#لیلی
همین که آرمین همراه خودش، شاهرخ و به طرف طبقه بالا کشید و از مقابل چشمام محو شدن، نگران به سمت امیر رفتم.
بالای سره میزی که انواع مشروب روش قرار داشت ایستاده بود و داشت یه لیوان برای خودش می ریخت.
بازوش و گرفتم و گفتم
_تنهاش نزار…ممکنه اون یارو یه بلایی سرش بیاره!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_چیزیش نمیشه.
خون خونمو می خورد، از اینکه اینطور ریلکس مقابلم ایستاده بود و خم به ابرو نمیاورد دلم می خواست جیغ بزنم.
عصبی دوباره نگاهم و به سمت همون راه پله سوق دادم، اما با دیدن هانا که داشت تند تند از پله ها بالا می رفت رسما وا رفتم.
این دختره اینجا چیکار می کرد؟ مثلا قرار بود توی ماشین بمونه!
دوباره به بازو امیر چنگ زدم که چپ چپ نگاهم کرد.
آروم گفتم
_هانا اینجاس!
چشماش گرد شد…چه عجب ما یه چیزی جز خونسردی توی چشمای این بشر دیدیم.
_کو؟ کجاس؟
_از اون پله ها بالا رفت.
زیر لب غرید
_این دختره آخرسر همه چیزو خراب می کنه.
کلافه لیوان و روی میز قرار داد و خواست به سمت اون راه پله برم که مانعش شدم و گفتم
_منم دنبالت میام.
جدی شد و غرید
_تو همین جا بمون…نمی خوام بلایی سرت بیاد.
هنگ کردم…واقعا امیر نگران من بود؟
برای اولین بار قبل از اینکه بخوایم به مهمونی شاهرخ بیایم به لباسم گیر داد و حالا…! نگران جونم شده بود.
شونه هام و گرفت و عمیق توی صورتم زل زد و ادامه داد
_نمی خوام پلیس بازیت گل کنه فهمیدی؟ اون بالا ممکنه خیلی اتفاقا بیوفته، پس همین جا بمون تا من برگردم.
در جوابش فقط تونستم سرم و تکون بدم.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و بعد رفت.
اما من هنوز توی شوک رفتارش بودم! دیگه خبر از نقش بازی کردن نبود…انگار اینبار واقعا می خواست مراقبم باشه…واقعا بهم اهمیت میداد.
مات و مبهوت رفتنش و نظاره گر بودم.
همین که از پله ها بالا رفت استرس بدی به جونم رخنه کرد.
به شدت نگران بودم! از یه طرف آرمین و بچش و از طرفی هم امیر.
کلافه سرم و به طرفین تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم فاصله بگیرن.
آخه چرا باید نگران یه خلافکار بی رحم میشدم؟ فردی که کل خانوادم و بدبخت کرد و من و بارها و بارها تا پای مرگ فرستاد! اصلا هر بلایی سرش بیاد حقشه.
با ذهنی نا آروم روی یکی از مبل ها نشستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم.
اگه تا ده دقیقه دیگه خبری ازشون نمیشد خودم می رفتم طبقه بالا.
کلافه داشتم پام و تکون میدادم و با خودم یکی به دو می کردم که صدای شلیک گلوله توجهم و به خودش جلب کرد.
وحشت زده از روی مبل بلند شدم و موشکافانه نگاهی به اطراف انداختم.
صدا از طبقه بالا بود!
همهمه و صدای موزیک و خنده خیلی زیاد بود و صدای شلیک بین این غوغا و سر و صدا گم شد…اما من پلیس بودم…خوب می تونستم صدای شلیک گلوله رو تشخیص بدم.
خواستم به سمت راه پله برم که دستم محکم کشیده شد.
عصبی به سمتش برگشتم و خواستم چهارتا لیچار باره این خره وحشی کنم اما با دیدن آرش خشکم شد.
به معنای واقعی اون لحظه حتی نفس کشیدن هم یادم رفت!
