باید چی کار می کردم؟
نمی فهمیدم،خودمم نمی فهمیدم این اطمینان از کجا می اومد اما این ادم هرکسی که بود،منو دوبار نجات داده بود…چرا حس بدی بهش نداشتم؟
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود،بود؟
من برای حل این پرونده پا به سیاهی گذاشته بودم و گفته بودم هر کاری می کنم. گوشی رو بین دستم گرفتم و زمزمه کردم:
-قوی باش نیاز.
می رفتم اما نه اونجوری که اون خواسته بود،جوری که خودم می خواستم. برای همین دوان دوان سمت دفتر برگشتم. باید کاری انجام می دادم و بعد می رفتم.
به محض نشستنم داخل این بنز مشکی،ضربان قلبم روی هزار رفت.
خدایا اگه یه تله باشه چی؟
دستم عملا می لرزید و با تردید به مرد درشت هیکلی که روی صندلی راننده نشسته بود نگاه دوختم. چهره اش مشخص نبود و خم شدم تا قیافشو ببینم اما بدون اینکه برگرده با صدای کلفتی گفت:
-لطفا همکاری کنید. اول،کیف و تلفنتون رو به من بدید. دوم،سعی نکنید اصلا تکون بخورید و سوم،چشماتون رو با چشم بندی که کنارتونه ببندید.
-چی؟؟؟
بهت زده گفته بودم و هاج و واج نگاهش می کردم که بدون اینکه برگرده گفت:
-قانون رییس همینه. اگه هرکدوم رو عمل نکنید،هیچ ملاقاتی در کار نخواهد بود. پیاده شید لطفا.
از زور حرص دهن باز کرده و گفتم:
-رییست بره ب…
-تو انتخاب کلماتتون دقت کنید. کسی که اطلاعات میخواد شمایید و توهینتون بی پاسخ نمی مونه.
احترامی که در ادای جملات نسبت به رییسشون داشتن،غیر قابل شکستن بود و دهنت رو می بست.
دهنم باز موند و برای اینکه جمع و جورش کنم با مسخره بازی گفتم:
-اووم چیزه،رییستون بره چیز…بره یه قهوه بخوره
یعنی،یعنی خواستم بگم که چیزه…
-کیف و گوشیتون رو اروم بذارید روی داشبورد.
دهنی براش کج کرده و خیلی اروم کیف و گوشیم رو روی داشبورد گذاشتم. گوشیِ خاموشم رو چک کرد و بعد روی صندلی کناریش گذاشت و گفت:
-چشم بند رو بزنید و سعی نکنید بخواید بازیم بدید.
نفس عمیقی کشیدم. واقعا باید چی کار می کردم؟؟
تیری در تاریکی بود و از طرفی به خودمم مطمئن بودم.
-باشه.
و چشم بند رو از داخل جعبه ای که مقابلم بود برداشتم و به چشمم زدم. سیاهی محض که مقابل چشمم قرار گرفت،ترس به وجودم تزریق شد.
چی کار داشتم می کردم؟
اگه اتفاقی می افتاد چی؟
پشیمون شده و خواستم چیزی بگم که ماشین روشن شد و به حرکت در اومد…خدایا،خودمو به خودت سپردم.
لاساسینو
موتورم رو پارک کرده و کلاه کاسکت رو از سرم بیرون کشیدم. موهای اشفته ام با سرکشی روی پیشونیم ریخت و مجبور شدم با دستام مرتبش کنم.
کلاه رو در دست گرفته و به سمت انبار حرکت کردم. به محض ورودم،محافظ ها صاف ایستاده و سکوتی محض برپا شد. سرها تا حد ممکن پایین رفت و هیچکس نگاهم نکرد.
بی تفاوت سمت انبار حرکت کردم و درست وقتی در سه قدمی بودم،در انبار توسط محافظ ها باز شد و وارد شدم.
