*الکساندر
میدونستم ک دوباره قرار همو ببینیم، ب خاطر همین خونه رو طلسم کردم ک کسی از وزارتخونه نفهمه ک من با یک نیمه انسان در ارتباطم.
ب بیرون از خونه رفتم انیسا ب حموم رفته بود. انیسا مبارز قدرتمندی بود ب خاطر تمرین امروز و برنده شدنش ب سن بلوغ رسید، مابین ما رشم هست ک هر کسی در هر سنی وقتی ب بلوغ می رسد ک بتواند جلوی مبارزی قوی تر از خودش رو بگیرد. خودش رو بگیرد. و دقیقا انیسا در سن 121سالگی ب سن بلوغ رسید، بلوغ بین ماها در سن 118سالگی هست اما خب سن بلوغ مبارز سنی ک بتوانه مثل ی مبارز واقعی کسی وایسا. ب سمت جنگل رفتم تا کمی توت وحشی جمع کنم شاید ک برای رفتار گذشتم ببخشتم. کمی توت جمع کردم ولی با دیدن رودخانه کنار درخت سرو بازم نتواتستم خودمو کنترل کنم عجییب بود اما شبیه پسر بچه های یکی دوساله بودم ک با تمام وجودشون چشمای خاکستری دخترک مو ببند رو میخاست چشمانی ک ب خاطرش از خیلی چیزا گذشتم و البته ب خاطرش خیلی جنگیدم ک بازم همون الکس باشم الکسی ک رئیس باشه الکسی ک هرچی سینره بخاد براش فراهم کنه.سینره وقتایی ک میخاست کتاب بخونه یا خوراکیبخوره میمود اینجا البته ن با خواست خودش با خواست من.البته ی شوقی ک همیشه منو بیشتر جذبش میکرد ایت بود ک عاشق روباه ها بود حتی خفاشم دوست داشت و از بخت استثناء خوبم ت این مورد قدرت تبدیل ب این جور چیزا رو داشتم. با تاریکی هوا متوجه شدم دیگه زیادی ب غرق سینزه شدم و ی حسی بم میگفت این دخترک چموش در خونه من پیداش شده. ب سرعت باد خودمو ب خونه رسوندم و فقظ با جیغ ناگهانی خواهرم ب خودم امدم. انیسا جیغ میکشید ترسیدم جلوتر رفتم و یهو بادیدن بدن……….

سلام امیدوارم خوشتون امده باشه لطفا نظراتتون را بهم بگید