جلو اومد و دستش و دور کمرم پیچید و کوتاه لبم و بوسید.
با لبخند خواست حرفی بزنه که نگاهش به پشت سرم موند.
برگشتم و با دیدن لاله تند از امیر فاصله گرفتم.
ناباور نگاهش بین من و امیر چرخ خورد و با لکنت گفت
_ت… تو… با…
جلو رفتم و گفتم
_هیچی اون طوری که فکر کنی نیست آبجی جون واستا توضیح میدم واست…
چشماش پر اشک شد و گفت
_اون گلا رو امیر فرستاده واست… دیشبم با هم بودین… شما….
نگاه ناامیدی بهم انداخت و گفت
_چه طور تونستی؟
بازوشو گرفتم و گفتم
_به خدا مجب…
حرفم با صدای امیر قطع شد
_بسه لیلی…فکر نمیکنی وقتش رسیده باشه همه چی و به خواهرت بگی؟
ناباور به قیافه ی خونسردش نگاه کردم.
جلو اومد و گفت
_بگو خیلی وقته باهمیم!
به لاله نگاه کردم که مرزی تا سقوط نداشت. با حرص داد زدم
_خفه شو امیر خفه شو… لاله… تو روخدا…
دستمو پس زد و با گریه گفت
_تو می دونستی من عاشقشم…می دونستی چه قدر دوستش دارم.. هر بار اومدم و از عشقم گفتم از عذابی که می کشم.. اینا رو می دونستی و دور از چشم من باهاشی؟
نذاشت توضیح بدم. هلم داد عقب و با نفرت گفت
_ازت متنفرم. از جفت تون…متنفرم ازتون… خدا لعنتتون کنه.
با هق هق درو باز کرد و بی توجه به صدا زدنام از خونه بیرون زد.
خواستم دنبالش برم که امیر بازوم و کشید و گفت
_تو هیچ جا نمیری.
بازوم و از دستش کشیدم و گفتم
_جنابعالی اسیر نگرفتی ولم کن!
این بار کل تنم و قفل کرد و گفت
_تو هیچ کاری و بر خلاف میل من انجام نمیدی لیلی الانم میمونی همینجا.
محکم هلش دادم و داد زدم
_ندیدی حالشو؟ولم کن امیر باید براش توضیح بدم.
_چیو توضیح بدی؟چه فرقی میکنه؟با اجبار یا میل خودت هر چی… تو مال منی.هیچ توضیحی اینو عوض نمیکنه پس بیخیال شو بذار با این موضوع کنار بیاد.
اشکم در اومد. دستاشو دور تنم حلقه کرد و سرمو به سینش چسبوند و گفت
_گریه نکن. دیوونم میکنه اشکات
ازش فاصله گرفتم و بعد از پاک کردن اشکام گفتم
_میخوام تنها باشم.
به سمت اتاقم دویدم و درو بستم.
خودمو روی تخت انداختم و سرمو توی بالش فرو بردم و اشکام شروع به باریدن کرد.
دقیقا به نقطه ای رسیده بودم که دلم میخواست بمیرم.انقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی پلکام سنگین شد و خوابم برد.
* * *
با صدای زنگ موبایلم به سختی چشم باز کردم و با دیدن شماره ی بابا با حرص ریجکت کردم. سه شب هم ول کن نبود.
انگار زوره،دلم نمیخواست صداش و بشنوم چرا نمی فهمید؟
پلکام و بستم که به ثانیه نکشید دوباره زنگ زد.
با حرص نشستم. تماس و وصل کردم و خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای گریه ش خشکم زد. نگران گفتم
_چ… چی شده بابا؟
به سختی گفت
_باباجون میخوام یه چیزی بهت بگم اما هول نکن باشه؟
وحشت زده بلند شدم و گفتم
_چی شده بابا؟مامان طوریش شده؟
تند گفت
_نه نه مامانت خوبه..
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. با داد گفتم
_حرف بزن دیگه جون به لبم کردی.
در اتاق باز شد و امیر اومد داخل و با دیدن من گفت
_چی شده؟
نالیدم
_چی شده بابا؟
با هق هق گفت
_لاله…لاله خودکشی کرده…خودش و دار زده…
گوشی از دستم افتاد و مرزی تا سقوط نداشتم که دستای امیر دورم حلقه شد و تند گفت
_چی شده لیلی؟
تمام تنم به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد.
نگرانی توی چشمای امیر دیدم. مدام اسمم و صدا میزد اما من نه می تونستم حرف بزنم و نه می تونستم بشنوم.
فقط یه صدایی مدام توی سرم زنگ میخورد.. لاله خودکشی کرده،خودشو دار زده.