اتش و سه نفر از محافظا با نهایت احترام کنار میز ایستادن. توجهی به هیچکس نکرده و سمت تنها صندلی ای که مقابلِ میز بود رفتم. از گوشه چشم به سه مانیتوری که روشن بود نگاه کردم و روی صندلی نشستم و کلاه رو روی میز گذاشتم که اتش به ارومی گفت:
-اوردنش.
-دارم می بینم.
روی دوربین شماره یک کلیک کرده و لب زدم:
-رفتنتونو ندیدم.
و دیدم که اتش با دستش به محافظ ها اشاره می کنه که برن. بی هیچ اعتراضی و با نهایت احترام از انبار بیرون زدن. به صندلیم تکیه دادم و از مانیتور به دخترکی که با چشم بند روی صندلی نشسته بود چشم دوختم که اتش صندلی ای از داخل خرت و پرت ها بیرون کشید و وقتی خواست نشیمنگاهشو روی صندلی بذاره،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-من گفتم می تونی بشینی؟
یک لحظه مکث کرد و بعد با شرمندگی گفت:
-ببخشید.
روی تصویر دختر زوم کردم و گفتم:
-تکرار نمیشه.
دستام رو روی سینه قفل کرده و با سرگرمی به دخترکی که تو یه اتاق حبس شده بود نگاه کردم. در دل شروع به شمارش کردم؛
شش
پنج
دخترک تکونی خورد
چهار
سه
پاها و دستاش رو بلند کرد
دو
سرش رو چرخوند
یک
-کسی اینجا نیست؟
ابرویی بالا انداخته و به حرکاتش نگاه کردم که اینبار با صدای بلندتری گفت:
-کسی اینجا نیست؟الوووووو؟
اتش تک خنده ای کرد و دختر روی صندلیش جابجا شد و اینبار بلندتر از قبل گفت:
-ببین جناب رییس یا حالا هرکسی که صدامو میشنوه،دارم چشم بندو در میارم.
سری تکون دادم و با پوزخند نگاهش کردم که دستاشو مشت کرد و با تردید گفت:
-ببین دارم در میارما. بعد نگی چرا در اوردی.
در بیار..جسارتت رو نشون بده.
هنوز مردد بود اما این بار با لحن جدی تری گفت:
-ببین در بیارم هیچ غلط…چیزه،هیچی نمی تونی بگیا.
اتش با صدایی که بخاطر خنده بم شده بود گفت:
-چقدر بام…
وقتی سمتش چرخیدم و نگاهمو بهش دوختم سریع به خودش اومد و گفت:
-اصلام بامزه نیست.
نگاه خیره ام رو همچنان بهش دوختم که نگاه فراریشو به مانیتور بخشید و گفت:
-غلط کردم.
-زیادم کردی.
نگاه ازش گرفته و به مانیتور چشم دوختم و دختر وقتی بازهم سکوت پاسخش شد،اینبار خشم بهش غالب شد و با صدای بلندی گفت:
-آ آ،ببین؛در اوردم.
و با یک حرکت چشم بند رو از چشمش پایین فرستاد. چند لحظه ای با گیجی به اطراف نگاه کرد و بخاطر نور کمی که داخل اتاق بود،دید کاملی نداشت اما با تعجب از روی صندلی بلند شد و گفت:
-اوووی،کسی اینجا نیست؟منو کجا اوردید؟
با گیجی به اطرافش نگاه می کرد و سعی می کرد موقعیتش رو تحلیل کنه. خیلی اهسته دستی به شلوارش کشید و انگار از چیزی خیالش راحت شد که نفس راحتی کشید.
کنجکاو شده و تکیه از صندلی گرفته و به میز نزدیک تر شدم. با اخم های درهمی به اتاق کوچکی که درونش گیر کرده بود نگاه کرد و گفت:
-شوخیت گرفته؟این مسخره بازیا یعنی چی؟
و وقتی چشمش به در افتاد،لبخندی زد و سمت در
حرکت کرد اما وقتی با در بسته روبه رو شد،مثل یک اتشفشان ترکید و با جیغ بلندی گفت:
-درو برای چی بستی؟هووووی،کسی اینجا نیست؟اینجا چه جهنمیه؟منو واسه چی اوردید؟شما کی هستید بیشعورا؟روانی بیا خودتو نشون بده.