آخه اینجا چیکار می کرد؟
برعکس من که به خاطر شوکی که بهم وارد شده بود با اغما فاصله ی اندکی داشتم اون خونسرد بودش.
نزدیک تر اومد و موهام و از توی صورتم کنار زد و گفت
_باید بریم.
و بعد دستم و کشید که به خودم اومدم و با صدای لرزون پرسیدم
_تو اینجا چیکار می کنی!
با حالی آشفته نگاهم کرد و گفت
_آرمین خبرم کرد…اون لوکیشن اینجا رو برام فرستاد…زود باش لیلی باید بریم.
عصبی دستم و از میون انگشتاش بیرون کشیدم و غریدم
_من با تو هیچ جا نمیام…با مردی که ولم کرد تا بمیرم و حتی دنبالم نگشت قدمی از قدم بر نمیدارم.
حرفم که تموم شد سرم و بالا آوردم و عمیق بهش زل زدم.
با دیدن چشماش که ازشون خون می چکید رسما ترسیدم.
با فکی منقبض شده غرید
_می خوای بمونی پیش این حروم زاده؟ آرررررررررره؟
با دادی که زد ترسم دوبرابر شد اما خودم و نباختم.
مثل خودش صدام و بالا بردم و گفتم
_چه بخوای چه نخوای الان دیگه این حروم زاده ای که میگی شوهر منه! نمی تونم از دستش فرار کنم و با تو بیام…اون موقعی که هنوز اتفاقی نیوفتاده بود باید میومدی دنبالم آرش خان نه الانی که دیگه هیچی نمیشه درست کرد.
دستی به صورتش کشید و با لحنی آروم تر گفت
_اتفاقا میشه همه چیزو درست کرد…فقط تو بخواه!
متعجب نگاهش کردم…اصلا نفهمید من چی گفتم؟
سرم و پایین انداختم و بدون اینکه بخوام لحنم دلخور شد
_نمی فهمی چی میگم؟ من زنشم آرش…زنه قانونیش! چیو اخه می خوای درست کنی تو؟
چونم و گرفت و با خشونت به سمت خودش برگردوند.
_نه نمی فهمم…عشقی که به تو دارم مانعم میشه تا بفهمم چی داری میگی! من حاضرم برات بمیرم لیلی.
پوزخند زدم.
_تو میگی حاضری برای عشق بمیری اما نه چیزی راجب مردن می دونی و نه راجب عشق! عشق و علاقه ای که راجبش حرف می زنی اگه واقعی بود دنبالم می گشتی.پیدام می کردی! هیچ می دونی من توی این مدت چی کشیدم؟ چندبار مرگ و جلوی چشمام دیدم؟
نگاهش رنگ غم و اندوه گرفت.
اما من این غمو می خواستم چیکار؟
دستش و نوازش وار بین موهام کشید و زمزمه کرد
_همه چیزو برات توضیح میدم لیلی…اما فعلا باید از اینجا بریم…خواهش می کنم دنبالم بیا.
لب های خشکم و تر کردم و نالیدم
_اما آرمین چی؟ دخترش و زنشم اینجان!
_پلیس اینجارو محاصره کرده…امشب هم برای امیر و هم برای شاهرخ شبه آخره…بلایی سره آرمین و خانوادش نمیاد نگران نباش.
قلبم لرزید.یعنی امیر دستیگر میشد؟بعدشم لابد اعدام!
پاهام بی اراده سست شد…نمی دونم چرا می خواستم به سمت طبقه بالا برم و به امیر خبر بدم.بهش بگم که فرار کنه!
آرش از این سستی و ضعف من استفاده کرد و دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت خارج از عمارت کشید.
سواره ماشینم کرد و به راه افتاد.
حتی نتونستم برای آخرین بار امیرو ببینم!
#هانا
* * * * *
زیر لب فوشی نثار شاهرخ کردم و به سمت اتاق اول قدم برداشتم.
حالا مجبور بودم پشت تک تک اتاقا فال گوش بایستم تا بفهمم آرمین دقیقا کجاست!
پشت هر دری که می ایستادم جز صدهای ناخوشایند، چیز دیگه ای دستگیرم نمیشد.
