خفه خون گرفتم. نفسش و بیرون داد و گفت
_نمیخواد جواب بدی صبحونه تو بخور.
بدون شکر ریختن مشغول هم زدن چاییم شدم. با این حرفش صبحانه نخورده کوفتم شد..
* * * *
بی تفاوت داشتم نگاهشون میکردم. امشب به دستور بابابزرگ عمه اینا اومده بودن تا کارای عروسی و هماهنگ کنیم الان هم بحث سر تالار بود.
آرمان که اصلا نیومد منم که عین ماست داشتم نگاه میکردم.
سرمو پایین انداختم و به آرمان پیام دادم
_کدوم گوری هستی عزیزم؟
جوابش که نیومد بلند شدم و به اتاق رفتم.
شمارش و گرفتم. بعد از کلی بود صدای خمار گونش توی گوشم پیچید
_بله.
از شنیدن صداش یه حالی شدم.ینی باز دختر آورده بود خونه که این طوری…
با حرص گفتم
_چرا نیومدی؟
جوابش بیشتر آتیشم زد
_کار داشتم.
چه کاری این موقع شب؟عمه گفت بیمارستانم نرفته.
متاسف گفتم
_چه کاری واجب تر از زندگیت؟آرمان کجایی؟
رک جواب داد
_خونه.
لب گزیدم و گفتم
_کسی پیشته؟
کوتاه جواب داد
_آره!
چونم لرزید و دلخور گفتم
_اوکی شب بخیر!
تلفن و پرت کردم و روی تخت نشستم.
صبرم سر اومده بود برای همین اشکم در اومد.
شاید بهتر بود برم بیرون و همه چیز و بگم.اون وقت تو یه روز همه ی فامیل از ننگی که به پیشونی آقاجونم زدم با خبر میشدن و بابام حتما سکته میکرد.
با باید عقد آرمان میشدم و هر روز خانوم بازیاش و میدیدم و چون ازدواجمون اجباریه هیچی نمی گفتم.
با پشت دست اشکامو پس زدم و بلند شدم. جلوی میز آرایشم ایستادم و گفتم
_تو نباشی همه چی قشنگ تره!
یکی از تیغ های اصلاحم و در آوردم و نزدیک رگم بردم.
من که بمیرم بابابزرگ میفهمه کسی و نباید به زور عقد کنه…بابام آبروش نمیره… آرمان راحت میشه خودمم از این استرس و عذاب وجدان لعنتی خلاص میشم.
با تصور اینکه آرمان الان توی بغل یه دختر دیگه داره عشق میکنه تیغ و پرت کردم روی میز و غریدم
_تا خوشی هاتو از دماغت در نیارم نمیمیرم آرمان خان.
* * * * *
در اتاقم که باز شد سر برگردوندم و با دیدن آرمان دوباره به آینه نگاه کردم و گفتم
_صیغه باطل شده همین طوری سرت و میندازی پایین میای!
درو بست و گفت
_عوضش تا یه ساعت دیگه برای همیشه محرمم میشی!
موهامو بستم. شالم و روی سرم انداختم و گفتم
_خوب؟
روی تختم نشست و گفت
_خوب هنوزم نمیخوای بری برای معاینه؟یعنی این بازی مسخره رو ادامه بدیم؟
چشم گرد کردم و گفتم
_اونی که جلوی همه گفت ما با هم بودیم تو بودی
_اونیم که لجبازی کرد و هیچی نگفت و هیچ کاری نکرد تو بودی
با حرص گفتم
_همه چیو ننداز گردن من. هیچ کدوم اینا تقصیر من نیست
_پس لابد تقصیر منه؟اونیم که با تاپ نیم وجبیش اومد روی تختم خوابید من بودم لابد؟
حق به جانب گفتم
_اونجا تخت من بود که تو اشغالش کردی.
لعنتی از جواب کم نمیآورد
_و تو هم میدونستی من اونجام!
تیز نگاهش کردم که بلند شد و گفت
_میخوام یه سری چیزا رو بهت بگم… حالا که کارمون به اینجا کشیده.
منتظر نگاهش کردم که گفت
_من نمیدونم این عقد چه قدر دووم داره؟شش ماه، یه سال،دو سال…اما اون خطبه که خونده شد تو دیگه مال منی!
خواستم حرف بزنم که مهلت نداد و با جدیت بیشتری گفت
_من شاید آمریکا بزرگ شده باشم اما بی غیرت نیستم.میدونم دختر پاکی هستی اما میخوام از همین الان بهت بگم سر لجبازی با من،دست رو غیرتم نذار… اصلا.حتی اگه ازدواجمونم اجباری باشه…
مکث کرد و با نگاه خاصی ادامه داد
_می کشم اونی رو که دستش بهت بخوره
مات نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که مامان در و باز کرد و با دیدن آرمان توی اتاقم چشم غره ای رفت و گفت
_همه پایین منتظرن زودتر بیاین.
خودشم جلدی در ایستاد تا ما مبادا پشت در بسته عمل خاک بر سری کنیم.
کیفم و برداشتم و بیرون رفتم.
