رمان آس کور پارت 140

4.3
(89)

 

 

 

 

چنان سفت و محکم سراب را به آغوش کشیده بود که انگار میخواست به همه بفهماند دیگر از او جدا نخواهد شد.

 

بردیا و رها سعی کردند سراب را از میان دستانش بیرون بکشند تا از چند و چون حالش مطلع شوند اما حامی رهایش نمیکرد، دیگر نه…

 

بردیا کنارش روی زمین نشست و دندان قروچه ای رو به حامی کرد.

 

_ پسره ی کله شق، بذار معاینش کنم.

 

حامی انگار کر شده بود و فقط داشت با آرامش زیر گوش سراب از دلتنگی هایش میگفت.

 

به تشنه ای در بیابان مانده میماند که ناگهان چشمه ی آبی دیده و بی توجه به همه چیز و همه کس میخواست تا سر حد مرگ از آن بنوشد.

 

بردیا که شیدایی حامی را دید پوفی کرده و در همان حالت، دستش را به گردن سراب رساند.

نبضش کند میزد، خیلی کند…

 

با عجله رو کرد به چهره ی نگران بقیه و با لحنی که نگرانی و تشویششان را شدت بخشید، گفت:

 

_ باید برسونیمش بیمارستان، همین الان.

 

باز هم همه هول شدند و پریشان شروع به چرخیدن دور خودشان کردند.

هیچکس نمیدانست چه کند و فقط داشتند اوضاع را خراب تر میکردند که حاج آقا دست داخل جیبش برد و سوییچش را بیرون کشید.

 

سمت بردیا پرتش کرد و با اشاره به قوم دیوانه و سرگردان دورش گفت:

 

_ شما ببرینش مام میایم، معلوم نیست اینا چشونه!

 

بردیا سوییچ را دست رها سپرد و خودش هم زیر بغل حامی را چسبید.

 

_ ماشینو روشن کن عشقم.

 

به هر ضرب و زوری بود حامی را بلند کرد و هر دویشان را داخل ماشین نشاند.

 

سمت بیمارستان رفتند و حامی فارغ از اتفاقات دورش، دست روی شکم سراب گذاشته و اشک و لبخندش با هم مخلوط شده بودند.

 

_ چرا بهم نگفتی مامان شدی لیمو خانم…

 

#پارت_۵۲۱

 

روی صندلی مقابل اتاق نشسته و سرش را میان دستانش میفشرد. نمیخواست از سراب جدا شود اما هنوز گوشش از سیلی بردیا سوت میکشید!

 

گفته بودند چسبیدنش به سراب جانش را میگیرد و او به خاطر حفظ جانش رهایش کرده بود.

 

چند دقیقه بیشتر از بودن سراب در اتاق نمیگذشت اما دقایق برای او حکم سال داشتند بسکه کش می آمدند.

 

بیتاب و کلافه با نوک پا روی زمین ضرب گرفته بود و نگاهش لحظه ای از در اتاق جدا نمیشد.

 

طاقت نیاورد و با شتاب از جایش بلند شد. پشت در رفت و کمی این پا و آن پا کرد اما دل عاشقش دیگر صبوری نمیفهمید.

 

در را که باز کرد بردیا نگاه غضبناکش را به او دوخت و سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

_ نه حامی، بیرون باش.

 

چیزی که از او انتظار داشتند محال بود. قلبش در سینه اش آرام نمیگرفت تا سرابش را نمیدید.

 

دستان عرق کرده اش را به لباسش مالید و بی توجه به تهدیدهای بردیا کمی داخل رفت.

 

سراب را روی تخت دید و چند دکتر و پرستاری که هر کدام به جان یک سمتش افتاده بودند.

 

از دیدن دستگاه های عجیب و ترسناکی که تن کوچک دلبرش را احاطه کرده بودند وحشت کرد.

 

تمام جانش لرزید، باید دخترکش را از میان مردم میبرد… میرفتند یک جایی که هیچکس نباشد جز خودشان و تا آخر عمر فقط در آغوش هم میماندند.

 

غیرارادی پاهایش سمت تخت سراب کشیده شد، پاهایی که شده بودند پای دلش…

 

_ چیکار دارین میکنین؟ راحتش بذارین اون هیچیش نیست… سراب…

 

بردیا و رها که گوشه ای نظاره گر تلاش همکارانشان بودند، سمتش رفته و رها با زبان خوش و بردیا با زور بازو، سعی کردند از اتاق بیرونش کنند.

 

_ بگین ولش کنن، تو رو خدا اذیتش نکنین… اون دیگه طاقت نداره، بذارین ببرمش… عمو توروخدا…

 

#پارت_۵۲۲

 

بردیا با حرکتی خشن و محکم او را از اتاق بیرون کرد و خواست درشت بارش کند که رها میانشان ایستاد و نگاه خیسش را به او دوخت.

 

_ چیکار میکنی بردیا؟ زورت به این بچه رسیده؟

نمیفهمی تحت چه فشاریه؟ همین که دیوونه نشده خیلیه، انتظار داری مثل یه آدم عادی برخورد کنه؟

تو برو من پیششم، برو حواست به سراب باشه.

 

بردیا نفسش را با صدا بیرون داده و با نوک انگشت چشمانش را مالید.

 

_ رد دادم دیگه، اون پفیوز هنوز اون بیرونه و مدارکم دستشه… دست خودم نیست، بهش که فکر میکنم ذهنمو به هم میریزه.

 

رها با وجود استرسی که داشت، لبخند آرامش بخشی به همسرش هدیه داد و دستانش را فشرد.

 

_ نگران نباش، ما بدتر از ایناشم گذروندیم یادته که؟

همه ی بچه ها هستن، با هم از پسش برمیایم.

فعلا باید تمرکزمون رو حال سراب باشه، به چیز دیگه ای فکر نکن قربونت برم.

 

بردیا پلک روی هم گذاشت و گوشه ی لبش را چیزی شبیه لبخند بالا برد.

رها به سادگی میتوانست روی ذهنش تاثیر بگذارد، لاکردار خوب بلدش بود.

 

نیم نگاهی به حامی که همچون بچه ای سرگردان و گمشده مردمک لرزان چشمهایش را به در اتاق دوخته بود، انداخت و شرمنده لبهایش را روی هم فشرد.

 

_ توام بشین سرجات دیگه بچه، چرا هی انگولکم میکنی خراب شم سرت؟!

همه اون تو دارن به زن و بچت کمک میکنن، کسی اذیتش نمیکنه دندون رو جیگر بذار کارشون تموم شه بعدش میتونی بیای پیشش.

 

حامی ملتمس نگاهش کرد و خواست چیزی بگوید که بردیا نگاه چپکی اش را تحویلش داد.

 

_ با این ادا اصولاتم خر نمیشم، بتمرگ همین بیرون تا خبرت کنم زبون نفهم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😭:)
😭:)
4 روز قبل

ی هفته گذشتا:)

😭:)
😭:)
6 روز قبل

پارت بعدی😭😭😭

همتا
همتا
6 روز قبل

سلام چرا دیگه پارت نمیاد

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
10 روز قبل

همین؟! بازم پارت بزارین تروخداااا🥺🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x