#پارت_۶۹۱
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
دیگه نتونستم بخورم.
شکمم درد گرفته بود. با دستمال لبهام رو تمیز کردم و بعد روی چمنها دراز کشیدم…
نیما پرسید:
-مگه نمیخوری!؟
حالم خیلی هم خوب نبود.انگار حس تهوع داشتم.
دستهام رو گذاشتم روی شکمم و جواب دادم:
-نه…سیر شدم!دیگه نمیتونم بخورم!
تعجب کرد.آخه من خیلی هم نتونستم چیز زیادی بخورم واسه همین گفت:
-تو که خیلی نخوردی…دیگه اونقدرها گنجشک لقمه نبودیاااا…
خنکی چمنها حالمو جا آورد.کف دستهامو دوطرفم کشیدم و گفتم:
– سیرم نیما…بیشتر از این نمیتونم!
دیگه اصرار نکرد و فقط گفت:
؛باشه! خودم میخورم!
خندیدم و پرسیدم:
-خودت مگه همچنان جا داری واسه خوردن !؟
خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد و همزمان جواب داد:
-آره بابا!
هم به تعجب افتادم و هم بلند بلند خندیدم و گفتم:
-نترکی دلاور!
لبخندی روی صورتش نشست.اهسته گفت:
-شما نگران شکم من نباش. ما باهم می سازیم
اگه با چشم خودم نمی دیدم باورم نمیشد که واقعا یه آدم بتونه اینقدر خوش خوراک باشه!
چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.
انگار نه انگار اون نیمایی بود که نمیتونست حضور منو واسه چنددقیقه هم که شده کنارخودش تحمل بکنه!
چند نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به آسمون پر از ستاره …
روز به روز بیشتر از قبل وجود اون بچه رو تو درون خودم احساس میکردم اون هم درحالی که همچنان سر نگه داشتن یا نداشتنش با خودم دو به شک بودم و تردید داشتم!
سرمو کج کردم و خطاب به نمیا خیلی بی مقدمه پرسیدم:
-تو بچه دوست داری !؟
یه کوچولو از این سوال نسبتا یهوییم جا خورد اما درنهایت جواب داد:
-نمیدونم!
نمیدونمش واسه من یه معنی میداد.اینکه دوست داره ولی نمیخواد این رو رک و راست به زبون بیاره…
من عشق و علاقه ی نیمارو ازفتار و برخوردش با بچه ها میتونستم احساس کنم.
گرچه یه آدم اهل کار و جدی و مغرور به نظر می رسید ولی در کل آدمی بود که از داشتن بچه نه تنها بدش نیمومد بلکه خوشش هم میومد و فکر کنم عین مادرش دلش میخواست زودتر بابا بشه…
که البته شده بود.
غرق صورت جذاب و به دلنشینش که روز به روز واسه من جذابتر هم به نظر می رسید جواب دادم:
-نه …دوست داری…تو بچه دوست داری نیما !
نیمچه لبخندی زد و پرسید:
-سوال میپرسی جوابتو میدم بعد خودت میگی نه من دوست دارم !؟پس دیگه چرا سوال میپرسی!
لبخند ردم و دستهامو روی شکمم بالا و پایین کردم.
حسی به من میگفت نیما بایدبدونه که من باردارم.
مخفی کردن این موضوع از اون میتونست یه دردسر جدید برام درست کنه…
دردسری که شاید اینبارمثل جنجال قبلی ختم نشه به آشتی!
لبخند دیگه ای زدم و گفتم:
-خب من حس میکنم تو مثل مادرت خیلی بچه دوستی.
اون پسر دوسته…تو چی؟
تو چی دوست دادی !؟
زبونشو توی دهن چرخوند و بعداز یه مکث کوتاه جواب داد:
-دختر و پسرش فرق نداره.. فکر کنم هردوتاشون بامزه ان !
تاحالا پیش اومده باشه که بخوام بگم کاش نوبد بجای اون دختر بامزه و خوشگلش یه پسر داشته باشه!
اگر پسر هم داشت هم باز همین حس و فکر رو داشتم دیگه…
از دیدگاه و حرفهاش خوشم اومد.این بهم حس خوب میداد.
انیکه من اگه این بچه رو نگه دارم و جنسیتش دختر باشه نیما ناراحت نشه.
البته تکلیف عمو و زن عمو که مشخص بود.
اونا دلشون میخواست نوه شون پسر باشه!
پسری که با اومدنش خیالشون راحت بشه قرار نیست خانوادشون نسلش بگی نگی بره رو به انقراض !