دیگه داشتم کلافه میشدم و خواستم یک راست برم سراغ امیر یا لیلی اما با شنیدن صدای عربده آرمین چشمام برق زد!
تند به سمت صدا رفتم و پشت دره اتاقی که انتهای راهرو قرار داشت ایستادم.
گوشمو به در چسبوندم تا بفهمم داخل اتاق چه خبره.
اولین صدایی که نظرم و جلب کرد صدای وحشت زده شاهرخ بود.
_اگه منو بکشی هیچ وقت دستت به دخترت نمی رسه.
آرمین غرید
_می دونم توی همین عمارته…یالا بگو کجاست وگرنه تک تک استخوانت و می شکنم.کاری می کنم مثل سگ به دست و پام بیوفتی!
شاهرخ زهرخندی زد و گفت
_فکر کردی با شکنجه دادنم می تونی جای دخترت و از زیره زبونم بیرون بکشی؟ احمق اگه یه تار مو از سره من کم بشه دخترتم نفس های آخرش و می کشه.
آتیش گرفتم.
دیگه نتونستم بایستم و به حرفاش گوش بدم.
کنترلم و از دست دادم و با عصبانیت دره اتاق و باز کردم و داخل شدم که نگاه های جفت شون به سمت من چرخید.
آرمین با تعجب نگاهم می کرد اما در چشمای شاهرخ نفرت موج می زد.
کم کم اون تعجب جاشو به اخم غلیظی داد و آرمین با تشر داد زد
_مگه نگفتم توی ماشین بمووووون!
بی توجه به آرمین اسلحه از داخل لباسم بیرون آوردم و به سمت شاهرخ نشونه گرفتم.
دستام می لرزید اما به سختی سعی داشتم خودم و کنترل کنم.
با فک قفل شده ای غریدم
_ مطمئن باش برای کشتنت ذره ای درنگ نمی کنم پس حرف بزن…حرف بزن بگو دخترم کجاست.
لبخند شاهرخ پر رنگ تر شد.
_جرعتش و نداری!
پوزخندی زدم و جلو رفتم.
_اتفاقا امتحان کردنش به تموم شدن زندگی نکبت باره تو می ارزه!
اسلحه دو دستی گرفتم تا مبادا لرزشش باعث بشه تیرم خطا بره.
توی این کار به شدت مصمم بودم.
می خواستم واقعا شاهرخ و بکشم.
آخر و عاقبتش اصلا برام مهم نبود…فقط دلم می خواست بفرستمش اون دنیا تا دیگه کسی به خاطرش زجر و عذاب نکشه.
آرمین عصبی به سمتم اومد و گفت
_بیار پایین اون اسلحه رو!
سرم و به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم.
خشم توی چشماش شعله می کشید.
خواستم به حرف آرمین گوش کنم و اسلحه پایین بیارم اما صدای نحث شاهرخ عصبی ترم کرد
_این اسلحه اصلا برای گربه کوچولویی مثل تو برازنده نیست…ممکنه سنگینیش اذیتت کنه.
نگاهم به سمتش چرخید و بهت زده به اون لبخند تمسخر آمیزش زل زدم.
این لبخند بدجور نگرانم می کرد!
چرا داشت توی بدترین شرایط می خندید؟
نکنه نقشه ای داشت!؟
آرمین با خشم به سمتش رفت و لگد محکمی به شکمش زد که نقش بر زمین شد.
_دهنتو ببند حروم زاده…با دستای خودم می کشمت تا دیگه نتونی زر مفت بزنی.
و بعد روش خیمه زد و تا جایی که نفس داشت مشت به صورت شاهرخ کوبید…جوری که صورت شاهرخ با خون یکی شد.
دلم اصلا به حالش نسوخت و آروم نشدم.
بیشتر از اینا حقش بود.
آرمین کلافه بالای سرش نشست و عربده زد
_میگی آیلا کجاست یا دلت می خواد بیشتر نوش جان کنی؟
شاهرخ در حالی که داشت جون میداد ریز ریز خندید و نالید
_برو به درک! دخترت تا الان مرده دیگه.