* * * * *
با اشارهی من در انبار و با لگد باز کرد و اسلحه به دست رفت داخل.
صداشون و شنیدم. با نفرت اسلحه مو در آوردم و خواستم برم تو که مچ دستمو گرفت.
با غیظ برگشتم با لحن سردی گفت
_اگه نتمرگی سر جات این آخرین کمکیه که بهت میکنم.
مچم و از دستش کشیدم و گفتم
_میخوام خودم اون لاشخور و دستگیر کنم آرمین.نمیتونی جلومو بگیری.
اسلحه مو به جلو نشونه گرفتم و وارد انبار شدم.یه سری ها رو دستگیر کرده بودن اما یه سری از در پشتی در رفته بودن و مدام تیراندازی میکردن.
با اخمای در هم نگاهم و به دخترایی که با چشمای برق زده به من نگاه میکردن انداختم و رو به دو ماموری که اون جا بودن با اخم دستور دادم
_بازشون کنید!
خوشحال شدن…نگاهم و ازشون گرفتم که صدای آرمین و از پشتم شنیدم:
_حالا که رگ پلیس بازیت گل کرد دست بجنبون.رئیسشون در نره.
سر تکون دادم و دنبال آرمین از در پشتی بیرون رفتم.
تند پشت یه دیوار پناه گرفتیم که گفتم
_رئیسشون کدومه؟
انگار نه انگار دورش قیامت به پاست. نگاه یخیش رو دور تا دور باغ چرخوند و زیر لب غرید
_شاهرخ.به ظاهر رئیسشونه اما در واقع سگ امیره!
چیز دیگه ای نپرسیدم.با دیدن چند نفر که با راه پله ی مخفی داشتن می رفتن زیر زمین تند گفتم
_اون جان آرمین.
سرش چرخید و با نگاه پر نفرتی غرید
_تخم حروم.
اسلحه شو در آورد و به سمتشون دوید که داد زدم
_تو نه آرمین تو مجوزش و نداری.
به حرفم اعتنایی نکرد دنبالش دویدم.
قبل از اینکه اون مرد از پله ها پایین بره یقه شو گرفت و به سمت خودش کشوند.
اون مرده که حدس میزدم شاهرخ باشه با وحشت گفت
_نزن آرمین.
آرمین با خشم اسلحه رو روی سرش گذاشت و غرید
_خیلی وقته دنبالتم کفتار…
بی سیم زدم و درخواست نیرو کردم عصبی گفتم
_قرارمون این نبود ولش کن.
خندید و گفت
_ولش کنم؟کار دارم با این حروم زاده.
دو تا ماموری که داشتن به این سمت میومدن و دید.اسلحه رو توی دهن شاهرخ فرو برد و گفت
_بهشون بگو بیان جلو این سگ پیر و همینجا خلاصش میکنم.
کلافه به اون دوتا دستور ایست دادم و گفتم
_ولش کن آرمین تو دردت با این چیه؟
بی رحمانه اسلحه رو توی حلق شاهرخ فشار داد و غرید
_یه تسویه حساب…بعد میدم لاشه شو ببری نگران نباش!
پشت بند حرفش دست شاهرخ و چنان پیچوند که صدای شکستن استخون و صدای فریاد از سر دردش یکی شد.
مأمورا به سختی آرمین و عقب کشیدن. با حرص گفتم
_چته تو؟
شاهرخ با وجود دردش غرید
_هار شدی آرمین.حالا زنت واست عزیز شده تو خودت دادیش دست من..
با این حرفش آرمین آتیش گرفت و عربده زد
_حروم زاده تو گه خوردی دست تو سمتش دراز کردی گه خوردی نگاش کردی مرتیکه تاوان هر اشکی رو که ریخت ازت میگیرم حروم زاده.
بی سیم زدم و درخواست آمبولانس کردم.
شاهرخ از درد به خودش می پیچد.نشستم و با نگاه سردی به صورتش گفتم
_امیر کجاست؟
با درد گفت
_امیر کیه؟
عصبی داد زدم
_حرف مفت نزن مرتیکه بگو امیرکیان کجاست؟
از سر درد ناله کرد و گفت
_من نمی دونم کیو میگی.
بلند شدم و زیر لب گفتم
_به حرف میارمت.
* * * * *
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول وارد بشم. با حرص رفتم داخل و گفتم
_مجبوری هم واسه خودت هم واسه من دردسر درست کنی؟
کتش و در آورد و یک راست سراغ شیشه ی مشروبش رفت و جوابم و نداد.
چشم غره ای حوالش کردم و از پله ها بالا رفتم.
