کمرش را به دیوار چسباند و کف دستش را محکم به دهانش فشرد.
مدتها از آن تمرین های سخت و طاقت فرسا گذشته بود و انگار هر چه از ورزش های رزمی میدانست فراموشش شده بود.
زیر دلش تیری کشید و در دل به حامی لعنت فرستاد که امانش را بریده بود.
صدای قدمهایی که نزدیک میشد را شنید و تن یخ زده اش را بیشتر به دیوار چسباند.
در دل دعا میکرد حامی همین حالا مقابلش ظاهر شود…
آنقدر این مدت حامی خودش را تکیه گاه محکمش کرده بود که حالا انگار کاملا آن سراب مستقل و خودساخته را از یاد برده بود.
صدای نفس های کشدار و تپش های قلب شخصی را درست در آستانه ی آشپزخانه شنید و چشمانش از حدقه بیرون زد.
چاقو را بالا برده و همین که نوک پای شخص را دید، جیغ تو گلویی کشیده و با چشمانی بسته چاقو را در هوا تاب داد.
_ یا ابلفض، پشمام!
صدای هول و یکه خورده ی حامی، دستانش را شل و چشمانش را باز کرد.
با ابروهایی که به فرق سرش چسبیده بودند مات صحنه ی مقابلش شد.
حامی را رنگ پریده دید و سینی کیکی که بالا برده و چاقو درست وسطش را شکافته بود.
هنوز هم گیج بود و چند باری پلک زد تا از آن وحشت چند ثانیه قبلش رهایی یابد.
_ ت… تویی؟
شانه ی حامی به چهارچوب در چسبید و نفس حبس شده اش را بیرون داد. کیک را روی کابینت کنارش گذاشت و با کمی اغراق روی قلبش را مالید!
پسرک دغل باز!
_ سکته کردم وحشی… کیکو نبرده بودم بالا که ناکار شده بودم زن!
از تصور اتفاقی که نیفتاده بود، نگران و نادم کف هر دو دستش را روی دهانش کوبید و با زاری پچ زد:
_ وای… ببخشید… ترسیدم آخه… چیزیت نشد؟
_ سورپرایز شدنتم به آدمیزاد نرفته توله!
آسِکـــور, [18/03/1402 09:52 ب.ظ]
#پارت_۳۷۴
یک آن خوب بودنِ حال حامی در ذهنش پر کشید و کلمه ی سورپرایز، درشت و پررنگ جایگزینش شد.
کنجکاو لب زیرینش را به دندان گرفت و سری تکان داد.
_ سورپرایز؟!
گوشه ی لب حامی سمت بالا رفت و بینی اش چین افتاد. نگاه تاسف باری به سر تا پای سراب انداخت و دستی در هوا تکان داد.
_ دیگه شد تِرپرایز!
خیر سرمون خواستیم خانمو خوشحال کنیم، غافل از اینکه تیزی میکشه برامون!
از جانب حامی که به جواب مورد نظرش نرسید، به دست و پای کیک افتاد.
سعی کرد از میان لاشه ی داغانش، نوشته ی رویش را بخواند.
_ خوشحالم که بین… او… سپرم… اول شدی!
یعنی چی؟!
حامی خنده ای موذیانه کرد و ردیف دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت.
_ نمیگم بمونی تو خماریش، به خراب کردن سورپرایزم دَر جوجم!
اخم های درهم سراب، دوز شیطنتش را بالاتر برده و چند باری ابرو بالا انداخت.
_ چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟
نتونستی نقشه ی قتلمو با موفقیت به انجام برسونی شاکی ای؟!
پلک هایش را با خستگی روی هم فشرد و دستی به صورتش کشید.
_ من چرا وایستادم با تو بحث میکنم؟ عقلم کجا رفته؟!
برم شاممو درست کنم، حداقل یه کار مفید کرده باشم.
به حالت قهر رو گرفت و سمت گاز برگشت که دستش به ضرب کشیده شد. خودش را در آغوش حامی یافت و تقلا کردنش بیشتر به ناز کردن میماند.
