#لیلی
نگران پرسیدم
_امیر خوبی؟
فقط با درد چشماش و باز و بسته کرد.
باید هرچه زودتر به بیمارستان می رسوندمش وگرنه تلف میشد.
جاده اصلی پیش گرفتم و تا اونجایی که می تونستم تند رفتم.
روی یه تابلو نوشته بود که فقط 35 کیلومتر دیگه تا شهر مونده!
دوباره نگاهم و بهش دوختم و گفتم
_یکم دیگه تحمل کن…تا شهر چیزی نمونده.
در جوابم فقط سرش و تکون داد و چشماش و بست.
با بسته شدن چشماش ناگهان احساس عجیبی بهم دست داد و کسی از ته ذهنم بهم تلنگر زد
_الان بهترین فرصته لیلی! می تونی به راحتی ازش انتقام بگیری…انتقام خودت،لاله،آرش و تموم دخترایی رو که بدبخت کرد.
انگار شیطون وارد جلدم شده بود و سعی داشت وسوسم کنه!
حس نفرت سراسر وجودم رو پر کرده بود و داشت مجبورم می کرد تا امیرو بکشم!
کلافه نفسم و فوت کردم و فرمون بین دستام فشردم.
نه نه من قاتل نبودم!
با کشتن امیر تبدیل میشدم به یکی مثل خودش…
بی رحم و نامرد…
دور از انسانیت بود که با این وضعی که الان داره یه بلایی سرش بیارم.
به قول خودش، باید با راهی غیر از کشتن انتقام بگیرم تا طرف زجر بکشه.
نه اینکه با کشتن یه مرگ راحت بهش هدیه بدم…
تموم حواسم رو به رانندگیم دادم و تا موقع رسیدن به بیمارستان سعی کردم ذهنم رو از هر گونه فکری خالی کنم.
به بیمارستان که رسیدیم، آروم تکونش دادم و گفتم
_امیر…امیر…بلندشو…رسیدیم بیمارستان!
لای چشماش و باز کرد و اسمم رو نالید
_لیلی!
به طرفش خم شدم و دستم و روی گونش گذاشتم.
_فکر می کردم قوی تر از این حرفا باشی…پاشو،یه زخم سطحی که نمی تونه تورو از پا دربیاره.
لبخند بی جونی زد که تند از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم.
دره ماشین و باز کردم و خواستم کمکش کنم تا پیاده بشه که گفت
_صبر کن!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
_گلوله دربیار لیلی.
متعجب لب زدم
_چیییییی؟ دیوونه شدی! من نمی تونم این کاره یه پزشکه.
با انزجار صورتش و جمع کرد و گفت
_می تونی…تو مثلا یه پلیسی! مطمئنم یه چیزایی راجب امداد بهت یاد دادن…زودباش لیلی؛ اگه گلوله درنیاری دکتر به محض اینکه گلوله ببینه به پلیس خبر میده.
* * * * *
با بی قراری طول و عرض راهرو بیمارستان و طی می کردم.
از طرفی نگران امیر بودم و از طرف دیگه هم نمی دونستم کاره درستی انجام دادم یا نه!
می تونستم به راحتی دخل امیر و بیارم اما این کارو نکردم.
یعنی نتونستم.
یه حسی از درونم مانعم شد…
کلافه روی یکی از صندلی ها نشستم و به نقطه نامعلومی زل زدم.
حتی الانم می تونستم فرار کنم اما چرا اینکارو نمی کردم؟
شاید از این می ترسیدم که دوباره امیر پیدام کنه و اینبار واقعا برای مجازات من یه بلایی سره خانوادم بیاره…
توی افکار درهمم غرق بودم و مونده بودم چیکار کنم که همون لحظه دکتر به سمتم اومد و مقابلم ایستاد.
تند از جام بلند شدم و پرسیدم
_حالش چه طوره؟
سری تکون داد و گفت
_خوبه…فقط!
_فقط چی؟
دستی میون موهای جو گندمیش کشید و گفت
_شما باید به من بگید که چه اتفاقی براش افتاده.
به سختی آب دهانم و قورت دادم و سعی کردم کلمات و کنار هم قرار بدم تا یه دروغ شاخدار بگم که ادامه داد
_من می دونم اون زخم بر اثر گلولس! پس بهتره حقیقت رو بگید.
درمونده نگاهش کردم.
مونده بودم که چی بهش بگم!
اگه حقیقت و به زبون میاوردم قطعا به پلیس خبر میداد.
ناچارا گفتم
_من نمی دونم…وقتی این اتفاق براش پیش اومد من خونه نبودم،بهتره وقتی بهوش اومد از خودش بپرسید.
