میدانم هنوز در اعماق فکرش، منهم یک زنم مثل سایر زنها. حق دخالت در هیچیک از امورش را ندارم و این من را غمگین میکند. اینکه وقتی من را باید بهیاد بیاورد، با همتختیهای سابقش یکی میشوم؛ ناراحتم میکند.
گاهی فکر میکنم، آنگونه هم که میگوید، نیست. من یار و همسرش نیستم. من فقط زنی هستم که او بیشتر از بقیه دوستم دارد.
_ ببخشید.
لب میزند، آرام.
صندلی جلو را خوابانده است… عباس رانندگی میکند و من غرق در افکار خودم، به خیابانی زل میزنم که مردم در این وقت شب هم برای خرید عید ذوق دارند.
فقط به او خیره میشوم، حرفی برای گفتن نیست. شاید او هم زمان میخواهد که بفهمد در شرایط سخت هم باید همان صمیمیت مواقع دیگر را داشت. اینکه بداند میتواند به من اعتماد کند.
دست روی رانم میآورد، نوازش میکند.
_ من فقط خیلی نگرانم… مهراد ظاهراً میگه آنا دیگه مهم نیست، ولی میدونم نباشه، میمیره…
_ تو چی؟ من نباشم، میمیری؟
نگاه عباس را از آیینه حس میکنم. او برای بهادر جان میدهد. نزدیکانش همه همینطور هستند، شاید حتی من… حتی… آناهید شمس.
دستش روی پایم ثابت میماند.
_ شوخی کردم، نمیخواد بدون من بمیری… تو وقت عصبانیتت، آفتابه رو روی من نگیر، بهاخان؛ بقیهش حله.
میخواهم لبم را به لبخندی باز کنم، اما نمیشود. تلخی این واقعیت، ته گلویم را میزند.
_ میدونی چقدر مهراد عاشق آناست؟ چندساله با همن، گلی؟ سؤالت شوخی یا جدی محل نداره… هرکی جایگاه خودشو داره.
صندلیاش را صاف میکند. دلم میشکند، بغض میکنم. نمیدانم چرا یادم میرود که بهادر مرد حسابوکتاب است، خونسرد است. حالا من را زن خودش کرد، با همهٔ مشکلاتی که داشتم؛ اما هیچکدام دلیل نمیشود من…
عیب ندارد، همین که هست و کنارم مانده، یعنی دوستم دارد. دلم به همینها خوش میشود.
وقتی میرسیم، مهراد بین لباسها و چمدانهایش گم شده و گریه میکند. حتی نمیدانم آنا زنده است یا مرده.
یاد خودم میافتم. بعد از تمام شدن همهٔ امیدها و آرزوهایم با مسعود… روزی که میان اتاق، ساعتها و ساعتها برای چیزهایی که آرزویم بود، عزاداری کردم.
_ تو کشتیش… توی لعنتی کشتیش… با اومدنت…
لحظهای مات کلماتش میشوم! با من است؟ من؟
بهادر سمتش میرود تا آرامش کند، عباس کنار گوشم زمزمه میکند تا با او بروم، ولی نمیخواهم. میمانم تا بدانم چرا من مقصرم؟
_ متأسفم آقا مهراد… ولی من واقعاً تقصیری ندارم…
صدای بهادر که کمی بالاست خطابم قرار میدهد. با سر میگوید بروم بیرون.
_ توی لعنتی… تو اگه نبودی… آنای من هنوز بود… من حاضر بودم بکشم کنار… به خدا که میرفتم… بهش گفته بودم… ای خدا… کاش نبودی…
بهادر سعی میکند بلندش کند. سکوت کرده است. او… در برابر مهراد سکوت میکند.
_ آقای محترم، نمیدونم دقیق چه اتفاقی افتاده، ولی حتی اگر عزادارم باشین، بهتون حق نمیدم هرچی بخواین بگین…
_اینو از اینجا ببر، بهادر… اینو ببر… این بیارزش… این… آنای من… آنا…
نمیایستم تا سکوت بهادر را ببینم؛ تا صدای فریادش را برای سکوتم تحمل کنم. من هیچ ارتباطی به عشق کثیف آناهید نداشتهام.
_ بیاین بریم تو ماشین… علاقهٔ آقا مهراد به خانم شمس بینهایت بود، به دل نگیرین.
داخل ماشین مینشینم. دست به شکم برآمدهام میبرم. احتمالاً کمی بیشتر میماندم، برای بارداری نیز باید جواب پس میدادم.
عباس ماشین را روشن میکند.
_ میبرمتون خونه، اونجا بهتره براتون.
