#پارت_۶۷۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
بغص بدی راه گلوم رو بسته بود.به دروغ…آره به دروغ جواب دادم:
-چون دوست ندارم.چون ازت خوشم نمیاد! همین…
بی حرکت ایستاد و مایوسانه بهم خیره شد.
نگاهش چنان غمگین و پر یاس شده بود که از خودم بابت گفتن این سوال در حد مرگ متنفر شدم.
پرسید:
-بدت میاد !؟
بابت اون تست مثبت اونقدر خشمگین بودم که بدون سنجش و بدون مزه مزه کردن حرفهام جواب دادم:
-آره…ازت بدم میاد.بدون هیچ دلیلی دوست ندارم و نمی پسندمت
حسم میگفت حرف من دلش رو شکست و غرورش رو له کرد!
نفس عمیقی کشید.
نفس که نه….بهتر بود بگم آه عمیقی کشید.
دستهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:
-چه میشه کرد! بیا پایین علی الحساب یه امشب شامتو با کسی که ازش خوشت نمیاد بخور!
ازم رو برگردوند رفت بیرون.
چنان بغضی کرده بودم که تا به خودم بیام صورتم غرق اشک شد.
زیر لب زمزمه کردم:
“معذرت میخوام نیما…معذرت میخوام که دلتو شکستم”
سرم خم شد و شونه هام لرریدن.
نمیدونم چه مرگم شده بود فقط احساس میکردم دیگه توان کنترل خودمو ندارم.
من گذشته ی خوبی نداشتم.
اگه یه دختر بد یا حتی یه دختر نسبتا بد بودم تو گذشته چنان خطاهای بدی انجام دادم که الان نمیتونستم بخاطرشون خیال راحت و آسوده ای داشنه باشم.
من میترسیدم.
می ترسیدم دل ببندم به این زندگی و بعد روزی برسه که همه چیز برملا بشه و من رو سیاه بشم.
بشم اون آدمی که نمیتونه سرش رو بالا بگیره و تو چشمهای دیگرون نگاه بندازه.
اون روز ،رور مرگمه و ترجیح میدم اصلا زنده نباشم!
سرمو بالا گرفتم.
پشت دستمو زیر چشمهام کشیدم و با درآوردن حوله به سمت کمد رفتم.
یه تبشرت یقه گشاد که مدام کج میشد و از شونه ام میفتاد پایین تنم کردم و یه شلوارک مشکی بالا رون هم پوشیدم!
حوله رو گذاشتم تو رختکن و برگشتم تو اتاق..رو به روی آینه ایستادم و فین فین کنان شروع به خشک کردن موهام کردم.
شونه شون زدم و بعدهم پشت گوشم جمعشون کردم و از اتاق رفتم بیرون.
کم کم و خصوصا به خاطر حموم رفتن بیشتر از قبل احساس ضعف داشتج.
قدم زنان به سمت میزی که نبما غذاهارو روی اون چیده بود رفتم.
شسته بود رو صندلی و سیگار میکشید.
دیدنش تو اون حالت بد حالمو خراب کرد.
حس عذاب وجدان داشتم.
هی باخودم میگفتم د آخه لعنتی واسه عصبی کردنش راه دیگه ای جز زدن این حرف به ذهنت نرسید !؟
بهمش ریخته بودم.خیلی بد بهمش ریخته بودم!
صندلی رو عقب کشیدم و زوش نسشتم.
نگاهی به ظرف غذاش انداختم.
تنها دو سه لقمه خورده بود.
شاید حتی کمتر…
قاشق و چنگال رو برداشتم.
دلم میخواست از اون حس و حال بکشمش بیرون.
راستش اصلا پشیمون بودم.
یعنی تا این حالی دیدمش پشیمون شدم که چرا اون حرف رو بهش زدم.
دلم خواست اونقدر نره تو فکر و خیال واسه همین پرسیدم:
-خودت نمیخوری!؟
سیگارش و از بین لبهاش بیرون آورد و با لحن یرد و تلخی جواب داد:
-من سیرم.تو بخور….
حس کردم حرفهای من سیرش کرده.
حرفهای تلخ و نسنجده ی من!
آحه بالا که بودیم اعتراف نرد ناهار هیچی نخورد و چون من نبودم ترجیح داد بخوابه و وقتی برگشتم باهم غذا بخوریم اما حالا انگار حرف های تلخ و گزنده ی من دیگه میلی براش نذاشته بود!
اومدم غذا بخورم اما دیدم نه!
نمیتونم!
واقعا نمیتونستم.
قاشق و چنگالم رو گذاشتم کنار و گفتم:
-تا تو باهام نخوری منم نمیتونم بخورم!
