چشمانش کم کم باز شدند ….چشمانش شروع به کنکاش کرد .اینجا کجا بود ؟ کم کم یادش آمد …
پسرک …تارا ….لنا …
در یک اتاق بود که به جز یک تخت و یک میز عسلی چیز دیگری نداشت . پنجره هایی با حصار های آهنی داشت …و هنوز هم بوی نم را حس می کرد . بدنش کرخت شده بود . تا به حال انقدر دل تنگ تشک تختش نشده بود …
با قدم های نه چندان محکم به سمت دستگیره ی در رفت . چند بار بالا و پایینش کرد …قفل شده بود ، گول خورده بود
این ها همه تله بود . که پسرک شیطان صفت کاری کند دیاتا با پای خودش بیاید به دام او …
خودش بخواهد که سند مرگش را امضا کند . چند بار دیگر دست گیره را بالا و پایین کرد در باز نمی شد …لعنتی !
به در لگد می زد و کولی بازی را از سر گرفت : منو بیارین بیرون ….نمی تونی منو اینجا حبس کنی عوضی تو بهم قول دادی ….نه لعنتی !!!
چشمانش به سمت راست در کشیده شد . در با اثر انگشت باز می شد …
چشم هایش را چرخاند به حتم چند دوربین مداربسته هم میدید …و بله دور تا دور اتاق در از دوربین بود …
دوربین ها به دیاتا دهن کجی می کردند …
نا امید شد …پسرک او را به خواسته ی خودش گروگان گرفت .
چه حماقتی کرده بود …همین بود نقشه ی پسرک این بود که او را تحت فشار بگذارد تا با خواسته ی خودش به جهنم
بیاید .
در همین فکر ها بود که در باز شد . در کمال ناباوری این پسرک بود که با قد بلندش وارد اتاق می شد .
کت چرمی به تن کرده بود و لباس هایش یک دست سیاه بود . سمت چپ پیشانی اش باند کوچکی زده شده بود اما تکه ای از موهایش بانداژ را پنهان کرده بود …
دیاتا پر از حرص شد : عوضی …خواهرم و آزاد باید بکنی لنا رو باید آزاد کنی تو بهم قول دادی !
پسرک خونسرد روی تخت اتاق رو به روی دیاتا نشست _ من قولی ندادم . خودت با پای خودت اومدی .
دیاتا به نیوراد نزدیک شد _ منو از این جهنم دره آزاد کن !
نیوراد تک خنده ای کرد . کمی به دیاتا نزدیک تر شد . نزدیک و نزدیک تر چشمانش سرد بود . مثل یک تکه یخ در جهنم
_ جالبه نه ؟ توی جهنم تنها کسی که می تونه نجاتت بده شیطانه !
دیاتا از شوک زبانش بند اومده بود چیزی نمی توانست بگوید با چشمان درشت شده اش به پسرک شیطان صفتی که حتی نمی دانست اسمش چیست زل زد …
پسرک از تخت بلند شد . در حالی که کتش را صاف می کرد و پشت به دیاتا داشت به سمت در می رفت گفت :
تا حالا به این فکر کردی که توی خودکشی ، مغز نقشه ی قتلتو خودش می کشه ؟ تو که دوست نداری خواهرت خودکشی کنه نه ؟ پس بهتره خفه شی …
بعد هم اجازه ی حرف زدن به دیاتا را نداد و از اتاق خارج شد . حسگر در اتاق به رنگ قرمز در آمد و در خود به خود قفل شد …
🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
پسرک در حالی به هوش آمد که روی تختش خواب بود . سرش به شدت درد می کرد . دستش ناخودآگاه به سمت
پیشانی اش رفت . چشمانش از فرط درد جمع شدند . دیشب با خود چه کرده بود ؟!؟!
ارسلان وارد اتاق شد _ عه بیدار شدی ؟ با خودت چیکار کرده بودی دیشب ؟ سه تا جعبه دستمال کاغذی مصرف کردی
تا خون دماغت بند بیاد !
ابروهای پسرک بالا رفتند _ عه ؟ چه جالب !
بعد جدی شد : دختره به هوش اومد ؟
ارسلان که گویی داغ دلش تازه شده بود گفت : نپرس . دختره ی وحشی معلوم نی چه جونی داره یه ضرب داره لگد می زنه به در داد و هوار راه انداخته.
_ خیله خب حواست به لنا باشه حوصله عر زدنشو ندارم.
_ بابا جان مادرت بسه . شدم پرستار بچه یه بار دستشویی ببرمش یه بار سرلاک بدم کوفت کنه بسه دیگه !