امیدی به بازگشت بهادر تا فردا را ندارم. بهترین کار همان به خانه رفتن و میان افکار جهنمی غوطهور شدن است.
نیمهشب است و او نیامده، انتظاری هم ندارم.
نشستهام و با تبلت بهادر، بهدنبال اسم برای بچههایمان میگردم، نمیخواهم بازهم افکار کشندهام را مرور کنم. نمیتوانم …
نام دخترمان را میخواهم بهار بگذارم، شبیه نام بهادر… این حس خوبی است تا فراموش کنم که او سکوت کرد…
افکارم را پس میزنم، برای آن یکی اگر پسر باشد… ارسلان یا اردلان. این دو اسم را همیشه دوست داشتم، یعنی شبیه بهادر میشود؟
کمکم حرکاتشان را حس میکنم. حسی شیرین و پر از انرژی، بچههای بهادر… بچههای من.
تصور بهدنیا آمدن و گریه کردنشان، بزرگ شدن و دویدنشان در خانه. از سروکلهٔ بهادر بالا رفتن. پدرانههای او… و… من قرار است مادر بشوم.
_ چرا نخوابیدی؟
جیغ بلندی میکشم. آمدنش را نفهمیدم. تبلت را از دستم میگیرد و نگاهی به صفحهاش میکند، انگار خیالش جمع از چیزی میشود که نمیدانم چیست، تبلت را برمیگرداند.
_ پاشو برو بخواب… من کار دارم.
لحنش سرد است یا من اینطور حس میکنم؟ شاید هم غمگین است برای دوستانش.
_ خوبی بها؟
پالتویش را درمیآورد. پیاش میروم.
_ درد نداری؟
بازهم جواب نمیدهد. بهسمت دستشویی میرود.
_ بها؟! بیا…
برمیگردد، خشمگین بهسمت من. عقب میپرم. انتظارش را ندارم.
_ اینقدر حرف نزن… بها… بها… بها…
اونقدر بزرگ شدم که بدون نگرانی تو از پس خودم بربیام… برو بخواب.
دستهایم مشت میشوند. میخواهم سرش فریاد بزنم؛ مانند مهگل سابق، اما لب میگزم. سعی میکنم درکش کنم.
_ باشه… متأسفم برای آنا و مهراد…
جلوتر میآید. نمیدانم چه شده، نمیدانم و این برایم سختتر است.
_ نباش… متأسف نباش… اونا به تأسف تو نیازی ندارن یا هرکسی دیگه…
چشمان قرمزش را حالا بهتر میبینم، بوی الکل میدهد از نزدیکتر.
_ تو مستی؟!
_ اونقدر هوشیار هستم که رو پاهام راه برم.
عقبتر میروم. میخواهم عق بزنم.
_ تو داری چیکار میکنی بهادر؟ اینا میگذره؛ بازم من و تو زن و شوهریم…
فریاد میزند، بند دلم پاره میشود.
_ کاش نبودیم… کاش نبودی… از وقتی اومدی، همهچیزو بههم ریختی… و من هنوزم عین یه بدبخت دوستت دارم.
……………..
……………..
میگویند مستی است و راستی. ساعتهاست که در تخت دراز کشیدهام. ساعتهاست که فکر میکنم. ساعتهاست که بهدنبال چراها میگردم. ما خوب بودیم… من سعیم را میکنم تا خوب باشم، من تمام سعیم را میکنم تا لایق عاطفهای باشم که بهادر برایم هزینه میکند. آن روز گفت عصبانی بوده، منهم بودم؛ هردو مقصر بودیم. هردو کوتاه نیامدیم، اما دیشب!
_ بلند نمیشی صبحانه بخوری؟
صدایش گرفته است. نگاهش که میکنم، انگار هیچچیز از دیشب یادش نیست. شاید هم هست… نگاه میدزدد. ساکتتر است. چشمانش هنوز سرخ است.
_ الان میآم.
چقدر شبیه مهگل بدبخت سالهای پیش شدهام. همان احساس بدبختی را حال با مرد دیگری قرار است تحمل کنم؟ تمام عاشقانههایش فقط چند ماه طول کشید؟!
از دعوا و بحث خستهام. هیچ دعوایی به نتیجه نخواهد رسید. فقط خودم را حقیرتر میکنم.
بچههایم ساعتهاست درونم خوابیدهاند، آنها هم نیاز به کمی آرامش دارند.
_ بهتری؟! حواست به زخمات هست؟
نگاهش نمیکنم، بغضم خواهد ترکید. فقط چند تکه نان و پنیر و کمی خامه و مربا. او صبحانه خورده است.