سرش رو کمی به عقب خم کرد و بعد هم دود سیگارش رو فوت کرد بیرون و گفت:
-فازت چیه بهار !؟
تو که بقول خودت چشم دیدن منو نداری و ازم خوشت نیماد تو دیگه چرا….!؟
من نباشم که بیشتر بهت خوش میگذزه…
غذاتو بخور! من سیرم!
به اون حس عذاب وجدان لعنتی که توی اون لحظات دچارش بودم چطور میتونستم چیزی بخورم !؟
لبخند تلخی زدم و پرسیدم:
-داری رفتارامو تلافی میکنی!؟
راست یا دروغ جوابش رو نمیدونم اما سرش رو تکون داد و گفت:
-نه! مگه بچه ام…؟
غذاتو بخور…
قاشق و چنگال رو انداختم رو میز و گفتم:
-چرا…داری تلافی میکنی!
اصلا میدونی چیه!؟
منم سیرم …نمیخورم!
اینو گفتم و روی صندلی چرخیدم.
زل زدم به رو به رو…
اگه اون چیزی نمیخورد یه لقمه از دهن منم پایین نمی رفت.
وقتی مصمم بودنم رو دید سیگارش رو توی یه بشقاب خالی خاموش کرد و بعد صندلیش رو کشید سمت میز و بدون اینکه حرفی بزنه مشغول خوردن شد!
#پارت_۶۷۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
چند لقمه ای بیشتر غذا نخورد بعد هم بلند شد و رفت روی کاناپه و سرگرم ور رفتن و کار با لپتاپش که روی میز بود شد.
سرم رو خیلب آروم برگردوندم و بهش نگاه کردم.
از وقتب اون حرفهارو بهش زده بودم حسابی درهم شده بود.
رفته بودی توی هم.
حس میکردم دلش ازم سیاه شده اونقدر که شاید اینبار اگه بگم پاشو بیا بریم محضر نگه نه و تا همونجا با کمال میل همراهیم بکنه!
آهی کشیدم و دیگه به خوردن ادامه ندادم..وسایل رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه.
عذاب وجدان داشتم.
یه عذاب وجدان ناجور…
از آشپزخونه بیرون اومدم و قدم زنان به سمتش رفتم. خودش رو سرگرم کار کرده بود.
چنددقیقه ای کنارش موندم اما اصلا توجهی به حضورم نکرد تا اینکه خودم پرسیدم:
-چایی میخوری برات درست کنم؟ یا قهوه ؟
بدون اینکه حتی سرش رو بالا بگیره جواب داد:
-نه!
نفس عمیقی کشیدم.مشخص بود اصلا حتی مایل نیست با من همصحبت بشه.
حدس و احساسم درست بود.
حرفهایی که من زده بودم نیما رو ازممتنفر کرده بود.احساسی که واقعا دلمنمیخواست پیش بیاد اما اومده بود. آهسته گفتم:
-پس من میرم بخوابم!
بیتفاوت گفت:
-برو!
انتظار نداشتم اینقدر سریع ازمبخواد برم اون هم وقتی قبلش کلی اصرار داشت که بیامپایین و باهم غذا بخوریم.
آهسته پرسیدم:
-برم !؟
هنوزهم سرش خم بود و دستش روی موس.بیتفاوت گفت:
-غذاتو خوردی پس برو! بمونی که چی!؟ بمونی پیش کسی که ازش خوشت نمیاد!؟
برو تو اتاقت بد نگذره!
پس حدسم درست بود.نیما ناراحت شده بود.به سمتش رفتم.دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
-نیما من منظورم این…
اجازه نداد حرفم رو کامل بزنم.دستمو از روی شونه اش کنار زد و گفت:
-لطفا تنهام بزار خیلی کار دارم…
چون اینو شنیدم دیگه حرفی نزدم.
چرخیدم و قدم زنان با گام های شل و ول شونه های خمیده به سمت پله ها رفتم.
نمیدونم چرا من اینطوری شده بودم !؟
چرا بلد نبودم اینجور مواقع یه واکنش درست و حسابی از خودم نشوندم بدم.
خودمو انداختم روی تخت و با باز کردن دستهام زل زدم به سقف.
احساس میکردم بدبخترین دختر روی زمینم!
یه دختر بیچاره که دیگه نه جاش توی این زندگیه نه جاش جای دیگه و وسط این بلبشو قراره به زودی شکمش هم بالا بیاد و باد بکنه!
دستمو روی شکمم گذاشتم و آهسته مالیدمش.!
واقعا باید باهاش چیکار میکردم؟
سقط…شاید سقط تنها راه حل باشه!
