وقتی حرفش و ادامه نداد.. سرم و با درموندگی به چپ و راست تکون دادم و نالیدم:
– چرا؟
– چون قرار بود این ترم.. من استاد اون درس بشم و تو.. چاره ای نداشتی جز این که اون درس و با من برداری!
– چرا استاد تقوی باید انقدر تلاش کنه که من دانشجوی شما بشم؟ اصلاً.. اصلاً مگه شما من و می شناسی؟
– یعنی تو من و نمی شناسی؟
اخمام دیگه جایی برای بیشتر تو هم فرو رفتن نداشتن.. تو همون حال با همه دقتی که می تونستم داشته باشم زل زدم به صورتش..
واسه چند لحظه هم که شده.. میران و چهره و چشماش و هر فکری که من و به نحوی بهش وصل می کرد از ذهنم بیرون کردم و التماس مغزم و کردم تا این آدم حق به جانب رو به روم و بهم بشناسونه!
اونم کمکم کرد که انگار یه چیزایی.. مثل یه تصویر محو و مه گرفته جلوی چشمم آورد از آدمی که تا الآن فقط فکر می کردم اسمش برام آشناست و حالا.. چهره اش هم داشت وسط این درگیری و دغدغه ها به یادم می اومد!
مطمئناً تو این سال ها.. به سرم ضربه ای نخورده که فراموشی گرفته باشم.. پس لابد برخوردم با این آدم انقدر کوتاه بوده که نخوام توی ذهنم نگهش دارم و بعد از این همه مدت.. بعد از این همه بلایی که سرم اومده.. کاملاً طبیعیه که نتونم به خاطر بیارمش!
ولی انگار از نظر این آدم همچینم طبیعی نبود که پوزخند به این همه مکث و تعلل من زد و روش و برگردوند..
– ماشین و جای بدی نگه داشتم!
غیر مستقیم داشت بهم می گفت زودتر شرم و کم کنم.. ولی الآن که این حرف ها رو زده بود و یه دغدغه فکری جدید برام ساخته بود.. چه جوری می تونستم بی خیالش بشم؟
– لطفاً رک و راست حرفتون و بزنید.. خودتون و معرفی کنید و دلیل رفتارهای ترم قبل استاد تقوی و رفتار این ترم خودتونم توضیح بدید..
نمی خواستم جلب ترحم کنم ولی.. چیزی که واضح بود و مطمئناً خودشم امروز با چشم خودش دید و در ادامه حرفام به زبون آوردم:
– من انقدر تو زندگیم بدبختی دارم که دیگه نتونم یه مصیبت جدید و تحمل کنم. پس تو رو خدا هرچی که لازمه بدونم و همین الآن بهم بگید!
دیدم که چشماش و بست و بعد از نفس عمیقی که کشید بازشون کرد و سرش به سمتم چرخید.. حالا دیگه از اون عصبانیتی که توی چشم تو چشم شدنامون هر بار شاهدش بودم خبری نبود و تنها حس قوی و محکمی که از این نگاه خیره می گرفتم.. غم و ماتم بود..
– برو.. برو به زندگیت برس.. کسی قرار نیست یه مصیبت جدید بهت تحمیل کنه!
– پس منظورتون…
– دیرم شده.. باید برم!
جدیت و سفت و سختیش نشون می داد که اگه بیشتر اصرار کنم هم فایده ای نداره و این آدم قرار نیست حرف دیگه ای بهم بزنه.
انگار فقط ماموریتش همین بود.. که بیاد و من و از وسط اون خیابون بیرون بکشه و با چند تا جمله گیجم کنه و بذاره بره..
منم دیگه تلاشی نکردم و بعد از خدافظی زیر لب از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت ایستگاه مترو.. با این که یه گوشه کوچیک از ذهنم هنوز درگیر حرف استاد علی عسگری بود و هر چقدر فکر می کردم دلیل و بهونه خوبی برای رفتار خودش و تقوی پیدا نمی کردم..
ولی.. هنوز اصلی ترین مسئله ای که می تونست زندگیم و تا ماه ها.. یا شاید حتی سال ها مختل کنه و فکرم و درگیر.. میران بود.