چرا به ریو نمی گی این کارارو بکنه ؟ خیر سرم سی و نه سالمه باید بچه داری کنم ؟
_ من ازت درخواست نکردم ، دستوره . اون ریو اگه جربزه داشت شلوارشو میکشید بالا شورتش معلوم نباشه !حالا هم برو خفه اش کن رو نروم داره یورتمه میره !
_ باشه بابا نمی خواد اعصاب خوردی اول صبحتو سر من بدبخت خالی کنی !
کلافه از پر حرفی ارسلان غرید _ بسه دیگه اگه سی ثانیه دیگه اینجا بمونی قول نمی دم نکشمت !
ارسلان قیافه اش گرفته شد : اوووو باشه بابا قاتل زنجیره ای ! چشم من میرم عن بچه پاک کنم تو هم به کارت برس !
با چشم به در اشاره کرد : زودتر !
ارسلان شانه ای بالا انداخت و در حالی که با خود غر غر می کرد از اتاقش خارج شد …
با سرگیجه از تخت بلند شد … بعد از مرگ نیوان تنها لباس هایی که میپوشید سیاه رنگ بودند .
البته به خاطر دل لارا شاید بعضی اوقات آبی پررنگ یا طوسی می پوشید اما حال …تنها سیاه بود ….دیگر لارایی وجود نداشت که بخاطر دل کوچکش رنگی بپوشد .
قلبش سیاه شده بود و رگ هایش سنگی …روز هایش دردناک و شب های پر خاطره اش سنگین ….
دلش چرکین بود و چشم هایش غمگین ….
صدای داد و فریاد رپر کوچولو از صد فرسخی به گوش می رسید و برگه ی سفید اعصابش را خط خطی می کرد .
اخمی روی صورت خنثی اش جا خوش کرده بود.
لباس های درست و حسابی پوشید و به سمت اتاق قرمز برای دیدن آفرودیت رو اعصاب رفت .
دیشب با خود چه کرده بود ؟ سرش وحشتناک درد می کرد . به خاطرات قول نمی داد اگر یک بار دیگر فقط یک بار دیگر خودشان را نشان دهند ، این بار خود را از زندگی ساقط نکند …دست هایش سرد سرد بود …یخ زده بود ، اما بدنش و سرش داغ بود …مثل آتش سرخ بود . رپر کوچولو او را یاد خودش می انداخت همان موقع ها که به عنوان یک خواننده
زیرزمینی فعالیت می کرد …
خوب اولین ترکش را یادش است که به چه بدبختی ضبط کرده بودش …خودش تمام کار های ترک را انجام داده بود از میکس و مسترینگ تا نوشتن تکست آهنگ…رپ می خواند آن موقع که نوجوان بود ، عاشق رپ بود . رپ زبان اعتراض است …رپ زبان نه گفتن به ظلم است…رپ خود اصالت است …شاید این وجه اشتراکش با رپر کوچولو باعث شود کمی از شکنجه ای که برایش در نظر گرفته بود کاسته شود…
اسم اولین ترکش تنبیه بود .
انگار در آن ترک خود را توصیف کرده بود … آن موقع یک نوجوان شانزده _ هفده ساله بود . که می خواست برای بار هزارم به پدرش ثابت کند من هم ادمم بابا … من هم بچه ی توام …تو منو به وجود آوردی از هوا نیومدم که اینطوری باهام رفتار می کنی …
اولین ترکش حسابی سر و صدا کرد . آن موقع ها اینترنت به وضع الان همه گیر نبود . ولی هر گاه که از خیابان ها و گوشه کنار شهر گذر می کرد موقعی که صدای ضبط ماشین ها را می شنید می توانست تشخیص دهد که دارند آهنگ او را گوش می کنند . خواننده ای زیرزمینی بود چون آهنگ هایش غیر مجاز بودند …راجع به سیاست ، اعتراض ، تبعیض و همه چیز می خواند و تکست می نوشت گویی داشت دل پرش از پدرش را در این آهنگ ها خالی می کرد …
یادش بخیر اسم مستعارش …خود را هروئین معرفی کرده بود .
آن موقع که شانزده ساله بود عاشق این اسم بود …هروئین … اسمش همیشه در گوشه و کنار تهران شنیده می شد …
حتی بچه های مدرسه آهنگ هایش را از بر بودند اما نمی دانستند هم کلاسی اشان ، نیوراد راد خواننده ی این آهنگ هاست … صدایش خود گرفته بود ولی با میکس و مستر و افکت کاری کرده بود صدایش بزرگ تر از سنش نشان دهد
همه فکر میکردند او کمه کم ، بیست و پنج سال سن را دارد … تحریر های کورس ها را طوری اجرا می کرد که انگار مخاطب آنها پدرش بود …گفته بودم که آهنگ ها حرف های مخاطب دارت را بیان می کنند ؟
این بود وجه اشتراک او و آفرودیت …آفرودیت و شیطان بالاخره در جایی به تفاهم رسیدند .
