن، قراره اردوان فردا صبح زنگ بزنه.
اون شب آن قدر فکر و خیال کردم و حرف ها را سبک و سنگین کردم که نزدیک های صبح به خواب رفتم، البته نسکافه آخر شبی هم که به همراه بابک و شیدا خورده بودم، بی تأثیر نبود.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشم هامو گشودم آن قدر خوابم می آمد که انگار توی چشم هایم خرده شیشه پاشیده بودند و همه چیز فراموشم شده بود با دیدن اسم اردوان همه چیز به یک باره تو مغزم فروریخت و با عجله گفتم: -بله!
اردوان که نفسش را طبق عادت با صدا تو گوشی رها می کرد گفت:
-دیگه داشتم ناامید می شدم گفتم دوست نداری جوابم رو بدی.
-سلام بلد نیستی؟
اردوان با شیطنت گفت:
-سلام ظهر بخیر،اون وقت ها ورزشکاری تر بیدار می شدی!می دونی ساعت چنده؟
خواب آلود گفتم:
-هنوز دوازده نشده!
اردوان شلیک خنده اش به آسمان بلند شد گفت:
-حتما صبحانه هم می خوای؟
-نه،ناهار می خوام.
اردوان کمی سکوت کرد و گفت:
-آخ که من دلم لک زده برای ناهارهای زن نامهربونم.
با خنده گفتم:
-عجب!توقع نداری که زن نامهربونت بیاد ناهار درست کنه؟
اردوان مکثی کرد و گفت:
-اون نامهربون بیاد ناهار پیشکشش.
-شرمنده اون نامهربون چنین قصدی نداره.
در دل به خود نهیب می زدم،باز که داری خرابکاری می کنی نکنه دیگه چیزی نگه؟اردوان با شیطنت گفت:
-بی خود خانم نامهربون،مامان جونت هم قراره با مامان بنده تشریف بیارن،باید بلند بشی بیایی خونه.
به یک باره همه چیز فراموشم شد و با تعجب گفتم:
-نه!کی گفته؟
اردوان با آرامش گفت:
-البته مادرزن عزیزم قرار نبود بیاد ولی از اونجایی که من به مامان فرنگیسم گفتم برای خرید عید بیاد تهران مادرزن عزیزم رو هم تشویق کردم که همراهشون بیاد چون زنم خوشحال می شه.
با این که اردوان کار من را راحت کرده بود واین بهانه ای بود که بی هیچ کوچک شدنی دوباره به آن خانه که کعبه آمالم بود برگردم،ولی حسابی از این این همه ذکاوت اردوان که چه راحت منو وادار به برگشت کرده بود خنده ام گرفت من احمق کلی در این شب ها دنبال یک بهانه برای برگشتن بودم ولی به ذهنم هم خطور نکرده بود چنین تدبیری داشته باشم،حالا اردوان تا قصد کرده منو بی چک و چونه به خانه کشاند و هیچ اعتراضی هم اگر می خواستم نمی توانستم بکنم.غرق در این افکار بودم که اردوان گفت:
-چیه؟یعنی تحمل چند روز بد گذروندن رو هم نداری؟این قدر سخته؟آخه دختر،من باید چی کار کنم تا تو منو عفو کنی؟
خیالم دیگر راحت شده بود که حتما باید همراهش باشم،پس با غرور آهسته گفتم:
-لازم نکرده کاری کنی،قبلا هر کاری خواستی کردی.
معلوم بود ناراحت شده و مثل اول مکالمه اش سرحال نیست گفت:
-حالا نمیخواد دوباره محاکمه رو شروع کنی حاضر باش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت مامان اینها تو راه هستند.
با تعجب گفتم:
-به همین زودی؟!
با شیطنت گفت:
-آره،حالا ناهار رو قصر در بری،شام باید برام درست کنی یعنی مامانت اینها توقع دارند بعد از این همه مدت دست پخت دختر کله شقشون رو بخورند.
-باشه بیا!
