رمان"ســهم من از تو"پارت73 - رمان دونی

رمان”ســهم من از تو”پارت73

 

 

کف دستمو روی در میزارم و هلش میدم… در باز میشه و گندم با چشمای اشکی و لب خونی بیرون میاد.

میخوام بگم به من ربطی نداره قد خودم بدبختی دارم فقط خفه شن ولی گندم که پشتم پنهون میشه و لباسمو چنگ میزنه و با گریه میگه:

– مواد کشیده… تو حال خودش نیست. توهم زده بیرونش کن… ازش میترسم..

توروخدا.

نمیتونم بیخیال شم:

– ول کن منو تو!

اون قدر عصبی و تند میگم که ازم فاصله میگیره و به دیوار تکیه میده. لیام جلو

میاد:

– مفتشی؟

– آره فرمایش؟

– شما ایرانیا ذاتتون فضوله!

یه جوری میزنم توی دهنش که روی پله ی اول سقوط میکنه… گندم هین خفه ای میکشه و لیام باز بلند میشه چاقو شو از جیبش بیرون میکنه و درست روی پهلوم

میزاره:

– منو میزنی پدرسگ؟

با همه ی قدرتم سرمو توی بینیش میزنم… از درد داد میزنه و با دستش صورتش می گیره. گندم جیغ میزنه و لباسامو میکشه:

– ولش کن.. تورو خدا برو… غلط کردم من برو نمیخوام دردسرشه واست!

سمتش برمی گردم. خیره لب خونیش میمونم منم این قدر کثیف بودم؟ منم این قدر لجن به نظر میرسیدم وقتی دلیو میزدم. نمیفهمم چی میشه فقط یک لحظه تموم شکمم میسوزه و جیغ گندم گوشمو پر میکنخ برمی گردم… چاقوی خونی لیامو می بینم و چشمای وحشت زده و صورت پر از خونش ترسیده عقب میره.

جیغ و گریه‌ی گندم رو مخمه… سرمو پایین میگیرم و دستمو و روی شکمم میکشم. دستم که خونی میشه میفهمم چه خبره.

تموم سینم میسوزد چشمام تار میشه. می بینم که لیام پله هارو دو تا یکی میره و فرار میکنه.

دستمو به دیوار می گیرم… گندم زار میزنه:

– آرشام؟ خدايا. وايسا.. وايسا الان زنگ میزنم اورژانس منو ببین. نگام کن !

می لرزه. تموم بدنش می لرزه یاد حرفای دایی و برادرش گرشا می افتم… طبیعی که واسش همه چی زنده شه. درد وحشتناکی دارم اما جون میکنم:

– من چیزیم نیست یه خراش سطحیه

– نه .. خیلی خون میره ازت!

سمت خونه میدوه… زار میزنه… زانوهام خم میشه… میشینم اما دردم ده برابر میشه..

– الان میرسه. الان میان آرشام؟

– کمک کن بخوابم نمیتونم بشینم

کف پارکتا میشینه… شونه هامو میگیره… کمک میکنه. سرمو که روی پاهاش میزارم گریش قطع میشه. چشمامو میبندم و لبمو گاز می گیرم تا از درد داد نزنم:

– غلط کردم غلط کردم گفتم کمک کنی چشماتو باز کن.. توروخدا.

– خوبم.

هق میزنه:

– عمو فریدون منو میکشه تو نریا… مثل گرشا نريا.. من تازه از تنهایی در اومدم.

– گندم؟

– جانم؟

شکممو با درد می گیرم و میگم:

– کمتر حرف بزن.

با گریه میخنده و میگه:

– چشم بخشید!

– آفرین من صدتا جون دارم نترس فردا همون چاقو رو توی مات.ح. ت. ش فرو میکنم.

بازم میخنده.. موهاش توی صورتم می ریزه.. با درد میگم:

– جمع کن اینارو اه.

چیزی نمیگه… چشم که باز میکنم میبینم در سکوت نگام میکنه!