همه چیز خوب بود . داشت معروف و معروف تر می شد اما اسم و رسم و چهره ی هروئین برای همه مبهم بود …
هه چقدر بچه بود . هروئین ؟!؟! حتی نیوان هم نمی دانست این هروئین ، رپر زیرزمینی برادرش است .
باز خاطرات لعنتی برای انجام وظیفه ی خود یعنی زجر دادن نیوراد خودشان را نشان دادند .
هه چیز خوب پیش می رفت . آهنگ هایش روزی دو کا ویو می خورد اما تا روزی که در یک دعوا در دبیرستان هویت خود را لو داد ! با داد به فرشاد مهرافزون که برایش شاخ و شانه می کشید گفت : حرف دهنتو بفهم احمق …داری با هروئین زر می زنی دهنتو آب بکش !
مهرافزون آن زمان خنده ای پر از تمسخر کرد _ هه هروئین ؟ اونم تو ؟ نوردخت بابا رو چه به هروئین ؟
گمشو بابا اسم اسطوره رو به گند نکش توی زر زرو اگه بچه ننه نبودی بابات نوردخت صدات نمی زد !
نیوراد جری تر شد . انسان ها گاهی کار هایی در دعوا می کنند که بعد ها صد ها هزارن بار از انجام دادن آنها پشیمان می شوند…
_ می خوای بهت ثابت کنم ؟
مهرافزون ابرویی بالا انداخت : هه ثابت کنی ؟ اینکه نوردخت باباتی ؟ نه دادا مرسی صرف شده !
نیوراد کم نیاورد : منظورت گوه خوریه دیگه نه ؟ چرا می ترسی ؟ می ترسی راست بگم کرک و پرت بریزه ؟
زنگ تفریح به صدا درآمد و پشت بندش صدای ناظم که متعدد میگفت برید سر کلاساتون گوش های نیوراد را پاک کر کرد …
نیوراد دستی به شانه ی مهرافزون کشید : ساعت هفت عصر سر کوچه ی فلاحی منتظر باش .
🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
از خاطرات و هجوم نا به هنگامشان عصبی شد . محکم به پیشانی اش کوبید که باعث شد درد سرش بیشتر و بیشتر شود …
از خودش متنفر شد . چقدر بخاطر بلوف زدن های مهرافزون زندگی اش را شهرت نو پایش را به گند کشید …
چه قشقرقی به پا کرد مهرافزون بعد از اینکه فهمید نیوراد راد ، همکلاسی اش هروئین است .
از حسادت رگ های گردنش برجسته شده بود و نیوراد آن موقع می توانست برق حسادت و خشم چشم های مهرافزون را به راحتی تشخیص دهد .
به اتاق قرمز رسید چقدر خاطرات وقتش را تلف می کرد .
سعی کرد برای لحظه ای هم که شده خاطرات لعنتی را آتیش بزند و بسوزاند …
اما نمی شد …نمی شود …
ما خاطرات هستیم …. وظیفه ی ما عذاب دادن است… یادآوری حماقت هاست …رنج دادن آدم هاست …
لبی می کشد موهای سرکش را به سمت عقب هدایت می کند .
بعد همان روز ، موقعی که به مهرافزون نشان می دهد که واقعا هروئین است ، فردایش مهرافزون را میبیند که کنار اکیپش دارد او را با غرور نگاه می کند . به نیوراد آرام آرام نزدیک می شود و در گوشش نجوا می کند _ امشب ساعت شیش عصر بیا کنار پارک بغل مدرسه باهات کار داریم .
بعد چند ضربه به شانه ی نیوراد و کمرش می زند و همراه اکیپش سرخوش سر کلاس می روند .
از یادآوری این خاطرات خجالت آور کلافه می شود و در حالی که پشت در اتاق قرمز است ترسناک زمزمه می کند :
قرار نیست یادم بره خاطرات تا وقتی که توی قبرم بپوسم یادم می مونه !
پوزخندش ، ان نگاه مرموز ترسناکش ….دوباره در جلد شیطان رفته بود ….
