توصیف حسی که داشتم با کلمات ممکن نبود اما چیزی شبیه به جان دادن را تجربه میکردم.

 

عامر در سکوت تکانی خورد و صندلی کنار تخت را جا به جا کرد. صندلی را کنار دیوار گذاشت و بعد از نشستن، سرش را به دیوار تکیه زد.

 

همه ی حرکاتش را از گوشه ی چشم و به خیال خودم نامحسوس دنبال میکردم.

 

بسته شدن چشمانش جراتم را برای دید زدنش بیشتر کرد. لب گزیدم و با پررویی به چهره اش که خستگی را فریاد میزد زل زدم.

 

یاد روزهای خوبی که با هم داشتیم، آن خنده ها و شوخی ها، آن آغوش امن و پر محبتش افتادم و بغضی لعنتی به جانم چنگ انداخت.

 

کاش برادرِ بزرگم باقی میماند…

 

_ زل نزن بهم، عصبی میشم!

 

چشمانم گرد شد و صورتم از خجالت گر گرفت. چقدر هم نامحسوس کارم را انجام داده بودم!

 

سرم را سمت مخالفش چرخاندم و چند باری نفس حبس شده ام را بیرون دادم تا شاید گرمایی که داشت آتشم میزد را بیرون بفرستم.

 

_ هر سوالی داری همین الان بپرس، از اینجا که بریم بیرون چون حوصلتو ندارم اجازه نداری زیاد حرف بزنی!

 

دلم از بی مهری اش گرفت. از این آدم هر چه که دیده بودم تماما مهر و محبت بود و به این لحن خشک و جدی اش عادت نداشتم.

 

با همان صدای بغض دار و دلگیر تشر زدم:

 

_ کسی مجبورت نکرده اینجا باشی، خوش اومدی!

 

_ متاسفانه مجبورم، باید از برادرزادم محافظت کنم… میدونی که، مادرش یه قاتل کثافته!

 

سرم به ضرب سمتش چرخید و این بغض لعنتی از غفلتم سوء استفاده کرده و بی اجازه شکست و خوب بود که چشمانش بسته بود و عجزم را نمیدید.

 

لب لرزانم را به دندان کشیدم و تمام دلخوری ام را در صدایم ریختم. همیشه که او نباید دل میشکست، پس من چه؟

 

_ ازت متنفرم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۸

 

خونسرد و بی تفاوت کج خندی زد. داشتم از حرص رفتارش میمردم. آنقدر دندانهایم را بهم فشرده بودم که ریشه شان به درد افتاده بود.

 

_ خوبه، ادامه بده!

 

ادامه میدادم؟ به چه چیزی؟ به دروغ هایم؟

من که از او متنفر نبودم، بعد از تمام کارهایی که کرده بود هنوز دوستش داشتم، هنوز هم برادرم بود.

 

بینی ام را بالا کشیدم و کلافه از بحث بی نتیجه ی همیشگی آهی کشیدم.

 

_ کی تو رو راه داده اینجا؟ مامان و بابام کجان؟

 

بالاخره پلک هایش راضی به جدایی شدند. نگاهم کرد و به آرامی از روی صندلی اش برخاست.

 

کنار تخت ایستاد و کاملا عادی ملحفه ی روی تنم را مرتب کرد. خدایا… چقدر عجیب و نامفهوم شده بود…

 

ملحفه را تا نزدیکی گردنم بالا کشید و نگاه منِ حیران همچنان به صورتش بود.

 

انگشت شستش را از چانه تا زیر چشمم، روی رد اشک هایم کشید و انگار مسخ حرکتاش شده بودم که حتی نفس هم نمیکشیدم.

 

روی صورتم که خم شد، صدای تپش های قلبم را به وضوح شنیدم و حتم داشتم خودش هم میشنید.

 

هنوز انگشتش روی پوست مور مور شده ی صورتم در حال حرکت بود که لبهایش جنبید.

 

_ مامان، بابا، برادر، خواهر، دوست، رفیق، دشمن، همه چیزِ تو از این به بعد منم!

 

چشمانم از پلک نزدن زیاد به سوزش افتاد. ناچارا پلکی زدم و چرا هیچ چیز از حرفهایش نمیفهمیدم؟

 

کاش دستش را کنار میکشید، حرکت نوازش گونه ی انگشتانش تمام تمرکزم را بهم میریخت.

 

_ چ…ی؟

 

جان کندم تا همان یک کلمه را سر هم بندی کنم. نگاه پرسشگرم را به نگاه پر حرفش دوختم که چشمکی ترسناک زد.

