دل آرام
چشمام سیاهی میره … نمیدونم باید غصه چیو بخورم… خستم.. اون قدر خسته که دلم میخواد بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم… هیچ وقت!
در اتاق عمل بالاخره باز میشه و دکتر از اتاق بیرون میاد … هر سه سمش میریم … عمو میپرسه:
– چیشد دکتر؟
معلقم… بین زمین و هوا…منتظر به دهن دکتر خیره میشم:
– حالش خوبه… نگران نباشید… تا چند دقیقه دیگه میارنش بخش!
نفس عمیق می کشم… عمو خداروشکر میگه و من سمت نازگل برمی گردم:
– منو میبری پیش آرشام؟
– بردنش از سرش عکس بگیرن… فعلا بیهوش..بیا یکم بشین حالت خوب نیست!
نمیدونم چند ساعت می گذره… آرتان توی بخش بستری میشه و عمو هنوز جرات خبر
دادن به زن عمو رو نداره … جواب عکس آرشام اومده بود و خطری نبود… اونم پشت سرش بخیه خورده بود و فردا صبح مرخص میشد… عمو اجازه میده
نازگل به خونه بره و سمتم میاد:
– میخوام برم همه چیو به پدر و مادرت بگم… اینروزا خیلی بهشون احتیاج داری!
اشکم می چکه اما میگم:
– احتیاج ندارم!
ناباور صدام میزنه:
– دل ارام؟
– وقتی بهشون نیاز داشتم نبودن… تنهام گذاشتن… ولم کردن…
دستامو باز میکنم و دو قدم عقب میرم:
– الان دیگه چی دارم که خونواده داشته باشم؟ نگام کن عمو … خوب نگام کم … یه دختر درموندهی بدبخت… یه زن افسرده و شکست خورده … که حتی یه شوهر درست درمون نداره … من کاری با خانوادم ندارم عمو… دیگه ندارم!
وارد اتاق آرتان میشم و می بینم بی حال لب میزنه:
– آب!
سمتش میرم… پرستار سرمشو میزنه و سمتم میاد:
– فعلا چیزی نخوره … فقط با اون دستمال لباشو با آب خیس کن … فقطم یه نفر میتونه بمونه!
سرمو تکون میدم و بیرون میره … بالای سرش می ایستم… سخت چشماشو باز میکنه:
– خوبی؟
لبخند تلخی میزنه… اما از درد صورتش جمع میشه … دستمالو برمیدارم و لباشو خیس
میکنم… با بغض میگم:
– چرا اومدی واسه خودت دردسر درست کردی پسر عمو؟
مبهوت نگام میکنه… لب میزنه:
– پسر عمو؟
با همه ی دنیا بی رحم شدم…
– نسبت دیگه ای داریم؟
نیشخند میزنه و سرشو سمت پنجره برمی گردونه و من فکر میکنم دلخوریا و کینه ها و بغض چقدر علایق آدمو میتونه بشوره و ببره ؟
– برو بیرون دلی!
جا میخورم… اما حقمه… هنوز چشم باز نکرده چرت گفتم بهش… آره حقمه وقتی هنوز چشم باز نکرده چرت تحویلش میدم…
– نمیخوای بدونی آرشام زندس یا نه؟
تند برمی گرده و عصبی نگام میکنه
– نه.. منتها انگار واسع شما خیلی مهمه دختر عمو … پس برو پیش همون .. انگار بد نمیگذشته بهت شدم نخود آش و اومدم ببرمت!
لبمو گاز می گیرم…اشکم که می ریزه چشماشو می بنده :
– گریه نکن حالم خوب نیست بدترم نکن!
– دلم ازت پره آرتان… اون قدر پر که نمیتونم مهربون باشم!
بی حرف دیگه برمی گردم و بیرون میرم… به طبقهی بالا که میرسم پرستارو نگاه میکنم:
– میشه آرشام کاویانیو بینم؟
– نسبت این دو تا برادر باهات چیه که این قدر داغونی دختر… نگران نباش جفتشون خوبن… برو اتاق 1040.
لبخند تلخی میزنه و سمت اتاقی که گفت میرم اما نمیدونم چرا میرم… نمیدونم چیکار
دارم… در اتاقو که باز میکنم ساعدشو از چشمام برمی داره و با دیدنم دستاش مشت میشه … و من توی دلم اعتراف میکنم از این مرد حتی با این حال و
روز میترسم… به در تکیه میدم.. حرفاش همیشه تلخ و نیش داره:
– اهوع… جرات پیدا کردی… تنها تنها اومدی!