آرمین نتونست خودش و کنترل کنه و روی شکم شاهرخ نشست و یقش و بین مشتاش گرفت.
داد زد
_حرف بزن…آیلا کجاست؟
و بعد دوباره مشت محکمی به صورتش کوبید.
قدمی به سمت آرمین برداشتم و خواستم از روی شاهرخ بلندش کنم که نگاهم جلب چاقویی شد که توی دست شاهرخ بود!
با دیدن اون چاقو که داشت به سمت پهلو آرمین می رفت دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و شلیک کردم.
همین که ماشه رو کشیدم صدای شلیک گلوله توی کل فضا پخش شد!
مات برده به صحنه رو به روم خیره شدم.
گلوله به سره شاهرخ اثابت کرده بود و تموم سره و صورتش با خون یکی شده بود.
ناباور چندین بار پلک زدم و اسلحه روی زمین انداختم.
باورم نمیشد! من ادم کشتم! من شاهرخو کشتم!
پاهام سست زد و روی زمین افتادم.
چنگی به صورتم زدم و شوک زده زمزمه کردم
_کشتمش!
آرمین متحیر نگاهی به من و شاهرخ و اون اسلحه انداخت و بعد از روی شاهرخ بلند شد.
هنوزم باورش نمیشد…حتی برای من هم مثل یه کابوس بود وای به حال اون دیگه.
بعد از اینکه نبضش و گرفت و مطمئن شد که واقعا مرده به سمتم اومد.
مقابلم نشست و صورتمو بین دستاش گرفت که مثل دیوونه ها لب زدم
_می خواست بهت چاقو بزنه.
گونمو نوازش کرد و با صدای لرزونی گفت
_پاشو…باید از اینجا بریم.
اولین قطره اشکم چکید و راه بقیه قطرات رو هم باز کرد.
بغض آلود ادامه دادم
_من آدم کشتم آرمین!
اشکامو پاک کرد و عصبی گفت
_تو یه حیوونو کشتی…پاشو هانا…پاشو باید از اینجا بریم و آیلا پیدا کنیم.
با شنیدن اسم آیلا انگار که برق سه فاز بهم وصل کرده باشن از جا پریدم.
وحشت زده نالیدم
_من شاهرخو کشتم…حالا دیگه نمی تونیم بفهمیم آیلا کجاست! وای خدا آخه چه قدر احمقم من؟
کلافه دستی میون موهاش کشید و گفت
_آیلا توی همین عمارته…پیداش می کنیم.بهت قول میدم.
لب از هم گشودم تا چیزی بگم اما با باز شدن در، حرف تو دهنم ماسید.
هر دو سرمونو به سمت در چرخوندیم که با چهره ی متعجب امیر رو به رو شدیم.
خیلی طول نکشید که اون تعجب جاشو به خشم غیره قابل وصفی داد.
بلند عربده زد
_چیکار کردی؟؟؟ مگه نگفتم زنده می خوامش!
با دادی زد که زد تکونی خوردم و ترسیده نگاهمو ازش گرفتم.
چه قدر وحشتناک بود
#هانا
همون بهتر که همیشه ظاهر خونسردشو نشون دیگران میداد.
با قدم های بلند بالای سره شاهرخ رفت و عصبی نگاهی به جنازش انداخت.
دست هاش مشت شد و با فک منقبض شده ای غرید
_حکم مرگ خودتونو امضا کردید.
به معنای واقعی ترسیدم! این آدم اصلا شوخی نداشت.
آرمین بی توجه به تهدید امیر کمکم کرد از روی زمین بلند بشم.
زیره بازوهام و گرفت و خشدار گفت
_الکی منو تهدید نکن چون خوب می دونی من یکی ام درست عین خودت…اون دیر یا زود میمرد چه به دست من یا یه نفره دیگه.
امیر عصبی خواست به سمت آرمین قدمی برداره اما صدای متعدد آژیر پلیس مانعش شد.
وضع داشت هر دقیقه بدتر و بدتر میشد!