اصلا این آدم و این آرامش، تماما ترسناک بود…

 

_ هیچکس نمیخوادت دختر، باید ممنونم باشی که قبول کردم جای همه بخوامت!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۹

 

از پشت شیشه ی بخار گرفته در و دیوار خانه را رصد کردم و دلتنگی آمد و صاف بیخ گلویم نشست.

 

با دیدن دیواری که آخرین بار قصد بالا رفتن ازش را داشتم چشمم به اشک نشست.

 

چقدر در این خانه خاطره داشتم.

 

نفهمیدم چطور شد که به اینجا رسیدم. هر چه سوال میپرسیدم عامر جوابم را نمیداد.

 

غیر ممکن بود پدرم مرا با او تنها بگذارد و اصلا چه دلیلی داشت که این کار را بکند؟

از نظر او عامر غریبه بود و از کی تا حالا پدرم دخترش را به غریبه ای میسپرد؟

 

از اتفاقاتی که در اطرافم میفتاد بی خبر بودم و انتهای تمام جنجال ها و داد و فریادهایم، همین نقطه بود.

 

زورم به عامر نمیرسید و مانند تمام زندگی ام مجبور به انجام کاری که دیگران میخواستند شده بودم.

 

در که باز شد از عالم افکارم بیرون کشیده شدم. نگاه سرخم را به صورت جدی عامر دوختم.

آنقدر گریه کرده بودم که دیگر اشکهایم ته کشیده بود.

 

خم شد و دست زیر زانویم انداخت که پسش زدم.

 

_ خودم میتونم…

 

این هم از بخت و اقبال بلندم بود که تمام بدبختی ها یکجا سراغم می آمدند. مچ پایم شکسته و کتف و آرنجم ضرب دیده بود.

 

یک دستم کامل و پایم هم از زانو به پایین در گچ بودند. دست سالمم را به گوشه ی در مشت کردم و با تخسی خودم را جلو کشیدم.

 

عامر دست به سینه و با نگاهی مملو از تمسخر نگاهم میکرد. لبهایم را به هم فشردم و نفس زنان کمی دیگر هم جلو رفتم.

 

_ تا کی قراره شاهد این سیرکی که راه انداختی باشیم؟!

 

بی اعتنا به کنایه اش کارم را ادامه دادم.

به هر زحمتی بود پاهایم را از ماشین بیرون گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک کردم.

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۲۰

 

رسما علیل شده بودم اما لجبازی ام گل کرده بود. اصلا نیاز به کمک عامری که هیچ چیز نمیگفت و کارش را با قلدری پیش میبرد نداشتم.

 

وزنم را روی یک پایم انداختم و با یک حرکت خودم را از ماشین بیرون کشیدم. سر پا ایستادم و نیشخندی صدادار زدم.

 

فکر میکرد از پس خودم بر نمی آیم؟! کور خوانده بود.

 

چسبیده به در و کشان کشان خودم را قدمی جلو کشیدم. به انتهای در رسیدم و نگاهم روی فاصله ی چند قدمی تا در خانه ثابت ماند.

 

خب! نه دری بود که به کمکش جلو بروم و نه خودم توان حرکت داشتم.

صدای خنده ی آرام و لوده ی عامر هم شده بود قوز بالای قوز!

 

پوفی کردم و دوباره به راه مقابلم زل زدم. چند قدم بیشتر نبود، شاید با لی لی کردن میشد به در رسید.

 

نفس عمیقی کشیدم و عزمم را جزم کرده بودم که پوز عامر را به خاک بمالم. لب زیرینم را به دندان کشیدم و با بالا بردن پایم شروع به پریدن کردم.

 

اما دردی که در دستم پیچید چنان طاقت فرسا بود که در کسری از ثانیه و بدون اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم فرو ریختم.

 

جیغی کشیدم و غیر ارادی دستم را در هوا تاب دادم تا در ماشین را بچسبم اما دیر شده بود.

 

منتظر زمین خوردن بودم اما عامر انگار این لحظه را پیش بینی کرده بود که با آمادگی کامل دستش دور کمرم حلقه شد.

 

از نیفتادنم که مطمئن شد، دست دیگرش را هم زیر زانوانم انداخت و حالا کاملا در آغوشش بودم!

 

معذب و سر خورده سر در گریبان فرو بردم که صدای سرزنشگرش بلند شد.

 

_ احمق، میمیری اگه حرف گوش کنی نه؟

دیگه نمیذارم با خودخواهی و لجبازی یه نفر دیگه رو بکشی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۹۸

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۳.۶ / ۵.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
2 روز قبل

این رمان باقلب من بازی میکنه 🥺ممنون فاطی جونم …راستی قبلاً هم پرسیده بودم خبری از ادامه ی آوای توکا نشد؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x