رمان آق‌بانو پارت ۴۱ - رمان دونی

 

 

نگاه پر کینه‌ای به خانوم‌جان کرد.

 

 

– اگر حرمت شما رو نداشتم، این چند ماهه نمی‌تونستین میان رعیت و دوست و دشمن، راحت و بی‌زحمت برو بیا کنین.

 

 

ابروهای قیطانی خانوم‌جان تاب برداشت.

 

 

 

– راحت و بی‌زحمت؟!… نه بارمان! بالای خاطر حرمت من نبود، از خاطر غیرت و آبروی خودت بود… همان که تا اینجا کشاندت.

 

 

 

نگاه الو گرفته‌اش روی من نشست و صدایش بالاتر رفت.

 

 

 

 

– کدام مردی؟ کدام خانی از شرف و آبروش گذشته که من بگذرم؟! دخترت… ناموس خان… با فاسقش که به قصد کشت، لَتَم کرده، فراری شده. پسرای بی‌غیرت خودت هم بودن، این قسم به نامردیشون حکم می‌کردی؟!

 

 

 

صورتش سرخ شده بود.

 

 

 

 

– آمده اینجا لای دست و پای هر حرامی افتاده… شکر خدا دیگه زن من که نیست رگ غیرتم بالا بیاد… اما زبان عقربش نیش داره.

 

 

 

با دست، سرتاپای لرزان مرا نشان داد.

 

 

 

 

– زنی که خودش این قسم به حرامی افتاده رو چه به انگ زدن به خواهر از گل پاک‌تر من؟! تا وقتی زن برارش بودی، آذر چه کرد با تو اِلا محبت و نرمش؟! اگر همخونم نبودی، شک داشتم حلال به خشت افتادی.

 

 

 

صدای خانوم‌جان بی‌هوا بالا رفت.

 

 

 

– لال شو مرد! وای به تیر و طایفه‌ای که تو وارث و خانش باشی… عقب سر مُرده هم رجز میگی و انگ می‌زنی؟!

 

 

 

چشم‌های بارمان، کاسهٔ خون بود و دریده. خانوم‌جان نفس‌نفس زد. و من، تا مرگ، راهی نداشتم.

 

 

 

 

– لال شو و پیش از این‌که زور بازو و داد و قالت رو به رخ بکشی، گوش کن. اگرنه این نوبه، خودم آجان خبر می‌کنم.

 

 

 

 

دست‌های بارمان، داشتند دسته‌های چوبی مبل را از زور فشار، می‌شکستند. انگاری سبک سنگین کرد و قرار نگرفت که بلند شد.

 

 

 

 

 

– از چه وقت، زن ناقص عقل، ان‌قدر ارج و قرب کرده که بشه پای حرفش نشست؟! این هم خاصیت شهری شدنه که مردها پای بساط خانوم باجی‌ها می‌شینن و اختلاط می‌کنن؟!

 

 

 

 

در بی‌هوا باز شد و والا میان درگاهی ایستاد. جدی و خونسرد! بارمان ریشخند کرد و والا نگاه به من انداخت. چشم‌هایش طوفانی بودند و سخت!

 

 

 

– انگاری هر کجا بساط باجی‌خانوم‌ها پهن باشه، این خواجهٔ اهل حرم هم یه گوشه پس و پنهان شده!

 

 

 

والا با همان چشم‌های سرد و صورت سنگی، کنج لبش را بالا فرستاد.

 

 

 

– می‌ترسم اثبات مردونگیم برات گرون تموم بشه… خواستی با مرد همکلام بشی، بسیار خب. خودم شرح حقیقت رو میگم.

 

 

 

 

بارمان دست به پر شلوارش بند کرد و گردن بالا گرفت؛ همان‌طور که پیش رعیت‌هایش می‌ایستاد.

 

 

 

 

– تو کی باشی؟!

 

 

 

والا قدم پیش گذاشت.
– خیال کن وکیل همایون‌خان… وکیل و وصی آق بانوخانوم.