_ آره، خوبم…
چایش را مزهمزه میکند. یک لیوان شیر برای من گذاشته است. بچههایم به غذا نیاز دارند. من دیگر نسبت به خیلی از حرفها مقاوم شدهام.
_ حرفای افتضاحی زدم… انگار جامون عوض شده.
لقمه میان راه میماند. من هیچوقت اینگونه نبودهام. یا…
_ من هیچوقت به تو نگفتم کاش نبودی… نگفتم همهچی رو بههم ریختی… که احتمالاً حرفات شامل زندگی آنا و مهراد میشه و اون عشق کثیف آنا به تو… من تو رو با مسعود زیاد مقایسه کردم… ترسیدم، غمگین شدم، عصبانی شدم… ولی حرفای تو! خارج از حد بود… نمیتونم درکت کنم، مگر اینکه تو هم به آنا علاقه داشته باشی و از مرگش بهاندازهٔ یه مرد عاشق، غمگین باشی.
لقمه را روی میز رها میکنم، قلبم درحال انفجار است.
دوباره تکرار میشود. مهم نیست یک مرد را چقدر دوست داشته باشی و بخواهی؛ انگار آن مرد همیشه زودتر از تو، دلش برای دیگری رفته است.
_ خودتم میدونی چرنده… آنا نمرده، دیشب بههوش اومد، مهراد رفت پاریس… من فقط زیادی خورده بودم.
ازجا بلند میشوم. نیاز به بالا آوردن دارم.
_ خوبه که زنده ست… ولی آدما تو مستی صداقت دارن… تجربه میگه من نمیتونم برات کاری بکنم… فقط مراقب خودت باش، بهادر.
_ بشین صبحانهتو بخور… حداقل بهخاطر اونا.
میلی به آن چند لقمه دیگر ندارم. باید جای خلوتی برای فکر کردن پیدا کنم.
_ بهار و ارسلان… اونا اسم دارن.
نگاهش به شکمم کشیده میشود. رنگ مهر میگیرند چشمانش. باز خوب است بچههایش را دوست دارد.
_ اسمای قشنگین… منم که هیچ نظری ندارم!
نیشخند میزند. بهادر و نیشخند به من؟!
_ تا وقتی تو شکم منن، اسمشون اینه… بهدنیا اومدن، اسم دختر با تو… اسم پسرم ولی ارسلانه.
از همین حالا میتوانم او را مثل بهادر، شیطان تصور کنم… مثل او… لعنت به من که از فکر کردن به او هم لذت میبرم… اما… انگار برای او هم تاریخمصرفم تمام شده. ناز شست روزگار، مهگل.
……………
تمام روز، سرم را گرم میکنم به تمیز و مرتب کردن خانه. او خوابیده است. مسکن برای دردش خورد و خوابید. حرف نزد، منهم نزدم. فقط به یک “حرف افتضاحی زدم”، بسنده کرد.
باید خودم را سرگرم کنم.
روی تخت آرام خوابیده، دلم برای در آغوش او بودن تنگ شده است. دلم بوی تنش را میخواهد، گرمای وجودش… اما نمیروم… شاید اگر آرزوی نبودنم را نداشت، بیشتر میتوانستم با خود کنار بیایم.
_ خوابت میآد، بیا بخواب.
سر تکان میدهم. رو برمیگردانم تا قطرهٔ اشکم را نبیند. من هنوز شوکهام.
_ خودتو کشتی اینقدر سابیدی… بیا استراحت کن… همهچی درست میشه گلی…
نمیدانم چرا دیگر به دلم نمینشیند این گلی گفتنش.
_ دیگه به دلم نیستی، بهادر… قبلاً بحث داشتیم؛ هر چیزی بود، نمیگفتی کاش نبودم… دیگه چیزی درست نمیشه…
_ من درد داشتم. صمیمیترین دوستم، جلوش رو نمیگرفتم، یه گلوله تو سرش خالی میکرد… دوست دیگهم… تو کما بود، چون از پنجره خودش رو پرت کرده پایین…
تمام توانم را جمع میکنم تا نفس بکشم.
_ اگه من نبودم، چی میشد؟ تو ذهنت چی میگذره که آرزوی نبودن منو تو صورتم میکوبی؟ مگه بهزور افتادم دنبالت؟ مهراد غیرت نداره… تو چی؟
ازجا بلند میشود. بازهم نگاهش عصبانی است.