ولی من جراتش رو دارم؟ میتونم سقطش کنم !؟
چشمامو بستم و به پهلو چرخیدم و پتورو تا زیر گلوم بالا آوردم و زمرمه کنان گفتم:
“کاش من شجاعت انجامش رو داشته باشم.کاش…”
**
خوابیده بودم اما یهو با احساس تشنگی پلکهام روی هم تکون خوردن و بیدار شدم.
حتی خودمم نمیدونم کی خوابم گرفته.
سرم رو کج کردم و پتورو کمی پایین کشیدم.
پلکهام رو که وا کردم اولین چیزی که تو ذوقم خورد نبودن نیما بود.
مطمئن بودم از اول نیومده بود اینجا.
اگه حتی پاش رو تو اتاق گذاشته بود لااقل چراغ رو خاموش میکرد آخه همچنان روشن بود!
نیم خیز شدم که به اجبار برم پایین و آب بخورم و رفع عطش بکنم.
نگاهی به ساعت توی راه رو انداختم.
ساعت هشت صبح بود.
پله هارو آروم آروم پایین رفتم .
چراغهای اونجا خاموش بود واین واسه من عجیب بود!
یعنی نیما از عمد نیومده بود توی اتاق!؟
کنجکاویم اجازه نداد نسبت بهش بیتفاوت بمونم واسه همین رفتم سراغش…
روی کاناپه دراز کشیده بود و یه پتو هم کشیده بود روی تن خودش.
ساعد دستش رو چشمهاش بود و پای راستش رو انداخته بود رودسته ی کاناپه.
دلم نمیخواست اینجا و اینجوری روی تخت بخوابه.
بنا رو گذاشتم بر اینکه اصلا فرصت نکرد بیاد بالا برای همین به سمتش رفتم.
بالای سرش ایستادم و آهسته صداش زدم:
-نیما…
جوابی نداد.دستشو به آرومی تکون دادم و دوباره صداش زدم و گفتم:
-نیما نمیخوای بیدار بشی!؟
خیلی زود دستش رو از روی چشماش برداشت و با صورت خوابالودش بهم خیره شد.
عقب رفتم و پرسیدم:
-تو تمام شب رو اینجا خوابیده بودی!؟
پتو و کنار زد و نیم خیز شد و جواب داد:
-آره!
صورتم درهم شد.حکمت اینکه نه دلم میخواست پیشم باشه و نه دلم میخواست ازم دور باشه رو نفهمیدم اما پرسیدم:
-چرا نیومدی بالا !؟
از روی کاناپه بلند شد و حین ردشدن از کنارم با لحن سردی جواب داد:
-چون اینجا راحت تر بودم….
#پارت_۶۷۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
از روی کاناپه بلند شد و حین ردشدن از کنارم با لحن سردی جواب داد:
-چون اینجا راحت تر بودم…
صورتم تلخ شد.گفت چون اینجا راحت تر بودم !؟
مگه تو اتاق چطور بهش میگذشت که اینجارو بهش ترجیح داد !؟
مگه پیش من چی به سرش میومد که همچین فکر و تصوری باخودش کرد!؟
نه این جمله جمله ای نبود که من بتونم باهاش کنار بیام
چرخیدم سمتش و نگاهش کردم.
کنج لبم رو به زهرخندی دادم بالا و پرسیدم:
-مگه خودت اون شب نگفتی هر اتفاقی هم که بینمون بیفته نباید شب دور از هم باشیم !؟
زیر حرف خودت داری میزنی!؟
ایستاد.نفس عمیقی کشید و بعد سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
-اون موقع نمیدونستم اونی که کنارمه ازم متنفره و حالش ازهم بهم میخوره ولی الات میدونم…
نه با تعجب بلکه باتاسف پرسیدم:
-من بهت گفتم حالم ازت بهم میخوره!؟
دستش رو آورد بالا و با نشون دادن انگشت اشاره و وسطش گفت:
-بزار دو روز بگذره بعد به فکر انکار کردنش بیفت!
چرا احساس میکردم این نیمایی که میبینم صدو هشتاد درجه با نیمای دیروز و پریروز فرق داره!
انگار من براش اهمیت نداشتم.براش مهم نبودم.
انگار یه غریبه بودم که همخونه اش شده بودم سر چی !؟
سر اینکه بخاطر چند تا حرف الکی نسجنیده ی از سر عصبانیت اونو از خودم مایوس کرده بودم!
سر اینکه تو اوج عصبانیت حرفهایی زدم که نباید.
