رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 117

4
(1)

تربیت و بزرگتر شدنش رو قراره بکشی!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی زرنگیاااا…اینو میگی که پیشاپیش بگی همچی
گردن من!
لپمو کشید و گفت:
-دیگه قضیه رو داستان دارش نکن!
لب گزیدم و سرمو بردم عقب و دستمو روی لپم
کشیدم و آهسته مالیدمش و خیلی آروم گفتم:
-نیماااا…زشته …
چپ چپ نگام کرد و پرسید:
-تو چرا همچی رو زشت میببنی!؟
پچ پچ کنان جواب دادم:
-چون این یه مورد هست!
لبخند زد و پا روی پا انداخت و سر انگشتاشو به
آرومی و ریتم وار روی پای خودش زد و همزمان
نگاهی به دور و اطراف انداخت و همزمان پرسید:
-حال واقعا اسمشو چی انتخاب کردی؟ ما این توله رو
پیشاپیش چی صدا کنیم ؟
یکم فکر کردم و بعد با گرفتن دستش گفتم:
-هنور نمیدونم.نه اینکه بهش فکر نکرده باشم نه فقط
…فقط هنوز اسم قطعی پیدا نکردم ولی شاید اگه دختر
باشه اسمشو بزارم آنا!
ابروهاش رو بال انداخت و گفت:
-آنا
آهسته خندیدم و گفتم:
-آره..این اسمو دوست دارم
زیر لب چند بار اسم آنا رو باخودش زمزمه کرد و
گفت:
-اممم بد نیست اینم…
پرسیدم:
-تو چی دوست داری؟
خواست جوابمو بده که همون لحظه منشی گفت:
-خانم احمدوند نوبت شماست.تشریف ببرید داخل

تا منشی صدام زد ، هم من و هم نیما، همزمان باهم از
روی صندلی بلند شدیم.
دیگه استرس چند روز پیش یا حتی چند ساعت پیش
رو نداشتم.
برای من چیزی مهم نبود جز همونی که نیما بارها در
موردش حرف زد.
سالم بودن بچه…
درحالی که باهمدیگه به سمت اتاق دکتر می رفتیم
نگاهی بهم انداخت و پرسید:
-استرس که نداری دیگه ها؟
آهسته خندیدم و گفتم:
-نه استرس چرا…خوشحالم چون حال میفهمم دختر
هست یا پسر!
با رضایت خاطر ودرحالی که میتونستم برق
خوشحالی رو تو چشمهاش ببینم گفت:
-خوبه! درستش همینه!
خودم به در اتاق دکتر ضربه زد و بعد هم باهم رفتیم
داخل.
سلم کردیم و خانج دکتر باخوش رویی جوابمون رو
داد و گفت:
-به به! شاگرد نمونه و همسرش که دارن صاحب
اولد میشن!
خیلی خوش آمدین…
با نمی خجالت لبخند زدم.
گاهی باورم نمیشد جدی جدی مادر شدم.
اونم از کی…از نیمایی که همیشه ی خدا ازش متنفر
بودم!
از نیمایی که از بچگی چشم دیدنش رو نداشتم.
نیمایی که همیشه حس میکردم هم خودم و هم اون
ازهمدیگه بیزاریم.
وسایلمو دادم دست نیما و مدارکمو رو میز دکتر
گذاشتم.
نگاهی بهشون انداخت و پرسید:
-مضطرب که نیستی!؟
آب دهنمو قورت دادم و با تکون سر جواب دادم:
-نه فقط هم من هم نیما یکم نگران مسئله ژنتیک و
نسبت فامیلی هستیم!
سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکون داد و گفت:
-اصل نگران نباشید.هیچ مشکلی نیست .انشالل
اوضاع خوب پیش میره! بلند شو برو روی تخت…
نیما با کمی نگرانی پرسید:
-احتمالش هست که به این دلیل مشکلی پیش بیاد؟
ما یکم نگران همین موضوع هستیم
دکتر سری تکون داد و گفت:
-خب اره ولی علم اونقدری پیشرفت کرده که کسانی
مثل شما که همچین نسبت نزدیکی دارین کمتر در این
مورد نگران بشن!
درکل فعل اوضاع خوبه!
نیما آهسته لب زد:
-امیدوارم…
از روی صندلی بلندشدم و با زدن یه لبخند به نیما به
سمت تخت رفتم…