اونا میخواستن یه پسر از تو خانواده ی خودشون به دنیا بیاد.
پسری که بشه مایه ی آرامش خیالشون!
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و پرسیدم:
-اگه من هیچوفت نتونم بچه دار بشم تو چیکار میکنی؟
طلاقم میدی؟
میری یه زن دیگه میری !؟
چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:
-ببینم…تو خیلی به کلمه ی طلاق علاقمندی؟!
کی میتونست از همچین کلمه و اتفاقی خوشش بیاد!؟
سگرمه هامو زدم توی هم و جواب دادم:
-خب معلومه…نه…
#پارت_۶۹۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
سگرمه هامو زدم توی هم و جواب دادم:
-خب معلومه…نه…
طلاق گاهی میتونست به معنای رهایی باشه.
اما همیشه برای من واژه ی ترسناکی بود.
خصوصا اون روزایی که مهرداد چه به دروغ و چه به جدیت دم از طلاق نوشین و جایگزین کردن من میزد!
اما…
اما الان دوست داشتم بدونم نیما در چه صورتی حاضر میشه قید منو بزنه!
با این وجود اون جدیت و انگار که بخواد به این بحث که از یه جایی به بعد دلخواه اون نبود خاتمه بده گفت:
-پس دیگه درموردش حرف نزن!
برخلاف اون من دلم میخواست در مورد این موضوع حرف بزنم.
شاید منم نتونم براش به پسر بیارم.
اون موقع تکلیفم چی میشه؟
باید ازش جدا بشم !؟
بیخیال این ماجرا نشدم و گفتم:
-حالا فرض بر این بگیر که من بچه دار نشم…تو چیکار میکنی؟ ازم جدا میشی !؟
یه مقدار از نوشابه اش رو خورد و بعدهم جواب داد:
-مگه همه ی آدما باهم ازواج میکنن که صرفا بچه به دنیا بیارن ؟
لبخند کمرنگی روی صورت نشوندم و جواب دادم:
-این حرف زدن درمورد کسایی صدق میکنه که عاشق هم شده باشن و با عشق زندگی مشترکشون رو شروع کرده باشن نه من و تویی که بر خلاف میلمون باهم ازدواج کردیم…
با پایین آوردن بطری توی دستش به چشجهام خیره شد.فکر کنم خیلی هم از ابن حرفم خوشش نیومد اما پرسید:
-مهم الان…برخلاف میلت با منی !؟
سوال سختی بود اما جواب روشنی براش داشتم.
خیلی وقت بود که احساس میکردم برای من امنترین نقطه ی دنیا کنار همین نیما بودن هست برای همین بدون اینکه سکوتم رو طولش بدم جواب دادم:
-نه!
نه رو که ازم شنید گفت:
-پس دیگه در مورد طلاق حرف نزن خب !؟
من از این کلمه خوشم نمیاد
نفس عمیقی کشیدم و برای اولبم بار یه جواب مافاوت تحویلش دادم:
-چشم!
دور ازچشمم یه لبخند زد و بعد هم هر اون چیزی که باقی مونده بود رو گذاشت تو پلاستیک و با بلند شدن از روی چمنها گفت:
-من برم اینارو بندازم تو سطل زباله!
آهسته ودرحالی که از دراز کشیدن روی اون چمنها و خنکی نمشون داشتم لذت میبردم گفتم:
-باشه…
اون قدم زنان به سمت سلطل آشغال که اونور سنگفرشها بود رفت و من هم دستهامو زیر سرم گذاشتم که بتونم ببینمش …
با اینکه لباسهای خونگی تنش بود اما حتی با همین سویشرت و شلوار مارک نایک تنش هم خوشتیپ و جذاب بود.
محو تماشا و بهتر بگم انالیز کردنش بودم که آت و آشغالا رو گذاشت تو سطل خواست برگرده سمتم که سر راه یه دختر بهش نزدیک شد…
دوتا دختر که قلاده ی سگ تو دستش یکیشون بود و حتی از همون فاصله و زیر نور چراغها خوش اندامی و خوشپوشیشون هم واسه من کاملا مشخص و عیان بود!
با نیما مشغول صحبت شدن.خیلی دوست داشتم بدونم دارن چیمیگن و البته یکمم عصبانی شدم که چرا نیما باید گفت و گوش با اون دختر که مدام و حین صحبت با نیما لبخند رو صورتش نقش میبست طول بکشه !؟
نتونستم بیتفاوت بمونم و نیم خیز شدم.