پشیمون بودم از گفتنشون ولی چرا درک نمیکرد تو اوج عصبانیت حلوا پخش نمیکنن!؟
اهسته و آروم لب زدم:
-نیما من اصلا منظوری از زدن…
منتظر شنیدن حرفهام نموند. کش و قوسی به بدنش داد و قدم زنان به سمت سرویس بهداشتی رفت و همزمان گفت:
-دیگه منظورهات برام مهم نیستن!
این جمله ی فوق سنگین و سرد برام تلخ بودن و عذاب آورد و من عمیقا و از ته دل دوست نداشتم و
نمیخواستم این اتباط همینطور ازهم گسسته باقی بمونه.
میدونم خودم عامل این رفتار و برخوردش بودم اما…اما همونطور که گفتم دوست نداشتم اوضاع اینطور بمونه!
چند قدمی به سمت در رفتم و پرسیدم:
-میری سر کار امروز!؟
بازم مکث کرد.دستش هنوز تو هوا بود اما بازهم سرش رو برگردوند سمتم و جواب داد:
-امروز چندشنبه اس!؟
گیج و سردرگم چنددقیقه ای رو باخودم فکر کردم و بعد سرم رو بالا گرفتم و جواب دادم:
-نمیدنم! حساب روزهای هفته از دستم رفته…
آهسته و آروم جواب داد:
-پنج شنبه اس!
هوووف! من چقدر دیوانه شده بودم که حالیم نبود امروز چند شنبه اس و حتی یادم رفت که صبح پنج شنبه اصلا میره سر کار یا نه!؟
خیلی زود اما اهسته پرسیدم:
-برات صبحونه اماده کنم ؟
جوابی بهم نداد و رفت داخل و درو بست.
فکر کنم صدام رو اصلا نشنید.
راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم.انگار دنبال این بودم به کاری کنم که این ارتباط دوباره پررنگ بشه .پررنگ که نه…دست کم مثل قبل زدن اون حرفها بشه!
براش چایی عطر دار دم کردم و وسایل صبحونه رو رو روی میز چیدم.
شاید همین یه دلیل بشه واسه آشتی…
واسه اینکه اون دوباره بشه همون نیمای سابق….همون نیمای چند روز پیش!
تخم مرغ رو براش همون مدلی که دوست داشت درست کردم و منتظر موندم تا سرو که اش پیدا بشه و همزمان پنکیک هایی که داغ نگهشون داشته بودم رو تو بشقاب گذاشتم.
وارد آشپزخونه که شد لبخندی کمرنگ زدم و گفتم:
-برات صبحونه آماده کردم!
نبومد سمت میز تا ذکق من خود به خود کور بشه….
رفت سمت یخچال و حین باز کردن درش گفت:
-ممنون! نمیخورم!
از شنیدن جوابش جاخوردم اما اون خیلی ریلکس درو باز کرد و با بیرون آوردن بطری آب مشغول خوردن شد!
من اینهمه براش تدارک دیدم چطور آخه میتونست نادیده ام بگیره!؟در یخچال رو که بست گفتم:
-اما من واست صبحونه آماده کردم!
بطری رو گذاشت سر جاش و سرد و تلخ گفت:
-بشین خودت بخور!
آه از نهادم بلند شد.صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم.
سرمو خم کردم و گذاشتم روی میز.
چقدر خسته بودم.چقدر کرخت بودم.
لحظه به لحظه داشتم واسه سقط این بچه مصمم تر میشدم!
اگه نیما بخواد این رفتارو همینطور ادامه بده پس یه بچه رو میاوردم وسط این زندگی و میگفتم چند منه !؟
همونطور که به دنیا نیاد.
نیاد و نشه بچه ی زن و مردی که قصد جدایی دارن.
آخ!
لعنت به دهانی که بد موقع باز بشه…لعنت!
#پارت_۶۷۹
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
غرق در فکر قاشق رو هی توی فنجون می چرخوندم و با مرور اتفاقاتی که بین خودم و نیما افتاده بود به این فکر میکردم که رفتار و حرفهای من بد بود و حالاچطور میتونم این رفتارای بد رو جبران و این رابطه رو ترمیم کنم حتی اگه ختم بهش به طلاق!
اووووف! خسته بودم! خسته و عاجز…
دقیقا تو همون حالتی که آدم باخودش و از ته و عمق میگه هووووف!
صدای قدمهای نیما رو که شنیدم سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه انداختم داشت سمت راهرو میرفت که احتمالا از خونه برنه بیرون.
فکر کردم امروز که قرر نیست بره سر کار دست کم به خودش استراحت میده و یه روزی رو پیش من می مونه!