سخت جلو میرم… سخت تر میگم:
_فردا صبح میرم و ازت شکایت میکنم!
فقط نگام میکنه:
– بعدش… بعدش میرم دنبال کارای طلاق!
نیشخند میزنه:
– بعدش.. واسه همیشه از این شهر میرم!
میخنده لعنتی… خون سرد نگام میکنه:
– خوب.. از برنامه ریزیات بگو دیگه چی؟
– میخوای بگی تا تهش پر قدرتی و کم نمیاری؟!
خم میشه و مچمو میگیره … قبل از اینکه بتونم عقب برم … از درد صورتش جمع میشه اما
مچمو محکم فشار میده و صورتمو سمت صورتش می کشه:
_بهت گفته بودم.. حتی اگه سرم بره بالای دار… تورو قبلش می کشم!
پر بغض لب میزنم:
– دستم شکست!
– به جهنم… گوش کن دلی… به جون خودت پات برسه واسه شکایت و طلاق نفس نمیزارم تو سینه عشق سابقت!
چشمام درشت میشه و با بهت میگم:
– چقدر میتونی کثیف و رزل باشی… اون برادرته!
– سر تو و از دست دادنت خداهم نمیشنامم چه برسه برادر!
-ولم کن میخوام برم لعنتی!
– برگرد خونه… مثل بچه ی آدم بزار زندگی مونو کنیم!
با خشم و نفرت میگم:
– ازت متنفرم!
– به درک!
– دستمو ول نکنی جیغ میزنم!
در باز میشه و عمو که وارد اتاق میشه ارشام دستمو رها میکنه… عمو سمتم میاد:
– تو برو پیش آرتان بمون!
آرشام دستشو مشت میکنه و عمو جلوتر میاد… دستش بلند میشه و محکم توی صورت
آرشام میخوره … آرشام از درد سرشو با دستاش می گیره و من
هین بلندی میگم و عقب میرم.. عمو یقه شو می گیره و من می نالم:
_عمو آروم باش… سرش بخیه خورده ممکنه…!
عمو داد میزنه:
– تو نمیخواد نگران این بی پدر باشی!!
بغض کرده دو قدم عقب میرم… آرشام که دو تا دستشو روی گوشاش گذاشته… پیداست
درد داره .. عمو سمتش میره و یقه شو میگیره توی مشتش…
– کجا کم گذاشتم و ازت غافل شدم که این قدر بی شرف شدی بی پدر؟
لبمو گاز میگیرم تا صدام در نیاد.. آرشام اما هنوزم پر قدرت حرف میزنه:
_دستتو بردار بابا!
– همین؟ آره بی وجود؟ همین؟
آرشام نگاش میکنه:
– وقتی همهی همدم و غم تو و مامان آرتان بود چون سر به راه تر بود… وقتی خودتونو به آب آتیش میزدید که برسه به آرزوهاش… من موندم تکو تنها… من موندم و خودم… تا حالا با وجود خانواده بی پشت و پناه شدی؟
– اینا همه توهم ذهن مریض تو… تو و آرتان واسه ما….
– شعار نده لطفا!
عمو یقه شو بیشتر میکشه :
– به فرض من خر کم گذاشتم واست … به این بدبخت چه که گوه زدی تو زندگیش بی همه چیز؟
آرشام نگام میکنه… یه نگاه خسته… غمگین…
– همه راه ها بسته بود… فقط همین راه باز بود که اگه تخته گاز نمی رفتم بازم آرتان صاحبش میشد!
عمو باز دستشو بلند میکنه که میگم:
– عمو توروخدا بسه… کار از کار گذشته… بسه بیایید بریم!
عمو آرشامو رها میکنه و سمتم میاد…
– گفتم توبرو پیش ارتان!
صدای آرشام دیوونم میکنه:
– شوهرش اینجاس بره پیش برادرشوهرش چه غلطی کنه؟
عمو عصبی سمتش میره :
– روتو برم پسر… تو…
– من هر گوهی باشم و هر غلطی کرده باشم اون الان زن رسمی و قانونی منِ بابا … پس بهتره …
– طلاقشو مثل آب خوردن می گیرم ازت بی صفت!
– پشیمون میشید!
– سگ کی باشی بخوای منو پشیمون کنی؟
چشمامو می بندم… اشکام می ریزه.. عمو عصبی میگه:
– برو بهت گفتم!