زهرخندی از دیدن حرکات دیوانه وارش زدم. جسارتت رو نشونم بده دختر.
با مشت و لگد به جون در افتاد و وقتی نتونست در رو باز کنه،لگد محکمی به در زد و فریاد کشید:
-درو باز کنید.
با خستگی و نفس نفس از در فاصله گرفت و با دقت به اطرافش نگاه کرد و درست حدس زدم…وقتی چشمش به دوربین افتاد،مثل یک گاو وحشی مقابل دوربین قرار گرفت و با وحشی گری بانگ کشید:
-مسخره کردی؟داری منو از دوربین نگاه می کنی؟تو کی هستی؟فارسی مارسی بلد نیستی؟واسه چی منو دزدیدی؟منو چرا اوردی اینجا؟
وقتی هیچ چیزی دریافت نکرد،مضطرب و خشمگین دادی کشید و با خشم سمت میز و گلدونی که گوشه اتاق بود حمله کرد و به لحظه نکشیده تمام اتاق رو به جهنم تبدیل کرد.
این دختر،خود مصیبت بود.
هرچیزی دم دستش بود رو با یاغی گری می شکست و به دیوار می کوبید…جیغ می کشید،فریاد می زد و ناسزا می گفت.
وقتی به نفس نفس افتاد،با پیروزی ابرویی بالا انداختم و روی اینتر ضربه زدم و بعد…به بازی خوش اومدی نیاز مهرارا.
نیاز
نفس نفس می زدم و قفسه سینه ام می سوخت. تمام تنم یک پارچه خشم شده بود و با عصیانگری می سوخت.
من اینجا چه غلطی می کردم؟
واهمه تمام وجودم رو به لرزه انداخته بود و نزدیک بود
از ترس پس بیافتم اما تنها چیزی که کمی ارومم می کرد،جی پی اس کوچکی بود که روی بالا ترین قسمت رونم،دقیقا روی خط لباس زیرم بسته بودم،بود.
نفس عمیقی کشیده و خواستم برگردم دوباره به دوربین فحش بدم که دیواری که مقابلم بود در عجیب ترین حالت ممکن صدایی داد و بعد مقابل چشم های بهت زده ام سمت چپ رفت و بعد سیاهی مقابلم قرار گرفت. هاج و واج به اتفاقی که مقابلم افتاده بود نگاه کردم. خواستم لب باز کنم که حرکت چیزیو داخل سیاهی حس کردم و وحشت کردم. مردد و با رعب به مقابلم خیره بودم که بلافاصله روشنایی در سالن مقابلم حکم فرما شد و من با چشم های گشادی به دو مردی که دست و پاشون رو بسته بودن و روی زمین کشیده می شدن نگاه دوختم.
چه خبر بود؟؟؟
متحیر به تصویر مقابلم خیره بودم که صدای بمی از داخل بلندگوها بلند شد و گفت:
-خوب گوش کن ببین چی میگن. یا کسایی رو که جلوت می بینی رو خلاص می کنی و یا…
مبهوت به صدای بمی که از اطراف بلند می شد گوش می دادم که ادامه داد:
-یا خودت کشته میشی.
-چی؟؟؟
مردها نعره زده و من هراسون و مشوش به اطرافم نگاه کردم…چه اتفاقی داشت رخ می داد؟
من پا داخل چه چیزی گذاشته بودم؟
دو مرد وحشت زده به منی که با چشم های درشتی نگاهشون می کردن نگاه می کردن و با چشم هاشون التماس می کردن. گیج و مضطرب به صحنه مقابلم خیره بودم که صدا دوباره پخش شد و گفت:
-اسلحه روی میزه خانوم وکیل،یا بکششون،یا کشته میشی.
و درست همون لحظه صدای کشیدن خشاب رو شنیدم و وقتی به سمت چپم نگاهی انداختم،مرد درشت هیکلی اسلحه رو سمتم نشونه گرفته بود.
