بخاطر ترافیک سنگین مسیر ده دقیقه ای یک ساعت طول کشید و بالاخره رسیدم به بیمارستان..
وارد سالن اصلی بخشی که آمنه جون داخلش بستری بود شدم
و بادیدن آرش که روبه روی اتاق وروی صندلی انتظار نشسته بود، ضربان قلبم ریتم نامنظم گرفت.. تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه متوجهم بشه عقب گرد کنم وبرم اما..
اما متاسفانه دیر جنبیده بودم و آرش متوجهم شد..
ازجاش بلند شد و دیگه راه گریختنی نبود..
به خودم نهیب زدم؛
قوی باش دختر.. باید محکم باشی و حق ضعف نشون دادن نداری..!
اخم هامو توهم کشیدم و باقدم های محکم و استوار اما آروم و شمرده به طرفش رفتم..
بهش که رسیدم با دیدن صورت رنگ پریده و چشم های به خون نشسته اش، فهمیدم که عصبیه!
_سلام…
_خوش گذشت؟
گره ی ابروهامو بیشتر کردم و متعجب پرسیدم؛
_بله؟؟
_پرسیدم با نامزدت خوش گذشت؟!
یه تای ابرومو بالا دادم وگفتم:
_آهان… خداروشکر بد نبود.. شما چطور؟ با نامزدتون خوش گذشت؟ نگاهی به دور و اطراف انداختم و ادامه دادم:
_راستی نسیم خانوم کجاست؟ نمی بینمشون؟ رفتند؟
بی توجه به سوالم یک مقدار سرش رو بهم نزدیک کرد وگفت،
_ چرا هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی وگوشیتوخاموش کردی؟
سرمو عقب کشیدم و بااخم و حالتی عصبی گفتم:
_وا؟ این کارها چه معنی داره؟ به شما چه ربطی داره؟ دلم نمیخواست جواب بدم واسه همونم خاموش کردم…
_که مزاحم نباشم درسته ؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و بادقت بیشتری نگاهش کردم..
نه انگار جدی جدی عصبی بود و حسابی حرصش گرفته بود!
ازدیدن حالش غرق لذت شدم اما علت این رفتارهاشو نمیتونستم بفهمم!
رفتارش یه جوری بود که انگار روی من غیرتی میشه اما در واقعیت اینطور نبود و انتخاب نهاییش فقط نسیم بود وبس!
واقعا توی مغزم نمیتونستم هضمش کنم که یه نفر همزمان دونفر رو بخواد وتعصبشون رو بکشه!
به تلافی رژ لب پاک شده ی نسیم جونش بالذت توی چشم های به خون نشسته اش زل زدم وگفتم:
_دقیقا.. همینطوره.. دلم نمیخواست مزاحم باشی و سر مسائل بیخودی کوهیار رو عصبی کنم ودست روی غیرتش بذارم!
باناباوری نگاهم کرد و به وضوح میدیدم که نفسش سنگین شده و قفسه ی سینه اش ازشدت عصبانیت چطوری بالا پایین میشه!
_که اینطور؟؟
پشت چشمی نازک کردم و همزمان به طرف یکی از صندلی های انتظار رفتم وگفتم:
_همینطوره!
ازکنارش رد شدم وهنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که مچ دستمو گرفت..
اونقدر محکم گرفته بود که خون دستم فورا جمع شد وصورتم از درد جمع شد..
_چیکارمیکنی؟ ول کن دستمو ببینم.. باتوام روانی داری اذیتم میکنی..
_اونوقت آقا کوهیارتون خبر داره شب قبلش نامزدش تو بغل من و لب هاش توی لب های من بوده؟
رنگم پرید.. خودم کم شرمزده بودم که این احمق هم به روم آورد؟؟!!
_دستم رو ول کن وگرنه جیغ میزنم!
_نگفتی؟ خبرداره یا خودم بهش بگم؟
_توبیجا میکنی! من یه غلطی کردم بهت اجازه نمیدم تکرارش کنی !
بی توجه به حرفم گفت:
_به نظرمن که اگه از خوردن وطعم لب های نامزدش واسش تعریف حسابی غیرتش به جوش میاد ودیونه میشه مگه نه؟
پس آرش خان از در تهدید وارد شده بود!
محکم وبا آخرین زورم دستمو از دستش کشیدم وگفتم:
_آره خیلی عصبی میشه.. اما نه به اندازه ی نسیم.. چطوره امتحان کنیم ببینیم کی بیشتر عصبی میشه؟
درحالی که پشت سرم خیره شده بود پوزخندی زد وگفت:
_هوم..! عالیه.. امتحان میکنیم.. بایه حرکت صورتش رو جلو کشید و لب هامو شکار کرد..
عصبی درحالی که همه بدنم میلرزید به زور خودمو ازش جدا کردم واومدم بخوابونم زیرگوشش که صدای عصبی و جیغ جیغوی نسیم باعث شد روح از تنم پر بکشه و دستم به صورت آرش نرسیده، نسیم قبل ازمن وارد عمل شد و خوابوند زیرگوشش…
باید میرفتم.. نه جون داشتم فاجعه ی رخ داده رو تحمل کنم نه فحش های رکیک نسیم..
باقدم های بلند به طرف در خروجی رفتم و بافکراینکه نکنه نسیم آبرو ریزی کنه فورا تاکسی دربست گرفتم و خودمو به خونه ی پندارها رسوندم..
باید میرفتم.. بیشتراز اون موندنم جایز نبود.. من آدم آبرو ریزی و بی آبرویی نبودم.. باید باروبندیلمو میبستم و از اون خراب شده فرار میکردم.. دیگه مهم نبود اگه زندان بیوفتم.. تصور زندونی شدنم خیلی بهتر از تصور کردن موهام توی چنگ های نسیم بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر سارا خنگه😐
دقت کردین تمام دخترای ت رمان خنگن؟😐
دیقا
اینم که هی میگه باید برم باید برم ولی هیچ غلطی نمیکنه نه آرش میدونه چی میخواد نه سارا جفتشونم حرص در آرن .
واقعا
عجببب عجبببب این سارا خانوم داره میگه اصلا نمیتونه تصور کنه که توی ذهن یه آدم دو نفر باشه اما خودش هم خر و میخواد هم خرما هم آرش هم کوهیار 😂
وییی انقدر لجم میگیره از این سارا و آرش 😑
دقیقا
پارت ۱۰۸ هستیم هنوز هیچییی به هیچییی 😐😐
مثل گلاویژ داره کشش میده
اه
اخیییی
وووشششش چق خوب شددد کافرر🥺💜
😂 باحال شد
عجببب ی نمه معلوم شد قضیه