 

 

 

نفسم در سی*ن*ه حبس شد و بارمان ابرو بالا داد.

 

 

 

– ملتفتی این زنی که وکیل و وصیش شدی، زن من بود، محرم من بود که با فاسقش فراری شد؟!

 

 

 

والا جُم نخورد، فقط خیرهٔ بارمان ماند.

 

 

 

– تو چه‌طور؟! ملتفتی به حکم خواهرت زمین‌گیر شدی و زندگیت به باد رفت؟

 

 

 

 

صورت بارمان سیاه شد و دو دستش را مشت کرد.

 

 

 

 

– دست روی غیرت و ناموس خان نذار که ‌بارمان‌خان سر ناموس و شرفش با کسی شوخی نداره… مرد نیستم اگر…

 

 

 

 

مشتش در هوا بالا می‌آمد که والا میان حرفش پرید، همان قسم سخت و سنگی.

 

 

 

 

– من هم مرد نیستم اگر حقیقت رو با حب و بغض و کم و کاست برات بگم…

 

 

 

 

 

نگاهش سُر خورد روی مشت‌های بارمان و لرز کردم از ضرب دستش.

 

 

 

 

 

– مردی به زور بازو نیست خان! آن‌قدر مرد هستی که فقط بشنوی و تا کلام آخرش دم نزنی؟!

 

 

 

 

 

بارمان با چشم‌های وحشی و نفس‌های لرزان، به خانوم‌جان و من نگاه کرد.

 

 

 

 

– خیال برگشتن رو نکنین که نمی‌ذارم نعشتان هم به نائین برگرده.

 

 

 

 

از تحکم و غضب قدم‌هایش، کف اتاق گرومب‌گرومب کرد. خانوم‌جان، مات و بی‌جان، فقط کف دست می‌کشید روی دامنش.

 

 

 

 

من با چشم‌های گرد، به آن دو خشکم زده بود؛ والا نیم‌چرخ زد و دست در جیب برد.

 

 

 

– تاب شنیدن نداشتی بارمان‌خان؟!

 

 

 

 

بارمان میان درگاه ایستاد.

 

 

 

– مهملاتت بمانه بالای خودت وکیل شهری!

 

– تو که مهملات جیجی باجی‌های دور و برت رو مو به مو شنیدی و باور کردی… یک‌بار هم از من بشنو.

 

 

 

 

داشت می‌رفت گور و گم شود، چرا والا جلودارش میشد؟! کاش نگاهم می‌کرد و التماس بی‌صدایم را می‌شنید.

 

 

 

 

بارمان دست به چارچوب در، از پس شانه نگاهش کرد.

 

 

 

 

– خیال نکن آمدم شهر، خوف دارم از نظمیه و بند. نامربوط به هم ببافی خودم هم نباشم، آدم‌هام نفست رو می‌بُرن.

 

 

 

 

دو مرتبه کنج لب والا قدری بالا رفت.
– اگر با مدرک و شاهد حرف زدم و مشخص شد تو نامربوط به هم بافتی، چی؟!

 

 

 

 

چشم‌های عاصی بارمان، ریز شد.

 

 

 

 

 

– چه دوسیه‌ای ساختی؟! گرده‌ت به کدام مدرک قرصه که این قسم پیش روی من شیر شدی و حریف طلب می‌کنی؟!

 

 

 

 

والا با دست، مبل را نشان داد. بارمان ابرو در هم تابید.

 

 

 

– مرد و مردانه!

 

 

 

خانوم‌جان، بی‌رمق و بی‌حرف خیز برداشت که بلند شود. والا کنار تلفن ایستاد و اشاره‌ای کرد.

 

 

 

– باشید خان‌خانوم.

 

 

 

 

نمره گرفت و با معطلی توی گوشی تلفن گفت:
– مسلم، بی‌معطلی امانتی ما رو با قدرت بیار جایی که گفتم.

 

 

 

 

پر کتش را پس زد و نزدیک من و خانوم‌جان نشست.

