رمان دونی

 

 

 

 

دیگر دارد گریه ام را درمی آورد.

 

-وای برو گمشو دیگه… چرا بیخیال نمیشی؟

 

به جای جواب، عکسی میفرستد و پشت بندش پیامش میرسد:

 

-حوری من چطوری بیخیالت بشم، وقتی این هوا دلتنگم؟! ببین؟ دلت میاد ردم کنی؟ ببین چی دارم ازت یادگاری؟!

 

نمیدانم چرا قلبم لرزش بدی میگیرد.عکس.. یادگاری… یعنی…چه عکسی ست؟! چرا وحشت کرده ام؟!!

 

عکس را با تردید باز میکنم و با دیدن خودم… که توی آغوش او درحال بوسیده شدن هستم، همانجا پاهایم سست میشود و روی زمین می افتم! من و… او!!

 

-وای خدا!!!

 

پیام بعدی اش میرسد:

 

-ناراحتم نکن دیگه اَه… ردم میکنی، ناراحت میشم می شینم این یادگاریا رو نگاه میکنم و غصه میخورم…تا کجا باید دلتنگی بکِشم؟ دلمو بیشتر از این به درد نیار که بشینم فیلماتو ببینم!

 

تا این حد بیرحمی…باورم نمیشود! از من عکس دارد!! فیلم هم…دارد؟!! چرا؟! برای تهدید؟! برای تلافی؟! برای رسیدن به پیروزی؟! تا این حد؟! تا این حد؟!!

 

دستم روی سینه ام می نشیند و نفسم بالا نمی آید! دستِ پُر آمده و این بازی آنقدر برایش جدی و مهم شده که از هیچ نامردی ای فروگذاری نمیکند!

 

و من چرا بازهم غافلگیر شده ام؟!! مگر او را نشناخته ام؟! مگر او بهادر نیست؟! همان بهادرِ نامردی که از اول مرا توی یک بازیِ تمام شده کشاند و ماهها به منی که مسخره اش شده بودم، خندید.

 

همان که با نامردی مرا بوسید و بعد پسَم زد و گفت ارزشش را ندارم و…همان که دوستِ خودش را به خاطر یک دختر به کُشتن داد!

 

از چنین آدمی توقع چه برخورد دیگری داشتم که حالا جوری جا خورده ام که نمیتوانم خود را پیدا کنم؟!

 

عکس دارد… فیلم دارد… حتی میتواند بیشتر از این هم رو کند، تا مرا در مقابلِ خودِ عوضی اش به زانو دربیاورد!

 

چون او بهادر است!!

 

پیام بعدی اش در اوجِ حالِ خراب من میرسد:

-دلتنگ تر از این نذار منو…

 

چشمهایم روی هم می افتند و نفسی میگیرم. احساس سرگیجه دارم و عرق توی تنم راه گرفته است. باید چه کنم؟! با این آدم چه کنم؟!

 

با کسی که اینطور با توپ پُر آمده… با عکس و فیلمِ خودم تهدیدم میکند…کینه اش انقدر از من زیاد است که با این سر و شکل آمده و من حتی هدفش را نمیفهمم… چه کنم؟!

 

با صدای پیامِ بعدی، چشم باز میکنم و میخوانم:

-زنده ای؟

 

و بعدی:

-مُردی؟

 

و بعدی:

-دِ یه چیزی بگو تا از نگرانی پس نیفتادم!

 

من از اول مسخره ی این آدم بودم؟!!

 

 

 

 

 

 

 

نگاه به عکس میکنم. عکسی از خودم و خودش، توی باغ! احتمالا از دوربین های مداربسته ای که توی باغ نصب شده، برداشته است و منِ بی حواس اصلا فکرش را هم نمیکردم که آنجا دوربین داشته باشد! قشنگ بین بزغاله های بازیگوش…

 

حالا همان ها را برداشته و وسیله ای کرده برای تهدید علیهِ من… و چرا انقدر نامرد؟!! اصلا میخواهد با این عکس و فیلم چه غلطی بکند؟!