کنترل اعصابم رو از دست دادم و با سردرگمی جیغ کشیدم:
-چی از جون من میخوای روانی؟من مگه قاتلم؟
با تاو و تغییر به اطرافم نگاه می کردم که صدا دوباره پخش شد و گفت:
-وقتت داره تموم میشه. تو قاتل نیستی اما گفتی قاتلای دوستت رو هرجور شده دستگیر می کنی.
جمله دومش،تمام خشم دنیا رو به وجودم تزریق کرد و من با بهت گفتم:
-چی گفتی ؟
نمی تونستم بلندگوهارو ببینم،اتاق در تاریکی روشنی خاصی فرو رفته بود اما صدا پخش شد:
-نیاز مهرارا،کسایی که جلوتن توی قتل دوستت دست داشتن،هیچ مدرکی موجود نیست اما همون کسایی ان که باعث قتل دوستت شدن. همونایی ان که مدارکتو دزدیدن،چقدر برای گرفتن انتقام دوستت مصممی؟چقدر میشه روت حساب باز کرد؟حاضری قانونو کنار بذاری؟
متوجه منظورش نمی شدم،اصلا نمی فهمیدم چی میگن اما با تمام یاغی گریم سمت اون دو نفری که حالا با صدای بلندی نعره می زدن نگاه کردم. قاتل ترنم؟؟؟
دست خودم نبود اما با قدم های بلندی سمت اسلحه حرکت کردم و با خشم و ترس خاصی بین دستام گرفتم. زانوهام تیر می کشید و حس می کردم ممکنه سقوط کنم اما دیگه چیزی برام مهم نبود،با قدم های بلندی سمت اون دو نفری که با وحشت عقب عقب می رفتن حرکت کردم.
اسلحه بین دستام می لرزید و من با تمام درد و خشمی که داشتم اسلحه رو بالا گرفتم.
سنگینی اسلحه دستم رو اذیت می کرد،حتئ بلد نبودم باید چی کار کنم،اما برای کشتن این کثافت ها از هر دری وارد می شدم. مچ دستم می لرزید و اسلحه توی دستم لق می زد اما نمی تونستم خودمو کنترل کنم.
سر بریده ترنم مقابل چشمم بود و تک تک اعصابم رو منفجر می کرد. انچنان درد شدیدی توی سرم پیچیده بود که حس می کردم ممکنه چشمام از شدت درد بترکه.
هیچکس نمی تونست شدت دردی که می کشمو درک کنه. اسلحه هنوز لق می زد و می لرزید،چشم های ملتمس مردها به من دوخته شده بود و تمنا در نی نی نگاهشون موج می زد. بخاطر چسبی که دور دهنشون بود نمی تونستن چیزی بگن اما اواهای نامفهومی از لباشون بیرون می زد.
با سخط نگاهشون می کردم و نفرتم رو به نگاهشون گره می زدم که صدا پخش شد و گفت:
-اماده ای دختر؟
نفسی کشیدم و با مشقت لبامو تکون دادم و گفتم:
-اره.
-بزنش.
دستام لرزید،ناله های حقیرانه مردها به هوا برخواست و تمام سکوت اینجا رو شکست.
خشم،ترس،استرس و درد،شدیدترین حس هایی بود که حس می کردم…در لبه یک پرتگاه ایستاده بودم و با یک حرکت اشتباه،تموم می شدم.
طیره مغزمو از کار انداخته بود،نمی تونستم درست فکر کنم اما اون لحظه اونقدر درگیر درد قلبم بود که با تموم ناشی گریم،ضامن رو کشیدم و فشار دادم و همزمان با کشیدن اهرم جیغ کشیدم و اماده شدم برای یک صدای کرکننده اما…
اما فقط صدای چق کوتاهی بلند شد و من بیم زده چشم باز کرده و به اسلحه خالی ای بین دستام بود نگاه کردم….چه خبر شد؟
مردها با رعب عقب می رفتن و حس می کردم دارن نفس می کشن. انگار تازه فهمیدم دارم چه غلطی می کنم!
