رفیقش خنده کرد. کاش هم مونس و هم دو مرد ساکت می‌ماندند.

 

از سبک‌سری مونس خوشم نیامده بود. با هر مردی که می‌رسید، هم‌کلام میشد و مزاح می‌کرد.

 

 

خانوم‌جان می‌گفت حرمت زن دست خودش است؛ راست می‌گفت. خودم بی‌حرمتی کردم و دلم لرزید برای شاهین. چه می‌دانستم بلا می‌شود و سر زندگی‌ام می‌ریزد؟ چه می‌دانستم پنهان‌کاری‌‌ام این عاقبت را دارد؟ چه می‌فهمیدم همکلام شدن با شاهین، عروس نشده، بیوه‌ام می‌کند؟ دِ آخر من چه می‌دانستم روز قبل عقد، آن بلا سر بارمان و جوانی‌اش می‌آید؟

 

 

چشم بسته بودم تا با تکان‌های اتول، بدتر نشوم. می‌خواستم به مصائبم فکر نکنم، به سختی راه و عزای بارمان، به تهمت‌هایی که انتظارم را می‌کشید، به نبودن همایون… .

به هیچ چیز فکر نکنم اِلا رسیدن و آرام گرفتن در بغل خانوم‌جان!

 

 

خرت‌خرت ساییده شدن چرخ‌ها با سنگ و کلوخ را شنیدم و اتول که ایستاد، چشم باز کردم.

 

 

وسط جاده بودیم، به اطراف نگاه انداختم بلکه دلیل توقف را بفهمم… خبری نبود؛ نه از مأموران ژاندارمری، نه اجنبی‌ها و طیاره‌هایشان. هنوز نیم ساعت از راهی شدنمان می‌گذشت.

 

 

برگشتم طرف مونس و آرام پرسیدم:

 

– چه پیشامد کرده؟ چرا نگه داشت؟

 

پیاده شد و اتول را دور زد، آمد در کنار مرا باز کرد.

 

– بپر پایین آباجی.

 

متعجب اول نگاه به او انداختم که چادرش را به کمر بسته بود، بعد سر گرداندم طرف شوفر که تیزی ضامن‌دار رفیق شوفر، نزدیک صورتم آمد.

 

– نشنفتی چی گفت؟! بپر پایین ضعیفه.

 

 

نفسم بند رفت از برق چاقوی نزدیک صورتم.
مادر مونس، آرام گفت:

 

– بذار بره… معصیت داره… بذارین بره.

 

 

شوفر برگشت و بی‌هوا با پشت دست، به صورت پیرزن کوبید.

 

– تو خفه پیری.

 

خودم را مچاله کردم. شانه‌ام بیرون کشیده شد.

 

– دِ جون بکن دیگه.

 

نگاه مات و وحشت‌زده‌ام به چاقو رفت و بعد پیرزنی که کنارم نالهٔ درد می‌کرد.
مونس بیرونم کشید، شوفر از پنجرهٔ باز اتول سر بیرون آورد.

 

– بی‌معطلی لختش کن… بجنب مونس.

 

 

چه می‌گفت؟! فقط در دل نالیدم “خدایا به دادم برس!” مونس با یک حرکت، روبنده را از سرم کشید و روی خاک‌ها پرت کرد.

 

 

– سی کن آباجیمون از ترس زرد کرده!

 

خنده‌هایش لرز به تنم انداخت.

 

– جون! ببین چه لعبتی! دست بجنبون مونس.

 

شوفر گفت و رفیقش پیاده شد آمد کنار مونس، خیره‌خیره با خنده‌ای وقیح زل زد به صورتم.

 

– آخ مُری… تو بمیری راس کار خودمه.

 

چسبیدم به اتول و به زور گفتم:

 

– چی از جان من می‌خواین؟!

 

شوفر توپید:

 

– دس‌دس نکنین.

 

مونس جلو آمد.

 

– نمیر ریقونه! پولا رو رد کن بیاد کاریت نداریم.

 

کمرم را به اتول بیشتر فشردم و گفتم:

 

– باشه، برین عقب، میدم.

 

مونس قدمی عقب رفت، اما مرد تیزی به دست جُم نخورد.

 

– عَه طرف خودت قول بده مونس، جا سهمم این خوشگله رو می‌خوام.

 

شوفر داد زد:

 

– خفه بمیر با… یالا دِ… نمی‌بینی اوضاع حسینقلی خانیه؟ آلار نساز واس ما.

