رمان دونی

 

 

 

 

نگاهش که به حورا خورد مکث کرد، لباس‌هایش عوض شده بود و روی تخت کامل دراز کشیده شده بود، کلاه بیمارستان را به سر داشت و کیمیا هم سمت دیگر، سر پا ایستاده بود که با دیدن برادرش جلو رفت:

_ داداش، یکم دیگه میبرنش اتاق عمل…

 

سر تکان داد و خیره‌ی حورایی ماند که چشمانش بسته بود اما لرزش پلک‌هایش، از بیدار بودنش خبر میداد!

_ همه چی اوکیه؟ مشکلی نیست؟

 

کیمیا سر تکان داد:

_ نه، خوبه، یکم استرس داشت بهش آرامبخش زدن، دزش پایینه خوابش نمیکنه، فقط تا تایم عمل که بیهوشش کلا یکم ارومش میکنه!

 

سری به تایید تکان داد:

_ من بیرونم مشکلی بود بهم بگو!

 

کیمیا که سر تکان داد، خارج شد.

اما کیمیا به دنبالش امد و به سمت وحید رفت، در گوشش که مشغول حرف زدن شد، طاقت نیاورد، دوباره به اتاق برگشت و به سمت حورا قدم برداشت.

 

کنار تخت ایستاد و خیره‌ی چهره‌اش شد، دلش میلرزید وقتی به یاد خاطراتشان می‌افتاد، اما غرور و لجبازی اجازه‌ی پیشروی نمیداد!

جلوتر رفت و کنار تختش کمی خم شد، پشت انگشتانش را نوازش‌وار روی گونه‌اش کشید، پلک‌هایش لرزید، که باعث شد سریع دستش را بردارد.

 

حورا به ارامی پلک گشود و با نگاه سرد و بی حسش خیره‌اش شد. نگاه یخی‌اش دلش را میلرزاند، این رنگ نگاه را دوست نداشت، اینکه مثل قبل عاشقانه و پر از خواستن نبودند، برایش سخت بود!

_ چیزی لازم داشتی به کیمیا بگو، من باید برم شرکت…یه سری کارا مونده!

 

در جوابش فقط سر تکان داد، حتی زحمت نداد لب‌هایش را از هم فاصله دهد!

پشت کرد و خواست خارج شود که استینش به چیزی گیر کرد، برگشت و با دیدن انگشتان بی جان حورا، نفس لحظه‌ای در سینه‌اش حبس شد، اب دهانش را قورت داد و به چشمان بی روحش خیره شد:

_ برنگرد…

 

زمزمه‌اش را شنید و اما ای کاش نمیشنید!

دستش را از استین قباد جدا کرد و سر به سمت مخالف چرخاند تا دیگر نبیندش…

 

 

 

 

 

 

حورا

 

 

دست خودم نبود که سعی میکردم سرسنگین باشم، عذاب اور بود، سخت بود، طاقت فرسا!

اما دست من نبود، انگار کسی در مغزم فریاد میزد، فریاد میزد که دیگر کافیست، کمی به غرورت رسیدگی کن!

و همین کار را میکردم و هربار حس میکردم که بدتر میشود!

 

در کنار تمامی حس‌های بدی که داشتم، از این بی توجهی‌ کردن‌هایم لذت میبردم اما، از طرفی دیگر نگران این بودم که بیش از این از دستش بدهم!

 

با اینکه همین حالا هم دیگر برای من نمیشد، اما انگار امیدواری در دلم هنوز چشمک میزد!

چیزی میگفت که مدام در مغزم فریاد میزد «اون هنوز مال توعه!»

 

آهی ازین تفکرات بی‌جا کشیدم، هیچ چیز مال من نبود، دیگر هیچ چیز برای من نمیشد!

کیبایست کنار می‌آمدم و برای اینده‌ای که هیچ برنامه‌ی دقیقی از ان ندارم تلاش میکردم.

حداقل برای زنده ماندن!

 

اصلا چرا زنده ماندن؟ وقتی تنها باشم، البته که نه…قرار است دانشگاه بروم، درس بخوانم، و دوستان جدید بیابم، قرار است یک زندگی جدید بسازم!

 

کیمیا به داخل برگشت و کلافه ازین تفکرات، سعی کردم با شوخی‌هایش همراهی کنم، کمی بهتر بودم، به لطف ان داروها و ارامبخش‌ها…

 

زیاد طول نکشید که پرستار‌ها امدند، مقدمات را اماده کردند و تخت را به اتاق عمل انتقال دادند. دکتر بیهوشی امد، برای بیهوش کردن اقدام کرد و طولی نکشید که چشمانم بسته شد و در سیاهی فرو رفتم…

 

سیاهی‌ای که در ان لحظه هیچ چیز از ان را به یاد ندارم، دلم میخواست ابدی باشد، طوری به خواب رفتم که انگار، هیچگاه چنین خوابی نداشته‌ام!

