رمان آرزوی عروسک پارت 81 - رمان دونی

 

باخجالت بهش نگاه کردم و سوالی نگاهش کردم…
_میشه بپرسم چرا نگاهتو ازم میدزدی؟
_ا‌شتباه میکنی!
_بیا یه کاری کنیم!
_چیکار؟
_بعضی آدما مجبور میشن یه روزهایی رو از زندگیشون پاک کنن ونادیده بگیرن!

توی سکوت فقط نگاهش کردم ومنتظر ادامه ی حرفش شدم..
تمام اجزای صورتم رو از نظر گذروند و بامکث طولانی ادامه داد:
_ما هم دیشب رو از صفحه ذهنمون پاک کنیم.. یه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!

اونقدر خجالت کشیدم که دلم میخواست دنیا همون لحظه به آخر برسه!
_من.. دیشب خیلی ناراحت بودم.. یعنی من.. اصلا منظوری نداشتم.. یعنی اصلا تو دنیای….
حرفم رو قطع کرد وبا مهربونی گفت:
_خواهش میکنم فراموشش کنن..

سارا جان توفقط مقصر نبودی ومن هم نباید ادامه میدادم..
دست هاشو به حالت تمنا روی هم گذاشت وادامه داد:
_ازت خواهش میکنم دیشب رو فراموش کنی.. من دلم اصلاح نمیخواد یه اتفاق غیر ارادی رابطه ی دوستیمونو بهم بزنه!

سرمو پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام.. خواهش میکنم توهم فراموش کن و تمنا میکنم راجع به من فکر ‌اشتباه نکن! من از اون دخترهایی نیستم که بخوام وارد رابطه ی دو نفردیگه بشم…

_سارااااا…! من فراموش کردم و هیچوقتم راجع بهت فکر اشتباهی نمیکنم والا بخدا قسم!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_پس بیا دیگه راجع بهش حرف نزنیم!
لبخندی زد و با خوش رویی گفت:
_موافقم! حالاهم زودتر صبحونتو بخور بریم دنبال کارهای چیتان پیتان مامان خانوم!

باشه ای زیرلب گفتم و آرشم بلند شد و رفت توی اتاقش!
به زور دو لقمه نون پنیر خوردم و رفتم آماده شدم!
چنددقیقه بعد آرشم آماده شد و قصد رفتن کردیم!

تو ماشین خودشو با حرف زدن با تلفن مشغول کرده بود و حتی یک کلمه هم بامن حرف نزد تا بیشتر معذبم نکنه و چقدر این رفتارش به نظرم قشنگ بود!
بعداز سفارش غذا ها قرارشد ساعت هشت شب واسمون ارسال کنن برگشتیم تو ماشین که تلفنم زنگ خورد!

کوهیار بود!

به ساعت نگاه کردم.. حتما میخواست از قرار امروز مطمئن بشه!
گوشی رو سایلنت کردم و انداختم داخل کیفم که آرش گفت:
_چرا جواب ندادی؟ شاید کارمهمی داشته باشن!

_مهم نیست! بعدا جوابشو میدم!
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_میخوای من پیاده شم جواب بدی؟
_حالا چه اصراری داری که گوشی رو جواب بدم؟
_نمیدونم! حس کردم معذبی!
_نیستم!

باشه ای زیرلب گفت وبه طرف خونه حرکت کرد!
بخاطر ترافیک زیاد یک ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم ساعت دو ظهر شده بود!
ازماشین پیاده شدم و آرشم پیاده شد!

_سارا؟
اومدم برم داخل که صدای کوهیار بند دلم رو پاره کرد!
قبل از من، آرش به طرف صدا برگشت و یه جوری اخم هاشو توهم کشید که غالب تهی کردم..
_اینجا چیکار میکنی؟

آرش بدون حرف و بااخم فقط به کوهیار که به طرفم میومد و آرش رو نادیده گرفته بود، نگاه میکرد!
_تلفنت رو جواب ندادی نگرانت شدم! بیرون بودی؟ چرا با این یارو میری بیرون؟

_یارو اسم داره آقای محترم! اسمم هم آرشه!
میشه بپرسم در خونه ی ما چیکار میکنی؟
باچشم های ترسیده به آرش عصبانی و کوهیاری که کارد میزدی خونش در نمیومد نگاه کردم!

_به تو چه؟ کوچه رو خریدی مگه؟ بازنم کار داشتم اومد زنمو ببینم تورو سننه؟
وای وای.. گند پشت گند..
کوهیار با چه رویی منو زن خودش خطاب کرده بود هم واسم سوال مبهمی شده بود!

آرش باعصبانیت توی صورت کوهیار برّان شد و باصدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
_سرت به تنت زیادی کرده؟ آره کوچه رو خریدم.. راتوبکش برو تا دیونه نشدم!!!
واکنش های کوهیار رو حفظ بودم.. میدونستم اگه مداخله نکنم دعوا راه میندازه!

باترس رفتم بینشون ایستادم وبا حالت التماس گفتم:
_خواهش میکنم بس کنید التماس میکنم.. کوهیار ازاینجا برو.. توحق نداشتی بیای محل کارم.. الانم بهت اجازه نمیدم آبرومو ببری!

_چی میگی تو؟ مگه اینا کین؟ واسه چی باید ازشون حساب ببری؟
قبل از اینکه آرش جوابش رو بده باعصبانیت وصدایی که بلند شدنش دست خودم نبود میون حرفش پریدم وگفتم:

_توچی میگی واسه خودت؟ دنبال شر میگردی؟ کی گفت حساب ببری؟ اصلا کی حرف از حساب بردن زد؟ کوهیار همین الان از اینجا برو..
_سارااااا؟؟؟
میون حرفش پریدم وگفتم:
_همین الان کوهیار.. همیننن الان.. وگرنه به ولای علی پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!

بااخم به آرش نگاه کرد وبا چشم واسش خط ونشون کشید..
سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_میرم اما ساعت قرارمون رو یادت نره!
فقط واسه اینکه بره دعوا درست نشه سرموبه نشونه ی تایید تکون دادم!

سوارماشینش شد وررفت.. من ازشدت لرزش پاهام نمیتونستم قدمی بردارم..
به دست آرش که مشت شده بود وفشار بیش ازحد انگشت هاش خون دستش روجمع کرده بود نگاه کردم..
_معذرت میخوام!
_این همونی نیست که بخاطرش گریه میکردی؟

سرموپایین انداختم وچیزی نگفتم..
کلید رو به در انداخت وبا تاسف سری واسم تکون داد و اشاره کرد برم داخل.. اما من درحال سکته بودم وپاهام قدرت تکون خوردن نداشت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پ ا
پ ا
2 سال قبل

عصبانی شدن آرش ، پرویی کوهیار و سکوت سارا اوفففف تکلیفو مشخص کن بابا خسته شدیم 😑

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط پ ا
Heli
2 سال قبل

نمی‌دونم ولی حسم میگه کوهیار میخواد به سارا ت–جاوز کنه:/

Sety
Sety
2 سال قبل
پاسخ به  Heli

دقیقا منم خیلی این حسو دارم😑

حیران
حیران
2 سال قبل
پاسخ به  Heli

که آرش نجاتش میده

Outis
Outis
2 سال قبل
پاسخ به  Heli

خیلی جالب بود😔🤣

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x