تک به تک حرفهای پدر و دوست داشتم بهم حس خوبی میداد اما الان فقط باید به راضی کردنش میرسیدم پس بیشتر بهش نزدیک شدم و سرم رو روی سینش بیشتر فشار دادم و گفتم
بابایی دلم میخواد به این مسافرت برم واقعا بهش احتیاج دارم فکر می کنم اگه برم حالم خیلی بهتر میشه
مادرم اصرار کرد من مظلومنمایی کردم و پدرم دودل موند دروغ که حناق نبود بچسب بیخ گلوم و خفم کنه هر چقدر که دروغ بلد بودم این روزا به پدر و مادرم گفته بودم اینم روش
پدرم که اصرار ما دو نفر و دید بالاخره راضی شد و من نمایشی به پا کردم که یعنی خیلی خوشحالم و با دو خودمو به اتاق رسوندم وقتی در اتاقمم بستم کنار دیوار سر خوردم و با صدای آرومی گریه کردم
دلم نمی خواست هیچ وقت این روزا برسه که بخوام به خانوادم دروغ بگم اما رسیده بود کاری ام نمی تونستم بکنم
وقتی دوباره اشک کم آوردم گوشیم و چنگ زدم و برای شاهو نوشتم
فردا صبح سر خیابون منتظرم باش
سریع جواب داد
_پس راضیشون کردی آفرین دختر خوب همین خوبه تو نباید با من در بیفتی چون اصلا برات خوب نیست! صبح میام دنبالت ساکتم سنگین برای خودت نبند هرچی که لازم باشه اینجا برات مهیا می کنم
خودمو کشون کشون به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم حضور این بچه رو توی وجودم احساس میکردم و حالم بد و بدتر میشد ترس نگرانی و حتی نا امیدی کل وجودمو پر کرده بود نفهمیدم کی به خواب رفتم نفهمیدم چطور شد که منو برای شام خوردن پایین صدا نزدن اما هرچی که بود صبح که بیدار شدم هوا روشن شده بود نگاهی به ساعت انداختم ساعت هشت صبح بود سراسیمه روی تخت نشستم و شروع کردم به بستن ساک کوچکی که با خودم به این مسافرت نحس باید میبردم
ساک به دست از پله ها پایین اومدم با خانوادم که برای بدرقه من جمع شده بودن رو به رو شدم
با دیدنشون چنان بغض سنگینی توی گلوم نشست که داشتم خفه میشدم و نفس کم آورده بودم
مادرم یه کاسه آب و قرآن توی سینی گذاشته بود و جلوی روم ایستاد و گفت
_ آب برات روشنی میاره و قران تورو سلامت پیش ما برمی گردونه
می خوام انقدر بهت خوش بگذره اینقدر اونجا خوب باشی که وقتی برمیگردی همون مونس قدیم که شیطنت از سر روش میبارید و ببینم.