بلند شدم و به دنبالش رفتم و گفتم:
-امروز که نمیری شرکت!؟ درسته؟
خپ شد و جوراباشو برداشت و بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:
-چون نمیرم سرکار باید بشینم تو خونه وردل کسی که ازم خوشش نمیاد؟!
نیما باید حالا هی اینوچماق کنه و بکوبه تو سرم من!تا کی آخه…!؟
آب دهنمو قورت دادم و من من کنان گفتم:
-تو عصبانیت که حلوا پخش نمیکنن.من عصبی بودم.
به اندازه ی لحظاتی که هر چی دلت خواست بارم کردی و هر چقدر دوست داشتی زدیم و انگ خیانت رو هم چسبوندی به پیشونیم.
خب…چیزایی که گفتم که نباید.
لطفا ماجرارو کشش ننده!
پوزخندی زد و گفت:
-باشه! کشش نمیدم!
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و پرسیدم:
-حالا میخوای کجا بری!؟
پیش از اینکه جوابم رو بده جورابهاش رو اول بو کرد و وقتی فهمید کثیفن اونارو بالا گرفت و پرسید:
-نشسته بودی آره!؟
اخم کردم و پرسیدم:
-من شبیه خدمتکاری ام که باید اینارو میشسته؟
وقتی جوابم روشنید و متوجه شد واسش نشستمشون باعصبانیت پرتشون کرد سمتم و گفت:
-به بار نشد کارای خونه رو درست و حسابی انجام بدی! حتی یه بار…
همیشه همچی رو به خونه و زندگی شوهرت ترجیح دادی همیشه!
چشمهام روی صوت شاکی و گله مندش به گردش دراومد.
ناخوداگاه صورتمم درهم و غمگین شد.
جورابارو تو دست گرفتم و پرسیدم:
-الان مشکل تو اینه؟ اینکه چرا اینا تمیز نیستن!!؟
یه حالت عصبی آشکار داشت که خودش نمیخواست عیان بشه اما شده بود.
و دقیقا باهمون حالت هم جواب داد:
-نه! اتفاقا مشکل من خودمم که بارها بهم ثابت شد ازم متنفری اما تو کتم نرفت!
اینو گفت و شروع کرد باز کردن درها و کشوهای جاکفشی چوبی توی راهرو.
اون هم در جست و جوی یک جفت جوراب!
دلخور پرسیدم:
-واسه خودت میبری میدوزی…اگه این حرفهارومن میزدم الان واکنش خود تو بعداز شنیدنشون چی بود هان !؟
بالاخره به جفت جوراب تمیز پیدا کرد.مارکشون رو جدا کرد و گفت:
-تو حرفاتو زدی.. دیشب زدی! حرفی بین من و تو دیگه باقی نمونده!
پرسشی و گله مند گفتم:
-حرفی بین ما نمونده !؟
دوباره و کاملا جدی تکرار کرد:
-نه نمونده!
من نمیخوام کسی که ازم متنفره رو به زور کنار خودم نگه دارم. یا حتی به زور همکلامش بشم
آب دهنم رو قورت دادم و موهام رو پشت گوشهام جمع کردم.
دلم میخواست اصلا مسیر بحثمون عوض بشه واسه همیت بی ربط به گله هاش پرسیدم:
-میخوای کجا بری؟
جورابهاش رو که پوشید قامت خمیده اش رو صاف نگه داشت.
یه سرو یه گردن که هیچ! دو سرو یه گردن از من بلند تر بود.
از همون بالا مالاها نگاهم کرد و جواب داد:
-چرا باید اینکه کسی که ازش متنفری و حالت ازش بهم میخوره داره کجا میره برای تو اهمیت باشه!؟
دیگه خسته و عاجز شدم از شنیدن این حرفها و این نیش و کنایه ها برای همین با کلافگی گفتم:
-نیما میشه بس بکنی!؟ میشه این بازی کثیفو تموشم کنی؟
میشه هی حرفهایی که خودت واسه شنیدنشون سماجت میکردی رو چماق نکنی و نکوبی تو سرم!؟
به چشمهام خیره شد.
عین آدمای سر شده گفت:
-چته؟ چرا داغ میکنی…سوال پرسیدی جوابتو دادم.
عصبی گفتم:
-جوابات مزخرفن مزخرفن!
هیچ واونشی نشون نداد تا من مایوس تر از قبل بشم.
کفشهاش رو پوشید و بعدهم گفت:
-خدانگهدار!
رفت سمت در وبازش کرد که بره بیرون.
خیلی بد داشت رهام میکرد به حال خودم اما من باز واسه حفظ این رابطه
پرسیدم:
-واسه ناهار برمیگردی!؟
مکث کرد و جواب داد:
-فکر نمیکنم!