 

مونس باز جلو آمد.

 

– تِخ کن پولا رو آبجی.

 

خم شدم و دست بردم زیر پاچه‌ام، پول‌ها را بیرون کشیدم. چشمم افتاد به پاره‌سنگ جلوی پایم و بی‌معطلی توی مشتم گرفتم، راست شدم و مشتم را طرفش گرفتم.
چنگ زد به پول‌ها و شمرد. بعد مچ دستم را محکم گرفت و پیچاند.

 

 

– این النگو زر زریا رو هم رد کن بیاد.

 

با ترس و لرز گفتم:

 

– برو عقب، بگو این رفیقتم بره عقب.

 

 

مونس با سر به او اشاره زد اما اعتنا نکرد. پاره‌سنگ را زیر بغلم نگه داشتم و تلاش کردم النگوها را از مچم بیرون بکشم؛ دست‌هایم می‌‌لرزیدند و نفسم تنگ شده بود.

 

از ولایتم فراری شده بودم از ترس جان خودم و آبروی خانوم‌جانم. حالا غریب و بی‌کَس، داشتند با تیزی تهدیدم می‌کردند.

 

 

راضی بودم النگوها را هم بدهم اما دستشان به تنم نخورد. لرز دست‌هایم، جیرینگ‌جیرینگ النگوها را درآورده بود.

 

 

مونس بی‌حوصله و کم‌طاقت، مچم را کشید و با فشاری سخت، هر پنج النگو را از مچم بیرون آورد. از درد و سوز دستم “آخم” بلند شد.

 

مرد تیزی به دست جلو آمد.

 

– ای جون، خوشگله دردش اومد.

 

 

هجوم اشک و سوزش چشم‌هایم را پس زدم و نگاه از دست زخمم گرفتم.

 

– گم شو عقب لاشخور.

 

از صدای لرزان و بلندم، هر سه خنده کردند. سنگ را توی مشت گرفتم، همان‌طور خنده‌کنان آمد پر چادرم را گرفت.

 

قلبم عین قلب گنجشک میزد.
نباید می‌گذاشتم بلایی سر خودم و تن پاکی که حفظش کرده بودم بیاورند.
سنگ را محکم گرفتم و نگاهم رفت به چاقویی که از دستش آویزان بود.

 

– بشینین بریم… یالا… .

 

همین که نگاهش طرف شوفر برگشت، دستم را بالا بردم و سنگ را به صورتش کوبیدم. صدای فریادش که بلند شد، مونس خندید.

 

– نه بابا… آباجیمون بزن باهادُره!

 

 

مرد چاقو را رها کرده بود و صورتش را میان دو دست گرفته بود.

 

قدمی عقب رفتم و پشت به اتول و آن‌ها، دویدم… “یا ضامن آهو… یا امام رضا… یا امام غریب… خدایا به غریبیم رحم کن… به جوانیم رحم کن!” گفتم و با همهٔ جانم دویدم اما بی‌هوا چادرم عقب ماند و روی سنگ و خاک جاده افتادم.

 

 

درد در پاهایم و کف دست‌هایم پیچید. مرد با پیشانی پر خون، بالا سرم آمد و چارقدم را گرفت.

 

 

– دس رو من بلند کردی ضعیفه؟! لشتو می‌ندازم همین‌جا که شوم سگا بشه.

 

جیغ کشیدم:
– ولم کن حیوون… دست بهم نزن.

 

با پشت دست، خون کنار پیشانی‌اش را پاک کرد و خندید. با دست دیگرش، یقهٔ لباسم را گرفت. از بیچارگی و خوف و درد، زار می‌زدم اما تسلیم نشده بودم.

 

 

دستش رسید به گردنبندم؛ با بی‌رحمی زنجیر را کشید و ناله‌ام بلند شد، خندهٔ ترسناکی کرد و پر چارقدم را جلو کشید.

 

– جون، دردت اومد؟ باس به غلط کردن بیفتی.

 

لب‌هایم را روی هم فشردم تا صدای گریه و ناله‌ام بند برود.

 

دستش هنوز به چارقد و موهایم بود که با همهٔ جان و توانی که در تنم مانده بود، لگدی میان پاهایش زدم.

 

 

فریاد دومش از اولی بلندتر بود. خم شد و روی زمین افتاد. دیدم مونس و شوفر به طرفمان می‌دوند؛ به سرعت گریختم.
جانی نداشتم اما برای حفظ همان نفسی که به زور بالا می‌آمد، می‌دویدم.