 

«**دل آرام**»

 

کز کردم گوشه ی اتاقم و فکر میکنم شاید اصلا قرار نیست من روزای خوب زندگیو ببینم. شاید دنیا همیشه قرار واسم تلخ باشد از بیمارستان که مرخص شدم حرفای دکتر از همه چی نامید ترم کرد… گفت این شوک عصبی اوضاع مو بدتر کرده.. گفت باید

توی آرامش استراحت کنم و من دیگه آرامشی نداشتم سرمو آمپول و دارو تجویز کرد.. قرار شد هفته ای یکی از اون آمپولا بزنم شاید بچه بمونه. موندنش پنجاه پنجاه بود. از دیشب که از بیمارستان برگشتیم تا همین حالا که نزدیک ۱۰ صبح آرتان یک کلمه هم باهام حرف نزده هر بار خواستم توضیح بدم گفت الان نمیخواد چیزی بشنوه و من ناچار سکوت کردم… فکر کردم اون پیامارو پاک کردم. اون قدر حواسم به بچه و رفتن آرشام بود که حتی به اون پیاما فکر هم نکردم از تخت پایین میام و میخوام از اتاق بیرون برم که توی چارچوب در می بینمش… عقب میرم وارد اتاق میشه و ساعت شو از روی میز برمیداره همون طور که به مچش میبنده میگم:

– می شینی حرف بزنیم؟

کشو رو باز میکنه و حلقه شو و پرت میکنه توی اون… لبمو از بغض گاز می گیرم… کشو رو زیرورو میکنه جلو میرم:

– آرتان؟

جواب نمیده حق داره. بازوشو می گیرم. بازوشو عصبی از دستم بیرون میکشه:

– دست نزن به من

عقب میرم. لبه ی تخت می شینم و دستمو روی شکمم میزارم.

– باور نمیکنی میگم آرشام یه ماه بود آزاد شده بود؟ بچه ی من دوماهشه. باور نمیکنی؟!عزیز دلم؟ باشه حق داری… ازمایش بدیم؟

 

چشمامو با درد میبندم سمتم برمیگرده. این چشما دیگه چشمای ارتان من نیست.

– معلوم شد بچه‌ی منه نگهش دار دنیا اومد تحویلم بده.. بعدم مارو بخیر و تورو…

خیره‌ی چشمام با نفرت میگه:

– به درک!

ناباور نگاش میکنم میخوام حرف بزنم اما نفس ندارم. نیشخند میزنه:

– زنگ زدم به همسر سابق و برادر شوهر فعلیت زنگ زدم و سوزوندمش گفتم ما با هم حالمون خوبه و عاشق همیم میدونم که بی صبرانه منتظر طلاقمونه.

اشکم میریزه:

– ولى من هیچ وقت طلاقت نمیدم دلی فقط جدا زندگی میکنیم. طلاقت نمیدم تا مثل توپ توی دست من و اون آشغال جابه جانشی.

داد میزنم:

– بفهم چی میگی کثافت!

سیلی محکمش توی گوشم باعث میشه روی تخت پرت شم نه که حق نداشته باشه..

ولی حقم نیست. حقم شنیدن این حرفا نیست هق میزنم و اون داد میزنه:

– خیلی کار خوبی کردی که صداتم با افتخار بالاس؟

زار میزنم:

– خراب نکن زندگی مونو!

– زندگی؟ کدوم زندگی؟ زندگی میبینی تو؟ نه اعتماد مونده واسم نه غرور . اگه دوسش داشتی بیجا کردی جداشدی.

بلند میشم زار میزنم:

– دوسش نداشتم دوسش ندارم دوست داشتنی بود مگه؟ آره؟ بیا بشین گوش بده. به زور اومد تو خونه بقران به جون خودت.. به علاقمون قسم…

چونمو می گیرد. اونم بغض داره:

– عشقمون؟ کدوم عشق؟ ۳ سال پیش گفتم دلی اگه پنهون کاری نمیکردی اگه بعد اون سونامی می اومدی و میگفتی به اینجا نمی رسیدیم. گفتی چی؟ گفتی ترسیدم… گفتی ترسیدم باورم نکنی پسم بزنی دست خورده ی یکی دیگه رو نخوای اونجوری بیشتر میسوختم… یادته؟

با چشمای اشکی نگاش میکنم و با سر تایید میکنم. دستشو گوشه لیم میکشه و خونشو پاک میکنه:

– گفتی تو هم باور کردی عاشقت نیستم گفتی تو هم زود جا زدی. گفتم چی؟ گفتم قبول… گفتم حق با تو… گفتم از هم به در… ولی دیگه رو راست باش.. صادق باش. بهم اعتماد کن. گفتم پنهون کاری منو نابود میکنه؟

هق میزنم عقب میره. دستاشو باز میکنه:

– نگام کن خوب نگام کن نابود نشدم؟ شدم… آرتان مرد… تو کشتیش… نابود شدم که دستم روی عشقم بلند میشه… عشقی که باور ندارم اونی که توی وجودش حمل میکنه واسه من باشه. الان چیو توضیح میدی؟ دیگه چه فرقی میکنه؟ تو اعتماد مو..غرور مو خورد کردی دختر عمو!