 

انگشتان سردم تایپ میکنند:

 

-یادم رفته بود که کی هستی… مرسی که بهم یادآوری کردی…

 

بلافاصله پیام دو تیک میخورد و ثانیه ای بعد تایپ میکند. پیامش میرسد:

 

-حالا که واسه‌ت یادآوری شد، مثل یه دخترِ خوب و خانوم، بیا بیرون و ازم بخواه بریم تو اتاقت باهم حرف بزنیم…

 

زهرخندی میزنم و چشمانم پر میشوند.

-اگه نیام چی میشه؟

 

-نظرم اینه که ریسک نکن خوشگله!

 

قلبم به درد می آید از تهدیدش… با نفرت تایپ میکنم:

-رو چی ریسک نکنم؟ رو آبروم؟! یا رو نامردیِ تو؟

 

توقع یک ذره فهم دارم… که خدارا شکر خود را به نفهمی زده و جواب میدهد:

 

-هردو! وقتی الان اینجام، یعنی هرچی که فکرشو بکنی ازم برمیاد… جدی بگیر حوری!

 

جدی بگیرم؟! من هروقت او را جدی نگرفتم، یک جوری من را زمین زد. مگر میشود او را جدی نگرفت؟!

 

-انقدر سوزوندمت؟

 

صادقانه جواب میدهد:

-بد سوزوندی!

 

-حالا به تلافی میخوای من‌و بسوزونی؟!

 

جوابش بعد از چند دقیقه میرسد:

 

-حتی بعد از اونم بیخیالت نمیشم! کلا من بیخیالت نمیشم… یعنی هیچ رقمه بیخیالت نمیشم… اگه فکر کردی یه جا تموم میشه، همین الان روشنِت کنم که تمومش نمیکنم! بری آسمون، بیای زمین، خودتو بکُشی، بمیری، گور به گور شی… اصلا عکس باشه، فیلم باشه، نباشه… هیچی هم نباشه… من بیخیالِ تو نمیشم حوری! پس وا بده… زودتر وا بده… قبل از اینکه ننه باباهامون وسط کشیده بشن، وا بده… بذار بین خودم و خودت حل بشه…

 

خدایا دارم روانی میشوم از دست این روانی ای که کاملا زده به سرش!

 

تمامش نمیکند… نمیکند… حتی بمیرم و بمیرد هم… تمامش نمیکند!

 

حتی قدرت فکر کردن دربرابرِ اوی وحشی را ندارم، که پیام میدهد:

 

-حلش میکنیم خوشگله، غمت نباشه… تو شُل کن، من نمیذارم زیاد درد بکشی… جهنم که من تا سر حد مرگ رفتم و اومدم!

 

نامرد… نامرد… نامرد!

 

 

 

 

 

 

باید حرف بزنم؟! آخر چه حرفی با او؟!! با اویی که میخواهد مرا تا سر حد مرگ ببرد و برگرداندو بعد از آن بازهم بیخیالم نشود… چه حرفی؟!

 

غرق فکرم و نمیدانم چه تصمیمی بگیرم، که در اتاقم باز میشود. نگاهم را که به سمت در میکشم، مامان را می بینم که از لای در سرَک میکشد و آرام میگوید:

 

-بیا بیرون، دارن میرن… بیا خداحافظی کن!

 

از نگاهش عصبانیت و نارضایتی میبارد و من به رفتنشان فکر میکنم… واقعا دارند میروند؟!!

 

-راست میگی؟!!

 

سری تکان میدهد، با اخم!

 

-بیا خداحافظی کن، شرّشون کم شه… کشتن خودشونو انقدر گفتن حوری خانوم کجاست!

 

وای خدا اگر بروند، یک فرصتی میشود تا کمی فکر کنم. بلند میشوم و باورم نمیشود که بهادرِ سیریش و کینه ای راضی به رفتن شده است!