ادامه داد _ هوم ، فکر کنم بالاخره یه راهی پیدا کردم که خودمو ببخشم ! …اشتباهاتی که قبلا انجام دادم این اولین قدمه مگه نه رپر کوچولو ی احمق ؟
یا اینکه می تونم روی انتقامم کار کنم اوم ، ممکنه ؟
سرخوشانه و ترسناک بلند گفت _ گر جهان به کامم نگردانی جهان بسوزانم …
آری این بود شیطان واقعی …شیطان برای فولد شدن نیامده بود و تا موقعی که در قبرش می پوسید زمانی که مرگ او را فرا می خواند انتقام می گرفت و با خاطرات درگیر می بود …
جهان می سوزاند اگر به کامش نمی چرخید …نابود می کرد اگر چیزی بر طبق خواسته اش پیش نمی رفت .
در حالی که به ریو ی وحشت زده که پشت سرش تا الان ایستاده بود و شاهد دیوانگی هایش بود خیره شده بود گفت
دو تا قبر واسه خودمو خودت کندم اون موقع می فهمی پوسیدن یعنی چی !
ریو در دل خود گفت : خدا رحم کنه سرش ضربه دیده قاطی کرده یاااا خود خدااااااااا کمک ! با این روانی امروز باید چطور سر کنم خدا !!!!
بعد در حالی که وحشت زده عقب عقب می رفت از شیطان فاصله گرفت و رفت به اتاق بنفش تا یک سر به تارا بزند .
تارا یک دکتر روانپزشک بود . ریو طبق دستور ایکس دقیقا روز دوازده سپتامبر به مطبش رفت و خود را یک بیمار
دی آی دی – معرفی کرد .
( دوستان بیماری دی آی دی یک نوع بیماری چند شخصیتی هست که بیمار احساس می کنه یک یا چند نفر دیگه مغزش رو کنترل میکنن )
از همان اول که وارد مطب شد . می دانست باید چطور رفتار کند چون تارا یک روانپزشک بود و می توانست در همان نگاه اول تشخیص دهد که او واقعا بیمار است یا تظاهر می کند . خوب یادش است که چطور ایکس لحظه به لحظه تمام حرکات را با او کار می کرد … حتی طرز نگاهش را نیز عوض کرده بود …ایکس زیادی باهوش و محتاط بود.
همه چیز خوب پیش می رفت. باید یک کاری می کرد که تارا خودش با پای خودش بیاید و در دام ایکس بیفتد .
کار راحتی نبود نه اصلا و آن موقع ریو فکر می کرد که ایکس واقعا یک شیطان بی تمام معناست …
خود را به تارا نزدیک و نزدیک تر کرد. از حالت هایش گفت از اینکه گاهی مغزش را کسانی دیگر کنترل می کنند خوب مو به مو مکالمه ی پر استرسش با تارا را در آن روز به خاطر داشت …ایکس ، پسرک شیطان صفت او را از نه شب تا چهار صبح مجبور کرده این دیالوگ ها را تکرار و تکرار کند …آن هم جلوی خودش و آن نگاه ترسناک آبی و سبز رنگش .
تارا عینکش که فرم گرد داشت را روی چشمانش جا به جا کرد و آرام با لحنی که سعی داشت کاری کند تا ریو احساس راحتی کند گفت : خب ؛ ریو ، چند نفرن ؟
ریو دیالوگ ها را برای بار هزارم در سرش مرور کرد. ایکس یک میکروفون به لباس ریو نصب کرده بود تا خود شخصا مکالمه را بشنود …چقدر محتاط بود …
ریو در حالی که دور و اطراف را از قصد دید می زد با آب و تاب گفت : سه نفرن یکیش اسمش رالفه که همیشه عصبانیه و دوست داره دعوا کنه و تازه خیلیم سکاکه اون یکیش اسمش سارائه که همیشه دوست داره خودکشی کنه یکی دیگه هم اسمش جاناتانه
که همش دوست داره ازدواج کنه ولی خیلی خجالتی و معذبه !
تارا با دقت ابرویی بالا انداخت : عجب …
ریو با خجالت سرش را پایین انداخت . گوشه ی پیراهنش را بر طبق نقشه در دستش مچاله کرد که به تارا نشان دهد حال جاناتان دارد مغزش را کنترل می کند .
تارا با دقت بیشتری به او زل زد : خب تو از این وضعت راضی هستی ریو ؟ با کدومشون راحت تری ؟
درست مثل همان جملاتی که ایکس برنامه ریزی کرده بود . ایکس واقعا باهوش بود .
مطب تارا در یکی از کوچه پس کوچه های فلوریدا بود . از همان کوچه های پولداری فلوریدا …
قرار بود تارا را از فلوریدا به سان فرانسیسکو بکشاند و این کار واقعا مشکل بود مگر اینکه تارا به قول ایکس واقعا یک دکتر دلسوز باشد که حاضر است برای بیمارانش هر کاری بکند …
_ خب من با سارا از همشون بیشتر حال می کنم . این دنیا چی داره که آدم بخواد زندگی کنه ؟
با این حرفش به تارا نشان داد که حالا این ساراست که مغزش را کنترل می کند .