بلند میشم سمتش میرم پیرهنشو چنگ میزنم:

– بخدا پوریا گفت نگم… گفت میریزی بهم گفت باز درگیر میشید. نگام کن آرتان… تورو جون من نگام کن… بخدا ترسیدم… هر کاری کنی. هرچی بگی حق داری فقط…..

– دوست داشتم این دفعه رو هم به من هم به آرشام ثابت کنی که دیگه دنیا هم کن فيكون بشه تو هر اتفاقی بیفته به من میگی گولم نمیزنی خرم نمیکنی… دروغ تحویلم نمیدی ولی ثابت کردی تو تا که عمرت نمیتونی به من تکیه کنی.

سمت در میره. مچشو میگیرم برنمیگرده:

– ول کن دستمو دلی!

– بیا بزن بیا بکش فقط بی توجه ای نکن بهم، چرا من همیشه باید زار بزنم. چرا روز خوش ندارم کجای این دنیا به کدوم بنده ی خداتون بد کردم که تموم بدبختیای دنیاشو روی من امتحان میکنه ؟

نگام میکنه. لبخند تلخی میزنه:

– به من خیلی خوش گذشته؟ خوش میگذره؟

گوش بده بهم آرتان بزار حرف بزنیم. بزار یه بارم شده واست بگم… بعدش هر تصمیمی بگیری لاقل خیالم راحته حقیقتو میدونی.

کلافه نفسو فوت میکنه:

– الان کار دارم… شب برگشتم بگو … هر چی باشه توی اصل قضیه تغییری نداره.. اصل قضیه هم پنهون کاری شماست.

اینو میگه و از اتاق بیرون میره… اشکمو خسته پاک میکنم. بیرون میرم و صداش

میزنم:

– آرتان؟

جلوی در ورودی می ایسته:

– امروز نرو… تنهایی در و دیوار خونه خفم میکنه.. بزار حرف بزنیم!

برمیگرده.. به دیوار تکیه میده.

– میشنوم!

لبمو بازبون تر میکنم… استرس دارم… میترسم. اما میگم:

– شبی که مهمونی دعوت بودیم و تو قرار شد بیای دنبالم باهات تلفنی حرف زدم…

یادته؟

فقط نگام میکنه…

– گفتی داری میای دنبالم آماده شدم و رفتم جلوی در … ولی… جای تو آرشام اومد.

 

چشماشو عصبی روی هم فشار میده.

– بعد مجبورم کرد بیام توی خونه چاقو گذاشت روی پهلوم… تا جلوی نگهبانی هم صدام در نیاد. اومدیم بالا… من ترسیده بودم… شوکه بودم… من همه روزای سختو

تلخم مرور شده بود. اومدیم اینجا ببین درست همینجا!

جلوی در اتاق می ایستم بدحال و عصبی نگام میکنه:

– گفت میخواد اتاق خواب و تخت مونو ببینه!

– تف تو ذات بی ش. رف. ش

اشکمو پس میزنم:

– رفتیم اتاق زل زد به عکسمون بعد. بعد چاقو رو روی رو تختی کشید. بخدا

روتختیو واسه همین عوض کردم.

تلخ میخنده جلو میاد. مقابلم می ایسته:

– نه که دلم نخواد این سناریو رو باور کنیم. دلم میخواد ولی نمیتونم!

مات نگاش میکنم. چونمو میگیره:

– آرشام اومده بود که به تو زخم بزنه… برگشته بود که منو نابود کنه.. بعد تنها کاری که کرد چاقو کشیدن روی رو تختی بود؟ با بچه طرفی دلی؟ لابد بعدم گفت خب کار من تمومه انتقامو گرفتم و رفت آره؟

– آرتا..

– من سادم ولی احمق نه.

سمت در ورودی برمیگرده… با بغض میگم:

– پوریا رو که قبول داری نداری؟ از اون بپرس وقتی بهش گفتی بیاد دنبالم اومد و آرشامو ردش کرد… حتی اون موتوریو که باهات تصادف کرد و آرشام صحنه سازیشو کرده بود.