بیرون که اومدیم لب جوب ایستادم.
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
تمام لحظه های خوش چند دقیقه پیش دوباره برام
مرور شدن .
وقتی که صدای ضربان قلبشو شنیدیم.وقتی جنسیتش
رو فهمیدیم.وقتی دکتر بهمون گفت صحیح و سالم…
حس میکردم عاشقشم.
حس میکردم بی نهایت دوستش دارم و از همین حال
به قدری میخوامش که حاضر نیستم هیچ کس رو
بهش ترجیح بدم!
نیما که هزاران بار بیشتر از من خوشحال بود و سر
از پا نمیشناخت دستمو گرفت و همونطور که منو
سمت ماشین میبرد گفت:
-امروز کار کل تعطیل! الن دوتا کار داریم.اول اینکه
میریم طلفروشی دوم اینکه میریم شیرینی میخریم
میریم خونه ی ما!
درحالی که دنبالش کشیده میشدم پرسیدم:
-طلفروشی؟ اونجا چرا ؟
نزدیک به ماشین ایستاد.خودش در کنار راننده رو
برام باز کرد و گفت:
-میریم چون من میخوام واسه شما هدیه بخرم!
از اونجایی که بهترین هدیه واسه خود من سلمتی
اون بچه بود خیلی قاطع گفتم:
-اصل نیازی نیست نیما …
دستشو پست کمرم گذاشت تا اینجوری سوار ماشین
بشم و بعد هم گفت:
-چرا هست خیلی هم نیاز هست من میخوام برای مادر
بچه ام یه هدیه بخرم.پس سوار شو…
خندیدم و گفتم:
-باشه باشه!
درو بست و ماشین رو دور زد و اومد پشت فرمون
نشست.
ماشین رو روشن کرد و با رد کردن چند تا از
موزیکها یه اهنگ شاد از اندی پلی کرد و گفت:
-دیدی چقدر نگرانی ها و اضطرابهات بیخودی بودن
؟
دیدی الکی الکی استرس داشتی…؟ الن دیگه همه ی
اون نگرانی های بیخودی رو بنداز دور و فقط به
فکر خودت و بچه باش!

حس خوبم رو با هیچ زبان و کلمه ای نمیتونستم بیان
بکنم.
اون تشویشها، اون اضطرابها جاشون رو به امید داده
بود.
لبخند زدم و گفتم:
-وای نیما از همین حال احساس میکنم میتونم
صورتشو تصور کنم…
با اعتماد به نفس گفت:
-به من بره آینده اش تضمین!
لبخند زدم و پرسیدم:
-چرا اونوقت !؟
شونه بال انداخت و جواب داد:
-چرا نداره…شبیه باباش جذاب باشه دختر خوشگل و
ماهی مثل مهمانش میاد تو زندگیش خوشبختش میکنه
سرم رو با رضایت تکون دادم و گفتم:
-اوممم…تعریف خوبی بود خوشم اومد!
اینبار باهم خندیدم…