و تازه به یادم رسیده بود گفتم:
-مگه تو آدرس ما رو داری؟!
اردوان خندید و گفت:
-پس چی فکر کردی من می ذارم زنم جایی بمونه که ندونم چی به چیه؟ آدرس که سهله،آمار ورود و خروجت رو هم دارم.مثلا الان چهار روزه از خونه بیرون نیومدی و دانشگاه هم نرفتی.
-عجب فضولی هستی تو!
ادروان مکثی کرد و گفت:
-حالا کجاشو دیدی به اون دوست کله خرابت هم بگو شب ها تا اون وقت شب خوبیت نداره یک ساعت تو ماشین می شینه و دل و قلوه رد و بدل می کنن،چه معنی می ده،بیچاره بابک.
با تعجب گفتم:
-مگه بابک رو می شناسی؟
اردوان که باز هم لحن صدایش مغرور شده بود گفت:
-اون منو می شناسه مثل این که شوهرت رو دست کم گرفتی ها! با عجله گفت:
-حالا بجنب حاضر شو سر راه خرید هم داریم.
-خوب بلدی آدم رو مجبور کنی طبق خواسته هات رفتار کنه.کی گفته سرخود بگی مامان من بیاد؟
اردوان با لحن رنجیده ای گفت:
-حالا مامان خودم که می خواست بیاد،صد دفعه گفته بود می خواد بیاد من پیچونده بودمش.
با خونسردی گفتم:
-چرا!گلاره جون که بودند می گفتید عروس جدید هستند!
اردوان که شاکی شده بود با حرص گفت:
-دیگه اسم اون عوضی رو جلو من نمیاری گفته باشم!
-تا یادم می یاد خیلی عزیز بود،حالا شد عوضی؟تا دیروز که….
اردوان که معلوم بود خیلی عصبانی شده من هم ترسیده بودم گفت:
-طلایه بس کن،نیم ساعت دیگه دم در باش.
و قطع کرد.لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایم نشسته بود به سمت آشپزخانه رفتم ساعت هنوز ده نشده بود این اردوان طوری حرف می زد انگار لنگ ظهره،شیدا هم هنوز خواب بود.برایش یادداشت گذاشتم و به طور مختصر گزارش دادم آخه قرار بودبا هم بریم خرید عیدمون،فکر نمی کردیم اردوان فکر همه چیز را کرده باشد و به این زودی و سرعت مجبور به برگشت بشوم.
سریع مقداری از وسایلم را که لازم بود برداشتم می خواستم دوش بگیرم ولی وقت نبود وفقط سریع صورتم را شستم و یه کم به خودم رسیدم و لباس شیک و مرتبی پوشیدم.نمی خواستم فکر کند به خاطرش خودم را کشتم ولی بعد از این همه مدت هم نمی شد وسواس به خرج ندهم خلاصه با همه ی این افکار ضد و نقیض از جلو آیینه با رضایت بلند شدم و لباس پوشیدم.از نیم ساعت هم گذشته بود ولی خبری از اردوان نبود می دانستم برسد به گوشیم زنگ می زند،این که نکند آدرس را کامل بلد نباشد در فکرم پیچیده بود ولی نه،انگار خیلی هم خوب بلد بود،اصلا بابک را از کجا می شناخت؟وای که این اردوان هر کاری می خواست می توانست انجام بدهد.در همین افکار بودم که صدای گوشیم بلند شد.سریع جواب دادم که اردوان گفت:
-یعنی تا زنگ نزنم نمیای سراغ همسر دلتنگت؟!
حالا می فهمیدم چرا نیم ساعت دیر کرده،خواسته ببیند با سر پریدم پایین منتظرش باشم یا نه،پس همان بهتر که نرفتم پایین منتظرش بشوم.البته خودم عقلم به این چیزها نمی رسید وقت کم آورده بودم هرچند که حالا برای من بد هم نشده بود انگار همیشه خدا دوست داشت به طریقی کارها را به نفع من پیش ببرد با این که زیاد هم با عقل و هوش نبودم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.