 

 

 

– تا رسیدن شاهد، فرصت داریم چای یا قهوه بخوریم.

 

 

 

 

دقیقه‌ها نمی‌گذشتند؛ سکوت اتاق، عین بختک روی سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد و جرئت نداشتم جز به قالی و پاهای خودم و خانوم‌جان نگاه کنم که صم‌بکم، نشسته بود و حالی بهتر از من نداشت.

 

 

 

 

صدای گریهٔ بچه از بالاخانه آمد؛ وحشت به دلم ریخت. چنگ زدم به گوشهٔ دامنم و دعا‌دعا کردم شکوفه بتواند زودتری بچه را آرام کند.

 

 

 

 

اما خیال باطل بود؛ چرخیدن سر خانوم‌جان را طرف خودم حس کردم و از زیر سایهٔ ابرو، به بارمان نگاه انداختم که پا روی پا انداخته، نشسته بود و جُم نمی‌خورد.

 

 

 

 

خوف کردم نگاهم را بالاتر بکشم و به صورتش نظر بیندازم. تنها حرکت اتاق، جنبیدن دست والا بود که فنجان خالی قهوه‌اش را روی میز، کنار فنجان دهان نزدهٔ بارمان گذاشت.

 

 

 

 

 

صدای دق‌الباب، حواس هر چهار نفرمان را جمع خودش کرد. نبات گفت “خان‌خانوم، رخصت” و صدای بی‌رمق و خشک خانوم‌جان، جوابش را داد.

 

 

 

– ها، بیا تو.

 

 

 

نبات لنگهٔ در را باز کرد و طرف مردها سرکی کشید، بعد با چشم و ابرو اشاره کرد.
ملتفت نشدم مقصودش از علم و اشاره چیست. خانوم‌جان غرولند کرد:

 

 

 

– لال بازیت بالای چیه؟!

 

 

 

نبات دست کنار لبش گذاشت و جواب داد:
– بچه… بچه بی‌قراری می‌کنه خانوم.

 

 

 

سرم بی‌هوا طرف بارمان چرخید؛ با یک ابروی بالا رفته و صورتی تلخ، نگاه به در و بعد به من انداخت.

 

 

 

از ترس، دست و پاهایم بی‌جان شد. صدای گریهٔ بچه بی‌انقطاع می‌آمد و بارمان انگاری می‌خواست با نگاهش، مرا به چهار میخ بکشد.

 

 

 

– خانوم! شما بفرمایید رسیدگی کنید.

 

 

 

چشمم رفت روی والا و نگاه جدی و بی‌ترسش، باز برگشت به بارمان، نفسم را توی سی*ن*ه حبس کردم و بلند شدم.

 

 

 

– پس واقعش آبستن بودی! خبر متن نامه‌های پر و پیمانت اراجیف نبود… چه وقت رسید و چه وقت بارت رو زمین گذاشتی دخترعمو؟!

 

 

 

والا محکم و آمرانه گفت:

 

 

 

– بفرمایید خانوم!

 

 

 

بارمان با یک حرکت از جا بلند شد و پیش آمد.
– تخم حرامی، عین سگ، هفت تا جان داره… گریه نفله‌ش نمی‌کنه آقا وکیل!

 

 

 

 

 

دلم خواست جای دامنم، با دو مشت، راه نفسش را ببندم.

 

 

 

 

– انگ نزن نامسلمان… به بچهٔ خودت انگ نزن.

 

 

 

 

صدای خانوم‌جان، عین خنجر، به پشتم فرو رفت و دردش تا قلبم رسید.

 

 

 

بارمان غضب کرده، ریشخند کرد.

 

 

– بچهٔ خودم؟!

 

 

 

پیش‌تر که آمد، والا هم بلند شد.
– آق بانو! صدای گریهٔ بچه رو نمی‌شنوی؟!

 

 

 

 

بارمان تیر نگاهش را از صورتم برنداشت.

