احمق بود، احمق و بیش از حد احساساتی.
منطقش کور شده بود و فقط میخواست احساسات دیوانه کننده ای که در این روزها تجربه کرده بود را سر راغب خالی کند.
بی گدار به آب زده بود.
بی هیچ نقشه ای، با دست خالی…
میدانست راغب با این چیزها زمین نمیخورد و باز هم بی گدار به آب زد.
_ ت… تو… همه چیمو ازم گرفتی…
راغب هیستریک خندید و همچون گرگی درنده، دندان های تیز شده اش را نشان بره ی مقابلش داد.
_ جز جونت!
همان انگشتانی که در حال نوازش سر سراب بودند را با قدرت میان موهایش قفل کرد و او را از سرش بالا کشید.
_ که زیادی واسه از دست دادنش مشتاقی!
خودش به جهنم، نگران جان کودکش شده بود.
حالا که دیگر دیر بود…
_ ولم کن… راغب… بذار برم…
سراب جیغ و داد کنان به دستش چنگ می انداخت اما راغب بی توجه به تقلاهایش، او را تا نزدیکی در برد.
#پارت_۷۰۲
_ ولم کن حیوون…
هر چه دست و پایش را به تن راغب میکوبید انگار داشت نوازشش میکرد.
_ ولت کرده بودم، کارم باهات تموم شده بود اما تو همیشه تنت زیادی میخارید…
چانه ی سراب را چنگ زده و سرش را ثابت نگه داشت. طوری توی صورتش براق شد که سراب از نعره اش قالب تهی کرد.
_ نباید میومدی دنبالم، نمیخواستم بکشمت کثافت…
صدای راغب درد داشت؟
او هم همان حسی را داشت که سراب داشت؟
او هم از کشتن سراب زجر میکشید؟
_ دوسم داری؟
نگاه ملتمس سراب به چشمان سرخ راغب بود. به دنبال جواب سوال هایش داشت سرزمین چشمانش را زیر و رو میکرد.
منتظر یک کلمه بود تا کمی قلبش را آرام کند. یک کلمه ای که به او بفهماند راغب هم او را دختر خود میداند.
اما تنها صدایی که به گوشش رسید، صدای خرد شدن شیشه بود.
#پارت_۷۰۳
_ هیچوقت نتونستی جای دخترمو پر کنی…
گرمای خونی که از یک سمت سر و صورتش جریان گرفت را حس کرد.
خرده شیشه هایی که در پوستش جا خوش کرده بودند را هم…
راغب با بی رحمی تمام صورتش را به شیشه ی در کوبیده بود.
آن هم درست زمانی که امیدوارنه منتظر تایید رابطه ی پدر و دختریشان بود.
رابطه ای که خونی نبود اما هر دویشان حسش کرده بودند.
تنش که زمین را در آغوش کشید پلکی زد.
ناباور به شیشه های آغشته به خونی که بینشان نشسته بود نگاه کرد.
سرش نبض گرفته بود و گیج میرفت. دستش را به سرش رساند و بعد هم صورتش را لمس کرد.
گرم بود، گرم و سرخ…
قرار بود بمیرد؟ کودک بینوایش چه میشد؟
ضربه به سرش گیجش کرده بود اما هیبت وحشتناک راغب را دید که روی تنش خیمه زد.
#پارت_۷۰۴
دستان بزرگ و زحمتش را دید که دور گلویش حلقه شدند.
_ تو مال آدم کشتن نبودی ولی من هستم…
نفس کشیدن چقدر سخت شده بود.
بی جان به دستان راغب کوبید و کوبید و کوبید.
_ بچ…
آنقدری نفس نداشت که حرفش را کامل کند.
مرگ را به چشم میدید و طفلک کودک ناکامش…
_ آقا اگه میخواین نفلش کنین بسپرینش به ما!
جایی میان مرگ و زندگی صدای مرد را تشخیص داد. همانی بود که تا این جهنم همراهی اش کرد.
