رمان دونی

 

خب انگار راست میگفت. شراره بسته است، ولی انقدر بندِ قلاده اش بلند است که به بهادر نزدیک میشود و برایش دُم تکان میدهد.

-آ قربونِ هیکلت شراره…حوری ببین چه دخترِ خوشگلیه؟ از چیِ این بچه میترسی؟

ترسناک نیست… حداقل نه به اندازه ی چنگیز! ولی هیبت عظیمی دارد.
-گاز نمیگیره؟!

بهادر بدون توجه به من، رهایم میکند و خم میشود. بیشعور!
درحالیکه قربان صدقه ی دخترِ لوسش میرود، میگوید:

-صدبار به اتابک گفتم که این بچه رو نبند… از چی نگهبانی بده وقتی بسته ست؟ مرتیکه از من لج داره، سر این دختر خالی میکنه… انگار بچه ی دوساله ست…

و با این حرف قلاده ی شراره را باز میکند! شراره خوشحال از آزاد شدنش، دور بهادر میچرخد. نمیدانم بترسم، یا نه! فرار کنم، یا همانطور کنار بهادر بمانم. و یا به حرفهای بهادر درمورد اتابک فکر کنم؟!

شراره که به سمتم می آید، قلبم هری میریزد و از ترس نمیدانم چه بگویم.
-بگو نیاد… بهادر بگو بره… هیع بغلم کن… وای برو عقب سگ!

بهادر با خنده دستم را میگیرد و میکشد و میگوید:
-برو بازی کن شراره، این مالِ منه!

ربزش قلبم شدیدتر میشود! او پا تند میکند و من هم همراهش کشیده میشوم. من را گفت که… مالِ او هستم؟!

درِ سوله باز میشود و صدای گوسفندها بلند میشود. حواس من پرتِ بهادر و این لحظه ها و… بهادر میگوید:
-وایسا همینجا، بزغاله ها رو بیارم…

رهایم میکند و داخل میرود. آب گلویم را فرو میدهم. پلک میزنم. نفس عمیق میکشم. نباید فراموش کنم که این یک بازی و یک قرار است. این واکنش های احمقانه دیگر چرا؟!

انگار حتی ترسم از این مکان و حیوانات هم کمتر شده و این حواس پرتی اصلا خوب نیست.

گوسفندان با دیدن بهادری که انگار کاملا او را میشناسند، سر و صدا میکنند. بهادر پر شر و شور است. میخندد، حرف میزند، نازشان را میکشد. واقعا اینها برای اوست؟! شغلش این است؟ مثلا شغل دومش…یا از سر علاقه؟

گیج و کنجکاو به حرکاتش نگاه میکنم.
-بشینید سرِ جاتون، تازه اومدید بیرون… جاتون هم که تمیزه، غذا هم که دارید…

درحال حرف زدن به سمتی میرود و با هیجان میگوید:
– بدو بیا اینجا بینَم!

سرَک میکشم تا بهتر ببینم. دو بزغاله ی گوش دراز را می بینم که بالا و پایین میپرند و صدایشان همه جا را برداشته!

بهادر به سمتم می آید و دو بزغاله هم به دنبالش! امممم الان بترسم دیگر؟!
-بهادر بگیر بغلت، نیان سمتِ من!

بهادر هم که چقدر توجه میکند به ترسِ من!

-پس عمه‌م میخواد بهشون شیر بده که نیان سمتت؟ خودتو آماده کن که این بچه ها گشنه شونه!

با این کلامش، منحرف نباشم چه کنم؟

هرچقدر نزدیکتر میشوند، بیشتر عقب میروم. و در عین حال دقیق تر نگاه میکنم. گوشهایشان چقدر دراز و بامزه است! و چقدر هم بپر بپر میکنند. یکی سفید و سیاه، و آن یکی حناییِ یک دست.

بهادر با پررویی میگوید:
-بریم که دایه حوری منتظره بهتون شیر بده!
بازهم ذهنِ منحرفم را کنترل میکنم و او که حرف بدی نزد!

هرچقدر سعی میکنم آرام بمانم، نمیشود. نزدیک که میشوند، با ترس عقب میروم و عصبی میشوم.
-من ازشون میترسم…

میخندد.
-نترسی که حال نمیده! پس واسه چی قبول کردم همسایه ی خوبی باشم؟

آه درست است دیگر…
-صحیح!
-پس وا بده حوری…

بترسم، یا وا بدهم؟!
-دارم سعیمو میکنم… اما من وا بدم، دیگه به تو حال نمیده…

روبرویم می ایستد و با لحن خاصی میگوید:
-تو وا بده، ببین من چطوری حال میکنم!

گوشهایم داغ میشود.
-تو بی ادبی! نمیخوام وا بدم…
-پس بترس!

و بلافاصله بزغاله ها را تشویق میکند:
-بدویید می‌می اونجاست!
لعنت!

-قصدت اذیت کردنه…
صادقانه سر تکان میدهد.
-اَرِع!

بزغاله ها که به سمتم می آیند، تنم به شدت جمع میشود. نباید فرار کنم… نباید فرار کنم…
-اذیت نمیشم… آخی… چه نازید شما دوتا! ای جونم… همون جا وایسید… وایسید…

بهادر دست به کمر میزند و با لذت نگاهم میکند. قصدش زجرکش کردن است!

بزغاله ها دورم میچرخند و بالا و پایین میپرند. واقعا من را با مادرشان اشتباه گرفته اند؟! پاهایم شروع به لرزیدن میکنند و خنده ی هولی تحویل بزغاله ها میدهم.

-باشه باشه… یکم برید عقب… برید بازی کنید… الان من شیر ندارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x