گرچه من اصل راضی نبودم اما نیما کوتاه نیومد و
آخر سر کار خودش رو کرد.
سرویس جواهری که شک نداشتم قیمت خیلی بالیی
داره با سلیقه ی خودش انتخاب کرد و از طلفروش
خواست اونو واسمون بیاره.
من هنوزم راضی به اینکارها نبودم.
من…منی که زندگی خیلی خیلی سختی داشتم، منی که
فکر میکردم از چاله در اومدم و افتادم تو چاه، منی
که حس میکردم حتی خدا هم دیگه دوستم نداره، منی
که زندگی و آینده رو تیره و تاریک می دیدم حال
چطور میتونستم به همین اوضاع الن خودم شاکر
نباشم !؟
چطور میتونستم این اوضاع رو یه هدیه ی گرانبها
ندونم؟
این واسه من بهشت بود و همینکه نیما باهام اینقدر
خوب بود و اینقدر هوامو داشت و دوست داشتنش رو
بهم ثابت میکرد واسم کافی بود.
جعبه ی سرویس رو به سمتم گرفت و پرسید:
-این خوشگله…نه !؟
زیبا بود.یه گردنبند با نگینهای سبزیشمی که گوشواره
و دستبند و انگشتر هم داشت. چشم ازش برداشتم و
آهسته گفتم:
-خیلی گرون! من همچین چیزی نمیخوام نیما!
اخم کرد و چقدر با اخم هم صدرتش دلربا میشد.
آره…این بشر در هر حالتی چه وقتی لبخند روی
صورت داشت و چه وقتی فاصله ابروهاش رو با یه
اخم به حداقل میرسوند خواستنی میشد!
خیلی زود گفت:
-واسه من افت داره تو بجای اینکه نظر بدی حرف از
قیمت میزنیااااا….
مردد گفتم:
-آخه…
اینبار با دلخوری آشکاری گفت:
-آخه ماخه نداره …من میخوام به اون مناسب برای تو
هدیه بخرم و خودم اینو پسندیدم.حال دارم ازتو
میپرسم.دوستش داری یا نه؟ چیز دیگه ای چشمتو
گرفته!
در خوش سلیقگی نیما هیچ شکی نداشتم و اگه الن
هم بهش گیر داده بودم دلیلش این بود که چیزی که
خددش انتخاب کرد زیادی گرونقیمت بود اما درنهایت
لبخندی زدم و گفتم’
-همین خیلی خوبه…
درجعبه رو بست و گفت:
-آهان! این شد یه چیزی!
اینو گفت و جعبه رو به سمت فروشنده گرفت و گفت:
-همین رو برمیداریم!
فروشنده لبخند ملیجی زد و گفت:
-چشم! مبارکتون باشه…
به نیما خیره شدم.این همون نیما بود !؟
همونی که هیچوقت روی خوبشو به من نشون
نمیداد!؟
چقدر خواستنی شده بود.چقدر عزیز شده بود برای
من!

بعد از طلفروشی نیما چند جعبه شیرینی خرید که
باهم بریم خونه ی عمو.
گرچه واقعا و از ته دل به این نتیجه رسیده بودم که
هیچ چیز جز سلمتی اون بچه برای من مهم نیست و
اهمیتی نداره اما از اینکه میتونستم با دادن اون جواب
سونوگرافی بهشون این خبرو بدیم که آرزوشون
برآورده شده حس حوبی داشتم.
یه حس ارزشمند.
یه حس ناب که قابل وصف نبود.
واقتی داشتم توت فرنگی هایی که باز یهویی هوس
کرده بودم و نیما واسم خریده بود رو یکی یکی
میخوردم اون حین رانندگی بی هوا گفت:
-نریمان!
از اونجا که اصل نفهمیدم منطورش از به زبون
آوردن این اسم چی هست پرسشی نگاهش کردم و
گفتم:
-هان !؟ چی؟ نریمان کیه؟
شیشه رو داد پایین و جواب داد:
-اسمشو بزاریم نریمان! اسم خوبیه…
از اینکه یهو رفت سراغ همچین چیزی یکم تعجب
کردم با اینحال
نه اینکه این اسم بد باشه نه… اما من دوست نداشتم
اسم بچه نریمان باشه واسه همین با برداشتن آخرین
توت فرنگی توی بسته گفتم:
-اول که قرار بود چه دختر باشه چه پسر من انتخاب
کنم دوما نریمان انتخاب من نیست!
سر جنبوند و جواب داد:
-خب آره ولی خب این اسم خوبیه ها…اسم یکی از
پهلونای ایران زمینه دیگه! نریمان پدر سام… تازه
معنی خوبی هم داره ..جوانمرد!
بسته ی خالی رو کنار گذاشتم و با برداشتن بسته ی
دیگه ای گفتم:
-نمیخوام! آدمارو که با معنی اسمشون صدا نمیزنن
سری جنبوند و گفت:
-خب باشه پس نیکان! این دیگه خوبه…معنیش هم
خوبه..نیک، خوب …هان ؟! نظرت؟
جفت ابروهام رو هماهنگ باهم بال انداختم و گفتم:
-نوووچ! اصل تو چرا هر اسمی انتخاب میکنی با
نون شروع میشه !؟
لبخند زد و جواب داد:
-چون اسم خودم با نون…میخوام پدر پسری ست باشیم
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی زرنگی نیما خیلی…
جفت دستهاش رو روی فرمون گذاشت وخندید …
یه توت فرنگی دیگه برداشتمم و با اشتها لی لبهام
گذاشتم و بعد هم یه کوچولو به سمتش چرخیدم و گفتم:

– اصل چرا با حرف اول اسم من شروع نشه…مثل با
“ب”
مثل…برسام!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
-میگفتی برجام که خوشگلتر بود! نه… دختر اسمش با
اسم مادرش ست باشه پسر با پدر…
عجب آدمی بود این نیما!
چپکی نگاهش کردم و پرسیدم:
-کی این قانون رو گذاشت؟
دستشو تکون داد و سرسری جواب داد:
-بوده همیشه….
حال خوبه خودش میگفت جنسیت بچه هرچی که بود
خودم انتخاب کنم.
پسر باشه خودم دختر باشه بازهم خودم حال گویا
نظرش به کل برگشت.
توت فرنگی رو خوردم وبدون اینکه ازش سیر بشم
گفتم:
-یادت رفته خودت گفتی من انتخاب کنم؟
سرش رو تکون داد و جواب داد:
-آره خب ولی …
تند تند پرسیدم:
-ولی چی هان؟ هان؟ بگو بگو…
دستشو پشت گردنش کشید وگفت:
-خدایی پسر اسمش با اسم باباش ست باشه
باحالتره…حال نریمان و نیکان نشد یه اسم دیگه با
نون.
مثل …امممم…نورهان!
این یکی بد نبود.

سرم رو به سمتش چرخوندم و با نگاه به نیمرخش
پرسیدم:
-این یکی معنیش چی میشه؟
با سر انگشت کنج بینیش رو خاروند و همزمان
راهنما زد و پیچید تو خیابون سمت راست و جواب
داد:
-یه چیزی تو مایه های ارمغان …سوغات !
زیرلب زمزمه کردم:
-نورهان…نورهان…این بد نیست! معنیش هم بد
نیست.
اگه بیاد واقعا مثل یه سوغات واسه من!
سرعت ماشین رو کم کرد و با نگه داشتنش نزدیک به
خونه ی عمو گفت:
-پس فعل همین تا ببین بعد چی میشه!
بسته یکبار مصرف و نیمه خالی توت فرنگی رو
گذاشتم کنار و حین مرتب کردن خودم تو آینه گفتم:
-قبوله!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آذر
آذر
2 سال قبل

به نظرم بزارند نقی 😆😉

Zari
Zari
2 سال قبل

بهشون بگو بزارن ویهام ب اسم هیچکدوم نمیاد ولی قشنگع🤣

R
R
2 سال قبل

فک کنم پسر من ک الان پنج سالشع، بخام دامادش کنم
بازم این رمان تموم نشده…
کاش انقد کشش ندی… بلاخره تموم شه دیگ

Pari
Pari
2 سال قبل

وای چه دیرپیش میره واقعا ادم خسته میکنه درضمن نیکانم اسم خیلی خوبیه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x