موشکافانه پرسید
_چه نسبتی باهاش دارید؟
تلخ جواب دادم
_همسرش هستم
چیزی نگفت که ادامه دادم
_می تونم ببینمش؟
_بله فقط صبر کنید تا به بخش منتقلش کنن.
زیر لب باشه ای گفتم و منتظر گوشه راهرو ایستادم.
کمی بعد امیرو از اتاق عمل بیرون آوردن و به اتاقی که دکتر گفت منتقل کردن.
به سمت اتاق رفتم و آروم در و باز کردم.
یه پرستار بالای سرش ایستاده بود و داشت سرمش و تعویض می کرد.
کارش که تموم شد از اتاق بیرون رفت و من و با امیر تنها گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.
کناره تختش روی صندلی نشستم و به چهره غرق در خوابش زل زدم.
می تونستم بکشمت اما چرا اینکار و نکردم؟
می تونستم هم خودم و نجات بدم و هم خیلیای دیگه رو!
اما نتونستم…
سرم و بین دستام گرفتم و زیر لب نالیدم
_وای خدایا آخه من چم شده؟ چرا کاری رو که به صلاح همه بود انجام ندادم؟!
* * * * *
لیوان و از آب میوه پر کردم و به سمتش برگشتم.
از موقعی که بهوش اومده بود به من زل زده بودش و حتی پلک هم نمی زد.
کنارش ایستادم و خواستم کمکش کنم تا بلند بشه که بی مقدمه پرسید
_چرا من و نکشتی؟ چرا به حال خودم رهام نکردی؟
با اینکه سوالش خیلی ناگهانی بود اما انتظارش و داشتم! برای همین تند جواب دادم
_چون هنوزم چیزی به اسم انسانیت دارم…من مثل تو نیستم امیر! آدما رو توی سخت ترین شرایط رها نمی کنم چون قلب دارم،احساسات دارم…آره می تونستم بکشمت یا وسط اون پارک جنگلی رهات کنم تا دخلت و بیارم اما نتونستم! نتونستم مثل تو بی رحم باشم…وقتی دیدم به کمک نیاز داری قید همه چیزو زدم و کمکت کردم.
عمیق نگاهم کرد و چیزی نگفت.
پوزخند تلخی زدم و ادامه دادم
_خیلی دلم می خواست می تونستم بگم کاش عوض میشدی! اما هم من و هم خودت می دونیم که این امکان پذیر نیست…قلب تو سیاه شده و راه درمانی نداره.
لیوان و کنارش روی میز قرار دادم و به سمت در رفتم.
خواستم از اتاق بیرون برم اما با حرفی که زد میخکوب سره جام ایستادم.
_قلب من و بابای بی غیرت تو سیاه کرد.
لب زدم
_می دونم! اما تو هم انتقام گرفتی…هم از من و هم از لاله؛ اما هنوزم قصد نداری بیخیال بشی.
_چرا اتفاقا من خیلی وقته که بیخیال شدم…دیگه کاری نه با اون بابات دارم و نه با لاله! اما ازم نخواه که بیخیال تو یکی بشم که نمی تونم،تو زنمی لیلی.
دلم زیر و رو شد!
نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه متوجه حال آشفتم نشه تند از اتاق بیرون زدم.
پشت در ایستادم و دستم و روی قلبم گذاشتم.
باز داشت با اون زبونش خرم می کرد.
امکان نداشت بیخیال من و یا خانوادم بشه…
این بشر تا موقعی که زندس دست از سره من و خانوادم بر نمیداره…مطمئنم!
شاید اصلا اشتباه کردم که نجاتش دادم…می تونستم به حال خودش رهاش کنم تا بمیره اما اونوقت وجدانم راحت نبود…
#هانا
* * * * *
خوشحال شروع کرد به بالا و پایین پریدن و ذوق زده گفت
_آخ جون…آخ جون شهر بازی!
با اخم نگاهش کردم که بدون توجه به من به سمت آرمین رفت و گونش و بوسید.
_ممنون آرمین جون.
خدایا از دست این بچه.
یه جوری رفتار می کنه که انگار اصلا شهره بازی ندیده…
آرمین مهربون دستی میون موهای آیلا کشید و گفت
_بدو برو حاضر شو تا بریم.
آیلا نگاهی به لباساش انداخت و رو کرد سمت من و مظلومانه گفت
_مامان میشه اون لباس پرنسسی قرمز رو که آرمین جون برام خریده بپوشم؟
ابرویی به معنای نه بالا انداختم و گفتم
_نخیر.