هنوز هم داشتن صحبت میکردن و این اعصاب من رو یه جورایی بهم می ریخت!
دلم نمیخواست نیما اینهمه با یه دختر داف همکلام بشه…
تقریبا ده دقیقه ای پیش هم بودن تا اینکه بالاخره دختره خداحافظی کرد و رفت تا نیما بیاد سمتم.
نزدیک که شد دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
-پاشو بریم!
دستمو توی دستش گذاشتم و از روی چمنها بلند شدم و همزمان پرسیدم؛
-اون دخترا چیکارت داشتن!؟
قدم زنان به راه افتاد و گفت:
-هیچی…
جوابش رو صورتم اهم نشوند.توضیحش اصلا توضیح ی که من انتظارش رو داشتم نبود….
#پارت_۶۹۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
جوابش رو صورتم اخم نشوند.توضیحش اصلا توضیح ی که من انتظارش رو داشتم نبود.
هیچی که نمیشد جواب!
دستمو به آرومی از لای انگشتهاش بیرون کشیدم و بعد نگاهمو دوختم به جلو و گفتم:
-هیچی که نشد جواب …ده دقیقه داشتی باهاشون حرف میزدی! همش هم که داشتن لبخند ژکوند تحویلت میدادن…
ده دقیقه هیچی نگفتین یعنی !؟
نمیشه که…
ابروهاش رو داد بالا و پرسید:
-جداااا ده دقیفه طول کشید !؟
اخم کردم و با لحن تندی جواب دادم:
-بله! ده دقبقه طول کشید تا شما آدرس رو به اون دوتا خوشگله دادین….
دست خودم نبود.خیلی عصبی شده بودم از اینکه دوتا دختر داف به نیما نزدیک شده بودن و اونجوری باهاش بگو بخند میکردن.
دلم میخواست اصلا اون لحظات برم پیش اون دو دختر و بهشون بگم که این مردی که اینجوری دوره اش کردین زن داره!
تازه بچه هم داره …
سرش رو به آرومی چرخوند سمتم و نگاهی به صورت بی نهایت عبوس و تلخم انداخت و گفت:
-وقتی میگم هیچی به این معنیه که مهم نیست که بگم!
با لحن تندی گفتم:
-برای من مهمه…
دستهاش رو تو جیبهای سویشرت تنش فرو برد و وقتی متوجه شد مجاب نمیشم و تا جواب رو نگیرم بیخیال نمیشم گفت:
-داشتن آدرس میپرسیدن!
بازهم فاصله ی ابروهام کم شدن و طرح اخم گرفتن.
لبهامو جمع کردم و گفتم :
-این چه آدرسیه که دادنش ده دقیقه طول کشید!؟
خیلی جدی گفت:
-آخه آدرس خونه خالی بود.پرسیدن خونه خالی سراغ داری سه نفره بریم یه حالی بکنیم و برگردیم !؟
گفتم چشم…آدرس رو دادم خدمتشون حالا قراره وقتی تو خوابت گرفت من بپیچونم برم پیششون!
فورا سرمو به سمتش برگردوندم و با دهن باز نگاهش کردم.
تو شوک حرفهاش بودم.
چشمهامو درشت کردم و گله مندانه و عصبی گفتم:
-داری سر به سرم میزاری؟ واااااقعااااا که !
دستشو دور شونه ام انداخت و شروع کرد خندیدن و بعد هم گفت:
-خب اینجوری که تو سوال و جواب میکنی دیگه برداشت بهتری نمیشه ازش کرد.
آدرس میخواستن یکم طول کشید تا گرفتن!
چیز خاصب نبود
آتیش خشمم یکم کمتر شد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قیافه شون که بیشتر شبیه آدمایی بود که تصمیم دارن شماره بدن یا بگیرن!
نیمچه لبخندی زد و گفت:
-عجباااا ! قیافه شناس بودی و ما خبرنداشتم !
دستش هنوز هم دور شونه ام بود.حالت صورتمو عبوث کردم و گفتم:
– دیگه هیچوقت آدرس دادنهاتو اینقدر طولش نده!
بازم تو گلو و خیلی آروم خندید.سر من رو به سینه ی خودش نزدیک کرد و گفت:
-حله !
با همدیگه به سمت ماشینش رفتیم.با اینکه تقریبا یک و نیم شب بود اما خیابونها همچنان شلوغ بودن…
خیلی ها حتی داشتن چند نفره یا دونفره یا حتی تنهایی اون اطراف ورزش میکردن و می دویدن تا کالری بسوزونن….