تارا کمی بینی اش را خاراند و به ریو زل زد : چرا از زندگی کردن خوشت نمیاد ؟
ریو باز دیالوگ ها را مرور کرد و گفت : هه زندگی ؟ حس یه ماهی رو دارم که توی یه لیوان انداختنش و مجبورش کردن به زور توی اون لیوان زندگی کنه ولی من دلم اقیانوسه …
_ خب تو از زندگی چی می خوای آقای اقیانوس ؟
_ مرگ !
_ چرا مرگ ؟ سارا مجبورت می کنه ؟
ریو با تعجب ساختگی گفت : آره آره! بعد نگاهش رنگ شک به خود گرفت که مثلا این بار رالف دارد مغزش را کنترل می کند _ تو از کجا فهمیدی ؟
وای که چقدر سخت بود مدام باید تغییر حالت و چهره می داد تا به تارا حالی کند الان کدام از این شخصیت هایی که ایکس طراحی کرده بود دارد مغزش را کنترل می کند …
تارا با لحن مطمئنی گفت : نگران نباش ریو . بهم اعتماد کن …الان چه چیزی حالتو بهتر می کنه ؟
چشمان ریو برق زد خدا خیرت بدهد بالاخره پرسیدی !
نگاهش را پر از خجالت کرد که مثلا نشان دهد که در نقش جاناتان فرو رفته است: ام …ام …خب …یکم سخته که بگم …. نمی دونم چجوری بگم …خب
تارا یک پلک طولانی زد تا به او بفهماند راحت باشد : راحت باش حرفتو بزن !
_ میشه یه روز بیای خونه ام تو سان فرانسیسکو ؟
تارا متعجب نگاهش می کند : تو سان فرانسیسکو ؟
ریو قیافه ی مایوسی به خود می گیرد : نمیای نه ؟ هه می دونستم دنیا از من خوشش نمیاد کاش همون روز که خودکشی کردم خدا جونمو می گرفت …. بعد از جایش بلند شد تا به سمت در خروجی مطب برود . که ناگهان درست همانطور که ایکس ، پسرک شیطان صفت برنامه ریزی و پیش بینی کرده بود تارا سریع مانع رفتنش شد و گفت :
این چه حرفاییه ریو ؟ معلومه که میام ! دیگه هم فکر خودکشی نکن خب ؟ اصلا جلسه ی بعد که میای ، بیا با هم بریم خونه ات باشه ؟ خوبه ؟ به شرط اینکه داروهاتو سر موقع بخوری خب ؟
ریو مثلا نشان داد که هیجان زده و خوشحال است : راست می گی ؟
_ من تا حالا به هیچ کدوم از مریضام دروغ نگفتم !
ریو با ناراحتی زمزمه کرد : منم یکی از اون مریضام ؟ منو به چشم مریض می بینی ؟
تارا فهمید که او در جلد چند شخصیتی اش فرو رفته است وصع پسرک خیلی خراب بود باید هر چه زود تر به خانه اش می رفت تا بتواند بیشتر با ریو آشنا بشود .
آرام و پر نفوذ گفت __ نه ریو این چه حرفیه ؟ تو برام فرق داری !
این را از قصد گفت تا عکس العمل ریو را بسنجد و ببیند حالش تا چه حد خراب است . اگر ریو شک می کرد یعنی واقعا حالش خراب بود و اگر ذوق زده می شد یعنی اینکه واقعا نیازی نبود که تا این حد پیش برود و به خانه ی ریو در سان فرانسیسکو برود .
ریو همان طور که انتظارش را داشت شکاک به او زل زد و گفت : چه فرقی ؟ منظورت اینه که وضعم خراب تره از اونا مگه نه ؟ بخاطر حس ترحمت داری اینا رو تحویلم میدی آره ؟
تارا جوابی نداد و با دقت به عکس العملهای دردناکی که ریو از خود نشان می داد زل زد پس پسرک واقعا به دی آی دی
حاد مبتلاست …
_ د بگو …چرا لال شدی ؟ تو هم مثل بقیه می خوای برام دل بسوزونی آره ؟
تارا حدس زد که این رالف است که خود را دارد در بطن ریو نشان می دهد .
ریو صورتش از عصبانیت قرمز شد و سعی کرد از پس نقش رالف به خوبی بر بیاید .
از صندلی رو به روی میز کار تارا بلند شد و میز را دور زد . تارا از خود هیچ واکنشی نشان نداد و خود را خونسرد و آرام نشان می داد تا ریو را عصبانی نکند خوب می دانست ترس کار را بدتر می کرد .
