🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
صدای زنگ که توی خونه پیچید، فورا به سمت آیفون رفتم.
میخواستم با جفت چشمهای خودم ببینم و تا نمی دیدم باورم نمیشد که پگاه راست گفته و جدی جدی اومده شیراز.
ولی خودش بود.خود خددش!
مگه اینکه فرض و بنارو براین بزاریم که خدا ددتا پگاه خلق کرده باشه!
نفس عمیقی کشیدم و با براشتن گوشی گفتم:
-خوش اومدی عزیزم.بیا داخل!
درو براش باز کردم.خم شد و دسایل ش رو برداشت و اومد داخل.وسایلش رو دو طرف گذاشت و به محض دیدنم دستهاش رو از هم باز کرد د دوید سمتم.
ناخوداگاه با دیدنش لبخند عریضی زدم و آغوشم رو به روش وا کردم.
پرید بغلم و دستهاش رو به دور تنم حلقه کرد و منو محکم به خودش فشرد و گفت:
-واااای بهار بهار بهار…دورت بگردم من آخه چقدر دلم واست تنگ شده بود قربونت برم!
وای خدا باورم نمیشه واقننی پیش توام خیلی دلم برات تنگ شده بود بهار خیلی!
چقدر حالا که کنارم بود بیشتر از همیشه دلتنگیمون رو حس میکردم.
دستمو روی کمرش کشیدم و گفتم:
-منم عزیزم…منم خیلی دلم واست تنگ شده بود
بس هوا ازم جدا شد.قیافه ای شاکی به خودش گرفت و گفت:
-درووووغگو! سال به سال رنگ نمیزنی…پیام هم که قربونش برن هر ماهی یکی دوباره.
بعد ادعای دلتنگی هم داری!؟
شرمنده و خجال نگاهش کردم و گفتم:
-هرچی بگی حق داری
کوتاهی و کم سعادتی و بیخبری و همه و همه از من بوده!
من تاخرخره از شما عذر میخوام…
خندید و گفت:
-باشه بابا…میبخشمت! هرچی میکشیم اط دل لامصبمونه دیگه…
بسوزه پدر بخشندگی!
خودم وسایلشش رو برداشتم و بعدهم گفتم:
-خب حالا خانم بخشنده بیا بریم من به تو یه چایی خستگی درکن بدم که سوال بسی فراوان ازت دارم…
کفشهاش رو از پا درآورد و دوید سمتم و خودش رو بهم رسوند.حتی چندقدم رفت جلوتر و بعد درحالی که عقب عقل میرفت تا من پا جای قدمهاش بزارم پرسید:
-میگم بهار…چرا تو هی به روز خوشگلتر میشی و ما هی روزبه روز تخمی تر!؟
خندیدم و وسایلش رو گذاشتم یه گوشه و گفتم:
-لووووس! تو کجا تخمی شدی!؟ به این خوشگلی…
سر انگشت اشاره و شستش رو بهم چسبوند و گفت:
-ولی خدایی عالی بودی و عالی تر شدی…از اندامتم هم نگم که واویلااااا…
من که دخترم هوایی شدم خدا به داد پسرای شیرازی برسه!
من باز خندیدم و گفتم:
-خدا به داد پسرای تهرونی برسه با تو و این زبونت.
بشین من برم چایی رو بسارم!
من به سمت آشپزخونه رفتم و اون محو تماشای دور اطراف انگار که تازه مورد مهمی رو یادش اومده باشه گفت:
-راستی بهار… خانوادت گنج پیدا کردن !؟
از توی آشپزخونه جواب دادم:
-چی گنج؟نههههه! گنجمون کجا بود!
اشاره ای به دور اطراف کرد و گفت:
-بیخیال بهار…این خونه خونه ی از ما بهترونه .
محله ی بالا شهر…با نمای کلاسیک…عین یه کاخ کوچیکه که یه پرنسس همراه با شاهزادش ساکنش هستن.
تو گفتی اجاره نشینه مادرت.
پس داستان اینجا چیه!؟
خب…این همون قسمت سخت رو به رو شدن با پگاهی بود که هیچی از زندگی جدید من با پسرعموم نیما نمیدونست.
سینی به دست از آشپزخونه اومدم بیرون و بعد گفت:
-بیا بشین تا برات توضیح بدم!
اومد سمتی که من بودم.
مانتو و شالش رو درآورد و انداخت کنار و بعدهم رو به روم روی کاناپه به صورت چهارزانو نشست و گفت:
-خب بگو میشنوم…
لیوان چایی رو به سمتش گرفتم و پدپرسیدم:
-پسر عموم رو یادته!؟ نیما.همون که گاهی میومد تهران ک فکر کنم تو یکی دوبار دیدیش…اگه اشتباه نکنم
یکم فکر کرد و بعد انگار که یهو مخش جرقه زده باشه و نیما اومده باشه تو ذهنش گفت:
-عه آهان آره…یادم اومد.همون یارو خوشتیپه که انگار برج زهرمار بود و خیلس هم پررو و بدخلق تشریف داشت
لبخند زدم و با تکون سرم گفتم:
-آره…همون..
یه شکلات یرداشت و بیخبر از همه چیز و همه جا پرسید:
-خب…بعدش…
لبخند زدم و گفتم:
-بعدش اینه که من باهاش ازواج کردم…
چون اینو گفتم ناباورانه و بهت زده بهم خیره شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من فکر کنم نیما اون بیرون داره به بهار خیانت میکنه ، رد رژلب رو لباس نیما رو یادتونه ! الانم بهار داره برای پگاه داستان تعریف میکنه یه دفعه نیما پیداش میشه و میشنوه خلاصه یه جورایی نیما سر از کارهای بهار قبل از ازدواجش درمیاره . البته همه این ها حدسای منه .
بابا لامصب اینم شد پارت… أه…
چ وضعشع
اومیدوارم پونه نخواد بهش خیانت کنه
ای خاک هفت خرابه
الکی نخونید اینقدر مزخرف تموم میشه که باورتون نمیشه
تو خوندیش کامل!؟
تو خوندیش کامل!؟😶
چی میشه اخرش؟؟
فاک می هارد!
پرچاش ریخ !