نفس عمیقی تو اون هوای خوش کشیدم.
من ابن شهر و حال و هواش رو نمیتونستم به تهران ترجیح بدم!
اینجا کاش بهار جدیدی متولد بشه نه کسی که سختی هاش وادارش به اشتباهش میکنن…
کاش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلامدوستان من بیشتر سرگرمیمخوندن رمان است حالا که همموناز دست ایننویسنده محترم به ستوح آمده ایممیشه رمانهای خوب بهممعرفی کنینتا دمبه دقیقه نیایماینو چک کنیمکا پارت جدید گذاشت یانه
من زیاد خوندم و بعضی از رمان هامم یادم نیست اسمشون ( ابریشم نخ کش،سیگار شکلاتی،انقضای عشق تو،زحل،ماه مه آلود،اغوش سرخ،بن بست 17،گناهکار،
من از رمان های ایرانی رمان دروغ شیرین رو خیلی دوست داشتم فوق العاده بود به نظرم
رمان های مهرناز که تو همین سایت هستن گرگها و در پناه آهیر فوق العاده بود
منمگرگها روچند بار خوندمواقعا رمانخیلی خوبی بود
به نظر من نمیگه نمیگه نمیگه تا نیما خودش بفهمه بعد بزنه دوباره دهن بهار و صاف کنه قهر کنن بعد چند مدت دوباره اشتی این خلاصه ای از چند پارت اینده:)
اقای نویسنده اگه این نظر به دستت رسید بجای نوشتن روزمرگی های مزخرف بهار یه هیجانی وارد داستانت کن چمد مثلا مهردادو بیار یا نوشین یا خالشو یه کاری کن خلاصه ت نویسنده ای یه کاری کن دیگ جان مادرت مارم خلاص کن در کمال باشعوری باهات حرفیدم وگرنه الان از اینکه منو سه ساله معطل یه رمان کردی مطلقا جور دیگه ای باید باهات صحبت میشد.
من نظرم اينه رمانی بخونيد که نویسنده به نامی داره و رماناش چاپ شده رمان آنلاين فقط باعث منحرف شدن فرهنگ ما ميشه مثلا رمانای هما پور اصفهانی چون مددکار اجتماعيه اکثر رماناش واقعین
اره مهردادد بیاد گوه بزنه به زندگیی بهاارررر زده به سرتت خواهررر چی میگییی توو درستهه داره چرت پیشش میرهه ولی شما باید اخرین چیزی که بخواین اومدننن مهردادد باشه مرتیکه ی روانییی نارسیسسس هستششش یه نارسیسسس به تمامم معناا هرچی بگم ازش کم گفتممم این همه زندگییی میشناسمم بدونه این که گوه هاییی که قبلاا خوردن اشکار بشه نمیدونم20 30 سال زندگی میکنه باشوهرشش وشوهرشش چیزی نمیفهمه مال این هم اینجوری شهه خوب اگه میخوای هیجان بیاد همون رویای سلیطه کافیه شما عقدای هستینن ایا حتماا باید به زندگیی یکی گند بزنیننن تا خوندنی شه اصلاا خودتون رو گذاشتین جای بهارررر فقط میگین هیجان بیاد همین واقعاااا چیزی ندارمم بهتون بگمم در اصل خیلی چیزا هستت که میخوام بگمم ولی کمم گفتمم نمیدونم از کجا شروع کنمم
آروم باش حالا(: فامیل نویسنده ایی؟
گند بزنن این پارت گذاریتون رو😕😕😕😕
نکنه داری روزمرگی هاتو مینویسی منتظری ببینی امروز چی میشه، بعد بنویسی… نوشتن یه رمان چقدرازوقتت ومیبره تازه رمانی که آینده اش مشخصه
دوستان عزیز من چند روزه سکوت کردم ببينم شما نظرتون در مورد این رمان چيه چون تا حرف میزنم يه جوجه محصل که تمام آرزوش او سکسیه که تو.رمان اتفاق میفته ميگه خوب نیا بخون خدا وکیلی از این رمان راضی هستین؟ رمان باید جذابیت داشته باشه این نوع رمان افکار کودکانه درونش نهادینه شده رمانی که يه پارتش فقط درمورد غذا خوردن بود بدونين نویسنده هیچی ایده ایی نداره فقط داره صفحه سیاه میکنه رمان باید داستان داشته باشه من همه رمانارو دنبال میکنم چون ميخوام رمان بنویسم و دنبال ایده ام ولی تورو خدا با این رمانا وقت خودتونو پر نکنید انقد رمان هست که آدم ازش دل نمونه ميگه فقط تموم نشه وسلام
