آمنه با لبخندی که معلوم بود از صدتافحش بدتره گفت:
_مرغ همسایه غازه مادر!
آرش بانگاه خاصی بهم زل زد و بعداز چندثانیه مکث گفت:
_خاله قزی حسودیم بلده پس.. دعای بعداز صبحونه واسه اومدن نسیم فراموش نکنید..
دیگه فرصت نداد گند کاریمو جمع کنم و رفت!
خاک توسرم کنن آخه این چه حرفی بود من زدم!
حتی خودمم قبول دارم که از سر حسودی اون چرت وپرت هارو گفتم چه برسه به آرش!
اصلا منه دیونه واسه چی باید به اون دوتا منگول حسودی کنم!
داشتم خودم رو سرزنش میکردم و فحش وبدوبیراه نثار خودم میکردم که آمنه گفت:
_من امروز باید برم خیاطی از اون طرفم میرم استخر یه کم خودمو سرگرم میکنم که خونه نباشم و چشمم به چشم این دختره نیوفته.. اگه میخوای وحوصله ات سر نمیره توهم بیا..
_من.. چیزه.. من.. خیلی دوست دارم بیام و مطمئنا خیلی خوش میگذره اما بهتره که بمونم.. اینجوری میتونم یه کم خودمو به نسیم نزدیک کنم وبیشتر بشناسمش!
اصلا خودمم نمیدونستم چی دارم میگم و میخواستم بمونم که چه غلطی بکنم اما یه چیزی از درونم وادارم میکرد به گفتن اون حرف ها..
آمنه هم که انگار خوشش اومده بود با تحسین نگاهم کردو سری تکون داد:
_آفرین.. پس من میرم اما چشم وگوشم رو پیش تو جا میذارم مادر.. حواست باشه
اونقدر از دست خودم و کارها وچرت وپرت هایی که گفتم عصبی بودم وفکرم پریشون که یک لحظه نزدیک بود ازدهنم بپره که حواسم به چی باشه؟ اما فورا خودمو جمع کردم و به نشونه ی تایید سری تکون دادم و چشم گفتم!
نیم ساعت بعد، آمنه رفت و من هم بعداز یک دل سیر جنگیدن باخودم تصمیم گرفتم ازفضای سنگین خونه خودمو نجات بدم، واسه خودم نسکافه درست کردم و رفتم توی حیاط نشستم…
گوشه ترین قسمت حیاط رو انتخاب کردم و بافکر اینکه آرش توی اتاق خودشه، شالمو درآوردم و گذاشتم موهام واسه خودشون نفس بکشن و
آفتاب مستقیم به کله ام بخوره شاید یه کم فکرم رو آزاد کنه..
قلپی از نسکافه ام خوردم و اومدم باگوشیم آهنگی رو پلی کنم که متوجه شدم کسی اومد بغل دستم نشست!
باگیجی به آرش که چشم هاشو بخاطر نور آفتاب چین داده بود نگاه کردم و گفتم؛
_وا؟ اینجا چیکار میکنی؟
درحالی که به دور و اطراف نگاه میکرد گفت:
_من نگاه نمیکنم شالتو سرت کن..
بیخیال شالم شدم و باقیافه ای حق به جانب گفتم:
_نمیخوام.. تومگه منتظر نامزدت نیستی؟ پس چرا اومدی ور دل من نشستی؟ پاشو برو خونتون ببینم، الان زنت میاد پیش خودش فکر اشتباه میکنه
توفاصله نزدیک نگاهی به صورتم و بعدش به موهام انداخت وگفت:
_قدیما دخترهارو از روی ابروها و سیبیل ها و رنگ موهاشون تشخیص میدادن و میرفتن خواستگاری.. اما تواین زمونه دیگه راه تشخیصی نذاشتین.. واسه همینه که اینقدر دختر ترشیده زیاد شده!
باتعجب گفتم:
_حالت خوبه؟ الان چه ربطی داشت؟ پاشو برو بهت میگم خیر سرم دو دقیقه اومدم خلوت کنما!
درحالی که نور افتاب چشم هاشو اذیت میکرد واز اونی که بود ریز تر شده بود به چشم هام زل زد گفت؛
_تو چرا اینقدر مضطربی؟
_الان اگه نسیم برسه این زاویه، زوایه ی قشنگی نیست!
باصدایی شبیه زمزمه گفت؛
_تونور آفتاب قشنگ ترم شده.. وبعد بلدتر ادامه داد:
_نسیم قرار نیست بیاد.. اونجوری جلو مامان گفتم!
_چی؟
_میگم نسیم قرار نیست بیاد…
میون حرفش پریدم وگفتم؛
_نه قبل از این یه چیزی گفتی..!
_من؟ نه…
بیخیال جمله ی قبلیش شدم و با کنجکاوی پرسیدم:
_خب اونو بیخیال.. چرا به آمنه جون گفتی نسیم میاد؟
_یه کارهایی میخوام بکنم و نیاز به زمینه سازی داشتم.. حالا بعدا بهت میگم.. خونه پدری خوش گذشت؟
باگیجی نگاهش کردم و قلوپی از نسکافه ام خوردم وگفتم:
_اوهوم.. اما حسابی گیجم کردیا.. یه وقت کاری نکنی منو به دردسر بندازی.. بخدا هرشب کابوس می بینم آقای پندارن فهمیدن که همه چی رو گفتم و خودمو پشت میله های زندون تصور میکنم!
_نگران نباش خاله قزی.. کاری نمیکنم که به ضررت تموم بشه، چون راضی به ضرر من نشدی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظر من آرش از همه کارای نسیم با خبر شده
الانم داره عاشق سارا میشه
سارا ام عاشق شده ولی نمی خواد باور کنه
آرش خونه رو خلوت کرده واسه شیطونی
چرا چرت میگی ؟ خیلی منحرفی ی دکتر برای درمان بیماریهای جنسی برو 😂 پسره ی مریض فکر دیوانه
موافقم
تو پارت قبل آرش گفت ک بهش نزدیک شدم کمکش کنم سواستفاده کرد ی چیز اینجوری گفت یعنی خودش میدونه نسیم کیه و بهش نزدیک شده؟🤔
یا منظورش سارا بود؟🤔🤔🤔
خیلی قشنگه رمانت ❤
یکم بیشترش کن کم بود🙁
عالی بود داره جالب میشه
خواهش میکنم یکم پارتو طولانی کنین آخه ۲ دیقه نمیکشه تموم میشه و باید یه روز صب کنیم تا بقیش بیاد واقعا انصاف نیستااا🙁
من توی فیکس ۴ دقیقه خوندم تموم شد 😐
این آرش داره دل میبازه صد در صد
الان داره با خودش میگه گور بابای نسیم 😎
چرا کم میزاری🥺🥺