 

فقط با شمارش‌های دکتر، گفت تا ده بشمار و من فقط تا شش شماردم…

 

 

 

 

 

بی حال پلک زدم، صدای بوق دستگاه و دیگر هیچ!

سکوت مطلق، گلویم خشک بود و حس کرختی کل تنم را گرفته بود، دلم میخواست عق بزنم! انگار چیزی سر گلویم مانده بود، باعث میشد حالت تهوع بگیرم!

 

کمی دیگر پلک زدم تا محیط تار برایم روشن شود، اتاق تاریک بود، انگار شب باشد!

به یاد داشتم چه شده، عمل، بیمارستان، کیست و… همه را به یاد داشتم! اما کسی نبود…

 

_ کیمیا…

 

صدایم چنان از ته چاه آمد که شم داشتم حتی اگر در اتاق باشد بشنود، چه برسد به اینکه اتاق خالی از هر موجود زنده‌ای بود!

 

دردی زیر شکمم داشتم، کم بود، اما انگار سوزش داشت بیشتر، تا درد! قابل تحمل بود، ظاهرا مسکن‌ها و مواد بیهوشی از پس سوزش زخم برنیامده بودند!

 

انتظارم زیاد طول نکشید که در باز شد و پرستاری داخل شد، با دیدن چشمان بازم لبخندی زد و چند سوال پرسید، چند سوال بی ربط و مزخرف! حتی نمیدانم چه جواب دادم، با اینکه درکی از اطرافم داشتم اما اصلا درکی از مکالمه نداشتم!

 

وقتی خندید و خارج شد، پلک‌هایم دوباره روی هم افتاد.

وقتی دوباره چشم گشودم، اتاق سر و صدا داشت و محیط روشن بود، اینبار حال بهتری داشتم، دیگر ان کسلی و گیجی را نداشتم!

اطراف را نگاه کردم و با دیدن کیمیا و وحید، در کنار دو پرستار که مشغول صحبت بودند، اب دهانم را قورت دادم و لب زدم:

_ اب…

 

سریع به سمتم برگشتند، پرستار به سمتم امد و با لبخند از قوی بودنم تعریف کرد، در دل پوزخندی به خودش و دروغش زدم، اما در ظاهر فقط به لبخندی کمرنگ اکتفا کردم!

گویا اینها وظیفه داشتند قوی بودن را به ریش همه ببندند تا شاید امیدوارشان کنند!

 

اصلا چرا و به چه امیدوار شویم؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

        خلاصه رمان:   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای که دوست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی تام
بی تام
1 سال قبل

رمانت که هیچ آب رفته پارت گذاریتم خیلی مزخرف شده

‌الی
‌الی
1 سال قبل

نسبت به اون پسره که خواستگارشه اصلا حس خوبی ندارم!

خیزران
خیزران
1 سال قبل

یاد پارت اول میوفتم ک قباد گفت لعنت ب کسی ک اشکتو در بیاره!
چی میشه ک جانان آدم میشه دلیلی برای این همه اشک…..

لی لی
لی لی
1 سال قبل

تو این رمان تنها کسی که بی تقصیره میشه گفت وحیده
یعنی همه به نحوی حماقتی کردن
همین حورا اگه واقعا عقل داشت اول اینکه تحقیق میکرد مطمئن میشد قباد داره بهش خیانت میکنه اون که از عوضی بودن مادرشوهرش خبر داشت انقد عشق و اطمینانش به قباد کم بود که زود باور کرد
قباد که از اون خرتر با غرور مسخره و بچگونش زرتی قبول کرد با لاله ازدواج کنه با اینکه میگفت حسی ندارم بهش و فلان که قطعا اگه کرم نداشت عمرا قبول میکرد لااقل برا خراب نشدن زندگی خودش
بقیه که دیگه گفتن ندارن معلومن یه مشت بچه 5 ساله و بی منطق تو این رمان جمع شدن یعنیبدتر از همه اینه همشون ادعای عاشقیم میکنن یه تنه گند زدن به هر چی عاشقیه به خدا