_ گمشو بیرون، گمشو بیرون، بیـــرون!
صدای مرد دستپاچه شد و دستان راغب سست.
_ شرمنده آقا، صدا شنیدیم نگران شدیم. گفتیم شاید کمک بخواین.
_ به چی زل زدی؟ مگه نمیگم گمشو بیرون؟ هر صدایی شنیدی حق نداری بیای تو، بیـــرون!
همان چند ثانیه کافی بود تا هوای اطرافش را ببلعد.
کمی جان گرفت و شاید مرد ناخواسته فرشته ی نجاتش شده بود.
#پارت_۷۰۵
دستش را روی زمین لغزاند و شیشه ای بزرگ برداشت.
تا راغب به خودش بیاید و کارش را از سر بگیرد در کسری از ثانیه شیشه را توی گردنش فرو کرد.
خوب بلد بود کجا را نشانه رود تا در جا جانش را بگیرد.
همه ی این ها را از خود او آموخته بود و فکرش را نمیکرد روزی روی خودش پیاده کند.
چشمان راغب از حدقه بیرون زد. شبیه ماهی بیرون افتاده از آب لبهایش را تکان میداد و سراب از دیدن آخرین نفس هایش زار زد.
دست بی جانش همراه شیشه پایین افتاد و تمام خون راغب از شاهرگش فواره زد.
برای فرار از آن جوی خون نفسش را حبس کرده و چشمانش را بست.
دست و پا زنان جسم نیمه جان راغب را کنار زد.
چهار دست و پا خودش را روی زمین به گوشه ی خانه کشید.
پشت دستش را روی چشمانش کشیده و خون رویشان را زدود.
#پارت_۷۰۶
فکر نمیکرد تماشای جان دادن راغب انقدر برایش سخت باشد.
انگار کسی قلبش را از سینه بیرون کشیده و توی مشتش میفشرد.
راغب دست روی زخمش گذاشته و به امید معجزه سعی داشت مرگش را به تعویق بیندازد اما خودش هم میدانست رفتنیست.
دست و پا میزد تا با برخورد شیشه ها به هم صدا ایجاد کند و کسی به فریادش برسد اما خودش دستور داده بود که هر چه شنیدند هم سراغشان نیایند.
_ س… را… ب…
زبانش را که تکان میداد گُله گُله خون از دهانش بیرون میریخت اما به هر چیزی برای زنده ماندن چنگ می انداخت.
انتقامش هنوز تمام نشده بود، وقت مردنش نبود و انگار همه چیز قرار نبود باب میلش باشد.
آخرین نفسش را هم کشید و این شاید برایش شبیه به یک مجازات بود که آخرین تصویر پیش رویش سراب بود و آخرین کلمه ی روی زبانش هم سراب…
#پارت_۷۰۷
_ عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونو خریده
قشنگ تر از عروسکم هیچکس ندیده
خیره به جسد راغب آنقدر لالایی زمان کودکی اش را زمزمه کرد که روشن شدن هوا را نفهمید.
نیمی از وجودش را همراه راغب به آغوش مرگ فرستاده بود و نیم دیگر فقط به خاطر کودکش زور میزد تا مرگ را پس بزند.
زانوانش را به آغوش کشیده و ننو وار خودش را تکان میداد.
لبهایش خسته بودند که دیگر همراهی اش نمیکردند.
اما هنوز آن لالایی از میان گلویش زمزمه میشد.
جایشان عوض شده بود، اینبار او برای راغب لالایی میخواند.
غرق آن باتلاق متعفن و خون آلود حتی صدای آژیر ماشین های پلیس را هم نمیشنید.
پی بردن به هویت اصلی راغب و پیدا کردن خانه اش زمان بر بود اما حاج آقا به خیال اینکه سراب را دزدیده باشند، تمام وقت و انرژی و نیروهای پلیس را به کار گرفته و همین که پیدایش کردند، بی فوت وقت راهی آن خانه شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 88
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شتتت حالا سرابو میبرن زندان🥲