نگاه به خون نشستش و به آرمین دوخت و عربده زد
_تو پلیسو خبر کردی آره؟
آرمین جوابی نداد که امیر هیستریک خندید و به سمت دره اتاق رفت.
در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت
_دوستی من و تو همین جا خاک شد جناب تهرانی! مطمئن باش دیدار مجددی هم بین مون وجود داره.
و بعد با عجله از اتاق بیرون زد.
مشخص بود که می خواست فرار کنه.
با رفتنش آرمین نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
_زود باش هانا.ما هم باید بریم…نباید کسی مارو بالا سره جنازه شاهرخ ببینه.
وحشت زده لب زدم
_اما اثر انگشت من و تو همه جای این اتاق هست.
خم شد و اسلحه رو از روی زمین برداشت.
_ تنها چیزی که مهمه اثر انگشت تو که فقط روی این اسلحس!
اسلحه داخل جیب کتش گذاشت و ادامه داد
_بدو…باید بریم.
_اما…
میون کلامم پرید و گفت
_مگه نمی خوای آیلا پیدا کنیم؟ پس عجله کن.
سری تکون دادم و با قدم های لرزون دنبالش به راه افتادم.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشم، برگشتم و نیم نگاهی سمت جنازه شاهرخ انداختم.
کی فکرشو می کرد این پیره سگ به دستای من کشته بشه؟ کسی که چه قدر از دخترای بی گناه این مملکت رو بدبخت کرد.
#لیلی
* * * * *
”سه هفته بعد”
با قدم های سست و لرزون از آزمایشگاه بیرون اومدم و به ماشینم تکیه زدم.
بدحور توی شوک بودم!
هنوزم باورم نمیشد که دلیل حالت تهوع و سرگیجه های اخیرم بارداریم بوده باشه.
حس می کردم بین زمین و هوا معلقم و دارم کابوس میبینم.
اما این درد لعنتی کابوس نبود…خوده واقعیت بودش.
ناگهان سرم گیج رفت و پاهام دیگه نتونستن وزنم رو تحمل کنن و همون جا روی زمین افتادم و بلند زدم زیره گریه.
جوری که توجه چند نفر به من جلب شد و به سمتم اومدن.
زن مسنی کنارم زانو زد و مدام حالم رو پرسید اما توان جواب گویی بهش رو نداشتم.
میون این همه بدبختی این بچه رو کجای دلم می ذاشتم؟
بچه ای که پدرش امیر بود!
هه! عوضی برای بار دوم کاره خودشو کرد.
برای بار دوم یه طفل بی گناه و بدبخت کرد.
اصلا جواب آرش و چی باید میدادم؟
اون بیچاره به خاطر من دنبال کارای طلاق غیابیم افتاده بود.
حالا باید چی بهش می گفتم؟
برگه آزمایش و محکم بین مشتام فشردم که نگاه همون زن بهش افتاد.
با دیدن اون برگه سری از روی تاسف برام تکون داد و از کنارم بلند شد.
رو به چندتا زن و مردی که دورمو گرفته بودن کرد و گفت
_پاشید برید دنبال کار و زندگی تون! درده این دختر درمونی نداره…کسی که با کارش پیش خدا و پیغمبرش شرمنده و بی آبرو شده رو نمیشه براش کاری کرد.
و بعد دستی به چادرش کشید و رفت.
به خاطر حرف اون زن، به ثانیه نکشید که جمعیت متفرق شد.
با رفتن اون افراد، پوزخندی کنج لبم نقش بست.
اینا چی از درد من می دونستن که اینطور با بی رحمی قضاوتم می کردن؟
اشکام و پاک کردم و با حالی خراب از جام بلند شدم و داخل ماشینم نشستم.
دلم نمی خواست هرکسی که از کنارم رد میشه یه نگاه ترحم آمیز بهم بندازه و با چرندیاتی که توی مغزش نقش می بنده قضاوتم کنه.
ماشین و روشن کردم و به سمت مطب یکی از دوستام روندم.
من این بچه رو میندازم!