 

 

 

 

– همون ساعت که خبرم کردن نومزادت با یه رعیت پابرهنه وعده می‌کنه، باید ملتفت می‌شدم تو بی‌آبرو و خطاکار، لایقم نیستی.

 

 

 

لب‌های لرزانم جم خورد.
– من خطا نکردم. حلال خدا رو حرام نکر…

 

 

 

 

فریادش تن من و در و دیوار را لرزه انداخت.

 

 

 

– اگر خطا نکرده بودی، پس بالای خاطر چی فراری شدی؟!

 

 

 

 

انگاری راه نفسش بسته بود، نفسی بلند کشید
و فریاد بعدی را توی صورتم زد.

 

 

 

– اصلش، تو آبستن بودی محرم من شدی. اگر نه هنوز بارت به شکمت بود.

 

 

 

 

کمرم تا شد؛ کمرم از بُهتانی که زد، عین درختی که تبرش می‌زنند، شکست.

 

 

 

خانوم‌جان خیز برداشت، دست زیر بغلم انداخت.

 

 

 

 

– خیر نبینی نامرد… الهی آه دل اولاد من زمینگیرت کنه که این قسم بی‌شرم و حیایی.

 

 

 

 

 

بلندم کرد و تا کنار در کشید. صدای والا را شنیدم و بیرون رفتیم.

 

 

 

 

– خوب که فکر می‌کنم، تو حتی ارزش نداری از حقیقت باخبر بشی…

 

 

خانوم‌جان مرا روی پله‌های مفروش بالاخانه نشاند و نفس‌های بی‌قرارش را بیرون داد.

 

 

 

 

– جنم ندارین طفل معصوم رو ساکت کنین؟!

 

 

 

 

شکوفه از بالای پله‌ها، میان صدای گریهٔ بچه جای نبات جواب داد:

 

 

– گشنه‌س بی‌زبون.

 

 

 

با دست اشاره کردم بچه را بیاورد اما خانوم‌جان توپید:

 

 

 

– نبات‌داغ بدین شکمش پر بشه… شیر جوش‌زده نخوره.

 

 

 

 

شکوفه رفت، صدای بچه دور شد و نبات همان‌طور که انگشت در هم می‌تابید، مات ما بود.

 

 

 

 

 

خانوم‌جان حرص و غیظش را سر او خالی کرد.

 

 

 

 

– سرپا مُردی؟! یه پیاله آب بیار، نمی‌بینی حال و روزش رو؟!

 

 

 

 

نگاه به صورت الو گرفتهٔ خودش کردم.

 

 

 

 

– حالت خوش نیست خانوم‌جان.

 

 

 

 

پیش از جواب او، تق‌تق در خانه، هر دوی ما را ساکت کرد و صدای صابر را بالا برد.

 

 

 

 

– ها… آمدم…

 

 

 

 

خانوم‌جان زیر لب گفت “خدا خیر کنه!” و اخم کرده سر جنباند.

 

 

صدای صابر دومرتبه بلند شد.

 

 

 

– خان‌خانوم! ارباب! مهمان رسیده، این کویه‌ها اذن نمی‌دن.

 

 

 

والا به دالان آمد و کنار در رفت.

 

 

 

 

– راهنمایی کن داخل بیان اگرنه باز هم سر و کار این اوباش با آژان‌های شهربانیه.

 

 

 

 

چرخید، نگاهی به خانوم‌جان و بعد به من کرد. دل‌نگران، قدمی پیش گذاشت و دست کشید پس گردنش.

 

 

 

 

– زود تموم میشه… قوی باش خان‌زاده.

 

 

 

در ادامه جمله‌اش بی‌صدا لب زد:
– قوی باش آق بانو.

 

 

 

 

آرام گفت و گرم! سر بالا گرفتم و چشم دادم به نگاه دلواپس و مهربانش.

 

 

 

خانوم‌جان گفت:

 

 

– ما داخل نشیم خوب‌تره آقای دکتر.

 

 

 

والا سر بالا انداخت.
– حضورتون لازمه. فقط ازتون می‌خوام خونسرد باشین تا این مردک بی‌واهمه حرفاشو بزنه.