میخوام سمت در برم که آرشام میگه:
– پیش آرتان بری خون جفتتونو می ریزم!
عمو مشتشو توی دهنش میزنه و جیغ خفهای می کشم… وحشت زده سمتشون میرم و
دست عمو رو میکشم… عمو داد میزنه:
– بی وجود لجن یکم از خود کثیفت خجالت بکش!
التماس میکنم:
– عمو توروقران بسه!
خون از لب آرشام بیرون میزنه … در باز میشه و پرستار داخل میاد ..تذکر میده و میگه فقط
یه نفر میتونه بمونه اما با دیدن لب خونی آرشام می پرسه:
– اینجا چه خبره!؟
عمو دستی به موهاش میکشه و آرشام میگه:
– این آقارو ببرید بیرون… خانومم پیشم می مونه!
عمو میخواد سمتش بره که دستشو میکشم…پرستار سمتش میاد… متعجب و با دقت
نگاش میکنه:
– شما دکتر کاویانی هستید؟
عمو فکر آبروشو میکنه اما میگه:
– بله!
و بی حرف دستمو میگیره که آرشام میگه:
– بزار بمونه بابا… مگه فردا نمیخواد بره دادگاه؟ میخوام حرفامونو بزنیم!
– دلی با تو حرفی نداره !
دستمو میکشه و هردو بیرون میریم…
– من باید برم پیش سیما… نگرانه… بمون پیش آرتان!
پر بغض میگم:
– چشم!
عمو که میره وارد اتاق آرتان میشم… چشماش بستس… میترسم خواب باشه…آروم درو
میبندم… روی صندلی کنارش می شینم و نگاش میکنم…
– زل زدی به پسر عموت که چی بشه؟
قلبم می ایسته… چشم باز میکنه… خسته میگم:
– جون دعوا ندارم آرتان… واسه تموم عمرم بسمه بدبختی!
غمگین و نگران نگام میکنه.. دستشو سمتم می گیره … قلبم می ریزه:
– بیا اینجا!
و من نمیتونم بگم قد تموم عمرم از مردا و آغوششون و لمس تنم وحشت دارم… حالم بد میشه… نمیتونم بگم آغوش عمو هم تک تک ریشه هامو سوزونده و
آرومم نکرد… نمیتونم بگم از همهی مردا متنفرم… نمیتونم بگم آغوششون اذیتم میکنه ..
لمس دستاشون…
– دل آرام؟
اشکام می ریزه:
– دست که به بدنم میخوره حالم بد میشه…قلبم میسوزه … این روزا بدترشدم!
پیشونیشو ماساژ میده … غیرتش درد میکنه… حق داره …
– کدوم گوری بودم من اون روز لعنتی؟ کجا بودم که نرسیدم به دادت؟
بغض داره خفم میکنه…
– فردا بلند میشم از روی این تخت … می برمت کلانتری … باید شکایت کنی … همه پیشتن واسه طلاق ولی… اون بچه!
لبخند تلخی میزنم:
– بچهای وجود نداره !
مثل برق گرفته ها سمتم برمی گرده:
– کشتیش؟
قلبم می ریزه … تلخ میگم:
– نه… سقط شد!
برق خوشحالیو می بینم توی چشماش… اما می دونم که وجدانش از این خوشحالی ناراحته…
– باز خوبه!
– استراحت کن…خون زیادی ازت رفته… فردا هم باید بمونی..خودم میرم دنبال شکایت!
– میام باهات!
ضربهای به در میخوره و پرستار وارد اتاق میشه… سمت آرتان میره و فشارشو میگیره…نگام میکنه:
– دل آرام شمایی؟
– بله!
_یه آقایی طبقهی بالا گفتن بهتون بگم برید پیششون… کل بیمارستانو گذاشته رو سرش… میترسم بخیه هاش پاره شه … پاشو برو ببین چیکارت داره !
ترسیده نگاش میکنم… پرستار که بیرون میره بلند میشم که بازومو می گیره:
– نمیخوام بری.. بزار این قدر داد بزنه حنجرش پاره شه… بسه هر سازی زد رقصیدی!
– اون دیونس.. میترسم بیاد اینجا درگیر بشید باز!
– بیمارستان انتظامات داره … الکی مگه که…
– شب آخره.. بزار ببینم چی میگه چی میخواد… نمیخوام دیگه بلایی سرت بیاد بفهم..!
