چپ چپ نگام میکنه و میگه : نکنه توقع داشتی بزاره بمونه؟ پسری که دختری هم سطحش نیست رو هوایی…
میون حرفش میپرم و میگم : واقعا راجب شما اینجوری فکر نمیکردم خاله . از شما بعید بود. اوه البته یادم رفته شما هم معینی هستید .
چشم غره ای بهم میره و میگه : میفهمی داری چی میگی؟ من کار اشتباهی نکردم . بلاخره اختیار هر چی رو نداشته باشم اختیار زندگی دخترمو دارم .
الا رو بغل رعنا میدم و میگم : اگه راستش رو بخواید نه خاله ندارید . زندگی آیلین رو دارید نابود میکنید. الان آیلین کجاست؟
با طعنه ادامه میدم : همون طور که گفتید دختر شماست و یه رگش معینیه ، پس باید خوب بدونید اگه واقعا چیزی رو بخواد بیخیال نمیشه .
_زبونت دراز شده . به جای اینکه اینجا تو روی ساره وایسی برو با شوهرت صحبت کن که وقت طلاق گرفته .
بلند میشم و میگم : فکر نمیکردم اینجا ببینمتون دایی
دایی فرید پوزخندی میزنه و میگه : از اولم قبول کردن تو اشتباه بود . من نمیدونم آقاجون چه فکری کرده که گفت تو و ماهان باید ازدواج کنید .
نیشخندی میزنم و میگم : اگه بابت شرکت از من ناراحتید که باید بگم واقعا به من ربطی نداره و من از هیچ چیز خبر نداشتم . راجب ماهان هم ترجیح میدم فقط به آقاجون توضیح بدم .
دایی فرید میخنده و میگه : ساره این صحنه به نظرت آشنا نیست . بیست و چند سال پیش آوا جای تو ایستاده بود و همینا رو میگفت. البته اون با دو تا بچه طلاق میخواست
با صدای آقاجون دایی فرید ساکت میشه.
گیج نگاهی بهشون میندازم و میگم : منظورتونو نمیفهمم ، یعنی چی مامان من مگه…
_ بسه . عسل میریم اتاق من حرف میزنیم.
رو به رعنا گفتم بشینه تا من بیام و بعد دنبال آقا جون رفتم .
درو پشت سرم بستم و گفتم : آقاجون راجب شرکت واقعا کار اشتباهی کردید . همین جوری از من بدشون میومد به اندازه کافی
_ کسی از تو بدش نمیاد دختر جون
نفس عمیقی میکشم و میگم : مطمئنم خودتون هم متوجه نگاها و رفتاراشون هستید . پر از کینه و تنفر . بدتر از همه اینه که دلیل هیچکدوم از این ها رو نمیدونم . اینکه مادرم چی کار کرده که …
مانع ادامه حرفم میشه و محکم میگه : بسه ، هر چی هم بوده مربوط به گذشته ست ، من نمیخوام راجبش حرفی زده بشه . نمیخوام بی احترامی که پایین دیدم دوباره تکرار شه
دستام مشت میشه . من بی احترامی به کسی نکردم که الان بابتش…
_ با ماهان مشکلت رو حل کردی ؟
_ بله ، میخواستم باهاتون راجبش صحبت کنم اما اول ترجیح میدم راجب شرکت حرف بزنم که این دلخوری و دعواها تموم شه.
روی صندلیش میشینه و میگه : حرفی نیست . فرید و فریبرز فرصت جبران کردن داشتن و از دستش دادن . با وکیلم حرف زدم یه وکالت برای مدیریت شرکت بهت میده. اونجا هم افرادی هستن که کمکت میکنن.
ناباور گفتم : من هیچی از مدیریت یه شرکت بزرگ اونم با این وضعیتش نمیدونم.
بی توجه به حرفم گفت : میخواستی راجب ماهان باهام حرف بزنی ؟
بلند شدم و گفتم : هر وقت قرار شد بهم بگید اون گذشته لعنتی چی بوده که بعد گذشت سی سال هنوز فراموش نشده خبرم کنید.
از پله ها پایین اومدم و رفتم طرف خاله ساره .
_ زندگی آیلین به من مربوط نمیشه اگه هم چیزی گفتم فقط واسه این بود که اینجوری نشه . اگه ناراحتتون هم کردم عذر میخوام.
اومد جلو ، بغلم کرد و گفت : منم ناراحت نشدم عزیزم ، فقط یه خورده تحت فشارم درکم کن ، بیا یکم بشین حرف بزنیم .
نگاهی به دایی فرید که با اخم نگامون میکرد انداختم و گفتم : یه موقع دیگه ، الان خیلی کار دارم . با آیلینم حرف میزنم اما فکر نمیکنم نتیجه بده .