 

 

از ترس این‌که پی‌ام بیایند، عقب سرم را نظر می‌انداختم؛ داشتند مرد را طرف اتول می‌کشیدند.

 

 

نفسم بالا نمی‌آمد؛ پاهایم توان دویدن نداشتند، اما نمی‌خواستم دوباره به چنگشان بیفتم.

 

 

صدای قارقار اتول، نوای مرگم بود. هول‌زده سکندری خوردم و نقش سنگ و کلوخ شدم اما دومرتبه بلند شدم و بی‌جان دویدم.
چه‌طور حریفشان می‌شدم اگر می‌خواستند مرا به زور داخل اتول بکشند؟ قدم‌های لرزانم طرف کنارهٔ جاده رفت. طرف ردیف درختان تُنُک و پراکندهٔ نزدیک.

 

 

اتول پشت سرم هی داشت بوق میزد. خم شدم از زمین پاره‌سنگ دیگری برای دفاع از خودم بردارم که قوت از زانوهایم رفت و سقوط کردم.

 

 

محال بود بتوانم ادامه دهم؛ ای وای اگر بلایی سر جان امانتم می‌آمد… من ماهی امانت خانوم‌جانم بودم، آق بانوی یک اصل و نصب. زخم و درد تنم به درک! نجابتم… اگر از بین می‌رفت… .

 

– چی شده خانوم؟!

 

 

نفسم تنگ بود و سرفه‌ام بند نمی‌آمد. صدای خرت‌خرت پاها روی سنگریزه‌های زمین، خوفم را بیشتر کرد. دوباره دست‌های پر زخمم را به زمین گذاشتم تا بایستم و فرار کنم.

 

 

– وایسا خانوم… کجا داری میری؟! چه بلایی سرت اومده؟!

 

 

کسی نگه‌ام داشت؛ بی‌جان جیغ کشیدم و سعی کردم دور شوم اما بنیه‌ام تحلیل رفته بود و دست غریبه، پر زور بود.

 

 

– چرا داری فرار می‌کنی؟! کسی اذیتت کرده؟!

 

 

موهای رها شده در سر و صورت را پس زدم. مردی غریبه بود، از پشت سرش صدای زنی آمد.

 

– دستش نزن بذار ببینم چی شده.

 

زن جلو آمد و نگه‌ام داشت.

 

– خوبی؟ چرا انقد درب و داغونی؟! بیا سوار شو تا یه جایی برسونیمت.

 

 

می‌ترسیدم! از هر زن و مرد غریبه‌ای خوف داشتم. از هر اتولی بیزار بودم. از غربت خودم و جاده‌های ناشناس نفرت داشتم.

 

 

ای خدا… چرا این‌قدر راه ولایت دور بود و آغوش خانوم‌جانم دست‌نیافتنی‌تر از همیشه؟
با بغض و صدای لرزانی نالیدم:

 

– من می‌خوام برم نائین، این جاده به نائین می‌رسه؟

 

مرد، دو دستش را به کمر زده بود و زن، نگه‌‌ام داشته بود.

 

 

– این جاده به نائین نمی‌رسه، اگر هم برسه، تو زنده به نائین نمی‌رسی بنده خدا!

 

زن کمک کرد راه بروم.

 

– این‌جا که جاده قزوینه، بیا بریم کمکت کنیم. نترس… کاری باهات نداریم.

 

 

دید هنوز مقاومت می‌کنم، محبت ریخت به صدایش.

 

 

– به مولا فقط می‌خوایم کمکت کنیم، همین ریختی بمونی این‌جا، تلف میشی تا شب.

 

 

چند قدم مانده به اتول، مرد دیگری از پشت رُل پیاده شد. ای داد! این‌ها هم دو مرد بودند و یک زن… مثل مونس و همدستانش.

 

 

پاهایم میخ شد به زمین.

 

– خودم می‌تونم، شما برید پی کارتون.

 

مرد دست به کمر، بی‌حوصله گفت:
– خوبی به تو نیومده؟! به جهنم که داره می‌میره، بریم شکوفه.

 

زن، بی‌اعتنا به او، آرام گفت:

 

– چرا از ما می‌ترسی؟ داریم می‌ریم تهرون. با ما بیای بهتره یا کنار جاده از حال بری؟ سوار شو، نشونی بده می‌رسونیمت… بیا نترس.

