رمان آس کور پارت 142 - رمان دونی

 

 

 

 

تقه ای به در خورد و حاج خانم دستپاچه و هول، خیسی صورتش را گرفت.

 

_ آماده این خانمم؟

 

صدای حاج آقا را که شنید، خم شد و صندل های راحتی را پای سراب کرد. گلویی صاف کرده و در حالی که گونه ی سراب را نوازش میکرد گفت:

 

_ آره عزیزم بیا تو.

 

حاج آقا برگه ی ترخیص به دست وارد اتاق شد و از دیدن وضعیت سراب سری به تاسف تکان داد.

دخترک دقیقا شبیه دیوانه ها شده بود.

 

حاج خانم دست میان موهای زبر شده و کثیف سراب برد و دلسوزانه نوازشش کرد.

حتی تصور رنج هایی که کشیده بود هم سخت بود…

 

با گیره ی کوچکی موهایش را بسته و روسری ساده ای را روی سرش انداخت. گره اش را شل بست و دست زیر بغل سراب انداخت.

 

_ پاشو مادر، پاشو بریم خونه دور سرت بگردم.

 

سراب به هیچ کدام از حرف ها و کارهایشان واکنشی نشان نمیداد. قلب حاج آقا برای حال و روزش گرفت و دستی به صورتش کشید.

 

_ کاش اون شب به حرفاش گوش میکردم، شاید الان همه چیز طور دیگه ای بود.

 

حاج خانم آهی کشید و با اینکه به خود قول داده بود به خاطر نوه ی کوچکش قوی بماند، اما نتوانست در برابر پر و خالی شدن کاسه ی چشمانش مقاومت کند.

 

_ خودتو سرزنش نکن، تو اون وضعیت هر کس دیگه ای هم جای تو بود باورش نمیکرد.

 

حاج آقا که این مدت مدام در افکارش به گذشته پل میزد و چند باری را که سراب سعی داشت با او صحبت کند و نشده بود را به یاد می آورد، شرمنده سر به زیر انداخت.

 

همان وقت ها نباید از کنار تشویش نگاه سراب راحت می گذشت… کوتاهی کرده بود و تاوانش را با درد کشیدن عزیزانش میداد.

 

_ این بچه چند باری خواست باهام حرف بزنه، چرا همون موقع نفهمیدم دردش چیه؟

همه ی اینا تقصیر منه، نمیتونم خودمو ببخشم…

 

#پارت_۵۳۳

 

سراب میانشان ایستاده و با شانه هایی افتاده، نگاه تو خالی اش را به جلو داده بود.

 

حاج خانم فین فین کنان مانتوی جلوبازی را روی شانه های سراب انداخت و دستانش را از آستین هایش رد کرد.

 

ناامید و درمانده به صورت رنگ پریده اش زل زد و گرفته نالید:

 

_ خوب میشه مگه نه؟ یعنی دوباره میخنده؟ چشاش برق میزنه؟ بهم میگه مامان؟

 

حاج آقا سر همسرش را به آغوش کشید و دلداری اش داد. نگفت که ته دلش را شک و تردید به اسارت گرفته و حتی ذره ای بابت خوب شدنش اطمینان ندارد.

نگفت امیدی برای بهتر شدن دختر از دست رفته ی مقابلش نمیبیند.

نگفت و اجازه داد این خیال های خوش کمی همسرش را آرام کند.

 

شانه ی سراب را فشرد و نفس عمیقی کشید. خدا را چه دیدی؟ اصلا شاید همه چیز به روال سابق برمیگشت…

 

لبخند محو و مردانه ای به روی سراب پاشید و میدانست سراب حتی متوجهش هم نخواهد شد.

 

آرام بازویش را نوازش کرد و با لحن پدرانه ای که سراب مدتها در حسرت شنیدنش بود گفت:

 

_ خیلی دلمون برات تنگ شده، زود خوب شو باباجان…

 

سراب تکانی خورد و یک کلمه شروع به زنگ زدن در سرش کرد. مدام تکرار میشد و صدا رفته رفته بلندتر و واضح تر به گوشش میرسید.

 

باباجان…

باباجان…

باباجان…

 

تمام وقت هایی که با آن صدای گرم و مهربانش «باباجان» را نثار او میکرد، سراب در دریایی از حسرت و افسوس دست و پا میزد و با خود میگفت ای کاش راغب هم کمی شبیه حاج آقا بود.