بازومو از دستش بیرون می کشم و لرز بدمو کنترل میکنم… بیرون که میرم سوار
آسانسور میشم و به طبقهی سوم که میرسم صدای آرشامو میشنوم:
– نیاد مجبورم بیارمش!
– باشه اقا… آروم باش اینجا رو گذاشتی رو سرت.. گفتم بهش بیاد دیگه عه!
وارد اتاق میشم… تنم می لرزه … عصبی نگام می کنه… پرستار سمتم میاد:
– اگه همسرشی چرا پیش شوهرت نمیمونی خانوم… تاوان اختلافتونو که ما نباید بدیم!
بیرون میره و درو میبنده.. آرشام از تخت پایین میاد… عقب میرم… سرش گیج میره..
دستشو به تخت می گیره … باز بهتر که میشه سمتم میاد… عقب تر
میرم… به در که میخورم درست مقابلم می ایسته:
– شک داری به روانی بودنم؟!
چشمام داغ میشه… چونم می لرزه… گوششو سمت لبام میاره :
– هوم؟
ترسیده لب میزنم:
– ن..نه!
– شک داری که هر حرف میزنم پاش می مونم و عملی میکنم… مثل آدم کشتن سر ازدست دادنت؟
فقط نگاش میکنم.. بلند تر میگه:
– جواب!؟
– نه!
– پس این همه شجاعتو جسارتو خریت و از کدوم گوری آوردی امشب که میری ور دل اونی؟
لب باز می کنم که چونمو می گیره … چشامام و با درد می بندم … سرمو بالا میاره و می
غره :
– فردا دوتایی میریم سر خونه زندگی مون .. حله؟
– آرشام تورو خدا…!
– حله؟
صدام می لرزه :
– آرشام بسه… به پات بیفتم؟ توروقران تمومش کن… !
– زنمی توله سگ چیو تموم کنم؟
– چونم شکست!
چونمو با خشونت رها می کنه … عقب میره.. سمت کمد میره و لباساشو بیرون میاره …
سمتش میرم:
– آرشام؟
– زهرمار!
لباساشو عوض می کنه… دستمو می گیره :
– چرا فردا؟ الان میریم!
وحشت زده عقب میرم:
– دیگه باهات بهشتم نمیام!
– گوه میخوری!
– جیغ میزنم… بخدا داد و بیداد میکنم!
سرشو می گیره و لبشو زیر دندون می گیره … پیداست درد داره..
– بیا بریم بهت میگم!
– نمیام… هیچ جا نمیام… بسه دیگه… من طلاق میخوام!
دستشو دور گلوم حلقه میکنه… حس خفگی دارم…
– منو روانی تر نکن… کاری نکن همینجا مستقیم ببرنت سردخونه!
تنم می لرزه … دستشو چنگ میزنم… حتی نمیتونم داد بزنم…
– بُکش!
– سگ نکن منو!
اشکام می ریزه … رهام میکنه و دستمو میکشه … بی طاقت روی زمین میشینم … خستم
دیگه نمیتونم تحمل کنم… برمی گرده و نگام میکنه:
– پاشو دلی!
– نمیام… نمیفهمی؟آدمی تو؟ درک داری؟ دارم میگم حالم ازت بهم میخوره … یه عوضی نامردی تو!
مقابلم روی پاهاش می شینه… دو بار انگشتاشو روی لبام میزنه.
– خفه شو.. خفه!
– نمیخوام داد بزنم… خودت ولم کن برم.. به کی قسمت بدم ولم کنی؟
– پاشو دلی…پاشو انقد با اعصابم بازی نکن!
بلند میشه و دستمو می کشه… خسته داد میزنم:ولم کن!
– هیس… خفه شو… داد نزن!
– ولم کن بزار برم.. ولم کن داد نزنم اشغال!
در باز میشه و پرستار هراسون میاد سمتمون:
– چه خبرتونه؟
با گریه میگم:
– منو نجات بدید از دست این …توروخدا!
– آقا شما چرا لباساتو عوض کردی؟ چیکار داری با این طفلک!
– زنمه… به شما ربطی نداره!
دکتر دیگهای توی اتاق میاد و با دیدن اوضاع نچ کلافهای می گه و سمتم میاد . دستم
می گیره و میگه:
– بلندشو عزیزم… بلندشو منم انتظاماتو خبرکنم ببینم این آقا به چه جراتی نظم بیمارستانو بهم ریخته.
