رمان غرق جنون پارت 62 - رمان دونی

 

 

بدترین راه ممکن را انتخاب کرده بودم، شاید برگشت به آن خانه مساوی بود با امضا کردن حکم مرگم…

اما برای راحتی عامر پی همه چیز را به تنم مالیده بودم.

 

هنوز هم آخرین جملاتش را به یاد دارم، واضح و رسا…

تقریبا هر دقیقه در ذهنم مرورشان میکنم تا مبادا از تصمیمم برگردم.

 

_ عمو عامرت خیلی دوستت داره، فقط الان یذره خسته است…

 

صدای چای ساز که بلند شد، از برق کشیدمش و ماگ عماد را برداشتم.

 

خودم برایش خریده بودم، یک مرد با دوربین درون دستش روی ماگ طراحی شده بود و عماد چقدر عاشق عکاسی بود…

 

تلخندی زدم و حروف نام عماد را که روی ماگ طراحی کرده بودند با سر انگشت لمس کردم.

 

_ بمیرم واسه رویاهات…

خیلی بهت بد کردم عماد، منو ببخش… باور کن هیچی دست خودم نبود، نفهمیدم چیشد، چطور شد… نفهمیدم…

 

قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید و بینی ام را بالا کشیدم.

 

_ دیگه گریه نداریم، مامانی و فندق باید از این به بعد خوشحال باشن… مگه نه بچه؟

 

با پشت دست زیر بینی ام کشیدم و بسته ی هات چاکلت فوری را داخل ماگ ریختم.

بعد از ریختن آب جوش رویش، سمت اتاقم رفتم.

 

_ دیگه بریم، دیر شد.

 

ماگ را روی میز گذاشتم و سراغ کمد لباس ها رفتم. بی دقت پالتو و شلواری برداشتم و حین پوشیدنشان مشغول زمزمه ی لالایی برای فندقم شدم.

 

میترسیدم…

از آن خانه، از پدرم، از بلایی که ممکن بود سرمان بیاید میترسیدم اما کودکم نباید این ترس را میفهمید و من داشتم ترس هایم را پشت این لالایی پنهان میکردم.

 

_ ئاواتی هه موو ژینم

(آرزوی تمام زندگی‌ام)

شه وی تاریک نامینی

(شب تاریک نمی‌ماند)

 

اما شب تاریک من برای همیشه ماندنی شد…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۳

 

شال را روی سرم انداختم و آه کشان چرخی دور خودم زدم. دلم برای این اتاق تنگ میشد، برای تک تک لحظاتی که با عامر در اینجا گذراندم بیشتر…

 

نیم نگاهی به ماگ روی میز کردم و حالا که داشتم میرفتم، دیگر خوردنش فایده ای نداشت.

 

احمقانه بود اما برای تلف کردن وقت و سررسیدن عامر تلاش میکردم، با اینکه مطمئن بودم سر و کله اش پیدا نمیشود.

 

دو هفته ای میشد که تنها مانده بودم.

در بیمارستان تمنا را هم از آمدن به خانه منع کرده بود و من به زحمت تمنای شاکی را راضی به نیامدن کردم.

 

در این دو هفته حتی یکبار هم برای پرسیدن حالم نیامد.

 

آمدن هایش را موکول کرده بود به نیمه شب هایی که گمان میکرد من خوابم و منِ بخت برگشته ی دیوانه مگر بی حضور او خوابم میبرد؟

 

بی سر و صدا می آمد، یخچال و کابینت را پر میکرد و میرفت.

تمام سهم من از داشتنش هم شده بود دید زدنش از سوراخ کوچک قفل برای چند ثانیه، همین…

 

روزهای اول نمیخواستم باور کنم، اما رفته رفته به این نتیجه رسیدم که او واقعا از من بیزار است و از پناه دادن به من پشیمان.

 

این شد که یکی از سخت ترین تصمیمات عمرم را گرفتم و حالا که در شرف انجامش هستم، دعا دعا میکنم کسی سد راهم شود.

 

با آرام ترین سرعت ممکن سمت در میرفتم شاید خدا معجزه ای نشانم دهد اما زهی خیال باطل.

 

مقابل در از حرکت ایستادم و سمت اتاق عماد که چند وقتی میشد اتاق عامر شده بود برگشتم.

 

دلم میخواست بروم و خودم را در عطر تنش غرق کنم اما حالا دیگر خواسته ی او برایم در صدر همه چیز بود و او نمیخواست من را در آن اتاق ببیند.

 

هق ریزی زدم و دست روی قلبم گذاشتم.

 

_ تو حتی از بغل کردن بوی تنتم محرومم کردی…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۴

 

قبل از اینکه اشک هایم راه خودشان را پیدا کنند نگاه دزدیدم و از خانه ی محبوب و دوست داشتنی ام بیرون زدم.

 

این اشک ها، اشک های تلنبار شده ی چند روز بودند و اگر میریختند خود خدا هم از پس جمع کردنشان برنمی آمد.

 

خودم را به خیابان رساندم و کنار خیابان برای آمدن تاکسی منتظر ماندم.

 

نه پولی داشتم، نه کارت بانکی، نه حتی گوشی تلفن که از کسی تقاضای کمک کنم.

 

عامر همه چیزم را گرفته و خودش را جایگزینشان کرده بود بی آنکه فکرش را کند با گرفتن خودش از من چه ضربه ای میخورم.

 

چند باری مکالمه ای که برای راننده تاکسی آماده کرده بودم را در ذهنم مرور کردم.

هنوز کلماتش را بر زبان نرانده داشتم از خجالت میمردم.

 

به چه روزی افتاده بودم…

 

اولین تاکسی که مقابل پایم روی ترمز زد، کمی خم شدم و خجالت زده به مرد جوان پشت فرمان نگاه کردم.

 

نگاه کردنم که طول کشید، بی حوصله نوچی کرد و سر تکان داد.

 

_ کجا میری خانم؟

 

من و منی کردم و دل به دریا زدم و فقط خدا میدانست درون مغزم چه بلوایی به پا شده.

 

_ سلام، دربست میری آقا؟

 

چشمانش برقی زد و با دیدن عصاهای درون دستم، خم شد و در عقب را برایم باز کرد.

 

_ چرا که نه، بفرما بشین بگو کجا برم.

 

قسمت سختش مانده بود، نفس حبس شده ام را بیرون دادم و لبخند دستپاچه ای زدم.

 

_ فقط شرمنده، من پول همرام نیست…

 

اجازه نداد صحبتم را تمام کنم. با عصبانیت در را بست و دستی در هوا تکان داد.

 

_ برو بابا، دو ساعته معطلمون کردی!

 

ناباور نگاهش کردم که پایش را روی گاز فشرد و ماشین در کسری از ثانیه از مقابل نگاهم دور شد.

 

انتظار اخم و تخم داشتم ولی عکس العملی با این شدت را نه…

 

جدی جدی داره میره😒

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x