داشتم ادم می کشتم….من داشتم ادم می کشتم اما اسلحه خالی بود.
از کوره در رفتم و همونطور که اسلحه رو به گوشه ای پرت کردم،فریاد کشیدم:
-منو مسخره کردی؟این بازیا یعنی چی؟
نمی فهمیدم چرا داره باهام بازی می کنه و اونقدر برافروخته بودم که بانگ کشیدم:
-واسه چی داری بازیم میدی؟
درست در همین لحظه،مردی که اسلحه اش رو سمتم نشونه رفته بود،دری رو باز کرد و با سرش به داخل اشاره کرد.
مات و مبهوت ایستاده بودم و به دری که باز شده بود نگاه می کردم. باید چی کار می کردم؟
نفسی کشیده و با قدم های بلندی سمت در حرکت کرده و با خصومت به مردی که کنار در ایستاده بود نگاه کردم و از اتاق بیرون زدم و باز هم،تاریکی…
به محض ورودم به اینجا،در بسته شد و تاریکی به استقبالم اومد اما تنها تفاوت اینجا با اتاق قبلی،نوری بود که دقیقا در مرکز اتاق افتاده بود و هر طرف،سیاهی بود.
نفسی کشیدم و با تمسخر گفتم:
-این بازیا یعنی چی؟واسه چی منو اوردی اینجا؟
وقتی پاسخی نشنیدم،بی اختیار سمت روشنایی رفتم و دقیقا در مرکز روشنایی ایستادم. هر طرفم،سیاهی مطلق بود.
بوی چوبِ سوخته رو نفس کشیدم. دستام رو روی سینه جمع کردم و خواستم لب باز کنم بگم “الان باید چی کار کنم؟” که رعد صدای یک نفر،از پشت سرم به جونم نشست:
-I told you to come alone, didn’t I?
(بهت گفته بودم تنها بیای،نگفته بودم؟)
خودش بود..ناجیِ خوش صدای من بود. مطمئن بودم مردی که فارسی حرف می زنه ناجیم نیست.
نمی تونستم بفهمم صداش دقیقا از کجا میاد،اما صداش نزدیک بود.
لهجه اش حواسم رو پرت کرد و خواستم قدم از تاریکی بیرون بذارم و سمتش برم که خرناس کشید:
-Do not even move
(تکون نخور)
چرا انقدر کلمات رو خاص ادا می کرد؟
نفسم سنگین شده و نمی تونستم درست نفس بکشم. دستام رو مشت کرده و با لحنی که سعی می کردم ترس و استرسم رو مشخص نکنه گفتم:
–
I came alone(من تنها اومدم)
-NO
(نه)
و صداش رو دقیقا پشت سرم حس کردم. بلافاصله با تپش قلبی که کر کننده شده بود به عقب برگشتم اما فقط سیاهی بودو سیاهی. کجا بود لعنتی؟
چرا خودشو نشون نمی داد؟
نفس هام کشدار شده بود و ادرنالین در بدنم پمپاژ می شد که با لحن خاصی گفت:
-Do not lie to me
I know evrythings
(بهم دروغ نگو
من همه چیزو می دونم)
دست و پام عملا یخ زد و با نفس های بریده بریده ای گفتم:
-wh..what?
با بهت به اطرافم نگاه می کردم که صدای بمی دقیقا در نزدیکی گوشم گفت:
-GPS
خون توی رگ هام از حرکت ایستاد و فشارم افتاد…لعنت بهش از کجا فهمیده بود؟
نمی دیدمش،حتئ متوجه حرکتش نمی شدم اما حس حضورش اونقدر سنگین و خفقان اور بود که بی اختیار واهمه ای در دلم ایجاد می کرد. موج حضورش خیلی سنگین بود و حس می کردم با یک حرکت اضافه،نفسم رو می
گیره.
لب های لرزونم رو به سختی تکونی دادم و به عقب برگشتم و با تته پته گفتم:
-what are you saying?