به طرفم اومد و لب و لوچش کج کرد و نالید
_آخه چرا؟
بغلش کردم و گفتم
_به خاطر اینکه اون لباس مهمونی نمیشه بیرون بپوشی…بعدشم تو می خوای بری بازی کنی، اون لباس پفی و بلند همش توی دست و پاته.
_مامان تورو خدا…بزار بپوشم دیگه.
دهن بازم کردم تا مخالفت کنم اما آرمین مانعم شد
_اشکالی نداره بپوشش…نهایتش یه دست لباس برات برمیداریم اگه اذیت شدی اونجا عوض می کنی.
آیلا جیغی از سره خوشحالی کشید و گفت
_آخ جووووون!مرسی آرمین جون تو خیلی خوبی.
و بعد از بغلم بیرون اومد و در حالی که داشت بدو بدو به سمت طبقه بالا می رفت گفت
_الان سریع حاضر میشم.
با رفتنش رو کردم سمت آرمین و با غیظ گفتم
_خیلی داری لوسش می کنی!
یه تای ابروش و بالا انداخت و زمزمه کرد
_مطمئنم لوس تر از مامانش نمیشه.
کلافه نفسم و بیرون فرستادم و در حالی که داشتم به سمت طبقه بالا می رفتم گفتم
_منم میرم حاضر بشم.
هنوز پام به پله اول نرسیده بود که صدام زد.
_هانا.
به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم که انگشتش و تهدید آمیز بالا آورد و ادامه داد
_وای به حالت اگه از اون آشغالا به صورتت بمالی.
لبخند محوی زدم و از پله ها بالا رفتم.
هنوزم از آرایش متنفر بود!
#لیلی
* * * * *
گاز بزرگی به ساندویچ همبرگر زدم و با اشتها مشغول خوردن شدم.
تموم مدت نگاه خیره امیر و روی خودم احساس می کردم اما نسبت بهش بی توجه بودم.
وقتی همبرگرم و کامل خوردم به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم
_آخیش! مردم از بس غذاهای بدمزه بیمارستان و خوردم.
_می خوای یکی دیگه برات سفارش بدم؟
دستی به شکمم کشیدم و گفتم
_نه ممنون سیر شدم اما تو اصلا لب به غذات نزدی!
بی پروا توی چشمام زل زد و گفت
_برات مهمه؟
اخم کردم.
داشتم زیادی بهش رو میدادم.
انگار فراموش کرده بودم که این همون امیره سابقه!
بزرگ ترین خلافکار و البته یکی از بی رحم ترین افرادی که تا به حال دیدم.
با غیظ گفتم
_اصلا به من چه…می خوای بخور می خوای نخور!
لبخند معنا داری زد و گفت
_این سه روزی که توی بیمارستان مراقبم بودی همش منتظر بودم تا اقدام به فراری کنی اما اینکارو نکردی!
چیزی نگفتم که ادامه داد
_می خوام بدونم چرا؟
برای اینکه فکر و خیال الکی نبافه تند گفتم
_فکر نکن چون کشته مردتم فرار نکردم اتفاقا خیلی هم دوست داشتم بمیری تا از شرت راحت بشم، اما اگه فرار نکردم فقط به این خاطر بود که می دونستم برام به پا گذاشتی! از همون موقعی که یکی از نوچه هات اومد بیمارستان تا اون دکتره رو با پول بخره متوجه شدم که حواست بهم هست.
انگشتاش و درهم قفل کرد و با اعتماد به نفس گفت
_اما من مطمئنم تموم اون مراقبت هات از روی علاقه بود!
زهرخندی زدم و گفتم
_هه! اینقدر اون دخترا و دانشجو های احمقت خره حرفات شدن که فکر می کنی همه کشته مردتن…اما نخیر امیر خان…من هیچ وقت قلبم و به تو نمی بازم این و توی اون کلت فرو کن.
_برای همینه دوستت دارم لیلی…تو با تموم دخترایی که دیدم فرق داری.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و بدون فکر گفتم
_اما من یه نفره دیگه رو دوست دارم.
با تموم شدن حرفم لبخندش روی لب هاش ماسید و اخم وحشتناکی بین ابروهاش جا خوش کرد.
جوری که به خودم لعنت فرستادم که چرا همچین حرفی زدم.