از جا بلند میشم… می بینم که دستای آرشام مشت میشه … می بینم که خسته چشم می بنده رفتنمو نبینه… مکث می کنم… با چشمای خیس سمتش
برمی گردم… با بغض میگم:
– یه جوری کشتیم که حتی خدا هم بخواد دیگه زنده نمیشم… این شب آخریه که می بینمت..بعدش تموم سعی مو میکنم چشمم نیفته تو چشمای ترسناکت!
از میون دندونای قفل شدش می غره
– دلی!؟
و من بی توجه همراه دکتر بیرون میرم … ازش خواهش می کنم مراقب آرتان باشه و میزنم
به دل خیابون… خسته… ناامید… زار و پریشون… گنگ و گیج …
به خودم که میام درست مقابل خونهی مامان بابام … دلم میخواد این لباسای مزخرفو از
تنم بیرون بیارم… دلم دوش گرفتن میخواد… دلم اتاقمو
میخواد… دلم ولی توضیح دادن و دیدنشونو نمیخواد … زنگو میزنم و به این فکر نمیکنم
ساعت چنده… صدای خواب آلود بابا ته دلمو خالی می کنه:
– دل آرام تویی؟
دیگه صدایی نمیاد.. انگار شوکه شده … در باز میشه و بابا هراسون بیرون میاد:
– چیشده این موقع اینجایی؟ این چه سر و وضعیه؟
– خوابم میاد.. خستم… دوش آب گرم میخوام… ولی اگه نمی زاری برم..
– کجا؟
– میزاری بیام ؟
سیبک گلوش سخت بالا و پایین میشه… چشماش خواب آلوده ولی حواسش بهم هست:
– چی فکر کردی در مورد من دختر؟ این موقع چیکار میکنی تو خیابون تک و تنها؟
-اگه اجازه بدی فردا توضیح بدم میام تو…الان جون ندارم!
نگران نگاام میکنه … ناچار کنار میره … وارد خونه میشم … یه بهشت خاطره … یه مشت درد…
یه مشت تهمت و حسرت کوبیده میشه توی صورتم… آروم میگم:
– مامان خوابه؟
– با آرام بخش
بی جون و پر بغض سمت پله ها میرم … به اتاقم که میرسم نفس کم میارم … کجا رفت اون
همه آرزو؟ امید؟ چه نقشه هایی که توی این اتاق کشیدم واسه
زندگیم… در اتاقو باز میکنم… همه چی مثل سابق… صدای نگران بابارو میشنوم:
– روزی سی بار اتاقتو تمیز میکنه!
با درد چشم می بندم… سمتش برمی گردم…
– و تو هیچ وقت اجازه ندادی بیاد پیشم!
– تو خیلی چیزارو خراب کردی دل آرام!
از چشماش دلتنگیو میفهم اما هنوزم سر حرفاش هست…
– مطمئنی ویرانگر این قصه من بودم بابا؟
گیج نگام می کنه:
_چی میگی دلی؟ کجاست ارشام؟
– فردا صبح میگم… الان فقط میخوام تنها باشم!
راضی نیست اما ناچار بیرون میره… خودمو توی حموم می ندازم و دوشو باز میکنم … از
حموم که بیرون میام لباس می پوشم و روی تخت دراز می
کشم.. خسته چشم می بندم … شاید بعد از چند ساعت این اولین خواب راحت و بدون هیولا
باشه… اشکم می ریزه … چقدر دلتنگ مامانمم… چقدر دلتنگ
قدیمام… نگام به قاب عکس ارتان و خودم روی میز آرایش می افته … اشکام می ریزه .. پتو رو
روی سرم می کشم
.. چشامامو می بندم… نمیدونم چقدر توی کابوس و خواب و بیداری دستو پا میزنم…
نمیدونم چقدر می گذره … صدای گریه و جیغ مامان… صدای بلند
یا امام حسین گفتن بابا… صدای من «شرمندم عمو» .. باعث میشه از جا بپرم … هراسون بیرون
میرم و پله هارو پایین میرم… به پلهی آخر که میرسم با دیدن حال مامان و بابا خشکم میزنه… مامان با گریه سمتم میاد:
– الهی مادرت بمیره … الهی من بمیرم واسه اون دلت!
بغلم می کنه… اما دیر… خیلی دیر… حالم بد میشه
– چرا نگفتی؟ چرا نپرسیدم؟ خدا لعنتم کنه که مادری نکردم.!
دستام واسه بغل کردنش بالا نمیاد… من پرم از کینه… بابا میزنه روی قلبش… قلبم میسوزه :
– آتیش گرفتم… سوختم.. سوختم داداش!