میخنده. عصبی .. کلافه.. سمتم برمیگرده.

– یه موتوریو اجیر کرده بود… خرج کرده بود. تصادف درست کرده بود… آدرس پیدا کرده بود.. گ. و. ه زده بود باز به خودش که بیاد یه روتختی جر بده بره؟

می نالم:

– دروغ نمیگم اومده بود اذیتم کنه بترسونتم.

– بعد یهو به راه راست هدایت شد و رفت نه؟

– پوریا باهاش حرف زد!

– بعد تو چند روز بعدش رفتی خونش

با مشت تخت س. ی. ن.ش می کوبم:

– من و با این حال مسخره نکن لعنتی نكن.

مچ دستمامو پس میزنه:

– اون اومد اینجا به زور اومد… به زور چاقو روی پهلوت اومد راه نداشتی اصلا گور بابای عقل من.. من خر و ساده… اومدو یه روتختی جر داد و رفت تو… تو دل آرام تو چرا رفتی خونش؟

سرمو زیر میندازم با گریه میگم:

– چون میخواستم بره. گفت اگه برم و حرفاشو بزنه واسه همیشه میره. دیدی که رفت نرفت؟

– رفتی خونشو حرف زدید؟ چه مودب چه آقا چه موجه. چه قدر خانوم.

هق میزنم:

– آرتان؟

– یه م. ت. ج. ا. وز آشغال اومد و رفتی و فقط حرف زد نه؟

– آروم بود گفت تو بهش گفتی که من باردارم از همه چی ناامید و زده بود. باهام حرف زد… گفت من لیاقت اینو نداشتم که بخاطرم بی خانواده و آبرو و سابقه دار بشه واسم یه شعر خوند. بعدش…

یاد آغوشش می افتم سرمو زیر میندازم

– بعدش؟

نگاش میکنم… با ترس… با لرز

– با پوریا برگشتم خونه… همین باور کن همین.

– متاسفم… متاسفم که همه باورمو خراب کردی و دیگه هیچ کدوم از حرفات و باور نمیکنم.

تلخندی میزنه و بیرون میره. درو که می کوبه زانوهام شل میشه و روی مبل سقوط میکنم.

 

«**گندم**»

 

بالشتارو پشت کمرش مرتب میکنم رنگش پریده لباش به سفیدی میزنه اما لعنتی یه آخ نگفت از وقتی از بیمارستان برگشتیم اصرار کردم به عمو فریدون بگم بیاد پیشش ولی گفت نه.

لیوان آب میوه رو سمتش می گیرم:

– توروجون هر کی دوس داری بلند نشی کاری کنی، بخیه خورده پهلوت.. دکتر گفت باید بخوابی.

دستشو زیر سرش میزاره و معنی دار نگام میکنه.

– این آبمیوه رو بخور من برم سوپ درست کنم واست باشه؟

نمیدونم چشماش چی.داره ولی عجیبه. خیلی عجیبه

در سکوت نگام میکنه…

– ببخشید اینجوری شد. باشه؟

حتی پلک نمیزنه معنی نگاهشو نمیفهمم.

 

 

 

– اگه بخوای میریم ازش شکایت کنیم…اصلا فقط فعلا استراحت کن…. من برم سوپ…

بزار بعد میام کاری داشتی انجام میدم خب؟ بگیر این آبمیوه رو بخور.

بازم نه حرفی میزنه نه لیوانو میگیره. میخندم:

– چیه خب؟ اینجوری نگاه میکنی اعتماد به نفس مو از دست میدم.

با لحن بامزه و کلافه ای میگه:

– آخ که چقدر حرف میزنی تو!

مات نگاش میکنم بعد میخندم بلند کمی از آبمیوه روی تی شرتش می ریزه

لیوانو می گیره:

– بابا به گ. و. ه کشیدی همه جارو… پاشو برو پاشو جان مادرت برو من کمک نمیخوام

با خنده میگم:

– خب آدما با هم حرف میزنن دیگه، مثل تو خوبه همش سایلنتی؟

– تو حرف نمیزنی که فک میزنی

بلند تر میخندم موهام که توی لیوان میریزه خندم بلندتر میشه و با حرص میگه:

– یعنی تو فقط باید پرستارشی بگیر ببر اینو حالم بهم خورد!