واسه همین آدمی که به گفته خودش دیرش شده بود ولی تا لحظه آخر دیدم که هنوز همون جا تو ماشینش نشسته و داره نگاهم می کنه رو.. همون جا پشت سرم جا گذاشته ام و وارد زندگی مصیبت زده قبلیم شدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی گی می تونه باشه
https://romandoni3.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d9%88%d8%a7%db%8c-%d9%86%db%8c%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d9%88-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa-254/#comment-461566
پارت بعدی مشخصه درین میره تو خونه با ریتا بازی میکنه بعد فکر میکنه بعد میخوابه
روز سه شنبش شاید ی اتفاق بیفته
نویسنده فکر نکنم خودتم بدونی با خودت چند چندی ودقیقا”چی داری سرهم میکنی ومینویسیووتحویل مخاطبات میدی این همه کشش نده بابا جان خودته برو سراصل مطلب بدونیم اوضاع بالاخره از چه قراره خستمون کردی با این قلمت عزیزم
چرا انقد خر تو خر بعد 344 پارت هنوز کلی آدم هست که معلوم نیست از کجا اومدن چی می خوان و…….
معلومه فقط نویسنده می خواد کشش بده
نویسنده لطفا به حرکتی توش بزن بره جلو اه
اقااااا
چه خبرهههه بسه دیگه چقد مسئله چقد درگیری چقد فکر
مغزم ارور داد
یکی بگه این عسکری کیه🤕
میران کجاس 🥲
اولاً: حمایت، حمایت!! ✊✊✊✊✊✊✊✊
ثانیاً: باز یه ماجرای جدید تو گذشته مزخرف درین خانم! چرا نمیشه بلاهای دنیا یه جوری تقسیم بشه که یه پَرش به این نگیره؟
1- زنه میخواد فرار کنه، از موبایل این زنگ میزنه به شوهرش آمار دروغ میده
2- از بین چند میلیون جمعیت شهر تهران، دقیقاً اشتباه عجیب و غریب انتقال ویروس HIV توسط اورژانس بیمارستان به بیمار، برای تنها دوستان درین باید پیش بیاد
3- رییسش تو رستوران بیجهت باهاش لج باشه
4- استادش تو دانشگاه با هدفی سعی در رد کردنش داره
5- هدف میران برای انتقام گیری از ننهاش بوده
6- خودش خواسته انتقام بگیره ولی مثل ابلهها عاشق شده و الان بابت نابود کردن میران داره میمیره
7- از طرفی میران عاشقش شده و گفته اگه کارش به گور هم برسه، مچ پای درین رو از تو گور هم ول نمیکنه
8- دایی و زنداییش رسماً آویزون این بودن تو زندگی، اما ذرهای ارزش و احترام و شخصیت براش قائل نبودند و فقط سواستفاده میکردن
9-تجربیات تلخ دوران نوجوانی زیاد داشته در حدی که تا یک قدمی مورد تعرض قرار گرفتن پیش رفته
10- شاهد مرگ داداشش بوده و وقتی توجه لازم داشته عملاً ترد شده و بیسرپناه مونده.
11- بدبختی و بیپولی یتیمی هم روش!
این لیست مسائل و مشکلات به نظر نویسنده محترم ناچیز اومده، قصد اضافه کردنش رو هم داره.
راضیام ازت حسابی نویسنده جان! ادامه بده ببینم تو مچ فیلمنامه نویسهای هندی و ترکی رو میخوابونی یا اونا مچ تو رو!!
😂😂😂😂😂
احسنت بزن به افتخارش کف قشنگ رو👏👏👏👏👏👏
خدایی خیلی کلیدی به مشکلات درین مادر مرده اشاره کردی
میشه لطف کنید رمان کوئوکا از رویا قاسمی(دوست صمیمی گیسو خزان) بذارید؟
نکبت خبرش میگف کیه دیگه اهههه
ولی بیچاره میران بچم🥲
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت حمایت✊✊✊✊✊
عاشقتم💖💖💖🤣🤣🤣