همونطور که با ناخنهام ور میرفتم گفتم:
-اما من واسه ناهار منتظرت می مونم!
رو برگردوند که بازم بره و من چون میخواستم مطمئن بشم همینطور الکی قرار نیست ترکم بکنه پرسیدم:
-راستی چی دوست داری درست کنم !؟
حس کردم وقتی اینو پرسیدم صورتش پژمرده شد.آهسته و بی میل جواب داد:
-گفتم که…شاید نیام!
اینبار دیگه واسه بیرون رفتن از خونه وقت خودش رو تلف نکرد.
آهی کشیدم و چرخیدم!
من از روز ازل بختوم کج افتاد!
#پارت_۶۸۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
هی سر انگشتامو به میز میزدم و شبیه به چشم انتظارها هر چند دقیقه یکبار سرم کج میشد و نگاهم پی راه رو میرفت.
غذاهایی که آماده کرده بودم رو این دومین باری بود که گرم میکردم و خبری از نیما نبود!
دیگه واقعا خسته شده بودم!
پس کی قرار بود برگرده !؟
اول نگاهی به ساعت انداختم و چون مطمئن شدم قطعا یه ربع به پنج عصر واسه ماهار دیگه دیره مجاب شدم میتونم باهاش تماس بگیرم.
از روی صندلی بلند شدم و از اونجایی که نیما خان به خدمت تلفن همراهم رسیده بود و حتی نمیشد باهاش تماس گرفت با تلفن خونه شماره اش رو گرفتم.
بوق میخورد اما جواب نمیداد.
بازهم شماره اش رو گرفتم.
واقعا دلم میخواست حرفهای بدم رو جبران کنم و این جبران اگه با دعوت کردنش به ناهار باشه چه ایرادی داشت یا میتونست باشه!؟
برای سومینبار شماره اش رو گرفتم و خوشبختانه اینبار جواب داد و صداش تو گوشم پیچید:
“بله !؟”
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
“سلام نیما…”
بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:
“خب…؟”
سرمو به سمت بشقابهای غذا برگردوندم وحین نگاه کردن به اونها پرسیدم:
“کجایی !؟”
جواب سلیسی بهم نداد.
سرد و مایوس کننده گفت:
“بیرونم…چیکار داری!؟”
حتی از نوع جواب دادنش هم مشخص بود اصلا از اینکه باهاش تماس گرفتم خوشحال نیست.
و چیزی که برای من یکم عجیب به نظر می رسید این بود که احساس کردم جایی شبیه به مهمونیه.
یه جای شلوغ که حتی صدای آهنگ با ولوم بلند هم به گوش می رسید!
با یه مکث کوتاه پرسیدم:
“برای ناهارنمیای ؟!”
خیلی زود جواب داد:
“الان ساعت تقریبا پنج… ناهارمو خیلی وقت پیش خوردم”
با این جوابش انگار یه سطل آب یخ خالی کردن رو صورتم!
متعجب پرسیدم:
“خوردی !؟”
“آره…نباید میخوردم!؟”
من اینهمه منتظر بودم که ناهارو با اون بخورم و آخرشم جوابم شد این!
نمیدونستم برای خود احمقم متاسف باشم که باید دلخوریشو به یه ورم میگرفتم و نگرفتم یا برای اون که اینجوری بیخیال و بیتفاوت رفت پی یللی تللی درحالی که من بهش گفته بودم ناهار درست میکنم و منتظرش می مونم!
عصبانی شدم و گفتم:
” نیما من که بهت گفتم ناهارو بیا همینجا…من که گفتم منتظرت می مونم”
با خونسردی و بیتفاوتی درحالی که به خاطر شلوغی اطرافش صداش خیلی ضعیف به گوش می رسید گفت:
“منم که گفتم نمیام…”
گله مند و عصبی پرسیدم:
“الان خیلی خوشحالی؟ خوشحالی که من اینهمه منتظرت موندم و نیومدی!؟”
برخلاف منی که اون حالت عصبیم حتی از صدام هم مشخص بود، خونسرد و راحت جواب داد:
“من کارتو راحت کردم!
سختت نبود موقع خوردن ناهار یکی رو به روت نشسته باشه که چشم دیدنشو نداری؟! ”
دندونامو باعصبانیت روی هم سابیدم و گفتم:
“واقعا که نیما…! داری عین بچه ها رفتار میکنی”
بیخیال گفت:
” هر جور دوست داری فکر کن”
” این رفتارات معنیشونمیشه چی !؟”
“میشه اینکه کار دارمپس زنگ نزن”
خواستم جواب این حرفش رو بدم که یه صدای دخترونه ای اسمش رو صدا زد وگفت:
“نیما یه لحظه میای”
و اون حتی بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد!
