کمی فکر میکنم.
-سانـ… بین!؟
-خودمم خوشگل خانم.
دستش را بر میدارد و برعکسم میکند صندلی چرخی هست. پایین پاهایم زانو میزند دستانم را میگیرد. بوسه ای پشت ان میگذرد و بلند میشود. ب سمتی روی تختم میرود و دسته گلی را بر میدارد و ب سمت میگیرد!
-گل برای گل البته شما گلی ولی عمرتون مثل گل نباشه اصلا… اصلا بهتر بگم شما عطر گلی.
دسته گل را میگیرم بلند میشوم نگاهی ب پنجره می اندازم. طبق خورشید میتوانم بگم ساعت از 4بعدازظهر هم گذشته و این نشون میده بی خوابی دیشیم تمام تمام کامل شد. دستش را روی شونه ام قرار میدهد و مرا ب سمت خودش میکشد و ب اغوش میکشدتم
-منظره جالبیه نه؟ میخای بریم یکم بگردیم؟
باید ب کلبه سری بزنم اما با وجود این اقا نمیشه
با فکری ک ب سرم میزنه ب سمتش بر میگردم
_بریم
-باشه فقط میگن ت خیلی میری سمت جنگل نفرین شده نظرت چیه بریم سمتش؟
با این پیشنهادش انگار خدا هم سمت من بود با خوشحالی و برقی ک توی چشمام بود نگاهی بهش کردم مطمئن هستم فکر میکنه ک ب خاطر وجودشه ولی تنها دلیلش دیدن کلبع بود.
-اره زیاد میرم اونجا
-پس شجاع تویی
لحظه ای با گفتن کلمه شجاع حالم بد شد روی صندلی نشستم یاد ساندر افتادم از وقتی ک باهاش چشم ت چشم شایدم بهتر بگم لب ت لب شده بودیم احساساتم فرق میکرنه
-خوبی؟
-چـ… ـی؟ اها اره اره خوبم میشه بری بیرون تا لباسمو عوض کنم؟
-باشه
با یکم تعلل بیرون رفت.
ب سمت کمدم رفتم پیراهن کوتاه مشکی رنگی پوشیدم بایک شلوار تنگ چسبان. کیف کولی ام رو برداشتم. همیشه توی کیفم وسایل خوبی داشتم ک اگه زمانی جایی گیر افتادم بتوانم ازشون استفاده کنم.
در را باز کردم و ب بیرون رفتم مادربزرگم نبود. یعنی توی هال نبود،
-مــــامـــان بــزرگ مــــامـــان بـــــزرگ
-جانم سینره جان؟
-دارم با سابین میرم بیرون کاری نداری؟
-نه دورت برگردم خوش بگذره
و پشت بندش چشمکی بهم زد
وارد هال ک شدم سابین روی مبل نشسته بود. بلند شد جلو امد و دشتمو گرفت توی چشام نگاه کرد و گفت
-واقعا زیبا شدی
-تشکر
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم بعد اون اتفاق ک جلوی در افتاد سعی میکنم کمتر ب چشماش زل بزنم چشماش در اون لحظه مثل چشمای ساندر بود حالش بد شد ولی بادیدن چشمای من انگار خوب شد و بلند سد و رفت البته بعدش بابت رفتار عجولانش از من و مادربزرگم عذرخواهی کرد.
میترسم ک زمانی متوجه بشم ک واقعا اون اتفاق که ساندر بوده. ب خاطر همین سعی میکنم ک کمتر نزدیک کسی بشم.
از در کلبه بیرون رفتیم خونه ما بین درختان بزرگ و سرسبزی بود باد می وزید و موهام در باد میرقصید. حس سنگینی نگاه سابین رو داشتم اما سعی کردم اصلا توجه نکنم. تا اینکه دستش را روی شونم گذاشت و منو ب خودش نزدیک کرد ازش فاصله گرفتم اولش تعجب کرد ولی بعدش خندید و پیشانیم رو بوسید. برام جالب بود. من هیچ حسی ب هیچ کس نداشتم اما بادیدن ساندر برام خیلی چیزا فرق کرد. ازاونطرف ساندر هیچ حسی ب من نداره اگه داشت حداقل ت این یک هفته ب دیدن من میومد با اینکه هنوز هم ذهنم در گیر حرکتش توی کلبه خودش بود ولی سعی کردم ازش فاصله بگیزم
چهره سابین جذاب بود. صورتی کشیطه و توپور، چشمانی ب رنگ قهوه ای روشن لبانی برجسته و پوستی برونزه. جذاب بود اما ن ب اندازه ساندر. هنوز داشت میخندید دوباره منو ب خودش چسوبند و روی موهام بوسه ای نشون و گفت
-میدونستی من و تو فقط 3سال اختلاف سنی داریم
نگاهی بهش کردم ولی اون نگاهش فقط ب سمت جلو بود.
وادامع داد
-ب تولد تو یک هفته و دو روز (نگاهی ب ساعتش انداخت و ادامه داد) هجده ساعت و بیست چ پنج… بیست و شش… بیست و هفت و….(خندید) ثانیه!
تعجب کردم خودمم تاریخ تولدمم یادم نبود ولی سابین حتی از ثانیشم خبر داشت.
نگاهی ب اطراف کردم دقیقا شش درخت با فاصله با تاب فاصلع داشتیم فکری ب ذهنم رسید روب سابین گفتم
-نظرت چیه تا تاب بدویم؟
-دخترررر ت ذهن منو میخوانی؟
خندیدم و توی دلم مورد عنایتش قرار دادم.
-اماده سابین! یک.. دو… سه بدووووووو
سرعت او از من خیلی بیشتر بود این رو میدونستم اما اون ارام ارام دوید تا بهش برسم لحظه ای پام پیچ خورد و افتادم وسط جاده. صدای بلند ماشین رو شنیدم میفهمیدم داره بهم نزدیک میشه اما پاهام جون نداشت تکون بخورم ماشین بهم نزدیک شد و……
ب خاطر اینکه گفتید زودتر پارت بزار اینو گذاشتم جای شب،نظراتتون رو بهم بگید ممنون♡♡
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کشتیمون از فوضولی نویسنده جون😂
😂😂گذاشتم پارت بعدی رو
گفتی امروز ۲ پارت طولانی میزاری چرا نزاشتی ؟
یکم در گیر بودم عزیزم عذر میخوام
امشب پارت بعدی رو میزاری نویسنده جون؟
گذاشتم الان
نمیشه زود تر پارت بعدی رو بزاری😅😁🌹🌹
فردا صب دو پارت طولانی میزارم
OK🌹👏🏻❤
😂😂
به نظرم 60درصد ساندر میاد نجاتش میده 20 درصد سابین نجاتش میده 20درصدم شاید ماشین خودش وایستاد
چرا 60درصد ساندر؟؟
او ک اصلا نزدیک سینره نیست 😐
عه خوناشامه دیگه گفتم حس میکنه سینره تو خطره میاد نجاتش میده اگه این نیس پس ماشینه خودش وایمیسته
درستهههه😂🙃
😂😂😂
😂😂عزیزم♡♡
بابا بزار بمیرا بعد براش حلوا بپزیم 😂😂
مرد؟😳
هعی زندگی تلخه مهساجون🥺😂💔
دوروغ نگو این امکان نداره 😂
منو سر لج ننداز سینره رو میکشم😂
رو حرف من حرف نزن😅
حیف که این رمان نوشتنش دست توعه وگرنه لجو لج بازی میشد😂😂
😂😂😂از من لجباز تر نیست
😭😭😭
ب خاطر گریه تو هم شده نمیکشمش😂