– موهام تمیزه بخدا

چپ چپ نگام میکنه… لیوانو ازش میگیرم… میخواد بلندشه که دستشو میگیرم:

– کجا میری؟ بگو چی میخوای من بیارم خب بخدا میترسم خون ریزی کنی باز.

– پاشو برو خونت بیبینم جا خوش کرده واسه من.

بلند میشه… اما نمیتونه صاف بایسته لبشو از درد گاز میگیره… منم همراهش میرم.

– برم سوپ درست کنم میخوری؟

– من حالم از سوپ بهم میخوره

– خوبه واست ببین…

برمیگرده و با لحن بامزه ای میگه:

– وجدانا باز میخوای حرف بزنی؟

میخندم:

– تو جای حرف زدن چیکار میکنی مگه؟

– برو من خوبم فقط قبل رفتن آدرس شوهرتو بده.

با ترس به صورت جدیش نگاه میکنم…

– نه!

– آره!

سمت دستشویی میره که دستشو میگیرم.

– اون آدم مریض و خطرناکیه… در نیفت باهاش خواهش میکنم.

– چاقو خوردم ازش… در نیفتم باهاش میخوای دستش ببوسم هان؟ چطوره؟

– چرا آماده ای منو دعوا کنی تو؟

کلافه موهاشو چنگ میزنه وارد دستشویی میشه و قبل از بستن در میگه:

– برمیگردم آدرس روی کانتر باشه خودتم رفته باشی.

درو که می بنده زیر لب با حرص میگم:

– پسره ی کله شق.

برمیگردم که صداشو در نهایت تعجب میشنوم:

– عمته!

میخندم… سمت کانتر میرم نگام به دفترچه و خودکار می افته اما جرات نوشتن آدرسو ندارم واسه همین مینویسم:

– اگه قراره پدرشو در بیاری قانونی برو جلو… من نمیخوام تو هم مثل گرشا فقط واسم عذاب وجدان بزاری و بری میرم سوپ درست کنم تو هم به زور میخوری رفیق!

خودکارو روی میز میزارم… میخوام برم که گوشیش زنگ میخوره… جلو میرم…

با دیدن اسم پوریا عقب میرم و از خونه بیرون میرم وارد خونه ی خودم میشم و وارد آشپزخونه میشم.

سوپو که درست میکنم آرایش مو تجدید میکنم… همه ی سعی مو میکنم به اون اتفاق و گرشا فکر نکنم…

به لیام فکر نکنم… لباسامو عوض میکنم سوپ که آماده میشه توی ظرف میریزم و توی سینی میزارمش…

از خونه بیرون میرم زنگ واحد شو میزنم اما خبری نمیشه.

دو ساعت گذشته فکر میکنم شاید خوابش برده اما دلم شور میزنه.

باز زنگو میزنم که صدای فریادشو میشنوم:

– پوریا ول میکنی یا نه؟ به توچه که آرتان چی گفت دارم میگم چه خبره اون جهنم؟

نمیدونم پوریا چی میگه که باز عصبی میگه:

– نه من گ. و. ه بخورم دیگه به دل آرام فکر کنم این همه سال بهش فکر کردم چیشد مگه؟ چه گلی زد به سرم؟ بره به درک. همشون برن به درک.

درو که عصبی باز میکنه از ترس عقب میرم:

– چیه بستی منو به زنگ؟ بهت گفتم سوپ دوست ندارم.

– منم گفتم باید به زور بخوری!

– بیا برو بابا.. من خودم به زورگویی معروفم.

میخواد درو ببنده که نمایشی س. ی. ن. م. و میگیرم:

– آخ.. آی قلبم!

 

 

 

برمیگرده و با اخم و مشکوک نگام میکنه… تنها کاری که میکنه گرفتن سینی از دستمه با تمسخر میگه:

– بیا برو قرص زیر زبونیتو بخور بخواب.

– می بینمت کلا یاد برف زمستون می افتم. حس نداری مگه؟

– من این سوپو میخورم تو فقط برو!

میخندم و میگم:

– دو تا راه داری.. یا بگی عمو فریدون بیاد پیشت یا من بمونم پیشت.

جرات تنها موندن توی خونه ندارم واسه همین میگم:

– عمو رو که گفتی نه.. پس میمونم من!

خم میشم و از زیر دستش وارد خونه میشم با مکث درو می بنده و سینیو روی کانتر میزاره روی کانایه دراز میکشه.