شک نداشتم یه دختر بود و حتی نیما گفتنش هم تا چنددقیقه تو سرم می چرخید.
گوشی رو با عصبانیتی مشهود سر جاش گذاشتم و برگشتم تو آشپزخونه .
اونقدر عصبانی شدم ازدست نیما که همه ی ظرف برنج و حتی ظرف قیمه رو خالی کردم تو سینک و بعد هم بدو بدو به سمت پله ها دویدم و خودمو رسوندم به حمام!
انگار تا زیر آب یخ نمی موندم آروم نمیشدم!
باید اون قطره های سرد تمام تنمو می لرزوندن زهر حرفها و کارهای نیما از تنم بیرون میرفت!
لخت شدم و زیر دوش ایستادم!
چشمامو وا کردم و بدون ولرم کردن آب تنها دوش سرد رو باز گذاشتم.
می لرزیدم اما جم نمیخوردم.
دستهام مشت شدن و چشمهام رو هم فشرده شدن!
همین…به همین سادگی رفت پارتی و یه دوست دخترم پیدا کرد و یادش مرا فراموش!
آخ چقدر رقت انگیز بودن دخترایی که پا توی زندگی مردای خانواده دار میزارن!
چشمهام باز شدن!
خیره شدم به رو به رو…
تصویر ماتی از خودم روی کاشی ها می دیدم.
متاسف و نادم لب زدم:
“بهار تو خودت هم یکی از همین دخترا بودی! یادت رفته !؟
پا گذاشتی تو زندگی نوشین…
شوهرش رو اونقدر سرگرم خودت کرده بودی که یادش رفت زن داره…
بهار تو خودتم یه زمانی رقت انگیز بودی”
ولی دیگه نمیخواستم باشم.من میتونستم با فرزین برم ولی نرفتم!
میتونستم قید نیما رو بزنم اما نزدم.
همون شبی که بهش اثبات کردم خیانتکار نیستم میتونستم چمدون جمع کنم و برم و پشت سرم رو هم نگاه نندازم اماموندم…
من پای این زندگی موندم با تمام تلخی هاش…
#پارت_۶۸۱
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
میتونستم قید نیما رو بزنم اما نزدم.
همون شبی که بهش اثبات کردم خیانتکار نیستم میتونستم چمدون جمع کنم و برم و پشت سرم رو هم نگاه نندازم اماموندم…
من پای این زندگی موندم با تمام تلخی هاش…
اما نرفتم!
موندم و جوابم شد این رفتارها!
بعداز اون دوش سرد گشنگی و ضعف مجبورم کرد برگردم تو آشپزخونه….
از اون قسمت سالم برنج و قیمه تو ظرف ریختم و مشغول خوردنش شدم.
رسما واسه دور انداختن اون غذا به غلط کردن افتاده بودم اما همینکه درحد سیر شدن هم ازش بجا مونده بود واسم کافی بود.
بعداز خوردن ناهارکه نه…میشد گفت تقریبا عصرونه وسایلشو شستم و گذاشتم سر جاش و بعدهم برگشتم بالا تو اتاق و مشغول لباس عوض کردن شدم.
تقریبا بیشتر روز رو تنها بودم!
تنهای تنهای تنها…
رو تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف و آهسته شروع کردم حرف زدن با بچه ای که احتمالا الان یه نقطه بود.
یه نقطه ی جوندار:
“حالا وسط این اوضاع خراب چه وقت اومدن بدد بچه !؟ هااان؟
شاید مجبور بشم اصلا نزارم این دنیارو ببینی…
ببین…نمیدونم دختری یا پسر اما این دنیا به درد دیدن نمیخوره!
باور کن!…تازه…
یه بابا داری گند دماغ و آتیشی و زود از کوره دز رو…از ما گفتن بود.
بنظرم اصلا دنیا نیای بهتره نه !؟ یه نشونه بهم بده که بفهمم توهم باهام موافقی باشه بچه !؟
یه نشونه بده که مطمئن بشم دلت نمیخواد بیای…”
ولی نه…من بیخودی منتظر نشونه بودم.
اون بچه اگه قصد مردن داشت با اون کتکهای نیما حتما تاحالا مرده بود.
این بچه ….این بچه فقط اومده بود که منو حرص بده همین و بس!
به پهلو چرخیدم و خیره شدم به دیوار…
یعنی اون زنه کی بود !؟
دوست دخترش بود !؟
نکنه رویا باشه !؟
نه…اصلا دلمنمیخواست سرو کله ی رویا باز تو زندگی نیما پیدا بشه.