 

 

 

 

با دست تعارف کرد وارد اتاق بشویم؛ بی‌رمق بلند شدم تا میان دالان رفتم. دو مرد، دو طرف شاهین ایستاده بودند.

 

 

 

والا در را باز کرد.

 

 

 

– بیا بالا… مسلم، توی اتومبیل منتظر باشید.

 

 

 

خانوم‌جان دستم را گرفت و کشید.

 

 

 

– وای از این محشری که به پا شده… ای کاش همایون بود!

 

 

 

 

به اتاق که برگشتیم، بارمان، طلبکار و پر غیظ، یله شده بود روی مبل و پا روی پا انداخته بود.

 

 

 

والا عقب سرمان آمد، میان درگاه ایستاد.

 

 

 

– تا وقتی گفتنی‌ها گفته نشده و شنیدنی‌ها رو نشنیدی، لب باز نمی‌کنی بارمان… بعد از اون، مختاری باور کنی یا نه… محض اطلاعت بگم شاهدم رو بردم شهربانی، همهٔ حرف‌هاش مکتوب شده و پاش انگشت زده.

 

 

 

بارمان با ریشخند ابرو بالا برد.

 

 

 

– تو کی باشی که بالای بارمان‌خان خط و نشان بکشی؟!

 

 

 

– خط و نشون نبود… خواستم یادآوری کنم اینجا ولایتت نیست و تو هم اگر خانی، توی ولایت خودت خانی.

 

 

 

کنار رفت و شاهین، با قامتی خم شده و آشفته‌حال، ‌میان در باز اتاق ایستاد.

 

 

 

چشمش که به بارمان افتاد، زیر پایش خالی شد و رنگش پرید.

 

 

 

بارمان با چشم‌های سرخ و گشاد شده، راست نشست و به آنی، پیشانی‌اش کبود شد.

 

 

 

– حرامی بی‌بته… قاتل ناموس دزد… بی‌شرف…

 

 

 

 

همین که نیم‌خیز شد، شاهین قدم عقب گذاشت و والا میان اتاق ایستاد.

 

 

 

 

– نیاوردمش که تو حرف بزنی، این‌که چه‌طور بی‌حساب می‌شید هم به ما ارتباط نداره… این فقره تا جایی به ما مربوط میشه که حقایق رو از زبون خود این مرد بشنوی. پس بذار بدون کم و کاست، هر چی باید رو بگه.

 

 

 

 

 

بارمان زیر لبی ناسزا گفت و دو مشتش را روی دسته‌های چوبی مبل کوبید.

 

 

 

شاهین، عین محتضری بی‌جان، که ملک‌الموتش را دیده، به چارچوب در آویزان بود.

 

 

 

والا با دست داخل اتاق را نشان داد.
– نترس… بشین و همهٔ حرف‌هایی که قبلاً برای خان‌زاده گفته بودی، مو به مو تعریف کن.

 

 

 

 

شاهین، با دو قدم بی‌رمق، خیره به بارمان وارد شد، بیخ دیوار روی قالی نشست و هی قامت بارمان را بالا و پایین کرد.

 

 

 

 

 

– یا سلطان‌علی! ارباب که زنده‌س!

 

 

 

 

میان زمزمه‌های پر غضب بارمان، “بی همه چیز سگ پدر” و “حرامی” را شنیدم.

 

 

 

انگشت‌های لرزان و مرتعشم، به پر دامنم رحم نمی‌کردند و پر شده بودم از ترس و عذاب و شرمندگی!

 

 

 

 

سه مردی که هر کدام یک قسم، زندگی‌ام را زیر و رو کرده بودند، زیر یک سقف و مقابل چشمم داشتند حسابشان را با هم بی‌حساب می‌کردند.

 

 

 

والا نشست و تشر زد:

 

 

– خب… از اول بگو.