یه رمان قشنگ ک واقعا دوست داشتی و به نظرت خوب اومده رو معرفی میکنی
زحل يه واقعيته…رمان ده جلدی وحشی از جلد یک شروع کن محاله ازش بگذری ژانر متفاوته ولی قشنگه
مجموعه وحشی به نظر من زیاد جالب نبود🥲
نمیدونم خیلیا خوششون اومد
ولی موضوع یا اتفاقایی که توی رمان افتاد خیلی ساده بودن به نظرم
یعنی هر اتفاقی رو خیلی زود تموم میکرد
با این حال واقعا یکی از رمان های فوق العاده بین رمان های ایرانی بود💜
آخه هر جلد رمان در مورد يه شخصیت اون رمان بود که در جلد آخر به صورت رستاخیز کنار هم میجنگن مثلا جلد اول امپراطوری گرگ ها لوریانس تا جلد هفتم حضور داره من رمان خونم ميدونم چه رمانی قلمش قويه ده ساله هر رمانی بگي از هر ژانری خوندم
اره واقعا قلمش قوی بود ولی موضوع رمان جذاب نبود برای من
راستش رو بخوای مخاطب رو هیجان زده و جذب نمیکنه
مثلا بعضی از رمان ها با اینکه بی محتوا هستن ولی جذبت میکنن برای همین دنبال میکنی
مثل همین رمان بهار😂
هرکسی يه سلیقه ای داره من رمان های گرگينه و خوناشامی دوست دارم
احسنت
باشما موافقم
پارت امروز چیشد؟
دوباره شروع شد . اوایل روزی دو پارت طولانی بود بعد شد روزی یک پارت بعد یک روز درمیون شد الان هم شده چند خط . یه ذره به خواننده احترام بگذارید . اینقدر از آزار همدیگه لذت نبریم .
دوباره شروع شد . اوایل روزی دو پارت طولانی بود بعد شد روزی یک پارت بعد یک روز درمیون شد الان هم شده چند خط . یه ذره به خواننده احترام بگذارید . اینقدر از آزار همدیگه لذت نبریم .
عزیزان کسی اسم نویسنده رامیدونه؟؟؟
بدونیم که دیگه خدایی ناکرده از دستمون در نره رمان دیگه ای ازش بخونیم .
درسته دیر ب دیر منتشر میکنن ولی زحمت میکشند
ادمین جان .شما که به نویسنده محترم دسترسی داری لطف کن و از جانب خوانندگان بهشون بگو .مردم که مسخره شما نیستن باوجود هزار تا بد بختی و گرفتاری مریضی و هزار تا مشکل دیگه فقط برای اینکه مدتی از فضای اطرافشون دور بشن مشغول خواندن این رمان میشن پس شمای نویسنده هم به شعور و وقت خواننده هات احترام بذار و به موقع پارت ها رو ارائه بده .مرسی
من موندم چرا بهار حالت تهوع نداره:/
حالا جالب این جاست که کم کم نوزاد نه ماهش میشه میخواد دنیا بیاد هنوز بهار فکر میکنه مسئله بچه و به نیما بگه یانه.والا الان چند قسمته هی بهار میگه قبل از این که دیر بشه باید مسئله بچه دار شدن رو به نیما بگم وهیچی هم نمیگه از نویسنده خواستارم اگه شماره نیما رو داره بده به من تا به نیما پدرشدنش رو اطلاع بدم شاید رمان یکم جلو رفت واز این موضوع که بچه دار شدنش رو بگه یا نه بیرون اومد…
😂😂😂
😂😂عررر
خلاصه ای از پارت ۸۵ و ۸۶ از زبان بهار: غذا بد از آب در اومد رفتیم پارک فست فود خوردیم و در حین برگشت به دو بنده خدا آدرس دادیم. پایان 😂😐
😂😂😂😂😂😂😂
این رمان تبدیل شده به دفتر خاطرات روزانه بهار.
واقعاااا که حیفه نویسنده اسمش سر زبانها نیفته حروم شده به خدا.
واقعا که یه پارت فقط ساندویج خوردن اه حالم بهم خورد
چرا کمه اخه:/
دوباره شروع شد . اوایل روزی دو پارت طولانی بود بعد شد روزی یک پارت بعد یک روز درمیون شد الان هم شده چند خط . یه ذره به خواننده احترام بگذارید . اینقدر از آزار همدیگه لذت نبریم .