🍁🍁🍁🍁
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چیشد؟
راستی ادمین این رمان در کل چند تا پارت داره؟؟؟
نیوشا جون متاسفانه نمیتونم زیر نظرت نظر بذارم درباره تفاوت قوانین حق با شماس و اینکه به نظر شما وقتی مرد زورگو و خودخواهه و زن ضعیف و همه نوجوون ها عاشق مرد خشن وحشی بیمار هستن بد نیست و این آسیب نیس به نوجوان ها
چی گفت مگه داداشم؟؟؟…
عجب جناب ادمین همیشه همینجور جواب میدید?! بنده سوار پرسیدم بیکار نیستم کامنتارو بخونم به جواب سوالم برسم از شما پرسیدم ظاهرا شما کلا جواب سوالات رو با این لحن میدید
پارت بعدی رو نزاشتید…!
سللاااااااااااااام عیدتون مباررررک
سلاااااااااااام یاس…
عیدت مبارک باشه….
کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟…..
زنده ای؟؟؟؟!!…
واتس اپ…خوبه
…
ادمین چرا پارت ۸۰ رو نمیزاری؟؟
بخدا ک دارم سکته می کنم از بیقراری واسه پارت بعدی
بابا نازنین چه بی قراری؟؟؟؟… من یادم نیست اصن داستان چی شد؟؟؟
اخه خدایی خیلی دیر دیر پارت می زارن
واس همینه ک یادت نیس دیگه
البت اگ واس خوندن بیای تو سایت
بچه ها اهنگ رامین بی باک( هوادارتو) از نظر من قشنگه لطفا گوش بدید شاید خوشتون اومد
باشه…
بچ ها دوست دارین تا کی مدرسه نرین ؟؟؟؟؟؟؟؟
من دوس دارم کنکور عقب بیفته
من دوست دارم هر چه سریع تر برم مدرسه…
دقیقا منم دلم واسه مدرسه تنگ شده
والا کار من از مدرسه رفتن گذشته دانشجوام ولی دوس دارم هرچه زود تر این دانشگاه لعنتی تموم بشه بخدا خسته شدم حداقل مدرسه خوبه میتونی بپیچونی ولی دانشگاه بااستادانمیشه کاری کرد امیدوارم شما موفق باشید 😗
تا همیشه
من که دوست دارم زود برم چون دلم واسه دوستام تنگ شده
اگه دست من بود اصلا نمیخواستم حتی اسمش روهم بشنوم
آیلین عیدت مبارک
قبولیتو تومرحله اول المپیاد ادبی تبرییک میگم
یه مرحله به آرزوهات نزدیک شدی
ادمین بثبت لطفا
کیمیا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!………. شما کجا اینجا کجا؟؟؟؟؟؟؟….
از کجا فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟……..
مرررررسی عزیزززززززززم … عیدت مبارک باشه!!!
وایی خیلی باحالین شما !!!!…
آیلین جان مبارک باشه…از موفقیت ها تون واقعا خوشحال میشم…
مررررسی سامان…… ممنونم… شما کورد بودی درسته؟؟؟…
منم بهت تبریک میگم آیلین جون و آرزو میکنم توی همه ی مراحل زندگیت موفق باشی
مرررررررررررسی آرام جونم….. من خودمم هنوز شوکم… و اینکه نمیدونم به خاطر کرونا مرحله دومش برگزار میشه یا نه….
سلام ایلین جون
امیدوارم همیشه موفق باشی
سلااااام… ممنووووووووووووونم الماس جان…
وووووووووووواااااااااااااایییییی ایلییییییییییییییینننننننننننننننن براوووو ایشالا همیشه موفق باشی
مرررررررررررررررسی ستایش قشنگممممممم………… شمام همینطور….