 

 

 

شاهین، سر به زیر و نفس بریده، بی‌نگاه به بارمان زاری کرد:

 

 

– الهی شکر که شما زنده هستین خان… الهی نفستان گرم… من خبط کردم… غلط بی‌جا کردم… امان بدین، رحم کنین به جوانیم… خام بودم…

 

 

 

داد بارمان، برخلاف او، محکم و بی‌رحم بود.

 

 

 

– خام این زن نابکار شدی… خبط کردی، آن نوبه بخشیدم اما آن‌قدر جسارت داشتی که روم تفنگ کشیدی بی‌پدر!

 

 

 

شاهین، مچاله‌تر شد.

 

 

 

– غلط اضافه کردم ارباب… به والله خام شدم، طمع کردم… خطا کردم خان، امان بدین.

 

 

 

والا نفس پر صدایی کشید و کلافه گفت:
– تو فقط تعریف کن… بگو چه‌طور خام شدی، با چه وعده‌ای؟

 

 

 

 

شاهین گردن کج شده‌اش را بالا آورد.

 

 

 

– خام پول… ما رعیت پابرهنه، برق سکه کورمان می‌کنه ارباب.

 

 

 

 

ملتفت بودم از چه خاطر، شاهین سروقت اصل ماجرا نمی‌رود. خوف داشت از بارمان، از جانش می‌ترسید.

 

 

 

والا کلافه و فکری نگاهم کرد. خانوم‌جان هول کرده، تق و تق، تسبیح می‌انداخت و گونه‌هایش گل آتش شده بود.

 

 

 

والا بلند شد.
– این مرد، از تو می‌ترسه. جونش رو ضمانت کن، بگذار دل درست تعریف کنه. همون‌طور که سرزده و بی‌تاب اومد و خواست حقایق رو برای آق بانوخانوم بگه تا بار عذاب وجدانش سبک‌تر بشه.

 

 

 

 

 

بارمان بی‌حرکت، با همان ابروهای گره کرده و نگاه خشمگین، چشم به والا داد و بعد به شاهین.

 

 

 

 

– بارمان‌خان وعده‌ای نمی‌ده که اطمینان از من‌بعدش نداشته باشه.

 

 

 

 

 

والا برخلاف انتظارم، لبخند آرامی زد و طرف شاهین رفت.

 

 

 

 

– بگو… واقعیت رو تعریف کن و بعد ازش طلب بخشش کن، اربابت اهل کشتنت نیست.
به قدر کفایت عذاب کشیدی… اگر قرار به مردنت هم باشه، به اشتباهت اقرار کن و راحت شو.

 

 

 

 

 

شاهین زاری کرد:

 

 

 

 

– اون نوبه خیال می‌کردم زبانم لال، خدا نخواسته… خان زنده نیست… حالا…

 

 

 

 

نعرهٔ بارمان، بند دلم را پاره کرد.

 

 

 

– بنال بی‌پدر… بنال تا نگفته خلاصت نکردم!

 

 

شاهین، به دیوار عقب سرش چسبید و دست روی موهای آشفته‌اش گذاشت.

 

 

 

 

– غلط بی‌جا کردم… به والله بی‌خبر بودم از آخر و عاقبت خبطم… من فقط پی امر میردادخان، رفتم عمارتش… همشیرهٔ شما وعدهٔ پول داد… اجیرم کرد…

 

 

 

 

بارمان هنوز نجنبیده، والا دست بالا برد تا رخصت بدهد حرف شاهین تمام شود.

 

 

 

 

– گفت… سر راه خان‌زاده علم بشم و دلشو بدزدم… گفت شما… خیال دارین با دختر میرزا آقاخان وصلت کنین…

 

 

 

 

زار زد:
– گفت بین مردم چو پیچه بیفته خان‌زاده سرسبکی کرده، برارم انگارشو می‌کنه و از صرافتش می‌افته.

 

 

 

 

بارمانی که می‌شناختم، نمی‌توانست بنشیند، اما نشست. انگاری روی آتش نشسته بود و الو داشت.