_ حرفی که میزنی رو بفهم به کی میزنی، مهگل… گفتم که داغون بودم… خسته بودم… مثل هر آدمی فکر کردم اگه تو نبودی، همهچی مثل گذشته بود…
نزدیکتر میروم. مرگ یکبار و شیون هم یکبار.
_ من نبودم، با آنا میبودی؟!
کلافه، موهایش را بههم میریزد. آرزو میکنم زود جواب دهد و بگوید نه، هرگز. که…
_ اینم سؤاله که میپرسی؟ اون نامزد برادرمه، دوستمه…
این جوابی نبود که دلم را قرص کند. سر تکان میدهم. این بحث کافی است.
_ من میرم یکم پیادهروی کنم… زود برمیگردم.
………….
عشق حس بدی دارد… داغ است، میسوزاند. اصلاً با عشق، به زندگی جور دیگری نگاه میکنی، اما… زود سرد میشود، زودتر از یک چای داغ…
دوست داشتن عجیب است. کورکننده و داغ نیست، یکم گرمت میشود، ولی کافی است کمی پنجره را باز کنی یا یک بادبزن دست بگیری و در سایه، اندکی خود را باد بزنی…
اگر غر نزنی و به این گرما فکر نکنی، زود خنک میشوی. حس خوبی است. دوست داشتن مثل میل به خوردن چای در یک روز تابستان است.
میدانی گرمتر میشوی، اما میخوری و حالت جا میآید. دوست داشتن از عشق هم عجیبتر است.
خیلی عمیقتر، بیعجله، آرام و سبک.
به پارکی میرسم که شبی از او به آنجا پناه آوردم، خسته و ترسیده.
اما نگذاشت زیاد تنها بمانم… نهایتاً چند لحظه و بعد، من باز یک سنگ را به کفهٔ ترازوی دوست داشتن او اضافه کردم.
مینشینم روی همان صندلی تا یکیک سنگها را از کفهٔ ترازو بردارم و اگر واقعی نبودند، دور بریزم.
بعضی از محبتهایش زیادی سنگینند؛ بعضی عاشقانههایش زیادی خوب هستند. با دستمالی از جنس انصاف، کمی آنها را تمیز میکنم و روی کفهٔ ترازو میچینم.
نه اینکه بدی نباشد… نه اینکه بهادر من را ناراحت نکرده باشدها! نه. ولی خب، مقایسه میکنم همهچیز را با گذشته.
میخواهم اگر تصمیم میگیرم که بمانم، بدانم برای چه چیزی خواهم ماند؛ اگر بروم برای چه چیزی است. پول دارم و شغلی هم خواهم داشت. رفتن دیگر سخت نیست.اما همان را هم از او دارم. دو بچه که نمیدانم چه سرنوشتی خواهند داشت.
مردی که میدانم دوستم دارد، ولی هنوز هم میان آن زندگی آزاد و بیمسئولیت، در رفتوآمد است. مردی که یاد نگرفته بهوقت عصبانیت باید زبان نگاه دارد…
مردی که عادت کرده است به راندن زنها، وقتی شرایط برایش سخت است… میدانم اگر خیلی بیشتر از معیار “خیلی”، دوستم نداشت، قطعاً من پشت در خانهاش بودم.
این مرد از جنس مردان دیگر زندگیام نیست، ولی…
گوشیام زنگ میخورد، بهادر است. تماسش را جواب میدهم.
_ نمیآی خونه؟
صدایش مثل همیشه نیست یا شاید من میخواهم تصور کنم که نیست. غمگینتر و…
_ باشه.
_ بیا خونه گلی… میدونی چقدر سخته که حتی نتونی بگی ببخشید؟ بگی… بیا خونهت… من میرم، اگه قرار به رفتنه…
_ گفتم که میآم الان.
از جایم بلند میشوم، درحالیکه هنوز کفهٔ ترازو با خوبیهایش سنگین است.
اینبار نمیشود مثل آن سالها بمانم و التماس کنم و نمیشود روی همهٔ خاطراتمان خط کشیده، رهایش کنم.
بهادر به من طعم دوست داشته شدن را چشاند و دیشب با تمام آن حرفها، نگفت که دوستم ندارد.
او روی صندلی آشپزخانه نشسته است و بوی سیگار و دود اطرافش میگوید این چندمین نخ است که آتش زده.
با دیدنم ازجا بلند میشود. اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است:
– ” نمیتوانم او را دوست نداشته باشم”.
نگاهش را همچون گذشته به چشمانم نمیدوزد.
_ شدی دودکش؟
میروم لباسم را عوض کنم که آن را میبینم، یک چمدان سیاهرنگ.