آرمان هم پشت سرم اومد. قرار شد بابابزرگ و عمه با ماشین بابا برن تا من و آرمان هم تنها بریم..
بماند که عمه میخواست به هر بهانه ای خودش و توی ماشین جا بندازه.
به محض نشستن ضبط ماشین و روشن کردم و گوشیم و در آوردم و مشغول سلفی گرفتن شدم.
آرمان استارت زد و گفت
_چی کار میکنی دقیقا؟
نگاهش کردم و با اخم گفتم
_سرت به کار خودت باشه.
دوباره گوشیم و برای عکس گرفتن بالا بردم که لحظه ی آخر موهای جلوی سرم و بهم ریخت و دادم و در آورد
_بی شعور یه ساعت حالتشون داده بودم.
صدای خنده ی مردونش تو ماشین پیچید
_تا وقتی تنها تنها عکس بگیری وضعیت همینه.
پشت چشم نازک کردم و گفتم
_من دلم میخواد تنها عکس بگیرم تو میتونی بری با دوست دخترات عکس بگیری.
جدی شد و پرسید
_ینی مهم نیست واست؟
مثل خودش با جدیت گفتم
_کارایی که میکنی ربطی به من نداره همون طور که کارای من بهت ربط نداره.
اخماش در هم رفت و گفت
_هنوز واست جا نیوفتاده که کجا داریم میریم.؟
_واسه خودت هنوز جا نیوفتاده که به زور داریم میریم؟
عصبی غرید
_رو اعصابم راه نرو سوگل.
داد زدم
_راه برم میخوای چی کار کنی؟اون عقد لعنتی دلیل نمیشه جنابعالی آقا بالا سرم بشی و بهم زور بگی!
یه نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد. با همون نیم نگاه منظورش و فهمیدم. با زبون بی زبونی گفت
آدمت میکنم سوگل
* * * *
با صدای دست و هلهله دلم هری پایین ریخت.
یعنی الکی الکی زن آرمان شده بودم؟
دستش که روی دستم نشست نفسم قطع شد. بلند شدیم.
نگاهم کرد. اخماش در هم بود.منم که انگار عزای عمم بود که این طوری شده بودم.
بازوم و گرفت و سرش و جلو آورد و سرد و کوتاه پیشونیم و بوسید و سر همین بوسه ی بی روح همه کلی دست زدن.
عمه با اکراه جلو اومد و بعد از روبوسی سرد حلقه ها رو جلومون گرفت.
نگاه به آرمان انداختم که روی پیشونیش عرق نشسته بود.
سرم و پایین انداختم تا اشک جمع شده توی چشمم و نبینه.
همه ی دخترا آرزو داشتن توی همچین روزی عشق و توی چشمای طرفشون ببینن اون وقت من…با کسی ازدواج کردم که هیچ علاقه ای بهم نداره.
دستش و زیر چونم زد و سرمو بلند کرد.
سرش و جلو آورد و کنار گوشم آروم گفت
_میدونم ازم متنفری اما حداقل جلوی بقیه آبرو داری کن.
عقب کشید.
خم شد و حلقه رو برداشت و توی انگشتم کرد.بدون اینکه حتی نگاهم کنه.
دلم میخواست از اون مخمصه فرار کنم.
به سختی جواب تبریک های بقیه رو میدادم.
هر بار که نگاهم به آرمان می افتاد با اون اخماش دلم میخواست گریه کنم..
از محضر که بیرون اومدیم خواستم با یه بهانه ای با مامان بیام که دستم کشیده شد.
منو دنبال خودش به سمت ماشین کشوند که معترض گفتم
_واسا خداحافظی کنم… ول کن دستمو نمیخوام باهات بیام اصلا…اه…
در ماشین و باز کرد و با جدیت گفت
_سوارشو!
تند نگاهش کردم و سوار شدم.
ماشین و دور زد و خودشم سوار شد و بی توجه به نگاه بقیه پاشو روی گاز گذاشت.
با حرص گفتم
_قرار داشتی می رفتی چرا منو دنبال خودت کشوندی؟من میخواستم با مامانم…
با صدای عربدش تکونی خوردم و چسبیدم به در
_هی مامانم… مامانم… مامانم…یه کم بزرگ شو بفهم دیگه. بین اون همه آدم که ما رو نگاه میکنن یه کمم شده ملاحظه کن لازم نی با نگاهت جار بزنی از داماد متنفری.
🍂🌹🍂🌹🍂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان پارت بعدی رو کی میزاری
ای بابا این سوگلم دیگه داره شورشو در میاره خب حداقل به آرمان زودتر بگه دیگه چی شده بود الکی نویسنده داره کشش میده
بیشتر پارت بزار لطفا😭
اگه امکانش هست لطفا زودتر تمومش کنین یکم داره نگفتنش طولانی میشه. اخه دیر به دیر هم که می گذارید باعش میشه بعضی ها حوصلشون سر بره. البته من رمان را دوست دارم ولی اینکه دیگه نمیگه داره حوصله امو سر میبره اگه امکانش هست در پارت جدید داستانش را بگه.