ظرف سوپو برمیدارم و سمتش میرم کنارش می شینم:

– چرا مثل بچه ها میمونی؟ به زور باید به خوردت بدم؟ پاشو بخور بعد باید داروهاتو بخوری.

کوسنو روی گوشش میزاره و میگه:

– وای!

– بلند نشی بیشتر حرف میزنم.

– بیشتر حرف بزنی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون.

میخندم و تلخ میگم:

– مشکلی نیست. من تا جایی که خاطرم هست کیسه بوکس بودم.

کوسنو از صورتش برمیداره و معنی دار نگام میکنه… عجیبه که چشماش هیچ حسی نداره

– از شوهر عتیقت؟

سرمو زیر میندازم و سوپ و با قاشق زیرو رو میکنم:

– هم اون… هم برادرم… گرشا مهربون بود… عاقل و فهمیده…. مهندس.. ولی لیام لعنتی.

قطره اشکی از چشمم روی گونم می افته…

– اسیرش کرد. اسیر مواد الکل یه شب اون قدر کشید که سنکوب کرد. وقتایی که حالش بد میشد باهاش بحث میکردم… اونم میزد.

سرمو بالا میارم اشکمو پس میزنم:

– حالا تو این سوپو بخور خواستی زبونمم بکش بیرون.

– از حقت دفاع کن نه اینکه تسلیم باشی و قبول کنی کتک خوری حقته!

لبخند میزنم:

– اینم حرفیه.. هیچ وقت دستت رو کسی بلند شده؟

اخماش توی هم میره. عصبی میشینه و میگه:

– من كلا دستم ه. ر. زه.

مات نگاش میکنم. کاسه رو میگیره که گوشیش زنگ میخوره. نگام میکنه و همون

طور که قاشق اول و میخوره میگه:

– بزن اسپیکر!

باشه ای میگم و گوشیو از روی میز برمیدارم و تماس و وصل میکنم. روی اسپیکر میزنم لم میده و صدای یه دخترو میشنویم:

– سلام بی معرفت!

نگام میکنه و آروم میگه:

– فکر کردم پوریاس

خیره ی گوشی میگه:

– خوبی پری؟

پری صداش میلرزه:

– دلم واست تنگ شده بعد تو یه حالم ازم نمی پرسی؟

گوشیو برمیداره و از اسپیکر و قطع میکنه.

بلند میشم تا مزاحم حرف زدنش نشم داروهاشو برمیدارم و با لیوان آب واسش میبرم…

– شروع نکن پری.. میدونی که اخلاقمو؟

نمیدونم پری چی میگه فقط با اخم و در سکوت گوش میده. زنگ که میخوره با ترس سمت آیفون برمیگردم میخوام سمت در برم که مچ دستمو میگیره و میگه:

– باشه. بعد زنگ میزنم فعلا کار دارم

گوشیو قطع میکنه همه ی تنم گر گرفته بلند میشه و سمت آیفون میره… با دیدن

عمو فریدون میگه:

– دایمه برو خونت تو. نمیخوام چیزی بدونه.. داروهارو بردار برو.

باشه ای میگم و پاکت داروهارو برمیدارم بیرون میرم و وارد خونه میشم خیره ی پاکت داروها میمونم گوشیم زنگ میخوره و با دیدن اسم لیام با نفرت جواب میدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نرگس
نرگس
1 سال قبل

از خواندن نظرات لذت بردم
سپاس دوستان

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

نمیدونم چرا دلارام اجازه میده انقدر این دوتا برادر شخصیتش خورد کنن آرتان اصلا حرفهای خوبی نزد بهش هرچند که دلارام پنهون کاریش درست نبود ولی از نطر خودش میخواست زندگیشو حفظ کنه ولی آرتان اگه ادعای عاشقیش میشد انقدر زود به دلی تهمت به اون زشتی و نمیزد… هرچند من معتقدم دلارام اصلا نباید به آرتان بر می‌گشت بعد از اون اتفاق وحشتناک باید قبول می‌کرد هیچ چیزی نمیتونست مثل قبلش زیبا و قشنگ باشه بالاخره خیلی چیزها عوص شده و آرشام قرار نبود همیشه زندان بمونه و مطمئنا آرتانم با این اتفاق کنار نیومده بوده فقط داشته انکارش میکرده و پسش میزده به خاطر همین با این اتفاق جدید همه اون حس‌های بدش به بدترین شکل سر ریز شد. ولی توهین و تهمت به دلارام به نظرم باعث از هم پاشیدن زندگی نه چندان مقاومشون میشه این زندگی پایه هاش از اول سست بود منتظر یه بهونه برای فروپاشی.