خوب می دانست یک عکس العمل حساب نشده به کار های ریو چه عواقبی در پی خواهد داشت…
_ نه ریو من نمی خوام برات دل بسوزونم . من مثله یه مهمون میام خونت فقط همین خب ؟
ریو فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد .
نقشه داشت همانطور که ایکس پیش بینی کرده بود پیش می رفت …
بعد از اینکه تارا با خود او به سان فرانسیسکو آمد ، او را به جای خانه اش پیش ایکس می برد و از اینجا به بعد ایکس با تارا کار داشت …
🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
ریو ،تکانی به خود داد . گردنش خشک شده بود چقدر گذشته و بازی کردن نقش یه دی آی دی برایش دشوار بود .
در حالی که آهنگ نازنین تهی و اندی را زمزمه می کرد تا آرام شود راهروی رسیدن به اتاق بنفش را طی می کرد …
دلش به حال تارا می سوخت . او فقط می خواست به ریو کمک کند ولی …حال خود تارا مثل بیماران روانی در یک اتاق شیشه ای نگهداری می شود . ایکس دوز بالایی از داروهای روانگردان را به او تزریق می کند .
ایکس واقعا چه موجودی است ؟ دریغ از حس عذاب وجدان یا مهربانی…او واقعا یک شیطان است …
منظورش از آن حرفا چه بود ؟
دوباره حرف های ایکس را به یاد آورد :
دو تا قبر واسه خودمو خودت کندم اون موقع می فهمی پوسیدن یعنی چی ….
لرزی به خود کرد . سعی کرد دیگر به رفتار ها و کار های عجیب و غریب ایکس فکر نکند .
اینطوری هم روان خودش آرام تر بود و هم حضورش در اینجا قابل هضم تر می بود .
راهرو را طی کرد و به اتاق بنفش رسید .
در واقع اول که می خواست مخفیگاه ایکس یا در واقع خانه ی انتقامش را ببیند ، از ظاهر اینجا تعجب کرد .
در واقع خانه یا عمارت بزرگی بود که سه طبقه بود .
طبقه ی اول خود خانه بود و هیچ جای شک و جلب توجهی برای دیگران به وجود نمی آورد. اما ایکس از تجملات
واقعا متنفر بود . او با اینکه می توانست با یک آئودی این ور و آن ور برود ، همیشه موتور مشکی اش را ترجیح می داد .
هیچ وقت دلیل این کار را نمی دانست تا اینکه یک بار جرات کرد ازش بپرسد :
ان روز ایکس به طرز عجیبی آرام بود تنها روی صندلی چرخ دارش نشسته بود و طبق معمول به بیرون زل زده بود اما با یک تفاوت و آن اینکه داشت برخلاف همیشه قهوه ای تلخ می خورد …
ایکس واقعا کم غذا بود و آنطور که ریو فهمیده بود ، از غذا خوردن زیاد خوشش نمی آمد !
و هر موقع که او را می دید که در حال خوردن چیزی است ، یعنی حالش خوب است.
عزمش را جزم کرد تا بپرسد .
_ ام …ام …
همان اول کاری بی حوصله گفت : چی می خوای ریو ؟
ریو با لکنت گفت : ام …خب می خواستم بدونم …ی…یع..یعنی اه چجوری بگم ؟
ایکس مثل همیشه با یک پوزخند گفت : خیلی راحت ، دهنتو تکون بده تا حرف بزنی ؛ چی می خوای ؟
چشمانش را بست و جملات را سریع بیان کرد : چرا با موتور مسابقه ای اینور و اونور می ری در صورتی که ماشین
داری ؟
تنها جواب ایکس همین بود : از ترافیک و چراغ قرمز خوشم نمیاد.
_ ولی بازم باید برای چراغ قرمز وایسی .
ایکس مرموز گفت : هر موقع که با موتور میرم رنگ قرمزش کم رنگ تر میشه !
ریو با دهانی باز نگاهش کرد . روانی … شیطان واقعا دیوانه است ….
از فکر ایکس بیرون آمد و به بقیه ی تیم خانه ی سه طبقه فکر کرد .
طبقه ی دوم راهرویی بود که به اتاق های قرمز و بنفش و مشکی و سبز و در آخر اتاق ایکس و اتاق نقشه هایش که بیشتر مواقع در آنجا بود راه داشت .
این اتاق ها از قصد اسمشان انتخاب شده بود و در اصل اصلا رنگ دکوراسیون اتاق ها با اسمشان جور در نمی آمد .