_ ولم کن حامی، کلی کار دارم…
انگشت زیر چانه اش فرستاد و با دست دیگرش، تن کوچکش را بین بازوانش قفل کرد.
_ خوشحالم که بین اون همه اسپرم اول شدی!
تولدت مبارک جونِ حامی…
تبریک گفتنشو آخهههه، چقدر تو خری بچه😂😍🫶🏻
آسِکـــور, [20/03/1402 03:21 ب.ظ]
#پارت_۳۷۵
هاج و واج نگاهش بین چشمان خندان حامی جا به جا شد. تولدش؟
تولدش که… وای، تولدش بود!
پاک حساب روز و شبهایش را از دست داده بود.
_ تولدم… یادم رفته بود… وای حامی…
اشک شوق به چشمانش نیشتر زد و نگاه جفتشان ستاره باران شد.
_ حامی… یه حالیم… نمیدونم چی بگم…
_ نیازی نیست چیزی بگی دلبر کوچولو…
نگاهش را با مکث از چشمان سراب کنده و سمت لبهایش سوق داد. آب دهانش را با صدا بلعید و لبخندی مردانه روی لبش نشست.
_ یه ماچ از اون لبای خوشمزت کار هزار تا کلمه رو میکنه!
قبل از تجزیه و تحلیل حرفش توسط سراب، خم شد و همچون تشنه ای به آب رسیده از بهشت لبهایش کام گرفت.
انگار نه انگار که از آخرین بوسه شان چند ساعت هم نگذشته بود!
هر بار بوسیدن و بوییدن و یکی شدنش با سراب، حکم بار اول را داشت.
همان اندازه ناب و شیرین و خواستنی…
قبل از بیتاب شدنش و شکستن خودداری اش عقب کشید.
زبانی روی لبهایش کشید و طعم به جا مانده از عمرش را تا ذره ی آخر نوشید.
_ برو یدونه از اون لباس خوشگلاتو بپوش تا بریم، باید سر راه کیکم بگیریم دیرمون میشه.
سراب نگاه خمار و نازدارش را به لبهای حامی دوخت و دست دور گردنش حلقه کرد.
از بی طاقتی حامی گله میکرد و اکنون تمام تنش برای حس کردن حامی نبض گرفته بود!
_ نه نریم… لطفا… میخوام با تو باشم، تو خونمون…
_ مامانینا منتظرمونن، کلی تدارک دیدن.
اینبار نبرمت مامان میاد اینجا، تهدید کرده همچین پر و پیمون!
زود برمیگردیم، آخر شب منم و تو… تنهای تنها، من و اسپرم برنده ی سکسیم!
آسِکـــور, [21/03/1402 09:43 ب.ظ]
#پارت_۳۷۶
مقابل کمد لباس هایش ایستاده بود و با اینکه چند دست بیشتر لباس نداشت، در انتخاب عاجز بود.
دست به سینه و با لبهایی آویزان، مدام نگاهش از چپ به راست و از راست به چپ میرفت.
چون میدانست رسا هم در آن مهمانی کوچک حضور دارد، ناخودآگاه وسواس گرفته بود.
_ عشقم یه کمک میدی بهم؟
حامی سشوار به دست سرش را داخل اتاق کرده و با دیدن سراب که هنوز حوله به تن داشت، پوفی کرد.
_ جونم؟ چی میخوای؟
سراب مغموم و کلافه سمتش برگشت و شانه ای بالا انداخت.
_ نمیدونم چی بپوشم، بیا کمکم کن.
تمام نگاه حامی پی آن صورت گردش بود که میان آن موهای حالت دار بی نهایت زیبا شده بود.
مدل موهای همیشه ی خدا لختش را تغییر داده و عجیب دلبری میکرد. آرایش ساده و ملیحش هم که دیگر هیچ!
_ هیچی نپوشی من راضی ترم به ولله!
بیزار از وسواس و حسادتی که به جانش افتاده بود، نقی زده و پایش را به زمین کوبید.