 

 

 

 

از میان دندان‌های قفل شده، غرید:

 

 

 

 

 

– نگفت اگر چو پیچهٔ بی‌آبرویی نومزاد خان به گوشش برسه، اول کَس که خونش حلاله، خودت هستی بی‌وجود؟!

 

 

 

 

 

حال شاهین آن‌قدر زار بود که دست بالا نمی‌برد بالای‌ خاطر پاک کردن صورت خیسش.

 

 

 

 

 

– نه بارمان‌خان، نه!… گفت شفاعتم می‌کنه شما از خونم بگذری… به امام رضا وعده داد، وعدهٔ بیست تومن پول داد… خوف کردم… گفت دست‌بردارش نشو. اما بعد این‌که حلال شما شد، به پای همشیره افتادم که منو چه کار با ناموس خان؟! گفت صد تومن میده، صد تومن اسکناس شاهی! خیلی بود! گفت… دست‌تنها نیستی… ندیمهٔ بچه‌سال خانوم و عباسعلی همدستی کردن، دلم قرص شد. هم به پول کلانش هم به همدستی اون‌ها… به امام رضا همین بود… میردادخان یه نوبه توی غلام‌گردش عمارتش شاهد بود به همشیرهٔ شما زاری می‌کردم از خر شیطان پیاده بشه و مزدم بده برم پی بدبختی و بیچارگیم… رسید و هم منو زیر مشت و لگد گرفت، هم زنش رو.

 

 

 

 

 

بارمان، خیره و پر غضب و بی‌حرکت، فقط نگاهش می‌کرد. والا، نگاه به قالی داشت. نفس پر صدایی کشید.

 

 

 

 

– شب آخر چی؟

 

 

 

 

شاهین چند مرتبه به سرش کوبید.

 

 

 

– هی سر راه خانوم سبز شدم، وعدهٔ… الله‌اکبر… وعدهٔ فرار دادم… نگاهم نکرد، روز آخری، ندیمه و عباسعلی گفتن خانوم رفته زیارت و بعد به عمارت پدریش میره… سر راهش میری و ‌داد و قال می‌کنی تا بی‌آبرو بشه… کردم… من روسیاه، داد و قال کردم… قال کردم که شما آمدید. بعد پسین، پیغام دادن میری به کشتخوان آتیش می‌ندازی، می‌مانی تا بارمان‌خان برسه، ملتفت بشه کار تو بوده، بعد مزد وعده کرده رو برمی‌داری و فراری میشی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 172

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنیامین غلامی
بنیامین غلامی
6 ماه قبل

اگر میخواستن با آرامش زندگی کنن نباید به بارمان میگفتن که بچه مال اونه
کاری کهکردن حماقت محضه

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

چقدر انتظار سخته😒😒😒

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

سلام امروز چرا پارت نداریم 🤔🤔🤔نگران شدم

Hanaa
Hanaa
6 ماه قبل

یعنی امروز پارت نداریم؟ :(((((

Helen Helen
Helen Helen
6 ماه قبل

وای پارت جدید آق بانو را بزار 😩

علوی
علوی
6 ماه قبل

من دوست ندارم که آق بانو بره با بارمان!! نباید بره! آق بانو دختر خانه! نه بیوه بوده نه مطعلقه! بره زن دوم بشه؟؟ اونم زن دوم بارمان!! بارمانی که دو بار دست روش بلند کرده!! هزار جور تهمت و توهین بارش کرده!
انصافاً شأن و شخصیت خودش و باید بشکنه راه بیوفته دنبال بارمان؟؟؟! خودش هم بخواد بره باید مادرش و همایون پاش رو قلم کنند که نره!
بعد بارمان‌خان می‌خواد بدون مادر بچه نارس رو کجا ببره؟ زیر دست زن‌بابا؟؟! جلوی چشم خواهر عقده‌ایش؟‌ تو دهن مادرش که از مادر فولاد زره بدتره؟ رو چه اطمینانی؟ اگه بچه رو چیزخور کردن و کشتن چی؟ اصلاً اعلام کرد غلط کردم. شوکت و جلال و جبروت خودش رو می‌شکنه برای اعلام بی‌گناهی زنش؟ با مادرش و خواهرش چه می‌کنه؟ خواهرش یک زن شوهرداره. می‌ده فلک کنن؟؟
نه! آق‌بانو نمی‌ره. بچه رو نمی‌ده که بارمان ببره. الان اگه بارمان نخودی عقل داشته بچه رو هم می‌ذاره می‌ره. اما حس می‌کنم در آینده به دلیلیمیاد دنبال بچه و اونجا شروع ماجراست