بغلش کردم مادرمو که نمیدونست به کدوم جهنمی میرم
که نمیدونست دخترش داره به شکنجهگاه میره
پدرم اخمالو نزدیکم شد و گفت _خودم میرسونمت دخترم
نمیشد نمیشد باهاش برم پس بغلش کردم و گفتم
دوستاپ میان دنبالم سر کوچه الانش هم منتظر منن می تونید تا اونجا بیاین و بدرقم کنید
این حرف زده بودم تاشکی توی دلشون نمونه دوقلو ها رو بغل کردم و خلاصه با کل آدم هایی که توی خونه بودن خداحافظی کردم مادرم مانع اومدن پدرم شد و گفت
_ بذار بچه نفسی بکشه جلوی دوستاش میخوای بری بهشون تذکر بدن فلان کنن بیسار کنن ؟
انقدر به این دختر سخت گرفتی که حال و روزش این شده
مادر مهربون من هیچ وقت برام سخت نمی گرفت پدرمم سخت نمیگیرف مارم نگرانی ها و محبتهاشون به خاطر حال بد من گذاشته بود پای سختگیری هاشون که من جون میدادم برای این همه محبت و نگرانی شون
بالاخره از خونه بیرون اومدم و کمی تا سر کوچه پیاده رفتم با دیدن شاهو که از ماشین پیاده شده بود و بهش تکیه داده بود سرمو پایین انداختم نزدیکم شد و کیف و ساکم رو از دستم گرفت و توی ماشین گذاشت درو برام باز کرد و من مثل یک خانم خوشبخت توی ماشین پدر بچه ای که توی شکمم بود نشستم
سکوت مطلق بود حرف از هیچ کدوممون در نمی اومد
هم من هم شاهو ساکت نشسته بودیم و به خیابون خیره شده بودیم وقتی ماشین رو توی پارکینگ برجی که توش زندگی می کرد پارک کرد و پیاده شدیم به سمت آسانسور رفت منتظرم موند تا من هم وارد بشیم پشت سرم کنارم ایستاد و در آسانسور بسته شد
یه جای بسته باشاهویی که عشقم بود یه زمانی و الان ملکه عذابم شده بود !
بالاخره قدم توی اون خونه گذاشتم خونه ای که برام خاطرات خوبی رقم نزده بود
خونه ای که از قدم به قدمش می ترسیدم
روی مبل نشستم و ساکم و به سمت اتاق برد وقتی که برگشت به سمت آشپزخانه رفت و برام یه لیوان آب میوه آورد و جلوی روم گذاشت
_من که میدونم چیزی نخوردی زودباش بخورش
بیتام الاناست که برسه و معاینت کنه
نگاهی به ساعت انداختم ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود رو بهش گفتم
من که حالم خوبه برای چی میاد ؟
اخمی کرد و گفت
برای این میاد که من می خوام!
روزی دو بار میاد و حالت رو چک میکنه باید این دوره رو بگذرونی تا خیالم راحت بشه که اتفاقی برای بچه نمیفته
دوباره به سمت اتاق رفت و لباس عوض کرد و با یه لباس راحت تری اومد
دو دل بودم برای پرسیدن حرفم اما بالاخره مجبور شدم و پرسیدم
دیگه سر کار نمیری؟
لبتاپشو جلوی روش گذاشت و گفت _از توی خونه کارامو می کنم نمیتونم تو رو تنها بذارم آوردمت اینجا که خود مواظبت باشم نه اینجا تنها ولت کنم تا تو هر غلطی دلت خواست بکنی و هر بلایی دلت خواست سر بچه و خودت بیاری !
به سمت اتاق اشاره کرد و گفت
_ برو تو اتاق استراحت کن لباس عوض کن نمیخوای که با این مانتو و شال بشینی میخوای؟
اگه به من بود چادر دور خودم میپیچیدم تا این آدم هیچ دیدی به من نداشته باشه اما برای اینکه ازش دور بشم توی سکوت به سمت اتاقم رفتم
دیدن اتاق خواب حالمو بد می کرد چند قدم عقب برگشتم و پرسیدم
من باید توی کدوم اتاق بمونم؟
اشاره به همون اتاق کرد و گفت
_ جایی که من میمونم نمیتونی حتی یک سانت از جلوی دیدن دور بشی شب و روز باید جلوی چشمام باشی پس برو استراحت کن و حرف اضافی هم نزن
کارام زیاده…
این یعنی خفه شو دیگه زر نزن این یعنی خواست تو هیچ اهمیتی برای من نداره
وارد اتاق شدم مانتومو در آوردم روی تخت نشستم و تمام خاطرات تلخ از جلوی چشمام رد شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی کی میاد؟😡
نویسنده جان آخه چرا اینقد دیر ب دیر پارت گذاری میکنی و دلمون رو خون میکنی ط رو خدا ب فک ما هم باش تازه علاوه بر دیر ب دیر پارت گذاشتنت حجم پارت خیلی خیلی کم هست آخه چرا اینطوری میکنی