 

-باشه اومدم…

 

مامان بیرون میرود و من زیپ باز شده ی دامنم را بالا میکشم. خدا کند بدون دکمه باز نشود. روسری سرم میکنم و دستی به موها و صورتم میکشم و بالاخره بیرون میروم.

 

می بینم که درحال رفتن هستند، به حمد الله!!

 

خود را جلو میکشم و هیچ نگاهی به بهادر نمیکنم. و مخاطبم فقط مامانِ بهادر است:

-اِوا چرا دارید میرید؟ تشریف داشتین حالا!

 

برمیگردد و با دیدنم لبخندی میزند و میگوید:

 

-والا حاج آقا اگر اجازه بدن، دیگه مزاحم نشیم… انشاا… سریِ بعد بیشتر می بینمت عزیزم…

 

انشاالله که سریِ بعدی بهادر بمیرد و برای ختمش باهم آشنا بشویم!

 

-ای بابا… ببخشید من سردرد شدم… وگرنه خیلی مشتاق بودم که از حضورتون فیض ببرم…

 

عمو منصور نزدیک میشود و میگوید:

 

-سردردت بهتر شد عمو؟

 

نمیتوانم حرص و دلخوری ام را از نگاهم دور کنم و رو بهش میگویم:

-چی بگم… بهترم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بهادر از آن ور میگوید:

-الهی شُعکر! حوری خانوم خوب باشن، ما رو رنج و مهنتی نیست!

 

نگاهش میکنم… همانطور نشسته و قصد بلند شدن و رفتن ندارد؟!! خواهرهایش میخندند و بابا سجاد میگوید:

 

-حاج آقا تعارف نداریم… خانوم شام تدارک دیده… شبم همین جا دور هم هستیم… تا خونه ی ما هست، چرا هتل؟

 

وای بابا سجاد خواهش میکنم نه!! عمو منصور شُل کرده و من میفهمم!

 

-آخه زحمت میدیم…

 

مامان تعارف سطحی میکند:

-چه زحمتی؟ به هرحال خوشحال میشیم…

 

بابا سجاد اما جوگیرانه میگوید:

-یه شامه دیگه… یه کوچولو جبرانِ زحمات شما واسه دخترِ ما…

 

عمو منصور و مامانِ بهادر نگاهی باهم رد و بدل میکنند و من ماتم میگیرم. بهادر نه حالا به عنوان خواستگار، به عنوان مهمان ماندنی است!

 

و جلوی نگاه غم زده و ناباورم، خواهرها و دامادها میروند و عمو منصور و مامانِ بهادر و… بهادر می مانند!!

 

به قدری شوکه ام که نمیتوانم چشم از بهادر بگیرم… بهادری که موزِ پوست کنده اش را قاچ میکند و میخورد! درست روبرویش می نشینم و دهانم اصلا نمی جنبد که حرفی بزنم. ماندند!

 

-بفرما آبجی خانوم!

 

دقیقا چه چیزی را؟! همان که دارد میلُمباند؟!!

 

مادرش با خنده میگوید:

-آبجی خانوم چیه پسرم؟ آدم به کسی که خاطرشو میخواد میگه آبجی؟

 

بهادر قیافه ی شرمیگینی به خود میگیرد:

-هول میشیم حوری خانومو می بینیم!

 

کاش عکسم را نداشت… کاش! سوره و وحید زیر زیرکی میخندند و مادرش با خنده به مامان نگاه میکند:

 

-بس که باحیاست!

 

بمیرم برای حیایَش! مامان لبخند کمرنگی دارد:

-آخِی…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mina
Mina
1 سال قبل

جدی خیلی مشتاقم عاشق شدن حوری رو ببینم😂

زهرا
زهرا
1 سال قبل

توروخدا تورو به هر کی میپرستی این رمان و ده دوازده روز نزار هرروز برار با پارت طولانی اگه میخوای قلب یکی از تپش نیفته تند تند بزار جان من

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

این اخی اخر مامانش از صد تا فحش بدتره😂😂😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x