Maryam
Maryam
1 سال قبل

قباد و لاله ایشالا هر جفتشون سَقَط شن عوضیا😑

نرگس
نرگس
1 سال قبل

حورا بهترین نحو‌ برای عشقش فداکاری کرد اما قباد نفهمید و او را کنار زد

لی لی
لی لی
پاسخ به  نرگس
1 سال قبل

فداکاریم نمیشه بهش گفت در واقع حورا برای حفظ غرور خودش که به قباد نشون بده من زودتر از تو ازت گذشتم رفت براش خواستگاری مثل همون قضیه اخراج شدن یا زودتر استفعا دادنه
ولی حتی اگه بشه بهش فداکاریم گفت باز حورا حماقت کرده برا کسی که لیاقت نداره گند زده به زندگیش لااقل حالا که از قباد گذشته بیاد ازش به طور کامل جدا شه و مهریه و حقشو بگیره انقد بدبختی نکشه

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

چقدر زیاد
چشام داره میسوزه

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  . .........Aramesh
1 سال قبل

نسبت به پارت های قبل بهتره که 🤣

. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  به تو چه😐
1 سال قبل

آره جون عمش😂

lolo
lolo
1 سال قبل

نه بالاخره این حورای سیب زمینی ی حرکتی زد😑😑😑

هیچی
هیچی
1 سال قبل

دیگه حالی به آدم میمونه؟
نه والا
احوالی به آدم میمونه ؟
نه بلا

مینا
مینا
1 سال قبل

زیبا و جذاب

موفق باشید

لیلا
لیلا
1 سال قبل

حورا نباید انقدر زود کنار میکشید حتی اگر به قول خودش قباد و لاله با هم بودن و بعدش اونا با تحقیر بیرون مینداختنش بهتر بود و حورا میتونست شکایت کنه که قباد بهش خیانت کرده و از خونه انداختتش بیرون ولی الان هر چی بشه قباد میکوبه تو سرش که اره خودت رفتی واسم خاستگاری باید بمونی و بسوزی و بسازی بعضی وقتا آدم ها حماقت های بزرگی انجام میدن و خودشون رو با اسم منطق و غرور و عشق آروم میکنن😐

lolo
lolo
پاسخ به  لیلا
1 سال قبل

ببخشید ؟؟
حالت خوبه عزیزم؟؟؟
این حورا انقدر بدبختی کشید انقدر خوار و خفیفی کشید بس نبود بازم اینارو تحمل کنه؟؟
با حرفت موافق نیستم حورا بخاطر همین قباد که میگفتی بابد هنوزم پیشش بمونه راهی بیمارستان شد و الان که میبینی رو تخت بیمارستان افتاده!!!,
قباد به حورا انگ نازایی زد بس نبود عزیزم؟؟
من تحسینش میکنم چون بالاخره برای خودش ی کاری کرد..

لیلا
لیلا
پاسخ به  lolo
1 سال قبل

عزیزم منظور من اینه که حورا نباید خودش میرفت خاستگاری و پیش قدم میشد اینطوری قباد هر گهی که بخوره یه بهونه داره که خودش رفت خاستگاری

مینا
مینا
پاسخ به  لیلا
1 سال قبل

خیلی از خانما هستن که بخاطر نازایی برا شوهرشون زن دوم میگیرن ولی مرد مثل قباد عوضی نیست جوگیر بشه و تحقیرش کنه تازه بهش انگ هرزگی بزنه همین الانم حورا ازش شکایت کنه که عدالت و بین زنهاش رعایت نمیکنه قباد میفته زندان حورا بیش از حد لیاقت قباد خودگذشتگی کرده ولی دیگه باید این عشق و تو قلبش بکشه و درس خوبی به قباد بده از نظر من الانم کارش غلطه که دنبال درس خوندنه اون باید مهریش و بزاره اجرا طلاق بگیره بره یه خونه برا خودش بگیره بعد بره درس بخونه

لیلا
لیلا
1 سال قبل

حورا نباید انقدر زود کنار میکشید حتی اگر به قول خودش قباد و لاله با هم بودن و بعدش اونا با تحقیر بیرون مینداختن حورا میتونست شکایت کنه که قباد بهش خیانت کرده و از خونه انداختتش بیرون ولی الان هر چی بشه قباد میکوبه تو سرش که اره خودت رفتی واسم خاستگاری باید بمونی و بسوزی و بسازی بعضی وقتا آدم ها ها حماقت های بزرگی انجام میدن و خودشون رو با اسم منطق و غرور و عشق خودشون رو آروم میکنن😐

کانی
کانی
پاسخ به  لیلا
1 سال قبل

آدم باید غرورش رو حفظ کنه

لی لی
لی لی
پاسخ به  کانی
1 سال قبل

غرور خوبه ولی به اندازش
نه اینکه با یه غرور بیجا هم به زندگیه خودت گند بزنی هم بقیه
که اگه غرورزیادی خوب بود خب کار قبادم توجیه میشه چون اونم به خاطر غرورش داره این گها رو میخوره

دسته‌ها
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x