لبخند تلخی زد و گفت : ممنون عزیزم .
رعنا اومد جلو و گفت : نمیخوام مزاحم ابراز احساساتتون بشم ولی عسل باید این تلفن رو جواب بده .
با دیدن اسم ماهان که رو صفحه گوشی افتاده بود آب دهنمو قورت دادم و گوشی رو ازش گرفتم .
کمی ازشون فاصله گرفتم تا بتونم راحت حرف بزنم .
_سلام ، لطفا از دستم عصبانی نباش .
_ نگفتم باهم میریم؟
_ نگران من نباش خوبم تمام حواستو بده کارای شرکت .
_ کارای شرکت که تمومی نداره . از خونه آقاجون اومدی بیرون با رعنا برو خونه منم یه دو ساعت دیگه میام دنبالت .
آروم گفتم : میخوام برم خونه شما هم با آیلین حرف بزنم هم با مامانت . بعد میرم خونه .
_ برو ولی خواستی بری رعنا رو هم ببر . یه تنه با زبونش حریف یه لشکر میشه .
خندیدم و گفتم : مگه میخوام برم جنگ؟ اینجا هم خیلی اصرار کرد نزاشت تنها بیام هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
خسته گفت : باش من برم ببینم این امیر و شاداب چیکار کردن ، کاری نداری عزیزم ؟
_ نه فعلا….
***
آیلین پوفی کرد و گفت : تعریف که نمیکنی چیشده ، بازخواستمم میکنی؟ روتو برم .
نشستم کنارش و گفتم : گفتم که
پشت چشمی نازک کرد و گفت : آره ولی با کلی سانسور!
_ الان به نظرم خودت و اون پسره مهم ترید ها .
_ شهاب
ابرویی بالا انداختم و گفتم : شهاب ، خوبه بهم میاید.
پوزخندی زد و چیزی نگفت .
_ خب پس با این چیزایی که گفتی بابات زیاد مخالف نیست نه ؟ همش زیر سر خاله و آقاجونه
سری به تائيد تکون داد و گفت : من باهاش صحبت کردم میگه شهاب رو مثل پسر نداشته اش دوست داره موضوع مامان و آقاجونه.
زدم سر شونش و گفتم : نگران نباش درست میشه ولی نه اینجوری ، با خونه نرفتن .
_ خب تو میگی چیکار کنم؟
خواستم چیزی بگم که صدای مریم متوقفم کرد : آیلین با این حق نداری حرف بزنی ، پاشو ببینم ، باید ادب بشه .
خنده ریزی کردم و گفتم : مریم بیخیال شو دیگه الان که همه چی تموم شد رفت .
چشم غره ای بهم رفت و گفت : ماهان منو بیچاره کرد تو اون چند هفته ، سه تا گوشی ، فکر کن سه تا گوشی شکست ! یعنی اگه پیدات نمیکرد ورشکست میشدیم. دیونه بود بدتر شده بود . تیمارستانا راش نمیدادن .
آیلین با حرف مریم به خنده می افته و میگه : حیف چه صحنه هایی رو از دست دادم . کاش زودتر می اومدم .
_ واقعا که، مثلا خواهرشی نشستی غیبت کردنش .
آیلین زد سر شونم و گفت : انقدر شوهر ذلیل نباش ، به جا این حرفا پاشو برو پیش زن دایی ، به ظاهر آرومه نگاه چه جوری داره نگامون میکنه.
با خباثت گفتم : من هیچ چیزی به کسی نمیگم تا وقتی اون چیزی رو که میخوام به دست بیارم . تا گذشته ای رو که به خاطرش کینه به دل گرفتن بهم نگن منم دلیلی نمیبینم به کسی توضیح بدم .
آیلین با تعجب رو به مریم گفت : این همون دختری نیست که هر چی بهش میگفتن سرش رو مینداخت پایین و چشم میگفت؟!
مریم : اشتباه نکن ، همون دختری که میگی به موقعش خوب دهن خیلی ها رو بست .
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد : این همون دختریه که خسته نشد از تلاش واسه حفظ زندگیش . همون دختری که نمیخواد از زندگی کردن دست برداره حتی اگه سخت باشه . منتظره روزای بهتر نمیمونه اون روزا رو میسازه.
لبخندی تلخی زدم و گفتم : چه آدم مهمی ام من خودم خبر نداشتم .
مریم خواست چیزی بگه که صدای زن دایی مانعش شد .
سعی میکرد لبخند بزنه اما نمیتونست : ـفکر کنم به اندازه کافی حرف زدید ، عسل بیا بشین پیش من باید حرف بزنیم
سری تکون دادم و رفتم سمتش .