بنیامین غلامی
بنیامین غلامی
پاسخ به  علوی
6 ماه قبل

سلام عزیزم
آق بانو یک مادره
اگر بچه اش رو ببرن نمیتونه نره
مطمئن باشید بارمان بچه رو میبره….

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خیلی مرسی که جمعه هم پارت گذاشتین
چه هیجانی شد،الان دیگه بارمان میفهمه از آق بانو بچه داره،بچه رو میبره،آق بانو هم مجبوره بره دنبال بچه‌ش
چقدر آق‌بانو و والا گناه دارن 🥲🥲🥲

0_0
0_0
6 ماه قبل

واییییی مرسی که گذاشتی ولی خیلی حساس تموم شد 😬
پارت بعدی فرداعه؟

علوی
علوی
6 ماه قبل

خوب از پشت سر و یهویی غافل‌گیر می‌کنی ادمین جان!!
ممنون به خاطر پارت جدید. چسبید.

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

،باید بگم حق باتوئه لیلا جان بارمان هم آدم بدی نیست اما خب والا یه چیز دیگه هستش هرمردی تو موقعیت بارمان قرار بگیره باهزار اعتمادی هم که به زنش داشته باشه بازم شک به دلش میفته اونم از بخت بد آق بانو بچه زودتر ازموعدش دنیا اومد واین شد یه دلیل دیگه واسه شک بارمان ولی خب این که عاشق بوده رو نمیشه انکار کرد اما باهمه ی اینا دلم میخواد بارمان بره و والا وآق بانو زندگیشونو باهم شروع کنن…فقط یه چیزی این برارا حکم شلغم رو دارن احتمالا چرا نمیان به داد خواهرشون برسن پس؟؟

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

وای لیلا جان دستت طلا گلم که طاقت نیوردیمخاطبا منتظر بمونم پارت گذاشتی زنده باشی عزیز
دم والا گرم فکر نمیکردم شاهین رو نگه داشته باشه واسه شهادت جلو بارمان
نکنه بارمان بچه رو ببره چون آق بانو حتما دنبالش میره

مریم
مریم
6 ماه قبل

عالی عالی لیلاجان ممنون

نازی برزگر
نازی برزگر
6 ماه قبل

ببین چه کرده دل همه رو شاد کرده دستت طلا گل خانم 😘🌹🌹

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

وای عالی بود عالی ممنونم حسابی غافل گیرم کردید واقعا نمیدونم چی بگم پارت بعدی خوندن داره😍😍😍

Ana
Ana
6 ماه قبل

واي ك عجب پارتي بود….
مرسي ليلا جان سوپرايزمون كردي با پارتگذاري امروز

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Ana
یاس ابی
یاس ابی
6 ماه قبل

چه سوپرایز خوبی ب امروز گذاشتی دستت طلا خواهر😘🌹🌹🌹

یاس ابی
یاس ابی
6 ماه قبل

چه غافل گیری خوبی دستت طلا خواهر 😘🌹🌹🌹

آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

بااینکه گفتی جمعه نمیزاری ولی مرسی 😍🤍

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل

واااای پارت بعدیش خیلی هیجان داره😍😍
خسته نباشی رهای عزیز و لیلا جان

سروین
سروین
6 ماه قبل

ووااااایییی مرررسی اصلا انتظار نداشتم❤️
خیلی پارت خوشگلی بود و البته هیجانیی

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط سروین
دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x