داغشو به دل اون بابای عوضیش میزارم.
🍁🍁🍁🍁
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آدميييييييييييييييين؟!🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨
وااااای ادمین پس این پارت جدیدو کی میزاری
بخدا سرم گیج رفت اینقد این کامنت هارو بالا پایین کردم ☹☹
سلام دوستان خوبين حالتون چطوره
يه چند تا رمان مثل همين به من معرفى مى كنين
اسم رمانم آفرودیت و شیطان هست
امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه لطفا انتقادی پیشنهادی هر چی دارید رو بهم بگید
چون اینطوری من خیلی خوشحال میشم آهان یه چیز دیگه از اسم دکاروس هم دیگه خوشم نمیاد همون کیمیا بذارم بهتره
قربونت کیمیاجان، درسته تومقدمه زیاد ازخود رمان نباید گفته بشه..عزیزم
سعی کن رمانت متفاوت باشه الان رمانا مثل هم هست جالب نیس آدم خسه میشه..خوب فکر کن وبعد بنویس، مطمئنم رمانت خوبه انشالله موفق باشی گلم🌹🌹
توتیا جان من از انتقادتون ممنونم ولی دیدین یه سری رمانا تو مقدمه اشون همه چیز رمان رو میان توضیح میدن ؟ من از این رمانا متنفرم اما حق دارین خودم دو سه بار خوندمش و فهمیدم دیگه خیلی مبهمه بالاخره شما بیشتر از من تجربه دارین ممنون
کسی همگناهو می بینه اینجا؟؟؟
سلام به همگی ادمین این پارت جدید رو بزار روانی شدیم.بخدا درس و کنکور دارم یه رمان میخوندیم و دلمون خوش بود اینم که اینجوری شد.
من دیگه این روزا ازخسته شدنم خسته شدم😭😭😭
چرا پارت جدید نمیزارید؟
سلام ادمین پارت جدید لطفا
وااااای اره بزار من مردم اینقدر میام یه سرک میکشم ببینم ۸۵اومد یانعههه
واییییییییییی آرررررررررره من موافقمممممممممممممم ادمین قبول کن 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
دکاروس ولی اینطوری اگه بخوای چاپش کنی لطمه میبینیااا ولی عیب نداره بزار
نه فکر اونجاشو کردم😶😉
مرسی تبریک گفتی آزاده….
سلام
تولد ولیعصر امام مهدی (عج) را به همه شما دوستداران و یارانش
تبریک میگویم
بیایید در این شب ها برای ظهورشان دعا فرج را بخوانیم
التماس دعا
بچه ها سلام خواستم یه پیشنهادی رو با شما و ادمین در میون بذارم
بچه ها چون من چاپ کتابم فعلا نمی تونه صورت بگیره و به یه نویسنده ی چهارده ساله خیلی بهایی داده نمیشه و من هم از اشکالات خودم بیخبرم ، چون همتون خیلی خوب بلدین رمانا رو نقد کنین تصمیم گرفتم که هر موقع که پارتی از استاد خلافکار آپلود شد منم یه پارت از رمانم رو توی بخش کامنت ها قرار بدم .
من نه واتساپ دارم ، نه تلگرام و نه اینستاگرام که بخوام به ادمین پیام بدم .
نظرتون چیه ؟ ادمین شما هم موافقید ؟
اگر هستید من از پارت ۸۵ میذارم رمانم رو .
