انتقام یا عشق؟(خون اشام) پارت سی و سه

5
(1)

نگاهی ب سابین انداختم ک در پوست خودش نمیگنجید و بعد نگاهی ب مادرش ک او نیز کمی رضایت مند ب نظر میمود انداختم.
-سینره بهتره یکم بیشتر راجب جشن بگی! نظرت چیه؟
خستم بود خسته تر از اونی ک ب فکر رابطن یا حتی جشن باشم. نگاهی سر سری بهش انداختم و گفتم
-جشنی ساده باشه ولی ولی ازتون میخام لباسی ک میپوشم سفید باشه با تل گل
-حتما عزیزم حتما
نگاهی ب اطراف انداختم. کنار مبل روی میز عسلی عکس مادربزرگم بود ک تلی از گل های نایاب روی سرش انداختم و گفتم
-تل گل باید از اینا باشه
همه نگاهشون متعجب ب قاب عکس برگشت در اخر با اینکه مطمئنم از تعجب و حرص داشتن منفجر میشدن نگاهشان را گرفتند مادرش با انکی تاسف سرش را تکان داد و خواهرش مشغول کلوچه های روی میز شد سابین هم ب ارام ب من نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد
-اگه قله قافم باشه برات جورش میکنم
بعدم ارام دستش پهلویم را لمس کرد و مرا ب خود نزدیک کرد.
روی سرم بوسه ای نشاند و من ارام خودم را از اوجدا کردم و راهم را ب سمت پله ها تغییر دادم.
.
.
.
.
.
.
.
♡چند روز بعد#
روزتولدم فرداست خستمه از همه دنگ و فنگ هایی ک این چند روز کشیدم. همشون برام حکم وظیفه رو داشتن نه علاقه و لذت همه رو از سر اجبار و خواسته مادربزرگم انجام میدادم حتی حتی انتخاب سابین. سابین حلقه هایی رو ک اونروز روی تاب نشونم داده بود را تغییر داد. حلقه ای گرفت ک چهار برابر اون درشت تر بود. اونهم تنها ب خاطر مادرش. لباسی ک انتخاب کردم اکنون روب رویم بود کنار پنجره اتاقم تن مانکنی لباسی راسه و سفید جلوی اون با مهره و تور تزئین شده بود
چی تکمیل بود اما گلهای تل نه. سابین از همون روز وقتی میدونست پیدا کردنشون سخته بدنبالشون بود. اما الان تمام روستا رو ک هیچ کل باغ های اطرافم گشته بود و پیدا نکرده بود دیگه اگه اینبار هم دست خالی بیاد بهش میگم بیخیال شه و بفکر فردا باشه. روی صندلی میز تحریرم نشستم. طبق معمول روب روی پنجره اتاقم
و ب بیرون زل میزنم. خستمه از دنیا ارام ارام اشکا صورتمو فرا میگیرند. خستمه از دنیا از مادربزرگم از ساندری ک هیچ خبری نیست از سابینی ک هر روز محبتاش بیشتر میشه و مهم تر از همه از خودم.
خستمه خدا.
پنجره رو بازمیکنم سرمو میبرم بیرون و داد میزنم
خــــــــــدایــــــــــــــــــــــااااااا
خـــــــســـــــتــــــــــــمـــــــــه
ارام ب پنجره نزدیک میشم گنجیشک کوچولویی رو لبع پنجره نشسته انگار ک مریضه شایدم حالش بده و مثل من دلش از دنیا پره. دستمو دراز میکنم بگیرمش ک………….
*ساندر فلش بک
وقتی از صحت دست آلوینا مطمئن شدم ب سمت عمارت رفتم. دخترک احمق متوجه نبود ک در دریاچه لویاتان هست.. درب عمارت را باز کردم و با برخورد بدن کوچکس ب بدنم لحظه ای هنگ بودم و بعد کمی سرم را پایین اوردم دخترک کوچوک ک چند ساعت قبل دنبال آلوینا بود اکنون ب من چسبیده بود با حس نا منظم شدن نفس هایش سرش را بلند کردم
-اتفاقی افتاده کوچولو
-مـ….ـیـشه لـــ… ـطفا مــ… ـمن پیشتون بـ… ـمونم؟
-اره عزیزم چرا ک نه بمون قشنگم بمون عروسکـ….
نمیدانمچرا اما او من را یاد سینره میاندخت و این نشانه ی خوبی نبود اگر ب او وابسته میشدم مکافاتم دو برابر میشد. ارام او را از خودم جدا کردم روی زانو روی زمین نشستم دستانش را گرفتن و با دستانم اشکانش را پاک کردم بعد هم ارام اورا در اغوشم فشردم و دستم را روی موهایش ک اکنون باز بود کشیدم. موهایش ب لطافت ابر بود و رنگش ب روشنی خورشید تمام این ها را روزی برای سینره گفتم. وقتی کودک بود برای او گفتم ک چقدر دوستش دارم. چقدر او زیباست با صدایی برگشتم