اصلا…
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
بازش کردم و نگاهی به بیرون انداختم.
خیلی اتفاقی چشمم افتاد به زن همسایه که باردار بود و داشت توی بالکن قدم رو می رفت.
گاهی به چپ گاهی به راست…
وقتی چرخید سمت من و چشمش بهم افتاد لبخند زد و گفت:
-سلام…خوبین !؟
منم لبخند زدم و جواب دادم:
-ممنونم عزیزم…چند ماهتونه !؟
دستشو روی شکم خودش گذاشت و بعدهم گفت:
-هشت ماه….
کنجکاو و مشتاق پرسیدم:
-دختره یا پسر !؟
بازم با لبخند و مهربونی جواب داد؛
-دختره…پرنسا خانم ! دکترم گفته باید قدم بزنم.سختم بود برمپایین اومدم همینجا قدم بزنم.شما همسایه جدید پایین درسته ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره…
-بچه هم دارین!؟
لبخندی تلخی روی صورتم نشست.داشتم اما کاش نداشتم.
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه!
خوش ذوق و از ته دل گفت:
-پس امیدوارم خیلی زود بچه دار بشین.من بچه اولمنیست.یه پسر پنج ساله هم دارم.
پرنسا فراره دمیا بیاد که داداشش آبجی داشته باشه و تنها نباشه…
ولی از من به تو نصیحت.اول خوب عشق و حالتو بکن با شوهرت بعد به فکر بچه بیفت…
بچه دار که شدی دیگه مال خودت نیستی.مال اونایی…
البته بقول شوهرم بچه یعنی دلیل زندگی!
همه آدما به یه دلیل محکم واسه زندگی نیاز دارن…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-شاید حق با اون باشه….
خواست حدف بزنه که فکر کنم از داخل صداش زدن.سرش رو چرخوند سمت در و گفت:
-ببخشید…پسرم فکر کنم بیدار شده.خوشحال شدم از دیدنتون
-منم همینطور…
خیلی زود دست دیگه اش رو پشت کمرش گذاشت و رفت داخل.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور اطرافم انداختم.
من باید این بچه رو نگه دارم یا نه ؟
باید به نیما میگفتم یا نه…
هوووف!
چقدر تصمیم گیری سخت بود!
پنجره رو بستم و برگشتم تو اتاق.
قدم زنان و بی حوصله سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم….
بچه ها خیلیا اعتراض کردین برا زمان پارت گذاری ،،از این ب بعد همون صبحا میزارم🌸
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدیوکی میزارن صبح یانه همون شب؟
مسلما صبح ها خیلی مناسبتره.شب مشغول خانواده هستیم نمیشه مدام سرمون توی گوشی باشه.
واینکه پارتها خیلی کوتاه هستند لااقل دوپارت بگذارید یا اگر یک پارت میگذارید یکم طولانی ترش کنید لطفا.
نمیشهه این بهار و نیما مثل ادممم بشیننن میوننشون رو درستت کنن باهم حرف بزنمم مثل دوتا ادم عاقل و بالغ یا کلااا دعوا میکنن یا رابطه دارنن همینن خوب بشیننن عین ادم حرف بزنینن دیگه
تنکیووری گودعشقم دمت گرم به مولا عاشقتم که صبح پارت میزاری💕💕💕💕
نویسنده جان اگر میشه مثل قبل در روز دوپارت بزار اینجور ادم تو خماری میمونه و اینکه خواننده های رمانت هم بیشتر میشن
اره دو پارت بزار خواهشاااااا
مسلما صبح ها خیلی مناسبتره.شب مشغول خانواده هستیم نمیشه مدام سرمون توی گوشی باشه.
واینکه پارتها خیلی کوتاه هستند لااقل دوپارت بگذارید یا اگر یک پارت میگذارید یکم طولانی ترش کنید لطفا.
ادمین عشقمی به مولا
خیلی لاوت دارم😂
حالا یکمی اسپویل میکنی؟😂😂😂😂
اره اره صبحا عالیه
نویسنده جان دیگه خیلی داره بی خودی کش پیدا میکنه اگر میشه دو پارت در یک روز بذار تا امتحانات شروع نشده
مرسییی نویسنده جااان
ممنون نویسنده جان کاش مثل قبل هم صبح میزاشتی هم شب اگر هم نمیزازی حداقل طولانی ترش کن
مرسی ادمین عزیز که قراره از این ب بعد مثل سابق صبح ها پارت بزاری🙏💛
مرسی ادمین 🙏
مرسی صبحا خوبه
مرسی ادمین 🙏