 

دستش را گرفتم و بی‌حال التماس کردم:
– اذیتم نکنید… جان عزیزت اذیتم نکنید.

 

غمگین نگاهم کرد و گفت:

 

– به جان عزیزم قصدمون آزارت نیست، حالا بیا.

 

اولین قدم را که برداشتم، همه چیز پیش چشمم سیاه شد و جان از تنم رفت.

***

صدای حرف‌هایی نزدیک گوشم می‌شنیدم و تکان‌تکان می‌خوردم. مایع تلخی ته حلقم می‌آمد و زیر دلم تیر می‌کشید.

 

 

– الان بمیره که ما اسیر می‌شیم.

 

– چقدر آیهٔ یأس می‌خونی محمود!

 

– تو زیادی دل‌گنده‌ای آقا… الان کجا ببریمش؟ توی این اوضاع برای خودمون دردسر درست کردیم. اصلاً این کی هست؟! هذیون می‌گفت.

 

صدای زنانه‌ای گفت:

 

– ترسیده بود، این‌قدر بحث نکنید بابا.

 

صدایش کلافه به گوش می‌رسید.
– اینم از شانس ما! خوش‌گذرونی بهمون نیومده.

 

– بریم خونهٔ زری… شما که عرضهٔ پرستاری کردن ندارید.

 

صدای طلبکار و جدی آمد.

 

– اصلاً حرفشم نزن، تا معلوم نشده این دختر کیه و چه بلایی سرش اومده، نمی‌ذارم ببریش توی اون خونه.

 

– شکوفه ببین به هوش نیومد؟ اصلاً نشونی می‌گیریم می‌بریمش خونهٔ خودش.

 

دستی با احتیاط، موهای سرم را نوازش کرد.

 

– دختر جون… خانوم جون… دختر نازی، میگما… بهش می‌خوره اسمش نازنین یا نازگلی چیزی باشه.

 

انگار روی پلک‌هایم، سنگ آسیاب گذاشته بودند.

 

– داره بیدار میشه… دختر جون صدامو می‌شنوی؟!

 

به مرور گذر ثانیه به ثانیه داشتم هشیار و هشیارتر می‌شدم و بیشتر خاطرم می‌آمد چه بلایی را از سر گذرانده‌ام.

 

– دختر جون… چشاتو وا کن.

 

به سختی پلک باز کردم و صورت زن جوان را نزدیکم دیدم. سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه انداختم؛ توی اتول بودیم، دو مرد جلو نشسته بودند. شوفر از آینه مرا می‌پایید و کناردستی‌اش چرخیده بود عقب.
پوست گردنم می‌سوخت، کف دست‌هایم و کندهٔ زانوهایم هم درد می‌کرد و سوزش داشت.

 

– دختر جون خوبی؟!

 

خوب؟! اصلاً نمی‌دانستم! یعنی قرار بود چه به روزم آید؟

 

– نشونی خونه‌تو بگو برسونیمت.

 

– خانهٔ برارم کسی نبود، می‌خوام برگردم شهر خودم.

 

مرد از جلو پرسید:

 

– نائین؟! با این حال و روز؟!

 

زن تندی کرد:
– تو یه دقه دندون سر جیگر بگیر ببینم!

 

بعد دوباره برگشت طرفم.

 

– ببین تو جون نداری، زخم و زیلی هستی. یعنی‌ جایی نداری بری؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها باقری
رها باقری
7 ماه قبل

ممنونم از همگی🌹

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

دستت طلا رها جون قلم شما هم عالیست و دمت گرررمممم

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

قربونت برم که راحت جواب نظرات رو میدی و به اونها احترام قائل میشی عالی، دستمریزاد مهربونم عاشقتم لیلی جونم

تارا فرهادی
تارا فرهادی
7 ماه قبل

ممنون از نویسنده عزیز و لیلا جان❤️😍
اینجوری که معلومه آق بانو حالا حالا به آرامش نمیرسه حس میکنم این شکوفه اینا یه نقشی دارن تو داستانمون😊

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

ممنون زحمت کشیدی،دلم واسه بیچاره دختره میسوزه،چه موقعیت بدی گیر افتاده

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
7 ماه قبل

مشکل همیشگی فدای سرت… چقد رمانش جالبه، واقعا آدم رو به اون زمان می‌بره….راستی لیلا خانوم شما رمان جدید نداری؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x