– امیدوارم ب مراد دلت برسی ساندر
صدای آنیسا بود خواهرم ک تمام راز دلم را میدانست
-نشدنی خودتم خوب میدونی حتی حتی اگه منم پا پیش بزارم برای این مراد امکانش خیلی کمه. سینره اگر از گذشته ای ک من برایش ساختم با خبر بشه قطعا حتی….
سکوت کردم. نمیدانم چ بگویم اما میدانم ک نباید نباید ب سینره نزدیک شوم.
بلند شدم دست دخترک رت گرفتم. ک با صدای فریاد کسی دخارک هراسیمه ب اغوشم برگشت و خودش را در اغوشم گم کرد و لباس تنم را از ترس در دستانش گرفت
سرم را بالا اوردم بادیدن خدمکاری ک دوان دوان ب سمت ما می امد لحظه ای جا خوردم. کمی ک ارام شدم نگاهی سرتاسر از تحقیر ب اون انداختم. باور نمیشود ک او را برادرم استخدام کرده باشد.
ب من ک رسید ارام سجده کرد و بعد بلند شد و دستان دخترک را ب طور وحشیانه گرفت و خواست ببرد ک با صدای محکم من ایستاد
-ولش کن
-اما اما قربان ایشون جزو اعضای سلطنــ……
-دهن کثیفتو ببند و دست کوچولو رو ول کن.
-قربان با عرض معذر ت اما
-خفه شو ب من میگی قربان بعد نا فرمانی میکنی؟
-اینجا چ خبره.؟
با صدای آلوینا همه ب سمتش بر گشتیم.
-بانوی من قربان اجازه نمیدن
نورا را از عمارت بیرون کنم
-این عمارت مال منه و اگر قرار باشه کسی بیرون بره شما هستید؟ متوجه شدید
با این حرفم سر آلوینا و خدمتکار حتی نورا دختر کوچولو زیبای سمت من برگشت.
-الان…… الان.. الان ما رو از عمارتت بیررن کردی ساندر؟ بیرون کردی؟
-دقیقا و اگه بی احترامی از سوی هر کدومتون ب هر کدوم از اعضای این عمارت ببینم حتی کوچک ترین اهانتی حرفی رو ک زدم عملی میکنم آلو ینا
ارام ب سمتش قدم برادشتم و روب روی صورتش گفتم
-عملیش میکنم عملی
دست نورا را گرفتم و ب سمت عمارت رفت.
درب عمارت را ک باز کردم با دیدن………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Negar sharafi
Negar sharafi
10 ماه قبل

شیدا جونم لطفا پارت ۳۴ رو بذار دیگه 🙁 من این رمان رو خیلی دوست دارم ولی خیلی وقته پارت ندادی .

baran
baran
1 سال قبل

شیدا جون پارته بعد رو کی میزاری؟

Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

تو رو خدا پارت بزارررر

Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

لطفاااا پارت بزار دیگه

Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

با این حال رمانت خیلی قشنگه شیدا جون
لطفا ادامش بده🥰❤😥

Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

خیلی وقته پارت جدیدی نزاشتی
قبلا پارت هدیه هم می زاشتی😥

Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

لطفا پارت جدیدی رو بزار 😢😢😢😢😢

مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

این رمان پارت ۳۴ ندارع؟!🥺

مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

عالیه عالی

Mahdiyeh princess
Mahdiyeh princess
1 سال قبل

این رمانو چند وقت یبار میزارید؟

Mahdiyeh princess
Mahdiyeh princess
پاسخ به  Mahdiyeh princess
1 سال قبل

پس چرا پارت ۳۴ رو نمیزاری🥺

Mahdiyeh princess
Mahdiyeh princess
1 سال قبل

پس چرا پارت جدید نمیزاری

mahsa
1 سال قبل

عالییی

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x