حتی مجسمه ها و آکواریوم های راهرو ، همه ترسناک و عجیب غریب بودند . ماهی های آکواریوم ها همه از دم مرده بودند . ایکس همیشه می گفت : مرگ کار مقدسیه !
شاید بخاطر این است که همه چیز در این خانه و راهرو بوی مرگ و خون می دهد .
در واقع آنطور که فهمیده بود ، اتاق ها برای رمزگذاری اینطور اسم گذاری شده بودند .
چون ایکس نمی خواست که همین طور صریح بگوید : ببرش تو اتاق تارا یا ببرش توی اتاق دیاتا …
نه دوست نداشت .او محتاط تر از این حرف ها بود …
هر اتاق مخصوص یک کاری بود و برای وارد شدن هر اتاق باید در زدن های مخصوصی را انجام می دادی…
مثلا اگر می خواستی به ایکس بفهمانی که موضوع راجع به رپر کوچولو است باید با آهنگ فولد درمی زدی …
یا اگر موضوع راجع به تاراست ، باید با اهنگ ترس در می زدی .
همه ی این ها کد بودند . ایکس حتی به سایه ی خودش اعتماد نداشت چه برسد به خدمه و نوچه هایش .
اگر کسی معمولی در می زد یعنی یکی از نوچه هاست و از موضوع خبر ندارد .
به همین راحتی ایکس نقشه اش و خدمه هایش را مدیریت می کرد .
و اما طبقه ی آخر …هیچکس تا به حال به آنجا نرفته . یعنی می ترسیدند …
ایکس از همان اول ورود به آنجا را در ازای جانشان تلقی کرد . و کسی نیز نمی خواست جانش را از دست بدهد مگر
نه ؟
هیچکس حتی از یک قدمی پله های منتهی به طبقه ی سوم عبور نمی کرد …و هیچ کس هم دقیق نمی دانست که در آنجا چیست که ایکس اصلا نمی خواهد کسی وارد آنجا بشود .
خوب یادش است که ایکس چطور تهدیدشان کرده بود …
_ و اما در آخر ، اگه کسی به هر دلیلی بخواد به طبقه ی سوم نزدیک بشه به ضرب سه می کشمش …می دونید که من تعادل ندارم ، روانیم می تونم با یه مشت همتونو بفرستم اون دنیا …سعی کنید از طبقه ی سوم فاصله بگیرید …
اگر کسی همین حرف را به ریو می زد تا به حال صد بار او را سوژه می کرد اما ایکس فرق داشت الکی تهدید نمی کرد ،
جذبه اش و نحوه ی نگاه کردنش ، درد در صدایش از آن یک اسطوره ساخته بود . نفرت نگاهش …آن نگاه خبیثش …
یک اسطوره ی شیطان صفت…جوری تهدیدشان کرده بود که حتی نمی خواست در تصورش وارد طبقه ی سوم شود .
🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
نگاه آبی رنگش را به دختر کوچولو دوخت : چرا من انقدر عاشقتم ؟
دخترک خنده ای سر داد و دلبرانه پدرش را بوسید : بابا نیوراد منم عاشقتم !
این بار ،نگاه آرام آبی رنگش را به موهای طلایی دخترک دوخت : هر چقدر هم که تو دوسم داشته باشی من بیشتر دوستت دارم .
دخترک ذوق زده بغل پدرش پرید و او را محکم بغلش کرد …
_ بابایی تو خیلی خوبی …همیشه پیشم بمون ، منو تنها نذار من خیلی دوستت دارم …اگه بری ناراحت میشم …
سفت دخترک را به خود چسباند : هیچ وقت تنهات نمی ذارم لارا کوچولو ی من !
از خواب پرید. نفس هایش تند بود باز هم خواب لارا را دیده بود .
پیشانی اش گرمه گرم بود . دست هایش یخ بود . چشم های قرمزش درد می کرد ، می سوخت …دختر کوچولویش چهار سالش بود …او را تنها گذاشت …چشمانش را پر از سوزش بست …بدنش ، قلبش ، مغزش همه اشان درد می کردند …
زمزمه کرد _ بابایی ، چرا وسط کار تنهام گذاشتی ؟ تو می خواستی من ترکت نکنم ولی …خودت رفتی از پیشم …
از وقتی که از پیش رپر کوچولو برگشته بود چهار ساعتی می گذشت ترجیح داد در وقت آزادش کمی بخوابد تا انرژی نداشته اش تقویت شود …
اما بدتر ضعیف تر شد …انرژی اش بدتر تحلیل رفت تا بهتر شود …
امان از این تصورات پوچ …
باز زمزمه کرد : خوب می شم …خوب می شم ….
