بیتابی و تشویشم تمنا را وادار به نقش بازی کردن نمود. نگرانی اش را پشت خنده های دروغینش پنهان کرده و با تایید حرفهایم سعی داشت حال داغانم را بهبود بخشد.

 

اما آن فکر موذی و لعنتی که مثل خوره داشت سلول های مغزم را دانه به دانه میجوید را چه میکردم؟

 

نکند واقعا بلایی بر سرش آمده باشد؟

چرا همه چیز را رها کرده و حتی یکبار هم فکر سر زدن به دکتر در ذهنم نچرخیده بود؟

 

داخل تاکسی نشسته بودیم و سرم روی شانه ی تمنا بود. حسی غریب داشتم.

 

برای اولین بار قرار بود خاک مزار او را لمس کنم، اویی که عزیزترین قلبم بود…

 

چیزی که حتی شبیه به بغض هم نبود راه گلویم را سد کرده و چقدر پررو بودم که هنوز هم با وجود تمام این بلاها نفس میکشیدم.

 

_ میگم چیزه…

 

بیحال پلک های خسته و ملتهبم را روی هم کوفتم.

طفلی ها هم از دست من دیوانه شده بودند، اشک تا پشتشان می آمد و من یکبار هم اجازه ی باریدنشان را صادر نکردم.

 

تا آن ریزترین و ظریف ترین رگهایشان هم در مرز انفجار بودند زیر بار فشاری که من رویشان گذاشته بودم.

 

_ هوم؟

 

همان صدای آرام هم به زحمت از ته حلق خشکیده ام بیرون زد.

 

هر چه به بهشت زهرا نزدیک تر میشدیم، انگار کسی تمام سنگ لحدهای آنجا را روی سینه ام میگذاشت.

 

همین حالا هم نفس برای کشیدن نداشتم…

نشستن بر سر مزارش را تاب میاوردم؟

 

_ برگشتنی بریم دکتر؟

 

من و من کنان گفت اما گفت و باز هم آن خوره را به جانم انداخت.

 

پس او هم نگران کودکی بود که شاید نیامده، بار سفر بسته بود.

 

_ میریم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۷۷

 

پشت دستم را نوازش کرد و چقدر من در این سالها از نعمت خواهر محروم بودم و نمیدانستم.

 

اصلا وجودش برکت بود در این روزهای خفقان آور و اگر نبود شاید همان روزهای اول از زندگی دست میشستم.

 

لبریز از حس آرامشی که آغوشش داشت، میرفت که لبخندی روی لبهایم بنشیند.

اما لبخند برایم حرام شده بود انگار…

 

ماشین از حرکت ایستاد و صدای خواب آلود راننده تنم را لرزاند.

 

_ همینجاست خانم؟

 

نگاهم به مکانی آشنا افتاد و دستی از غیب قلبم را فشرد. دلشوره ای بی سابقه جانم را در بر گرفت و هوا چرا سنگین شده بود؟

 

_ ب… بله…

 

حالم دست خودم نبود، حرکاتم هم.

ضربان قلبم را حس نمیکردم و فقط نگاهم میخ همان نقطه بود.

 

همان جایی که جانم را زیر خروارها خاک کرده بودند و عامر مرا مسئولش میدانست.

 

همان جایی که حتی در روز خاکسپاری هم مانند همین حالا سوت و کور بود.

 

عماد من که کسی را نداشت. یک عامر بود و یک من که شده بودیم مثل دشمنان قسم خورده و او سایه ام را با تیر میزد.

 

مرگش چه غریبانه بود مرد مهربان و بی طاقتم…

 

دست انداختم و در ماشین را باز کردم. بی توجه به صدا زدن های تمنا سمت همان نقطه رفتم.

 

قدم هایم ناخواسته شتاب گرفته بود و دست کمی از دویدن نداشت.

 

آخر میدانی؟

دلتنگش بودم…

 

آخرین باری که گرمای تنش را حس کردم همان روز منحوس بود، در آتلیه…

و حالا باید با سرمای خاکش رفع دلتنگی میکردم…

 

خدایا… چه کرده بودم که این عذاب الیم را بر من روا داشتی؟

 

صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم و به یکباره دستم با شدت کشیده شد.

 

تمنا نفس زنان انگشت اشاره اش را سمتی گرفت و وحشت زده پچ زد:

 

_ عامر…

 

مثلا صبح زود رفت که به پست عامر نخوره😞

 

«غرق جنون»

#پارت_۷۸

 

اسمش هم کافی بود تا تمام جانم به درد و زق زق بیفتد. درد و رنج آن روز با قدرتی اعجاب انگیز در تنم ریشه دوانده بود…

 

رد انگشت تمنا را گرفتم و از کمی دورتر قامت عامر را تشخیص دادم. قامت خمیده اش…

کمری که شکستگی اش از این فاصله هم پیدا بود…

 

آب دهانم در گلویم پرید و باورم نمیشد آن مردی که برادر شده بود برایم، تا چه حد ترس و وحشت نثارم کرده بود که حتی دیدنش میتوانست مرا دچار آشوب کند.

 

_ بیا بریم، یه روز دیگه میایم.

 

گردنم به یکباره سمت تمنا چرخید. از تیر کشیدن رگش نالیدم و صورتم از درد جمع شد.

 

_ هین… آروم دیگه وحشی، همه ی کارات این مدلیه ها.

ببینمت چی شدی؟

 

دستش را به گردنم رساند که بی قرار پسش زدم. برای لحظه ای از او هم بیزار شدم.

 

مگر نمیدید منِ طرد شده و دیوانه را که برای رسیدن به عماد داشتم بال بال میزدم؟

چرا حرف رفتن میزد؟

 

_ تا نبینمش نمیرم، بسه امروز و فردا کردن.

 

تمام آن ترس و استرس از ذهنم پر کشید و عماد پررنگ ترین مسئله ی در حال حاضر بود برایم.

 

به جهنم که عامر هم بود، ته تهش قرار بود باز هم به جانم بیفتد.

ته ته تهش هم مرگ بود دیگر…

 

گمان می کردند من از مرگ میترسم؟

به ولله که آرزوی هر ثانیه ام مرگ بود.

 

ترسی هم اگر داشتم به آن موجود معصوم و بی گناه برمیگشت.

اویی که جز من پناهی نداشت و من مسئول حفاظت از او بودم.

 

هنوز قدمی سمت مقصدم برنداشته بودم که تمنا تمام قد مقابلم ایستاد.

چشمان درشتش را گرد کرده و پوزخندی ناباور کنج لبش بود.

 

_ یعنی چی؟ میگم عامر اینجاست.

وات د فاک، نمیفهمی واقعا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۱۰۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x