آیلین قبولیتو تو مرحله اول المپیاد ادبی تبریک میگم
تو خیلی دختر با استعدادی هستی
یه قدم به آرزوهات نزدیک شدی
در ضمن عیدتم مبارررررررررررررررررررررک
هیوااااااااااااااا توییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟…………
مرررررررررررررررسی عشقم… وایییییییییییییی باورم نمیشه!!!!……
امیدوارم شما حداقل مثل من از خودتون متنفر نباشید
من عاشق خودمم،عاشق زندگی کردنم
من خیلی خیلی زیاد زندگیم و خودمو دوست دارم
خوبه
کیمیا جون تو دختر کتابخونی هستی به نظرم چن وقت کتابایی بخون که انرژیتو ببره بالا ،بهت انگیزه و امید بده ،تا جایی هم که میتونی سمت کتابای صادق هدایت نرو.نزار با خوندن کتاباش تفکراتت انقدر شبیهش بشه
خفه شو و فریاد بزن روزهایت را بخواب ، شب هایت را بیدار بمان ، فحش بده و مهربان باش
ساکت شو و حرف بزن بشین و پاشو ، پاشو و بشین
تمام این پارادوکس ها بودند که زندگی مرا به این وضع انداختند انسان ها برای آدمی پارادوکس تعیین می کردند بدون اینکه خودشان بفهمند بدون اینکه ذره ای کوچک توجهی نسبت به تو بیندازند تو را گمراه می کنند و در آخر رهایت می کنند که در دنیای رهایی رها شدگان درد و گمراهی تا آخر عمر زجر بکشی
دکاروس
از آدم ها متنفرم
از همه ی آنها
کلماتشان ، طرز رفتارشان ، آزارهایشان …
من شاد نبودم ، خوشحال نبودم
حرصم می گرفت ، استعدادم را نادیده می گرفتند
به من می خندیدند …
خسته شدم از پدر و مادر هایی که استعداد بچه هایشان را بیهوده می گیرند …
خسته شدم بس که شنیدم تو موجود منفوری هستی … تو هیچی نمی شوی …
دیگر بس است حال که با تمام این حرف ها کاری کردید که من آنها را باور کنم ، خوشحال هستید ؟
مادر و پدرم ببخشید که دیگر نمی توانم پسوند عزیزم را به اسمتان اضافه کنم ، من با کوله باری از درد رها شده ی احساسات و عواطف مادرانه و پدرانه ی شما هستم حال که شروع به باور حرف هایتان کردم از خودم متنفرم .
من رنج می کشم برایم سخت است زندگی کردن … امیدوارم بدون من زندگی برایتان بهتر باشد .
امیدوارم زمین بهتر بدون من به دور خورشید بچرخد .
خداحافظ تا قیامت … از طرف دختری که رهایش کردید …
دکاروس
دکاروس کی رهات کرده؟؟؟؟ بیا بغلم!!….
نه الی دوازده ساعت…
بچه ها من پارت قبلم گفتم من به شدت به شماره مجازی نیاز دارم هیچ برنامه ای هم در دسترس نیست به خاطر تحریما برنامه ای که الان باهاش بشه درست کرد میشناسید یا کسیتون هست که بتونه برام درست کنه قبلا خودم واسه همه درست میکردم ولی الان هیچ بر نامه ای نیست
عاطفه خواهر برنامه چیه؟
شماره مجازی چیه؟
منظور؟
برو گپ ناشناس دختر هم داره من تا حالا واقعا نریختم هیچ برنامه ای ولی بعضی از رفیقام می گفتن باحاله من نمیدونم والا
ساخت شماره مجازی برنامه میخواد من قبل تحریماکلی شماره مجازی آمریکا درست میکردم ولی همشون پریدن الانم برنامه ها حتی با بهترین فیلتر شکنام کار نمیکنن یه مدت با دوستام یکیو پیدا کرده بودیم اسمش فری سیمکارت بود ازش سیمکارت می خریدیم طرف دیگه پیداش نشد تمام سیمکارتام سوزند نمیخامم با سیمکارتای خودم تلگرام نصب کنم کار من خیلی واجب دوستان لطفا اگه خودتون بلدین یا کسیو می شناسید که درست کنه یا برنامه ای که کار کنه معرفی کنید بابا یه ذره کار خیر انجام بدین ادمین تو بلد نیستی راستی از من به شما نصیحت از سایتا شماره آماده نخرید من خودم بد جور سرم کلاه رفت
والا نه
سیم کارت هم خودم یه دونه به بدبختی جور کردم به نام خورده خریدم
آیدی که میتونی توی تل درست کنی
اول یه دونه چرتی بزار یا به اون کسی که میخوای پی ام بدی چرتی بده عوض کن بعد
تنها راهت سیم کارت به نام خورده است
شرمنده عاطفه من کاری از دستم برنمیاد….حالا واجبه؟؟!!…
بچه ها ماه های تولدتونو بگید بهتر باهم اشنا شیم من خودم ابانیم راستی من پنج شیش تا پارت جلو ترو خوندم رمان خیلی داره جذاب میشه
عزیزدلم ای جووووونم منم متولد ابانم یکم ابانم خیلی خوشحال شدم هم ماهی
شما چند ابانی ؟
۲۷ آبان راستی با ساسی مانکن همزاد اونم ۲۷ آبان
عزیزدلم پیشاپیش تولدت مبارک یادت باشه من اولین نفر بودم 😚😚😚😂
الآن خوشحالی یا ناراحت که با ساسی همزادی؟؟؟
ساسی… اه !!….
سلام من خردادی هستم طاها17ماهشه وآبانیه محیاهم4ماهشه وآذریه😜
منم تیر ماهی ام .اره خیلی جذابه پارت بعد اینا