باید دور میشدم باید دور دور میشدم. میرفتم ازاین جنگل میرفتم میدونم ک سینره در کنار من کامل میدونم ک کنار من امنیت داره کنار من ارامش داره ولی نمیشه. باید دور شم اون نیمه هست و من کامل باید دور شم. درسته ک تمام این سال ها تنها دلیل وجودم اینجا اون بود ولی الان باید دور شم. میرم میرم و دوباره حکومت رو بدست میگیرم
حکومتی ک با وجود برادرم میدونم مشکلی ندارد اما اما باید برم شده ب خاطر حکومت خودم رو راضی کنم اما میروم
میترسم از حس و علاقه بینمون میترسم از اینکه زمانی حقیقت پدیدار شود، اگه بشهـ…… ولش کن بیام ب این فکر کنم وقتی ب خونه رسیدیم وسایلمو جمع کنم و با انیسا برم.
*سینره
چشمانم را ک باز کردم روی تختم بودم، کنار دستم مادربزرگم بود، خورشید از پنجره توی اتاق پیدا بود و کف اتاق پخش شده بود. مشخص بود ظهر هست. مادربزرگم روی صندلی کنارم خوابیده بود دستش زیر سرش بود و بافتنی اش روی زمین افتاده بود. بلند شدم و ارام در را باز کردم و ب پایین رفتم ب طرف اشپزخانه، لیوانی برداشتم در یخچال را باز کردم با دیدن نوشیدنی محبوبم خوشحال شدم ورداشتمش و درون لیوان ریختم در یخچاا را بستم. صندلی را عقب کشیدم و روی ان نشستم. جرعه جرعه نوشیدنی را نوشیدم. با یاد اوری ساندر لحظه ای ماتم زد من دره انیسا سنگ پرواز افتادن. باورم نمیشه الان ب راحتی تمام تو خونه نشستم و اون جونمو نجات داده باید ازش تشکر کنم. لیوان را میشورم
میخواهم مقداری کلوچه برایش ب عنوان هدیه درست کنم در فر را ک باز میکنم بادیدن انهمه کلوچع محبوب من شاد میشوم زحمت اینکار را مادربزرگم کشیده البته کمی عجیب است چون مقدار کلوچه زیاد است همینطور مقدار نوشیدنی داخل یخچال، سبدی بر میدارممقداری کلوچه و نوشیدنی درون ان میگذارم و با پارچه ای روی ان را میپوشانم. ارام ب طبقه بالا میروم مادربزرگم خواب است میدانم خوابش نسبتا سنگین است برای او نامه ای مینویسم ک تا شب ب خانه می ایم و برای جبران زحمات دوستم میروم. لباس دامنی زرد رنگی میپوشم با رنگ پوستم تضاد جالبی ایجاد میکند ب سمت در میروم و ب سمت کلبه راه می افتم. بعد از کمی راه رفتن ب کلبه میرسم دستم سنگین است و حسابی گرمم شده. جلوتر میروم و در میزنم. کسی در را باز نمیکند باز هم در میزنم بازهم بازهم بازهم خسته میشوم. شاید ب بیرون رفته اند پس من خوراکی ها را جلوی کلبه میگذارم تا انها بادیدنش خوشحال شوند اما همین ک قصد گذاشتن انها را جلوی درب دارم با صدای پای کسی برمیگردم و………
منتظر نظراتتون هستم!♡♡
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس پارت کو نویسنده جان؟
گذاشتم عزیزم🌹
سلام امروز پارت نمیزاری نویسنده جون؟
چرا عزیزم میزارم
چرا ول نمیکنی بچهههه هی برو دم کلبه هی یه چیزیت بشه هی برا مادربزرگت نامه بنویس میزنمش آخر 😂😂خلاصه رمانت خوبه 🤜🏻♥️
تشکر واقعا 😂😘🌺
مثل همیشه بینظیری💎💖❤
نفسی 🌺😘🌹
چی میتونم بگم وقتی بهترینه ❤️💋
عزیزمی🌺😘
فداتم ❤️💋
رمانت عالیه موفق باشی
ولی پارت هاش کمن منم مجبور میشم چند روز نخونم بعد همه رو با هم بخونم ک تو خماری نمونم
بجز اینکه پارت هات کمن رمانت خیلی خوبه♥♥
مرسی عزیزم😘🌹
چشم سعی هم میکنم پارت ها بیشتر باشه یا روزی دوپارت بزارم
کاش بقیه نویسنده ها هم از تو یاد بگیرن (مخصوصا نویسنده رمان دلارای)
💝💝💝
اخ اخ اخ افرین بخدا دلارای دیگه خسته کننده شده😒. از پارت ۱۲٠تا ۱۲۳منتظر هستیم اینا از ارایشگاه برسن به تالار که نمیرسن انگار تالارشون اون ور دنیاست😂😒
😐منم این مشکل رو دارم میزارم چندتا پارت رو باهم میخوانم ت خماری نمونم😂😅
عزیزمی (◍•ᴗ•◍) ❤