خوشحال میشم بخونیدش ( در واقع ذوق مرگ میشم )
دکاروس بزار عزیزم ما همیشه متنایی که گذاشتی میخونیم…
خوشحال میشم کتابتم بزاری برامون دخی …
عالیه نویسنده ی منم چندساله مینویسم
دکاروس جان حتما بزار اگه رمانت هم مثل متنات باشه عالیه😊
دکاروس جان اره منو موافقم بزار🙆
منو این همه خوشبختی محاله محاله ممنون از همتون اتفاقا نفس ایده اش رو از متنام گرفتم هر چند شما خیلی زیادی به من لطف دارین …
پس دکاروس جان واجب شد رمانتو بخونم:)
سلام دکاروس خوبه بزاری، ببخشید من قسمتی از مقدمه ت گذاشتی خوندم خوبه فقط یکم مبهمه که به کمی تمرین نیاز داری،چون باید قویتربشه ، سعی کن گنگ نباشه، دست به قلم داری، استعدادشم داری فقط بیشتر تلاش کن.ممنون
مرسی از شما که انتقاد میکنید چشم تمرین می کنم گنگ نباشه مرسی از شما بازم متنام و کلا چیز هایی رو که می نویسم رو ممنون میشم بخونید باعث افتخاره
دمت گرم دکاروس بزا ببینم اونو چیکار کردی
.
متن هات که عالییی ایشلا که رمانت از اوناهم بهتر باشه
سلام دوستان خوبین، رمان خوبیهها من خودم نویسندم، درکنار تخصص مهندسیم…ولی نمیدونم چرا تو رمانا بیشتر ضعف خانمها نشون میدن.یکم واقع بین باید بود ولی خب رمان جالبیه و قدرت زنهارو تو جذب همسر نشون میده که ی زن واقعا خدا درجه شو بالابرده حتی درمقابل ی مرد که مغروره…که باعث بوجود اومدن عشق و محبت و حتی به عرش رساندن شوهر میشه.. زن ظرافت زنانگیش تواین رمان بیان کرده(تو حرف زدن تو نگاهش وکلا ی حس ظرافتی داره که مردو جذب میکنه عالیه) تواین رمان ی زن مردو بسمت خودش و راه درس میکشونه…که منبع خوشبختی آرامش ی مرد زن دونسته وی حقیقته مرسی از رمان خوبتون..ببخشید ولی مسائل زناشویی نباید تو رمانها زیاد باز باشه…یکم ترفندهای خوب و واقعیت گرانه باید باشه بازم ممنون ازنویسنده و ادمین
سلام دوستان کسی بانظرمن موافق هست البته جسارت نشه عزیزان، تولد امام زمان (عج) تبریک میگم به همتون🌹🌹🌹🌹🌹🌹
منک موافقم توتیا جان!…
ادمین داداش خوبم حالا که نویسنده پارت نمیده مارو یه جوری مشغول کن….
آیلین من افسردگی گرفتم .مامانم میره و میاد میگه چاق شدی ،هیکلت خراب شده….خدایا به کدامین گناه؟
آرام بیا دردو دل کنیم….
مامانا کلا برای تضعیف روحیه ساخته شدن!
منم ۲ کیلو چاق شدم…هعییی
آرام بیا یغلم…
آرام ای آرام!…
چرا پارت جدید نمیزارید؟
اقا ۸۵روبزارین😖😖
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
ببخشید مگه هر سه روز یه بار قرار نبود تو کانال بذارین؟
الان 5 روزه چیزی تو کانال نذاشتین
ما کانالو خبر نداریم ولی اینجا ادمین ۵ روز پارت جدید میزاره دوتا پارت قبلی هم جزء عجایب خلقت بود که دو تا پارت رو زود گذاشته
البته باید به نویسنده بگی اینا رو خواهر
دکاروس منم دلم تنگ شده بودولی این معلماکشتنمون
واییییییی گفتی خانه کاغذی فصل ۴دیدیییی دیدیییی نایروبی مررررد من مردم اینقدرگریه کردم دوباره بایدوایسم تاکروناتموم شه تافصل۵بیادمن میمیرم تااونموقع😭😭😭😭😭
نه سایان یوهاهاها نایروبی نمرده صحنه سازیه
دکاروس تیرخوردوسط پیشینویش خاکش کردن بااحترام همه داشتن میمردن اینقدرگریه کردن اول فیلم صحنه سازی بودنه آخرش😭😭😭😭
ادمین جان چند روزه کانال تلگرامی رمان من پارت جدید نزاشتی
یه خبر از نویسنده بگیر اینقدر کانال رو نگاه کردم هلاک شدم
و اینکه منم تو جمعتون باشم.