زن دایی به مریم و آیلین گفت : بچه ها میشه ما رو تنها بزارید.
آیلین نوچی کرد : امکان نداره ، دعوای عروس و مادر شوهر رو از دست بدم .
مریم همون طور که دستش رو میکشید گفت : حالا ایندفعه رو ولش کن . بعدا میزارم جنجال خواهر شوهر و عروس رو نگاه کنی .
بعد رفتن اونا روبروم نشست و گفت : ببین عسل جان من واقعا تو رو مثل مریم دوست دارم و زندگیت هم برام مهمه ولی درکم کن که الان بیش از هر چیز نگران ماهانمم .
دستش رو گرفتم و گفتم : هم درکتون میکنم و هم بهتون حق میدم ، ولی توضیحش یه خورده سخته .
من و ماهان 5 سال پیش تو دانشگاه باهم آشنا شدیم . نزدیک دو سالی بود که همدیگرو میشناختیم .
قرار بود که ماهان بیاد با شما حرف بزنه ولی خب من مطمئن بودم که قبول نمیکنید . همچنین از رابطه صمیمی و محکمش با خانواده اش خبر داشتم .
نمیخواستم به خاطر من مشکلی تو روابطتون به وجود بیاد واسه همین خودم رو عقب کشیدم و ازش دور شدم .
تا دو ماه پیش که وکیل آقاجون اومد سراغم و بقیشو هم خودتون میدونید.
فقط نگام میکرد و چیزی نگفت .
آروم ادامه دادم : منو ماهان همدیگرو دوست داشتیم و داریم . فقط با خودمون لج میکردیم. این جدایی چند هفته ای باعث شد هم من به خودم بیام هم ماهان .
حالا من از شما میخوام منو درک کنید ، بهم بگید مامانم چیکار کرده ؟ دایی فرید یه سری حرفا زد که من متوجه نشدم . ماه که برای همیشه پشت ابر نمیمونه پس هر چه زودتر بفهمم بهتره……
” ماهان ”
مطمئن بودم که صدای امیر کل شرکت رو برداشته.
_ آخه یعنی چی ؟ من با ایشون صحبت کردم ، خواهش کردم یکم به ما زمان بدن بعدم مگه ما قرارداد نداریم ؟ یعنی چی ؟
یکم گوش کرد و بعد با حرص گفت :ـ برو بابا هر غلطی تونستی بکن .
گوشی رو با عصبانیت قطع کرد .
شاداب سریع براش آب آورد و گفت : امیر آروم باش ترو خدا درست میشه.
امیر خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ زد .
بهش اشاره دادم که ساکت باشه و گوشی رو جواب دادم .
_ الو سلام مریم خوبی ؟
با نگرانی گفت : ماهان میتونی بیایی خونه
_ چیشده ؟
_ چیز مهمی نیست میتونی بیایی یا نه ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای وای خیلی جذاب شد
آفرین الی پر قدرت ادامه بده 😁😍😍😍😍😍
مرسیییییی عشقم 😘😘
الی میام واستاااااا
لنتی میگم موقع حساس تموم نکننننننن
عرررررر😭😭😭😢
میخواستم ی چیزی بهت بگم نمیگم به خاطر اینکارات
پری نگی منم فردا پارت نمیدم بعد یه جماعت می افته جونت . بقیه شاهد باشین دیگه 🤣
الی نمیگم
هرکی هم بیاد جوابش و میدم
خبرمم بسیار مهم بودددد🤪🤪🤪🤪
آقاااااا یکی بیاد این پری رو برداره تا ناقصش نکردم . 😐😂
پری با زبون خوش خودت بگو و گرنه ….
دارم از فضولی میمیرم … خیلی خوبه ❤❤❤❤❤❤❤
آهای نویسنده منم میخونم ولی اینقدر الان استرس کنکور دارم که نگو …
آیدا جانم ایشالا موفق باشی
و همه کنکوریامون
قلمت رو خیلی دوست دارم😍😍بسیار مسلط،زیبا و عالی مینویسی👌👌
منم تو رو دوست دارم!
مرسی غزل جونم . خیلی ممنون که همراهیم کردی تو این رمان دوست عزیزم 😘😘🤗
آیلین این غزل همون رفیقم که گفتم ها
اااااا
همونه!؟
سین میکرد جواب نمیداد!
بچه ام تنبلیش میاد 😅😂
قضیه چیه
دارم از فضولی میمیرم
سارا منم به شدت مشتاقم زودتر بخونینش🤣
خیلی ممنون که رمان رو دنبال میکنید
رمانت عالیه عشقم😘😉
مرسی دلارام جونممممم
منم😂