رمان خان زاده پارت 38 - رمان دونی

رمان خان زاده پارت 38

 

نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. اتاق کوفتیش فقط یه بالکن داشت.
تیز به اون سمت رفتم و پایین و نگاه کردم.
اگه می پریدم احتمالا پام می شکست اما زنده میموندم و با پای شکسته احتمالا بازم گیر اهورا میوفتادم
دوباره به در کوبید و داد زد
_باز کن درو آیلین!
با لگدی که به در زد فهمیدم قصد شکستن درو داره.
سر و صدای بیرون زیاد شد. فکر کنم چند نفر اومدن تا بیرونش کنن.
صدای داد اهورا رو شنیدم که گفت
_چی میگی تو؟ زنم داخله جواب نمیده.
_اگه زنشه که کلید یدک و بدید باز کنه درو…
_نه بابا داره دروغ میگه این خانوم گفت مجرده… خانوم بیا بیرون!
لرزیدم. خدایا چه خاکی تو سرم کنم؟
اگه میرفتم بیرون و می‌گفتم و بیرونش کنن؟
نفس عمیقی کشیدم. فرار کردن راه حل نبود. من باید کاری می‌کردم اهورا بره و پشت سرش و نگاه نکنه.
در اتاق و باز کردم.
نگاهم به نگاهش گره خورد. اخم کردم.
مسئول مسافرخونه گفت
_این آقا شوهرتونه؟
زل زدم به اهورا و گفتم
_نه.. اما از آشناهامونه شما می تونید برید.
بد نگاهم کرد و گفت
_این آقا میخواد اینجا بمونه؟
به جای من اهورا جواب داد
_نه خیر. تا یه ساعت دیگه اتاق و تخلیه می‌کنیم شما بفرما…
مرد استغفراللهی گفت و همشون رفتن.
با رفتن اونا منتظر به اهورا نگاه کردم و گفتم
_همین جا حرفاتو بزن!
هلم داد داخل. خودشم اومد تو و درو بست.

خصمانه نگاهش کردم و گفتم
_من اجازه ندادم بیای تو.
چند لحظه نگاهم کرد و با خشونت منو توی بغلش کشید.
دستامو محکم روی سینش فشردم و گفتم
_ولم کن وگرنه جیغ میزنم همه بریزن اینجا.
حریصانه کنار گوشم پچ زد
_فکر کردم از دست دادمت.
محکم هلش دادم که حلقه ی دستاشو از دورم باز کرد.
عصبی داد زدم
_خیلی وقته منو از دست دادی.
بازوهام و گرفت
_واست همه چیو توضیح میدم.
_اوکی توضیح بده.می خوام بدونم واسه ی کارات چه توضیح منطقی داری خان زاده.
عقب رفت. نفس عمیقی کشید و گفت
_اون شب عروسی بهم خورد آیلین. من خرابش کردم. نتونستم.
با اخم گفتم
_خوب؟
کلافه گفت
_قبول حماقت کردم طلاقت دادم اما دیدی که…
وسط حرفش پریدم
_من هیچی ازت جز نامردی ندیدم.
رنجیده نگاهم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_برو بیرون اهورا.
عصبی غرید
_من دارم از هلیا طلاق می‌گیرم آیلین.به خاطر تو…توی بدترین شرایط زندگیم قرار گرفتم. موبایلم و فروختم تا بیام دنبالت. میفهمی؟ به خاطر تو

سکوت کردم و اون ادامه داد
_حتی نموندی گوش بدی. اون عروسی کوفتی و به خاطرت بهم زدم با اینکه میدونستم لج کردنم با بابای هلیا به ضررمه…اون شب مست بودم آیلین وگرنه من نمیخواستم آسیب ببینی.
دلخور نگاهش کردم. چرا من با هر حرف این بشر انقدر زود رام میشدم؟
بغلم کرد و خسته گفت
_دیگه هیچ وقت بی خبر ازم نرو!
خسته تر از اون نالیدم
_من خیلی ازت ترسیدم اهورا… اون شب…
سرش و محکم به سینم فشرد و گفت
_هیششش!بهش فکر نکن.عقد می‌کنیم…. کاری می‌کنم تمام خاطره های بدت از ذهنت پاک بشه.
عقب کشیدم و گرفته گفتم
_اما هلیا…
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_آیلین من یه سری مشکلات دارم که خودمم نمیدونم تکلیفم چیه! شاید بمیرم شاید تا آخر عمر بیوفتم زندان.شاید…
ترسیده وسط حرفش پریدم
_چی داری میگی اهورا؟
_گوش بده! نمیخوام دل نگران تو باشم آیلین…می‌برمت یه جای امن تا وقتی که از شر این کوفتی ها خلاص بشم. نمیخوام برای ضربه زدن به من بلایی سر تو بیارن.
با چشمای گرد شده گفتم
_چه بلایی اهورا؟ یعنی تا این حد خطرناکن که تو…
وسط حرفم پرید
_اونقدر که میتونن به راحتی آب خوردن آدم بکشن.
نفسم بند اومد. اگه بلایی سرش میاوردن؟

دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و ترسیده هق زدم
_اگه بکشنت؟اگه بلایی سرت بیارن چی؟
خیره نگاهم کرد :
_مهمه واست؟
بی اختیار گفتم
_معلومه که مهمه. نمیخوام بلایی سرت بیارن.
لبخند محوی زد و گفت
_پس دوسم داری
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_الان بحث اینه؟چی کار کردی که تا این حد باهات دشمن شدن؟
اخماش رفت توی هم
_جریانش طولانیه ولی طلب سنگینی ازم دارن. بهم یه هفته وقت دادن تا جور کنم..
_خوب از ارباب بگیر اون که خیلی پول داره.
پوزخندی زد و گفت
_گفته دیگه پسری به اسم اهورا ندارم… حتی دیگه حق ندارم بچم و ببینم
دلم گرفت… بچه ی اهورا که پدرش اون بود و مادرش من نبودم.
دستام و گرفت و گفت
_وسایل تو جمع کن. بذار خیالم از بابت تو راحت باشه.
عقب رفتم و گفتم
_من میتونم از خودم مواظبت کنم.
نفسش و کلافه بیرون فرستاد و گفت
_عذابم نده آیلین.
_تو میخوای منو کجا ببری؟مگه نمیگی هیچ پولی ندارم؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_میریم خونه ی ارباب توی روستا باهاش صحبت کردم.. ازت مواظبت میکنه.
چشمام گرد شد. ازم میخواست با مامانش زندگی کنم؟

تند مخالفت کردم
_بعد از اون آبروریزی من نمیتونم برگردم روستا… تازه مهتاب هنوز خونه ی اربابه… مامانتم که از من متنفره. من نمیرم اونجا… همین جا میمونم. کسی خبر نداره من از تهران رفتم..
لب باز کرد که حرف بزنه اما پشیمون شد
دستم و گرفت به سمت تخت کشوند.
_از وقتی تو رفتی سر جمع هفت ساعتم نخوابیدم.
کتش و در آورد و بی تعارف روی تخت دراز کشید و گفت
_وقتی بیدار شدم حرف می‌زنیم.
حرفش و زد و بی اعتنا به چشمای گرد شدم خوابید.
* * * *
پارچ دوغ و روی سفره گذاشتم و نگاهی انداختم. تقریبا همه چی کامل بود.
به اهورا نگاه کردم که همچنان خواب بود.
به سمتش رفتم و چند لحظه مات صورتش شدم. چرا من به هیچ طریقی نمی‌تونستم از این بشر متنفر بشم؟دیگه چی کار مونده که باهام نکرده باشه؟
آهی کشیدم و آروم صداش زدم اما تکون نخورد.
دوباره و سه باره صداش زدم.طوری غرق خواب بود که پلکش هم تکون نخورد.
دستم و به سمت صورتش بردم و روی گونه ش گذاشتم.
پلکش تکونی خورد که باز صداش زدم
به سختی پلک باز کرد و با دیدن من محو لبخند زد.
دستم و عقب کشیدم و گفتم
_شام آماده کردم.بلند شو بخور.
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای لعنتی غرق خوابش گفت
_کاش می فهمیدی بیشتر از غذا به تو احتیاج دارم.
اخم کردم و بلند شدم که صداش نفسم و برید
_صیغه بخونیم؟

🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دختری که آهنگ امید مینوازد💙
دختری که آهنگ امید مینوازد💙
4 سال قبل

یعنی دلم میخواد پسرایی مثل اهورا را نصف کنم کثافت بیشعور نه تربیت داره نه خانوادگی😐

مسی
مسی
4 سال قبل

توروخدا زودبه زودپارت بزارید

عقدس
عقدس
4 سال قبل

مرسی واقعا دقیقا اونجا که غرق رمان بودم تموم شد

Z
Z
4 سال قبل

تا اومدم بفهمم چی شده،تموم شد😅😅

Marjan
Marjan
4 سال قبل

چرا صیغه ؟؟؟اقا عقد کنید تا خیال منم راحت بشه 😂😂ولی یکم بهترشد حداقل هلیا کمرنگ تر شد
از اول بهتر شد ولی کم بود

....
....
4 سال قبل

اولین نفر منم چون هنوز یه دقیقه نشده که گذاشتنش

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x