سرش درد می کرد تصویر لارا از چشمانش کنار نمی رفت …
لارا کوچولویی که این بار در حال بازی با عروسک پری دریایی اش بود …
برو لارا ….آنقدر بابا نیورادو زجر نده …. برو بابایی ….برو ….
اما بدتر شد دخترک در ذهنش به او اخم کرد و دلخور گفت : کجا بذارم برم بابا نیوراد ؟ مگه نگفتی همیشه پیشمی ؟ مگه نگفتی همیشه با منی و تنهام نمی ذاری ؟ بابا اینجا سرده خیلی سرده من اینجا رو دوست ندارم می خوام پیش تو باشم ….
دخترک زیر گریه می زند و همه ی اینها در تصورات نیوراد رخ می دهد…
نه دیگر نمی توان تحمل کند دوباره آن حالت ها ، آن حس نداشت تعادل به سراغش آمد …
لیوان رو به رویش را به دیوار پرتاب کرد …لیوان خرد و خاکشیر شد …
لیوان بعدی ….
باز هم پرتابی به دیوار ….
لیوان بعدی ….
باز هم پرتاب به دیوار و خرد شدن لیوان ….
نه آرام نمی شد …این دفعه آرام نمی شد …اگر انتقامش نبود تا الان باز هم خودکشی می کرد …باز با تیغ گلویش را می برید …باز هم به تار های صوتی اش آسیب می زد…
اگر انتقامش نبود تا الان دوام نمی آورد …
کجاست آن جمله که می گوید لذتی که در بخشش است در انتقام نیست ؟
نه انتقام لذت دارد …دل خنک شدن دارد …
نفس های تندش به نفس های عمیق تبدیل شدند .
من ارامم ، فقط کمی بی حوصله ام
آسمان روی سرم سنگینی می کند
من آرامم اما تو باور نکن …
کمی بعد در با ضرب باز شد . ارسلان با چهره ای سراسیمه ، لنا به بغل وارد اتاقش شد .
_ نیوراد ؟ یا خدا چی شکسته ؟ لیوانا رو چرا شکوندی ؟ باز حالت بد شده ؟
لنا از چهره ی نیوراد زد زیر گریه… از نیوراد می ترسید …گفته بودم به هیولایی تبدیل شده بود که بچه ها ازش هراس داشتند نه ؟
ارسلان سعی در آرام کردن کودک داشت .
اما لنا آرام نمی گرفت . نیوراد از آلودگی صوتی متنفر بود از صدای بچه ها ، صدای گریه ی آنها از همه و همه اشان
بعد از مرگ لارا متنفر بود …
لنا او را یاد لارا می انداخت ….متنفر بود …متنفر بود …
_ این بچه رو خفه کن تا خودم خفش نکردم …
_ چت شده تو نیوراد ؟ بچه اس دیگه ترسیده الان اروم میشه .
_ می دونم بچه اس ببرش بیرون من حالم خوبه . به مروه هم بگو بیاد اینارو جمع کنه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه انتقاد یا پیشنهادی برای رمان دارید بگید ممنون
بچه ها من احضار روح پیدا کردم
اجی ها بزارین فردا شب ساعت ۱۲ همون احضار روح روش میاد فیلم خوشی باشه همونو فردا شب ببینیم
باشه اجی ساعت دوزده خیلی خوب
اجی مثل همیشه عالی
واقعا نسترن ؟ مرسی
اجی آیلین اجی مارال ساعت چند وچه فیلمی اجی کیمیا که جواب نمیده
اجی ساعت دوازده میتونی ؟
بچه ها ساعت دوازده فیلمو شما پیشنهاد بدین من که برام فرقی نداره
آیلین خواهری تا پیش منی نترس
فیلمای ترسناک همشوووون از دم چرت و پرتن 😹😹😹😹🥰🥰🥰🥰
من خیلی وقته فیلم ترسناک ندیدم، نمیدونم جدیدا چیا اومده؟
اجی چه فیلمی نمیدونیم تو پیشنهادی نداری
هوووم چرخش باحاله
جوابتونو پارت قبل دادم دوستان
اوکی ایلینی نگران نباشه 😊
مارال نگران نیستم!
مییییییییترررررررررررررسم!
خوب من این توهم هم دردیم 😊من هم خیلی وقت فیلم ترسناک ندیدم
ایلین خواهرم فدات شم ترس که نداره من همجوره پشتتم بخدا این فیلما همش الکیا نترس
باشه اصلا اینو گفتی آروم شدم نسترن…
خخخخخ فدات اجی ایلین بدون یه خواهر داری که مثل کوه پشتته ازچیزی نترسیا فقط کافیه اسممو صدا بزنی (البته اگه خودم نترسیدم)