مامان ازم جدا میشه… صورتمو قاب می گیره … فقط نگاش می کنم….
– یه چیزی بگو… میخوام بشنوم صداتو… دل آرام؟
عمو شونه های بابارو ماساژ میده … مامان با گریه میگه:
_چرا فقط نگا میکنی؟
تلخ میگم:
– من خیلی وقته فقط نگا میکنم!
مامان توی پله می شینه و زار میزنه…بابا بلند میشه:
– کجاست پسرت؟
عمو سرشو زیر می ندازه :
– گفتم بیمارستان نگهش دارن ! ! . !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من نمیدونم🤔 این رمان همین ۱فصل کلن تموم میشه•••••••
یا مثل یسری رمانهای دیگه چندفصل • بحرحال من اون رمان، داستانایی که گفتم😐😕😑🤐😟😓🤒🤕😔😳😵😨😱 آخره این رمان یا آخره فصل۱ اسامیش میگم
درود*
دوست عزیز به گمونم میناجون حق با شماس•• من هم باهات موافقم 💓💔👏💪✌🤘👌👍🖐✊👊
پرهام چرا گم و گور شده خبری ازش نیست
خب الان آرشام از لیست خط زده شد الان مونده پرهام و ارتان ک اونم قراره بعدا مشخص شه
وایسا بینم الان کمک کردی بعد حذف کردی
شانس بدت آن بودم پیامو خوندم
حالا اشکال نداره لو نمیدم
خوش بحال اونایی که دیروز پارت۵۲ رو دیدن زود خوندنش…
به نظر من دلی یا باید با آرشام بمونه یا سراغ آرتان هم نره اصلا
ناراحت نباش ننه امروز میذارتش
نمیبینی وقتی آرتان و میبینه دلش میلرزه و اشکش میچکه؟اصلا چه دلیلی داره که نره؟شوهر اون آرتان بود این آرشام بود با وجود اینکه میدونست دلی عاشق برادرشه به زور تصاحبش کرد شاید اگه از اول به دلی میگفت حسش و دلی با آرتانم ازدواج نمیکرد تا مشکلی بینشون پیش نیاد ولی آرشام به خیال خودش همه چی با زور حل میشه اینجوری پیش رفت
دلم واسشون میسوزه امید وارم به خوشی تموم بشه آین رمان 🥺
یه پارت به جای این دادی
بعد پاک کردی
تازه نوشتی
قضیه چیه
عزیز دلم
اون پارت بعد این پارته
یعنی پارت 52 بود که اشتباهی دیروز گذاشتم…
حذف کردم که اینو بخونین بعد اونو میذارم،
از دیروز چندبار گفتم بخدااااا
خوب بزار بخونیم
توروخدا زود پارت 52روهم بزار من دق کردم از دست ارشام راحت مید من نفس راحتی میکشیدم 😫
خدا کنه دیگ برنگرده پیشه آرشام
اصن اومد خونشون منم حس آرامش گرفتم 😂🤦🥺
دیگه محاله پدر مادرش بزارن آرشامم این و میدونست که میخواست پنهون بمونه از همه غلطی که کرده
هعییییییییییییی
ای تاییدکننده کیستی
😴
چته
بیچاره آرشام🥺🥺
هیچکسی درکش نمیکنه😔
واقعا که به این وحشی میگی بیچاره؟
حرص نخور خواهر فقط خواستم متفاوت باشم🤣🤣
والا من تو هر قسمت این رمان یه دور سکته زدم خدایی آرشام جای دفاع نذاشته از اونجایی که پدر مادرش کاری کردن به اینجا برسه منم دلم براش میسوزه ولی آدم بیگناه و قربانی انتقامش کرد هنوزم حس پشیمونی نداره و همچنان به کارش ادامه میده
از تعداد دیس لایکات معلومه چقدر بیچارس
خدایی یه ذره عمیق فکر کنی متوجه میشی چقد بیچارس😅
آره بیچارست چون روان پریشه آدم عاقل که اینکارا رو نمیکنه اون فکر میکنه عاشقه اون فقط دنبال انتقامه که دلی به آرتان نرسه شک ندارم با هر کس جز آرتان ازدواج میکرد آرشام به چنین کاری دست نمیزد
چیزی واسه گفتن ندارم منم خسته ام 😶اما خوب بود همین جوری ادامه بده نویسنده عزیز👍🏻
هعیییییییییییی>>💔