قلبم فرومیریزد… انگار دارد واقعی میشود. او میخواهد برود؟!
بهادر که هیچوقت نمیرفت…
من عادت کردهام به بودن او. به اینکه دنبالم بیاید، که پای فرارم را ببندد.
حتی آن روز که رفته بود هم بیوسیله بود.
_ من خیلی فکر کردم، گلی… دارم عذابت میدم… حتی روی اینو ندارم که بگم ببخش…
_ داری میری، چون نمیتونی بگی که ببخشمت؟!
یادته تو دفتر؟ یادته اون شب؟
تو که میخواست روت نشه، همونوقتا میگفتی و میرفتی… چرا حالا؟
بگو… بگو ببخشید گلی که آرزو میکنم کاش نبودی…
بهسمتش میروم و تخت سینهاش میکوبم. دیگر برایم مهم نیست که تنش درد دارد یا نه.
_ بگو معذرت میخوام… بگو بها، بگو ببخش، گلی…
روزی هزاربار بگو… ولی مثل یه حرومزادهٔ کثافت، وسایلتو جمع نکن برو…
بگو نمیخوامت. بگو ازم متنفری. بگو اشتباه کردم. بگو…
بگو ببخشید که امید بهت دادم… یه آشغال بیغیرت نباش… نباش…
حالا میفهمم که گرگزاده عاقبت گرگ شود… الکی ادای تربیتشدهٔ “آسدمنان” رو در نیار.
تو نون حاج ساعدو خوردی…
من برات مثل یه بره شدم، رام شدم… چرا تو لگد میپرونی؟
گم شو… گم شو برو بیرون، عین یه بزدل بیخانواده، هرشب سر از تخت یه زن دربیار…
فریاد میزنم و او فقط سکوت میکند. چشم به زمین دوخته است.
فریاد میزنم برود، اما درونم زار میزند که نه… بمان تا باهم ویرانهها را بسازیم…
فریاد میزند که بمان تا فراموشم شود دهانی که روزی برایم به سرودن عاشقانهها باز میشد، آرزوی نبودنم را فریاد زد.
_ من بیغیرت نیستم… من فقط داغونم… تو فکر میکنی اگه واقعاً نبودی، من به آنا، حتی اگه نامزد مهراد نبود، نگاه میکردم؟
من فقط ترسیدم… گلی… من انگار که تو یه گردبادم…
مینشیند و تکیه به چهارچوب میدهد. مرد به آن گندگی، سر به زانو دارد. من هم مینشینم و به تخت تکیه میدهم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین میشه بگی چقد دیگ از رمان مونده
هر چی طولانی تر ،بهتر
خاک بر سر بهادر بی لیاقت
خاک بر سر همشون که بهش میگن کاش نبودی
خاک بر سر هرکسی که وقتی معنی پدربودن رو نمیفهمه بچه میکاره
بیچاره مهگل
اصلا نمی تونم خودمو جاش تصور کنم
وااااای چرا دوباره اوضاع قاطی شد؟ 🙁
این دوتا از منم بدبخت ترن بار اوله که یه رمانو میخونم و از دعواهاش خسته نمیشم چون رو تک تکش فکر شده دست نویسنده درد نکنه عین ادمیزاد رمان نوشته
چرا انقدر سر چیزای بیخود قهر و دعوا میکنن؟!؟… چرا سر هر چیز کوچیک ول میکنن میزارن میرن؟!… جای ما بودن چیکار میکردن؟!؟…
سلام رمان باحالیه خبلی دوسش دارم بنظرم من اولین کسیم که هرروز اولین نفر میخونم تا پارت بعدی صد دفعه میام سر میزنم فقط من نفهمیدم مهرداد زن داره؟؟آنا دوس دخترشه؟؟
دوست داشتن عجیب است. کورکننده و داغ نیست، یکم گرمت میشود، ولی کافی است کمی پنجره را باز کنی یا یک بادبزن دست بگیری و در سایه، اندکی خود را باد بزنی…
اگر غر نزنی و به این گرما فکر نکنی، زود خنک میشوی. حس خوبی است. دوست داشتن مثل میل به خوردن چای در یک روز تابستان است.
ممنون از ادمین و نویسنده محترم
خیلی دیگه ازش مونده؟؟؟منکه دیگه کشش ندارم.
نمیشه سر و تهشو هم بیاری؟؟
ای بابا تازه داشت جالب میشد.
چرا دوباره جنگ اعصاب.
درسته که گذشته هر دو بد بوده ولی اینقدر دعوا و… دیکه زبادی
.بازم از نویسنده بابت رمان ممنون