_ اذیت نکن دیگه عشقم، تو رو خدا.
نمیتونم انتخاب کنم دیوونه شدم.
سشوار را روی زمین رها کرده و لبخند به لب کنار سراب ایستاد. حساسیتش را روی آماده شدن دیده و دلیلش را حدس میزد.
به خوبی از عمق حسادت دخترها خبر داشت. با نگاهی سرسری میان لباسها، دست دراز کرده و بافت سفید رنگی را بیرون کشید.
_ همه ی لباسات بهت میان، ولی این لامصب یه طور عجیبی تو تنت میشینه.
چشمانش درخشید، بوسه ای کوتاه روی چانه ی حامی نشاند و با قدردانی نگاهش کرد.
_ خودمم دوسش دارم اتفاقا. میشه توام سفید بپوشی؟
از ذوق او ذوق کرده بود. کم پیش می آمد سراب اینطور واقعی و از ته دل ذوق چیزی را داشته باشد.
_ مگه میشه عمرم چیزی بخواد و نشه؟! حتما دورت بگردم.
حیف این عشق…💔
آسِکـــور, [22/03/1402 02:54 ب.ظ]
#پارت_۳۷۷
لب زیرینش را به دندان گرفته و با نگاهی که ستاره های روشنش لحظه به لحظه بیشتر میشد، به حامی زل زده بود.
چقدر در آن پیراهن سفید مردانه تر به نظر میرسید. بهترین تولد زندگی اش بود و چه هدیه ای با ارزش تر از داشتن حامی؟
_ بریم خانم متولد؟ مامان شصت بار زنگ زده.
اغواگرانه لبخندی زد و نگاه مخموری به بازوهای حامی که در حال جر دادن پیراهنش بودند انداخت.
_ لعنتی دخترکش، شدیدا دلم میخواد نریم تا همینجا لختت کنم ولی چاره چیه؟! بریم دیگه!
آهی تصنعی کشید و گوشی به دست سمت حامی رفت. تمام حواسش پی حامی بود که تا بناگوش سرخ شده و حرارت از تنش ساطع میشد!
_ ای وزه ی بیشرف، خوب بلدی چطور دیوونم کنی… شیطونه میگه قید همه چی رو بزنما!
از پشت در آغوش حامی خزید و عمدا خودش را به پایین تنه اش چسباند.
_ بیا چند تا عکس بگیریم، موهام قشنگ شده.
دست حامی نوازش وار از پهلویش سر خورده و روی باسنش نشست. چنگ محکم و بی انعطافی از باسنش گرفت و ناله ی سراب را بلند کرد.
_ من آخر شب یه عکسی نشون تو بدم بچه!
ریز خندید و گوشی را بالا برد. از صفحه ی گوشی به حامی که نفس هایش یکی در میان شده بود چشمکی زد.
_ میمیرم برات که عینهو لبو سرخ شدی!
_ هیس شو عکستو بگیر، من بعدا با شما کار دارم.
عکس هایشان را گرفتند و با عجله سمت خانه ی پدری حامی رفتند.
سراب در تمام طول مسیر دست از شیطنت هایش برنداشته و انگار از آزار دادن حامی و دست گذاشتن روی نقطه ضعف هایش لذت میبرد.
حامی هم تمام کارهایش را با جمله ی «حیف تولدته وگرنه دهنتو سرویس میکردم توله سگ!»، زیر سبیلی رد میکرد و یک شب که هزار شب نمیشد.
یک شب هم همه چیز بر وفق مراد سراب باشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امیدوارم این ایده اشتراک گرفتن برا خوندن رمانا نظرهرکی بوده که راه رو بسته برو اکثرمخاطبا اونم وسط رمانا ولحظه اوجشون جواب دل همه رو پس بده مخصوصا”من که هرچی سعی میکنم اشتراک لعنتی بگیرم نمیشه دیگه ازش گذشتم وبیخیالش شدم فقط خدا ببینه همین وبس
خدایی تبرک تولدش خیلی خاص بود من که غش کردم🤣🤣🤣🤣