(چی داری میگی؟)
یک لحظه سکوت شد و هیچ صدایی بلند نشد. وهم در بند بند وجودم تزریق شد و من با اعراض به سیاهی مقابلم نگاه می کردم و خواستم قدمی سمت روشنایی بردارم که دست های بزرگی بازوم رو از پشت گرفت و من اونقدر شوکه شدم که جیغ خفیفی کشیدم و بعد،سایه ای رو پشت سرم،دقیقا به فاصله سه سانت،حس کردم.
نفسم به معنی واقعی حبس شد و تمام قدرتم تحلیل رفت و مثل مجسمه خشکم زد. ترس اونقدر بهم غالب شده بود که حتئ قدرت برگشتن هم نداشتم. تمام اعصابم فلج شده بود و نمی تونستم تکون بخورم که صدای بمِ پشت سرم،کلمات رو مثل یک نیزه به درونم کوبید:
-In yourLingerie
(توی لباس زیرته)
کیش و مات….
نفس ها گیر کردن و من تحت تاثیر بمی صداش،لهجه خاصش موقع تلفظ “E” خودمو باختم.
وقتی حس کرد کاملا ضربه فنی شدم گفت:
I know everything
So do not lie to me
(من همه چیزو می دونم پس بهم دروغ نگو)
وقتی دست های بزرگش رو از روی بازوم برداشت،تازه تونستم نفسی بکشم که من تازه به خودم اومدم و گفتم:
-من..چیزه…
چرا داشتم فارسی حرف می زدم؟
لب باز کرده تا بتونم این مصیبت رو جمعش کنم که صدایی از سمت چپم به انگلیسی گفت:
-اگه خودت در نیاریش،بهت تضمین میدم شلوارتو توی تنت پاره می کنم.
رعشه در تک تک سلول هام به راه افتاد و با دهانی باز شده به سیاهی عظیم مقابلم خیره شدم. جدی که نمی گفت،می گفت؟
ابتدا صدای “very well ” و بعد صدای قدم هایی رو شنیدم بلافاصله دست روی شلوارم و بند لباس زیرم گذاشتم و با صدای ترسیده ای جیغ کشیدم:
-خیله خب،خیله خب….یکم صبر کن.
می دونستم فارسی متوجه میشه،مطمئن بودم. هنوز موج حضورش رو حس می کردم،یعنی نمیخواست بره؟
با تته پته گفتم:
-میشه بری؟
-No
(نه)
صدا از دور و نزدیک شنیده می شد..لعنت بهش کجا بود؟
دستی به شلوارم کشیدم و با حرص گفتم:
-چه جوری جلوت شلوارمو در بیارم؟
وقتی پاسخی نداد،عصبی به زمین پا کوبیده و با بیچارگی گفتم:
-میخوای وایسی شلوار عوض کردنمو ببینی؟
Yes-
(اره).
بی خیالی موجود در صداش دیوانه ام کرد…خدایا باید چی کار می کردم؟
دست روی شلوارم گذاشتم و با ترس و لرز به اطرافم نگاه کردم و با زمزمه گفتم:
-نگاه نکن،باعث میشی حس بدی پیدا کنم.
چیزی نشنیدم،اما خیلی اروم زیپ شلوارم رو باز کرده و تا کمر خم شدم تا دیدی به بدنم بهش ندم.
جی پی اس رو با یک زنجیر کوچک،قسمت بالایی رونم،دقیقا روی خط لباس زیرم بسته بودم. جی پی اس بین رون ها و ناحیه شرمگاهیم مخفی شده بود،بنابراین اصلا کسی متوجه نمی شد،این عوضی چطور فهمیده بود؟
خیلی سریع دست دراز کرده و قفل زنجیر رو باز کردم و جی پس اس رو از شلوارم بیرون کشیدم و تند شلوارم بستم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فوق العاده
همین!
😍😍😍 اوووففف عالیییی یعنییی هیچ رمانی مثل این نمییشششهههه
وااااو ببین کجا قایم کرده بوددد