در اولین اتاق و باز کردم و با دیدنش پشت میز مطالعه در حالی که سرش توی لپ تاب بود با اخم گفتم
_استراحت…چقدر دکتر گفت نباید به خودت فشار بیاری.
لم داد روی صندلی و گفت
_نمی تونم بیکار بشینم.
درو بستم و به سمتش رفتم.نگاهم کرد و پرسید
_شاهرخ و گرفتی!
سر تکون دادم و گفتم
_اوهوم. اما آرمین زد دستش و شکوند.نفهمیدم دردش با این یارو چیه؟
خندید و گفت
_خداروشکر فقط دستش و شکونده!
به صورتش نگاه کردم و آروم پرسیدم
_خوبی آرش مگه نه؟
نگاه معناداری به چشام انداخت و گفت
_وقتی ندارمت می تونم خوب باشم؟
🍁🍁🍁🍁🍁
🆔 @romanman_ir
برای اطلاع از بقیه رمان ها و وبسایت هامون به کانال رمان من مراجع کنید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من که از چند قسمت پیش اینطور متوجه شدم که لیلی وارد بازی با امیر شده و عمدا وانمود میکنه که عاشق امیر هستش
حتی ی جایی که ارش اومده بود دنبالش لیلی اشاره میکنه که نمیخواستم ارش متوجه احساس واقعیم بشه
این ی بازی بود ولی اگر ی موقع لیلی و امیر بخوان با هم بمونن من که خودم از تعجب شاید شاخ دربیارم!!!:):)
والا همینو بگو😐🔪😂
ادمین پارت بعدی رو کی میزاری نمیشه زودتر پارت بزاری ادم خسته میشه
چرا یه دفعه اینجوری شد این پارتو اون پارت اصلا بهم ربطی نداشتن
خاهشا لیلیو امیر بهم برسن:|
می بینم که این استاد قلابیمون اقا سجاد و مدافع عزیزشون اق رضا خفه خون گرفتن و کامنت نمی زارن !!
چی شده نت تون تموم شده یا وای فای آنتن نمیده؟؟
لایک عشقم
نَ انگار زیادی استادمون با خواهرم گرم گرفتن دیگه سرشون شلوغ شده 😄😄
استاد با ماها هم گرم بگیر
الهی من فدای اون پیرهن آبی رنگت
مرسی که به یادم بودی
اره این چندپارت رو نبودم
من چه هیزم تری بهت فروختم
استاد قلابی ، خفه خون
هه
استاد هیزم تر شما اینکه
چقدر رنگ آبی بهتون میاد.ماه میشید ماه
چشات قشنگ می بینه
نظر لطفته 💐
ارادت دارید استاد
تورو خدا ارمين و هانا رو به هم برسون ديگه واقعا دلم داره براش كباب ميشه اه
لعنت به شبهای بعد از تو به دردی که ماند از تو
به دادم نمیرسی
یعنی این آهنگ فقط بخاطر آرمین بعد از رفتن هانا خوندنش .
ایشاا… به هم برسن.
ایشالا
باز همه چی از اول شروع شد, داستان داره تکرار میشه…
یعنی دیگه اینجا پارت نمیذارید؟
حدس اینکه لاله با دیدن امیر کنار لیلی به مرز جنون میرسه سخت نبود(خود من تو نظرات قبلیم هم به این موضوع اشاره کردم )
این اولین اشتباه لیلی بود اگر لاله مرده باشه این اولین چیزی بود که کاملا از دست داد
در مورد ارش و حضورش در این قسمت داستان مشتاقم بدونم ایا پادزهر رو گرفته و خوب شده و برگشته برای ادامه بازیشون با امیر؟
حال امیر تو صحنه ای که لیلی فهمید لاله خودکشی کرده هم جزو ابهامات قشنگ داستان بود و اینکه در این قسمت بهش اشاره نشد
من امیدوارم پایان این قصه زودتر و بهتر از سری قبلی اتفاق بیفته و اینکه با کش و قوس های اضافی خواننده ها رو ناامید نکنه
ممنونم
واقعا فاز نویسنده چیه؟
چرا یکی دو قسمت نشون میداد لیلی عاشق امیر چیه بعد همه چی پرید؟
چرا این رمان با معشوقه فراری استاد دارن ی موضوع میشن؟
هر دو حامله از کسایی ک نمیخانشون و مجبور بخاطر جانشین نگهشون دارن
نه مثل اینکه نویسنده داره ی کارایی میکنه!!برای نجات داستانش ی حرکتی زد و ممنونم ازش
چه عجب یه اسمی از این آرمین بعد مدت ها آوردین
بیمزهبازیش درنیومده؟
نویسنده ی عزیز خواهش میکنم آرش و لیلی رو با یه پایان زیبا بهم برسون❤❤❤❤