 

غافل از اینکه مرد خوش قلب و مهربانی که چند ماهی پدرانه او را «دخترم» میخواند، پدر واقعی اش است…

 

#پارت_۵۳۴

 

آن کلمه آنقدر در سرش طنین انداز شد که غیرارادی سر سمت حاج آقا چرخاند و بدون پلک زدن خیره اش شد.

 

حالا به جز بچه ی حرام زاده ای که در شکمش داشت، فکرهای دیگری هم در ذهنش چرخ میخورد.

 

چرا پدر و مادرش دنبالش نگشتند؟

چرا او را از دست راغب نجات ندادند؟

چرا اجازه دادند دخترکشان زیر تن کثیف راغب بزرگ شود؟

اگر در میان خانواده ی خودش بزرگ میشد حالایش چگونه بود؟

دوستش نداشتند که دنبالش نگشتند؟

 

و هزاران هزار چرا و علامت سوال دیگر که دلش میخواست جواب تک تکشان را بداند اما میدانست که چه؟

 

دانستن، کدام دردش را التیام میبخشید؟

دانستن، کدام اتفاق را از ذهنش پاک میکرد؟

 

تجاوزهای راغب به جسم و روحش را؟ یا عذاب وجدان خوابیدن با پدر خودش که تمام این سالها گریبانش را چسبیده بود؟

 

اصلا اگر میدانست زندگی اش سر و سامان میگرفت؟

کودک حرام زاده اش حلال زاده میشد؟

ازدواج و هم خوابگی با برادر خودش چطور؟ آن هم پاک میشد؟

 

نم اشک چشمان بی روحش را برق انداخت و حاج آقا مات و مبهوت به اویی که بعد از چند روز بالاخره به اتفاقات اطرافش واکنش نشان داده بود، نگریست.

 

تکخند آرام و ناباوری زد و دستش دور کمر سراب حلقه شد.

او را جلو کشیده و آغوش گرم و پر محبتش را به او ارزانی داشت.

 

_ شنیدی حرفامو؟ آره دخترم؟ منو یادت اومد؟

 

سرابِ درمانده و شکست خورده، حتی نمیتوانست از آن آغوش پدرانه لذت ببرد.

 

برآورده شدن آرزوی کودکی اش، خانواده داشتن، بهای سنگینی داشت و او داشت این بها را با جان خود میپرداخت…

 

لبهای خشکیده اش را از هم فاصله داد و بی جان لب زد:

 

_ با… با…

 

«بابا» ی بی جان او در «بابا» ی قرص و محکم حامی گم شد و به آنی یخ بست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....
....
8 ماه قبل

پس کسی که بچه ی یاشاس سراب نیست …حامیه 🙂

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

الان درمیاد که حامی پسرشون نیست فقط بزرگش کردن

علوی
علوی
8 ماه قبل

باید هرچه زودتر حرف بزنه. مجبوره که حرف بزنه. هم برای رها شدن خودش از این همه عذاب، هم برای روشن شدن تکلیف بقیه. باید بدونن با کی طرف هستند و طرف تا چه اندازه کینه داره و دقیق چی می‌خواد

شیدا
شیدا
8 ماه قبل

چرا این رمان اینجوری شد؟

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

بگین که حامی پسر واقعی حاج اقا نیست

تارا فرهادی
تارا فرهادی
8 ماه قبل

آخییی دلم برای سراب آتیش گرفت
فاطمه چون تو رو خدا یه پارت دیگه بده جون من🥺
خسته هم نباشی❤️

نازنین
نازنین
8 ماه قبل

آخخخخخخ من بمیرم واسه حامی وای اگه واقعنی داداشش باشه وااااااای…..

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

طفلی سراب چه عذابی میکشه

Ana
Ana
8 ماه قبل

فصل دوم آواي توكا كي قرارِ بياد ؟؟؟ داره فصل يكو فراموشمون ميشه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Ana
8 ماه قبل

هر موقع بیاد باید اول پارت اخرو بخونیم تا یادمون ییاد چی به چیه

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  Ana
8 ماه قبل

اوای توکا تو کانال تلگرامشون پارت گذاری میشه

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x