ساناز
ساناز
1 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

دقیقااااااا
نباید به این زودی با آرتان ازدواج میکرد

نیوشا
نیوشا
1 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

درود*
درسته من موافقم باهات(دوست عزیز*) ••🙏👏💪✌🤘👌👍🖑✋👋👊 { من و بعضی دوستان؛ قسمت•پارتهای قبل میگفتیم•••••)
اما یک نکته* اگردلآرام سریع خودش میگفت به ارتان بازهم من فکرمیکنم ۲تا برادر مثل گ،ر،گ••ینه ها میفتادن به جون هم دلارام باید به پوریا میگفت که خودش بعداز رفتن آرشام بیاد یجوری با آرتان صحبت کنه و ماجراا رو یجوری راستوریست•مدیریت و جمعو جور کنه که کسی عصبی نشه•••••••

نمد
نمد
1 سال قبل

دوستان یه چیز رو دقت کردین ؟!🤌😔😂
شوهر این یارو گندم خارجی بود دیگه بعد ۲ تا سوال پیش میاد
۱_ کی بهش فارسی یاد داده ؟
سوال مهم تر : تو این قسمت – منو میزنی پدرسگ؟ 
کی بهش فوش دادن یاد داده؟🗿🙂🤌😂

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

ننه جونی دم شما بیست😘😍
ننه مانلی رو دیگه نمیزاری؟🥲

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل
پاسخ به  neda

عیب نداره عجقم فدای تار موهات

هوی
هوی
1 سال قبل

دلی حقشه که بدبخت شه
آدمی که بدبختی رو دوست داره

بهار
بهار
1 سال قبل

بابا ولی بمیره دگ خلاص میشیم از این وضعیت؟ ساییدیمون

،،،
،،،
1 سال قبل

ننه هستی

میشا
میشا
1 سال قبل

پس چه مرگشه رمان.پس پری چه گوهی میخواد بخوره

ایسان
ایسان
1 سال قبل

خواهش میکنم ارشامو عاشق گندم نکن چون دوباره یه دختر دیگه (پریا)توی رمان نابود میشه . گندم خودش زندگی داره و شوهرش دوسش داره ونمیخاد طلاقش بده و اگه طلاق بگیره گندم تقصیر ارشام میشه که گندمو عاشق کرد پس پریا کیس مناسب تری هست .

بانو
بانو
1 سال قبل
پاسخ به  ایسان

دوست عزیز من کم دیدم که عشق یه طرف به ثمر برسه …به نظر من عشق پریا اینجوری باشه💔

ایسان
ایسان
1 سال قبل
پاسخ به  بانو

خو میدونم عشقش یه طرفس ولی شما دوطرفش کن تا ارشامم طعم عشق ۲طرفه رو بفهمه

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل
پاسخ به  ایسان

اون شوهر کثافتش دوستش داره؟

ایسان
ایسان
1 سال قبل

سلام نداجانم ترو خدا با دلارام اینجوری نکن دق میکنه .جان من توی پارت بعد یه جوری بنویس که ارتان ببخشدش و بنظرم اینجوری جزابیت رمان بالا تر بره

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل
پاسخ به  ایسان

این بار هزار و یکم ندا ادمینه ادمین نویسنده نیستش که

ساناز
ساناز
1 سال قبل

وجدانن پری گناه داره نکنین این کارو 😐

Mobina
Mobina
1 سال قبل

آرتان واقعا حق داره.
دلی نباید پنهون کاری میکرد و مقصره!
فقط ای کاش اونقدر خراب نمی‌کرد که حتی آرتان حرفاشم باور نکنه و از همه مهمتر اون نگفت آرشام بزور قصد داشت دوباره بهش تجاوز کنه و پوریا سررسید برا همین آرتان باور نکرد و گفت این همه راه برا خراب کردن ی روتختی نیمده

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

وای خدا پری گناه داره نکنه آرشام عاشق گندم بشه

شیما
شیما
1 سال قبل

این پارت زیاد به دل نمی شینه اصلا خوب نبود

شیما
شیما
1 سال قبل

این پارت زیاد به دل نمی شینه

دسته‌ها
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x